eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
546 دنبال‌کننده
882 عکس
118 ویدیو
45 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. از طریق شناسه‌ی @madaremadari در پیام‌رسان‌ بله با ما مرتبط شوید. https://ble.im/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله قرار شد به جای اینکه یک تجمع با جمعیت زیاد رو تدارک ببینیم، چند تجمع نمادین با جمعیت کمتر رو برنامه‌ریزی کنیم. یکشنبه زمان تجمع مدار مادران انقلابی و بچه‌هایشان مقابل دفتر حافظ منافع مصر بود. تا صبح باید پای سیستم می‌نشستم و حداقل یک فصل از پایان‌نامه رو جلو می‌بردم. پس لاجرم تا نماز صبح بیدار موندم که نمازم هم قضا نشود. اول صبح برای یک سری کارهای اداری باید حتما بیرون می‌رفتم، بچه‌ها رو سپردم به پدرشون و رفتم که سریع برگردم. هر جور حساب کردم با این همه خستگی و سه تا بچه زیر شش سال رانندگی از شهریار تا ولنجک کار جسم من نبود. بالا و پایین کردن فایده نداشت، هیچ بهانه‌ای برای نرفتن قانعم نمی‌کرد. صدای گرسنگی اطفال غزه اینقدر بلند بود که حریف نرفتنم بشود. تاکسی اینترنتی را سریع هماهنگ کردم و با بچه‌ها شال و کلاه کردم. خواهرم رانیا، مادرِ یازده سال به انتظار نشسته‌ی دوقلوها، که به سال، نه نه به شش ماه نکشیده عزادارشان شدی! این کمترین رو از من و مادرانه‌ای‌ها بپذیر. ما و فرزندان‌مان اگر مرزها را بگشایند برای التیام زخم‌ها و دلتنگی‌های شما لحظه‌ای درنگ نخواهیم کرد. 🖊فرشته فلاحی *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) *
چند روز بود دغدغه داشتم چه برنامه‌ای بریزیم تا ما هم جشن اقتدار داشته باشیم به افتخار وعده صادق، که قرار شد خونه‌ی یکی از دوستان مادرانه دورهمی بگیریم برای برنامه‌ریزی کارهای مادرانه سال جدید، گفتیم خوب همین بهانه‌ای شد که کنار این دورهمی جشن اقتدار بگیریم. یکی از دوستان گفت من آش می‌پزم و میارم و دوست میزبان هم بقیه تدارکات رو زحمت بکشن. دخترم رو از مدرسه آوردم و حاضر شدیم و حرکت کردیم به طرف خونه دوستم، ما که رسیدیم دوستان دیگه هم اومده بودن. بعد سلام و احوالپرسی دوست میزبان‌مون مشغول پذیرایی شد گپ و گفت‌ مونم گل کرده بود. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. دیگه رسید به خواندن سوره نصر و گفتن استغفار. همگی باهم اول سوره نصر رو قرائت کردیم و بعد هم استغفار گفتیم. و بعد سفره پهن شد بچه‌ها رو هم که مشغول بازی بودند صدا زدیم. جاتون خالی آش خوشمزه میل شد و در آخر هم برای پیروزی فلسطین دعا کردیم. 🖊م. نجفی * "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
به نام ذات اقدس اله قرار بود یه دورهمی هفتگی تو یکی از پارک‌های زیبای شهریار داشته باشیم با رایزنی‌های بسیار قرار بر این شد که شنبه ساعت ۵ همگی تو پارک کودک شهریار دورهم جمع بشیم و یه دورهمی با کلی خاطره خوب برای خودمون و بچه‌ها و صد البته افراد ناظر و حاضر در پارک بسازیم. یکی زیرانداز میآورد و یکی وسایل کاردستی و یکی خوراکی به ظاهر برای بچه‌ها ولی بیشتر برای خودمون چرا که بچه‌ها مشغول بازی می‌شدن و ما مشغول خوردن. قرار بر این بود که چند نفری زودتر برسن که جای مناسب برای بساط پهن کردن پیدا کنن که متاسفانه چند نفر به یک نفر با دو طفل غرغرو تقلیل پیدا کرد. خواهر مذکور که تا حالا پارک کودک نیومده بود به لطف این توفیق اجباری کلی پارک‌گردی کرد و با چند نفری هم خوش و بش کرد. ساعت ۵:۱۰ بود که یواش جمع مستان دور هم جمع شدیم و کلی ماچ و روبوسی. جای همگی خالی بچه‌ها مشغول کاردستی و نقاشی کشیدن شدن و خواهرای دینی و جونی مشغول خوش و بش. حقیقتا می‌دیدم که بعضی از افراد حاضر در پارک چقدر از دیدن این جمع نورانی خوشحال بودن که نه سخن زشتی توش بود نه سگ و گربه بلکه چند تا فرشته بودن (بچه‌ها) که دنبال هم می‌دویدن و صدای قهقهه هاشون هوش از سر می‌برد و قلب همه رو مسرور می‌کرد. بعد حدود نیم ساعتی راه محل بازی رو در پیش گرفتیم و بچه‌ها خوشحال تر از قبل که حالا نوبتی سوار تاب می‌شدن و پشت سر هم از سرسره پایین می‌اومدن. نیم‌ساعتی هم اونجا وقت سپری شد و با خانم‌های دیگه‌ای هم آشنا شدیم و خوش و بش کردیم. بعد هم باز برگشتیم سر بساط خودمون و حرف‌هایی از جهت سبک شدن دل‌هامون. حالا نوبت به دعای دسته جمعی برای پیروزی مجاهدین اسلام و پیروزی غزه و نابودی اسرائیل بود. ساعت ۷ هم دورهمی یواش یواش به انتها رسید و بعضی از خواهرا راه مسجد جامع در پیش گرفتن (خوش به سعادتشون) بعضی هم راه منزل. انشالله این دورهمی‌ها که هم قلب خودمونو جلا داد هم بچه‌هامون رو هم دار و درخت پارک و هم افراد حاضر در پارک را ادامه پیدا کنه. 🖊افسانه قدیمی
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
خانه‌ی امید آن زمان که توی شرکت نشسته بودم، مدیریت مالی معدن را انجام می‌دادم و حساب و کتاب‌های واردات و صادرات را مُهر می‌زدم، ذره‌ای هم فکرش را نمی‌کردم که روزی، ترشی درست کردن به نفع فلسطین، بتواند لذّت بخش‌ترین قسمت زندگی‌ام باشد. پنجشنبه شده بود. مثل همیشه، توی موسسه، بیرون کلاس قرآن دخترها نشسته بودیم و با بقیه مادرها گپ می‌زدیم. صحبت به درست کردن ترشی و فروختنش به نفع لبنان و فلسطین کشید. اولش رفته بودند دیدار امام جمعه و از فردای همان روز به پویش ترشی فروشی به نفع جبهه مقاومت پیوسته بودند. خانم شیرعلی‌بیگی رو به من کرد و گفت: «شما که حسابداری خوندی، بیا و حساب کتاب کارها را انجام بده». دفعه قبل که برای مراسم سوم شهید نصرالله رفته بودم و کنارشان لقمه آماده کرده بودیم، انگار که خانواده خودم کنارم بودند. حالا هم که دنبال جایی بودم تا تنهایی‌ام را توی ساعات مدرسه رفتن دخترک پر کنم، بلافاصله قبول کردم. روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم. تخت را مرتب کردم، لقمه در دهان دخترک گذاشتم، روپوش مدرسه را تنش کردم و بی توجه به ویار صبحگاهی، راهی شدیم. جلوی مدرسه صورت خنکش را با لب‌هایم داغ کردم و او رفت. و من با تمام اشتیاق، به طرف خانه فرشته خانم راه افتادم. خانه کوچک خوشبختی که کارهای بزرگ درونش رقم می‌خورد. از در که وارد شدم، تعدادی زودتر از من رسیده بودند و مشغول بودند. به جز اتاق خواب که واقعا جایی برای کار کردن نداشت، تمام نقاط خانه پر از ابزار و مواد ترشی بود. اتاق بچه‌ها برای خرد کردن و آماده کردن وسایل ترشی و انباری برای وزن‌کشی بود. آشپزخانه تا دم دهانش پر بود، حتی روی هواپز و سرخ کن برای کباب کردن بادمجان‌ها. توی هال هم برای پاک کردن سبزی و کارهای دیگر. فقط ما ده نفر نبودیم که کار می‌کردیم. چند نفر دیگر بخاطر کوچک بودن فضا، مواد اولیه را به خانه‌هایشان می‌بردند و بعد از آماده کردن، برایمان می‌آوردند. نشستم و به دیوار تکیه دادم. حال و هوای آنجا برایم پر از اکسیژن بود. درست مانند گندم‌زاری در سحرگاه خنکِ سنندج. حساب کتاب معدن و صادرات با حساب کتاب ترشی‌فروشی زمین تا آسمان فرق داشت. با این حال، راهِ سود و دخل و خرج را یادشان دادم و بعد، سینی را از فرشته خانم گرفتم، گذاشتم جلویم و شروع کردم به خُرد کردن گل‌کلم‌ها. نه حواسم به بوی زُه‍مش بود و نه حالت تهوعی که ممکن بود باز سراغم بیاید. به پسرک چهارماهه توی دلم هم سپردم که خودش را لوس نکند تا من کار کنم. فرشته خانم عین یک مدیر بحران باکفایت این ور و آن ور می‌دوید. از اتاقِ سبزی خشک‌ها می‌رفت توی انبار تا کرفس وزن کند، از آنجا با قربان صدقه صدا می‌زد که «خواهر بِپا بادمجون‌ها نسوزن»، از طرف دیگر، مشق دخترِ کلاس اولی‌اش را هدایت می‌کرد و پوشک پسرکش را عوض می‌کرد. سر ظهر هم، خانم‌های جهادی و بچه‌هاشان را با اُملتِ فوری‌اش سیر می‌کرد. توی این مدت، ندیدم عصبانی شود، غُر بزند و مِنَّت سَر بچّه‌هایش بگذارد. سه چهار روز بعد، پسرک خودش را لوس کرده بود و من با ویار شدید بین حال و دستشویی خانه‌مان در آمد و رفت بودم. جانم توان رفتن نداشت و قلبم توان ماندن. همین‌جور روی مبل وارفته بودم که همسر تلفن کرد. حالم را که پرسید و احساسم را فهمید با اشتیاق گفت: «پس چرا معطلی؟ بلند شو برو. برو و به کارت ادامه بده». این روزها، هرشب با ذوق اینکه فردا آدم موثری برای دنیا خواهم بود، حالم خوب است. به همسر گفته‌ام اگر انتقالی تهران گرفت، من همین جا توی شهریار می‌مانم. مادرانه‌ی شهریار مرا از گوشه‌ی دنج خانه‌ام بیرون کشیده. من روشن شده‌ام، جریان پیدا کرده‌ام‌. الان سنندج و شهریار و تهران برایم کوچکند. جهانِ در من، درحال رشد است و من، با امکانی که دارم، فلسطین را به صاحبانش برخواهم گرداند. دخترم از خواب بیدار می‌شود: «مامان! خواهش می‌کنم امروز منو ببر آشپزخونه مقاومت». به روایت: خسروی‌زاده به قلم: فریده طهماسبی "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary