eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
537 دنبال‌کننده
896 عکس
123 ویدیو
51 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. از طریق شناسه‌ی @madaremadari در پیام‌رسان‌ بله با ما مرتبط شوید. https://ble.im/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
معمولا حق چاپ کتاب، فقط مختص یک انتشارات است. اما کتابی هست که نه تنها ناشران مختلفی دارد. که با اسامی مختلفی هم چاپ شده است. کتابی ۶۰۴ صفحه ای و بسیار خوشخوان که اگر دل به دلش بدهید، دیگر زمین گذاشتنش کار راحتی نیست. هر روز و هر بار که این کتاب را می خوانید، باز هم حرف نو و تازه ای برای گفتن دارد و هرگز از تکرار آن خسته نمی‌شوید. این کتاب طوری بخش بندی شده است که تنها با روزی نیم ساعت، ۲۱ صفحه از آن را می‌خوانید و فقط یک ماه طول می کشد. کلی امتیاز هم برای خوانندگان در نظر گرفته شده است. مثلا اگر در یک دوره‌ی سی روزه طلایی مشغول خواندن این کتاب باشید؛ به ازای هر پیام از آن، کلی امتیاز به دست می آورید. حالا ما رسیدیم به همان *سی روز طلایی* . سی روزی که قرار است سراغ کتاب برویم و *بخوانیم و بفهمیم و عمل کنیم* . دوست داریم در این مسیر، شما هم همراه ما باشید. همراهی شما چطور باید باشد؟! مثلا: ⚜ اگر هر روز توفیق داشتید و جزء روزانه را تلاوت کردید، همین‌جا اعلام کنید. ⚜ از نوع رابطه‌ای که با کتاب عزیزمان دارید برای ما هم بگویید. برای حفظ ارتباط تان چه کارهایی انجام داده‌اید؟ برای بهبود ارتباطات چه کارهایی باید انجام بدهید؟ ⚜ از آیات محبوب تان صحبت کنید. کدام آیه، نوری بوده در مسیر زندگی یا قوت قلبی در وقت بی‌قراری ها؟ از آیاتی بگویید که وقتی می‌خوانید یا می‌شنوید؛ چشمان تان برق می‌زند و دل‌تان غنج می‌رود. ⚜ اگر خاطره‌ی شیرینی از همنشینی با این کتاب بزرگ یا سوره‌ها و آیه هایش دارید، برای ما هم تعریف کنید.
اسباب‌بازی‌های ما همه‌اش وسایل خانه بود. یک چراغ خوراک‌پزی فتیله‌ای یک نفره، یک دیگ مسی کوچک و تعدادی هم ظروف چینی. مادر به ما برنج و گوشت چرخ کرده قلقلی شده می‌دادند و می‌گفتند بروید برای خودتان غذا بپزید. به پسرها هم وسایل و ابزار کار می‌دادند. مادرم خیلی علاقه‌مند بودند پسرها کارهای فنی را یاد بگیرند. گوشه‌ی حیاط با خاک‌های باغچه گِل تهیه می‌کردیم. بعد با جعبه‌های کبریت، آجر می‌ساختیم. توی آفتاب خشکش می‌کردیم و روی هم می‌چیدیم و خانه می‌ساختیم. وقتی کار تمام می‌شد، مادر برای دیدن خانه‌مان می‌آمدند و عیب و ایرادهایش را می‌گفتند. مثلا می گفتند راهرو ندارد، دستشویی ندارد و... گاهی با همان گِل‌هایی که داشتیم مُهر می‌ساختیم و رویش می نوشتیم «یاحسین». مادر این مهرها را از ما می‌خریدند و خودمان هم با همان مهرها نماز می‌خواندیم. مادر به ما یاد داده بودند که چطور برای خودمان دمپایی درست کنیم. دمپایی هایی که کَفَش مقوا بود و دوتا کِش به حالت ضربدری روی مقوا وصل می‌شد. از صبح تا شب با همین دمپایی راه می‌رفتیم و خوشحال بودیم. چون ساخته دست خودمان بود. تمام روزِ ما با این کارها گرفته می‌شد و خیلی هم لذت‌بخش بود. *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) | [روبیکا](https://rubika.ir/madare_madari)*
چون پسرها در سال‌های قبل از انقلاب در معرض آسیب بودند، مادرم برای اینکه برادرهایم زیاد از خانه بیرون نروند، همه‌ی امکانات بازی و تفریح را در خانه فراهم کرده بودند. توی حیاط تور والیبال داشتیم و یک تاب که طول طنابش حدود سه متر بود. اسباب‌بازی‌های مختلف و حتی شطرنج داشتیم. شطرنج آن موقع شاید از نظر خیلی‌ها حرام بود، ولی یکی از بازی‌هایی بود که در خانه ما معمول بود. مادر می‌گفت ما با این شطرنج که قمار نمی‌کنیم. آسیبی هم به خودمان و دیگران نمی‌زند. فقط یک جور بازی فکری است. پس اگر پسر من در خانه بنشیند و این بازی را بکند، بهتر است از اینکه برود توی خیابان و پایش کشیده بشود سمت کاباره‌ها و مشروب‌فروشی‌هایی که تعدادشان کم هم نبود. این فکر مادرم بود که براساس مطالعاتشان به آن رسیده بودند. وقتی بعد از پیروزی انقلاب، امام خمینی هم اعلام کردند شطرنج حرام نیست، خیلی خوشحال شدند که فکرشان اشتباه نبوده. *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) | [روبیکا](https://rubika.ir/madare_madari)*
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
از همان شروع زندگی مشترک پدر و مادرم، عموها و پدرم تصمیم می‌گیرند هر روز صبح، خانه‌ی یکی‌شان مراسم روضه‌خوانی برگزار شود. روزهای سه‌شنبه هم نوبت خانه‌ی ما بود. روضه‌ها یک سخنران داشت و یک مداح. یک طرف مجلس، زن‌ها می‌نشستند و یک طرف مردها. روضه را گوش می‌دادند و سخنرانی را می‌شنیدند. آخر سر هم صبحانه می‌خوردند. بعد از اینکه روضه‌های سه‌شنبه‌ها تمام می‌شد همه‌ی مردها می‌رفتند دنبال کارشان، مادر می‌گفتند: [ تا حالا شنیدیم، از این به بعد باید عمل کنیم. اهداف امام حسین (ع) را دنبال کنیم و کار مردم را راه بیندازیم. ] شروع می‌کردند به حل کردن یک سری مشکلات فامیلی. دو نفری را که باهم قهر بودند، آشتی می‌دادند. اگر یکی بدهکاری داشت یا یکی می‌خواست طلاق بگیرد، مادر سعی می‌کردند هر اندازه که می‌توانند و با کمک خانم‌هایی که اطرافشان بودند مشکلات را حل کنند. کم‌کم روضه‌های مادر از جمع فامیل فراتر رفت و محله و دوست و آشنا را هم در بر گرفت. در نتیجه تعداد کسانی هم که برای مشکلات‌شان مراجعه می‌کردند بیشتر شد. به همین علت، بعد از روضه به این مشکلات رسیدگی می‌شد. از وقتی زیرزمین خانه‌مان شد حسینیه، همه‌ی این کارها همان‌جا انجام می‌شد و همه آنجا جمع می‌شدند. کمک‌های مالی به نیازمندان، همیشه در ازای انجام دادن کار و فعالیتی در حد توانایی افراد نیازمند بود. همیشه می‌گفتند: «باید کار کنید.» دوست نداشتند گداپروری کنند. وقتی مادر از دنیا رفتند، وصیت کرده بودند که ما بچه‌ها روضه‌های سه‌شنبه را تا ده سال ادامه بدهیم. ماهم با سهم ارثی مان جای دیگری را برای برپایی حسینیه خریدیم و به وصیت مادر عمل کردیم. ادامه‌ی روضه‌ها یعنی ادامه‌ی همه‌ی آن کارها و ادامه‌ی ارتباط با همه‌ی آن آدم‌ها. الان چند سال است از آن ده سالی که مادر تعیین کرده بودند گذشته است، ولی ما هیچ کدام مان دل‌مان نمی‌آید از آن دست بکشیم. مادر خیلی هوشمندانه وصیت کرده بودند. *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) | [روبیکا](https://rubika.ir/madare_madari)*
از اداره آموزش و پرورش تماس گرفتند که بیایید برای مصاحبه. آزمونی هم دادیم و بعد وارد آموزش و پرورش شدیم. ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که گزینش شدیم. به ما می‌گفتند «گروه گزینشی ها». یعنی انتخاب شده‌ی خودشان بودیم، نه اینکه خودمان داوطلب شده باشیم. ما را فراخوان کردند. بعد هم کلاس‌های فشرده‌ای گذاشتند و شروع به کار کردیم. من آن موقع اصلا نمی‌خواستم وارد کار اداری بشوم و توی این فکرها نبودم. اما چون مسأله‌ی انقلاب بود قبول کردم؛ فقط برای اینکه کاری برای انقلاب کرده باشم. آن موقع همه چیزِ ما شده بود انقلاب؛ خانه، زندگی، شوهر، بچه، چون برای رسیدن به این انقلاب سختی کشیده بودیم. هر روز فکر می‌کردیم می‌خواهند آن را از ما بگیرند، پس باید با چنگ و دندان نگه‌اش می‌داشتیم و از آن دفاع می‌کردیم. موقع مصاحبه بهشان گفتم: «حالا که انقلاب نیاز دارد کار می‌کنم، ولی اگر فردا نیاز نداشت می‌خواهم بروم سر خانه و زندگی‌ام.» حتی از آن نیروهای اولیه تعهد می‌گرفتند که رایگان خدمت کنند و حقوقی نخواهند. ما هم با رضایت کامل این تعهد را دادیم. آن زمان اگر به ما پول می‌دادند، خیلی بهمان بَرمی‌خورد. بزرگترین توهین به ما این بود که در ازای کار فرهنگی پول بدهند. این جور هم نبود که کسی لازم نداشته باشد، ولی روحیه، روحیه‌ی دیگری بود. فکر، فکر دیگری بود. *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) | [روبیکا](https://rubika.ir/madare_madari)*
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
پاورچین پاورچین قدم برداشتم و‌ آرام مردمک چشم راستم را در لنز دوربینِ چشمیِ در فرو بردم. صدایی توی راه‌پله پیچید. نفسم را حبس کردم که عطسه بلندی به سراغم آمد. درجا خفه‌اش کردم. سوژه به پاگرد رسید و شک به جانم افتاد. زیر لب گفتم: «حالا محمدامین یه چیزی گفت، تو چرا گوش دادی؟ اصلاً همین الان سربه‌‌نیستش می‌کنم، بذار درو ببنده.» قلبم به شماره افتاد و دهانم خشک شد. چشمانم را ریز کردم و دیدم انگار متوجه تغییری نشد و در را پشت سرش بست. فوری در واحدمان را باز کردم و نقاشی پرچم سفید و آبیِ محمدامین را سانسور کردم. در را بستم و در برزخ شکی دیگر، از هم پاشیدم. نفس عمیقی کشیدم. سوت زودپز زودتر از بوی سوختگی، آژیر "ناهار بی ناهار" را در خانه نواخت. گنگ و بی‌دست‌وپا خودم را به آشپزخانه رساندم. یک ماهی‌تا‌به نیمرو، میزبان ناهار هر پنج نفرمان شد. دیشب که محمدحسین خواب را بر همه‌مان حرام‌ کرد هم باز در برزخ کتوتیفن سوئیسی یا شیرزردچوبه گرم حکیم خیراندیش، شب را با سرفه‌های مزمنش به صبح دوختم. فقط این تردید‌های جزئی نبود. حتی در مهم‌ترین انتخاب‌هایم طناب شک به جانم می‌افتاد و تا خرخره پلان به پلان خفه‌ام می‌کرد. زمان انتخاب همسر، اختلاف سنی بچه‌ها و انتخاب میان شاغل یا خانه‌دار بودن. مسائل سیاسی که بماند. هیچ اظهار نظری نداشتم. فرق اسرائیل و صهیونیسم را هم نمی‌دانستم. بچه‌ها که خوابیدند کنار پنجره اتاقشان رفتم. لبخند تلخی زدم و رطوبت زیر چشمم را پاک کردم. نگاهی به بیرون انداختم و به تنهایی‌‌ام پناه بردم. انگار اصغر فرهادی بالای سرم ایستاده بود و تمام تردید‌های یک بانوی ایرانی را کارگردانی می‌کرد تا با ساخت زندگی‌نامه‌ام از اسرائیل جایزه اُسکار بگیرد. ◾️◾️◾️ نمی‌دانم ساعت چند بود. صدای تلق تولوق قطار کرمان-مشهد و نور چراغ‌قوه موبایل که بالای سرم مدام جابه‌جا می‌شد، تمرکزم را نشانه گرفته بود. اما من هرچه بیشتر لابه‌لای صفحات کاغذی شنا می‌کردم بیشتر در دریای نادانسته‌هایم غرق می‌شدم. گرگ و‌ میش صبح بود که درِ کوپه‌ها را زدند و با صدای بلند گفتند: «نماااااااز». بچه‌ها خواب بودند. خودم را از توی تخت کَندم. نیم‌خیز شدم و همانجا وضو گرفتم و با همسرم در هوای سرد پاییزی دوان دوان راهی نماز جماعت بین راهی شديم. سلام نماز را که دادم چند دقیقه همان‌جا دو زانو نشستم. کتابم همراهم نبود ولی مطمئن بودم من دیگر منصوره سابق نیستم. شاید این یک سالی که مسئول محله شده بودم، همه‌ی زندگی‌ام زیر و رو شده بود. کتاب، مثل پیچک به همه جای زندگی‌ام سرک می‌کشید. بعد از نماز صبح، قبل از ناهار، عصر وقت بازی بچه‌ها و‌ شب قبل از خواب. موقع بیرون رفتن، کتاب بر پوشک و آب و خوراکی و اسباب‌بازی بچه‌ها اولویت داشت، برای جاگیری در کیفم. داخل کیسه می‌گذاشتمش تا بین لوازم بچه‌ها پرپر نشود. لابه‌لای کتاب‌هایم بودم که سوت قطار هوشیارم کرد. کفش‌هایم را پوشیدم و دست در دست همسرم به سمت قطار دویدیم. از پله‌های تنگ و کوتاهش بالا رفتیم و در تخت طبقه سوم دراز کشیدم. چشمم که روی کلمات آخر کتاب سُر خورد، نور ملایم آفتاب، صورتم را گرم کرده‌ بود. دلم را هم. بچه‌ها بیدار شدند. محمدامین صبحانه می‌خواست، ریحانه دست‌شویی، محمدحسین آه و ناله صبح‌گاهی داشت و من غرق پایان سراب‌ِ شک و شبهه‌هایم با پایان کتاب من مطمئنم بودم. 📚 ادامه در متن بعدی به روایت: منصوره خالقی به قلم: فاطمه شعبانی "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary