eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
539 دنبال‌کننده
902 عکس
123 ویدیو
54 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. از طریق شناسه‌ی @madaremadari در پیام‌رسان‌ بله با ما مرتبط شوید. https://ble.im/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
بسم رب المهدی نیمه شعبان اوایل هفته بود و انتخابات آخر هفته. بهترین فرصت برای گرفتن هیئت ماهانه. نیت کردیم و هماهنگی‌ها شروع شد. الحمدلله مسجد، سخنران، مداح و پذیرایی با تلاش و صحبت‌های زیاد هماهنگ شد. پسرم از قرار همه‌ی هیئت‌ها، درگیر بیماری شد. به تجربه دیده‌ام که هرگاه برای انجام کار مهمی عزم می‌کنم، موانعی بر سر راهم قرار می‌گیرد که یکی از آن‌ها، مریضی بچه‌هاست.‌ اما من باید ادامه می‌دادم و در این روزهای پایانی مانده به انتخابات، جازدن معنا نداشت. در این بین، آشنایی و کارکردن با آدم‌های جدید، باب‌های تازه‌ای در فکر و ذهنم باز می‌کرد. روز جشن فرارسید. دختر را پیش مادرم در خانه گذاشتم و پسر را که هیچ جوره راضی به ماندن نمی‌شد، با خود بردم. بماند که با چه موانعی خود را به محل جشن رساندم. الحمدلله جمعیت خوبی جمع شده بودند. مهمان جلسه خانم دکتر نجفی منش به عنوان مادر سه فرزندی انقلابی و دغدغه‌مند، صحبت خود را در باب انتخابات آغاز کردند. از تجربیات مادرانه خود در زمینه تشویق دیگران به انتخابات گفتند و حضار را تشویق به کنش‌گری اجتماعی کردند. بحث با نحوه انتخاب اصلح ادامه پیدا کرد و با بررسی عملکرد مجلس یازدهم و پاسخ به سوالات حضار خاتمه یافت. بچه‌ها که گویا پس از مدت‌ها دور هم جمع شده‌ بودند، سرگرم بازی بودند. مداح آمدند و با مولودی‌های مهدوی، مجلس را به فیض رساندند. از ابتدای جلسه، دوستان در آشپزخانه و میان جلسه، گرم خادمی بودند. دختربچه‌ها هم مسئولانه، ما را در این زمینه همراهی می‌کردند. حضورشان دلم را گرم می‌کرد. صمیمیت جلسه بیش از حد انتظارم بود. گویا نوری نامرئی، دل‌هایمان را به هم وصل کرده بود. جلسه پایان یافت و من شتابان به سوی دختر گریان در خانه راهی شدم. اما دلم و قلبم از این قدم کوچک در راه نظامی که پشتیبانش امام زمانم است، شادان بود. خدا را شکر می‌کنم که توفیق این خدمت را به من و دوستانم ارزانی داشت. 🖊فاطمه دهقانی *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
قرار بود جلسه تو یک پارک محلی برگزار شود که بتونیم با هم‌محلی‌های عزیز گفتمان‌سازی کنیم و اعتمادسازی ایجاد کنیم. وقتی بارون شروع شد رفتیم با مسجد کنار پارک صحبت کردیم که بهمون جا بدن تا بچه‌ها خیس نشن، می‌خواستیم نیم ساعت زودتر در مسجد رو باز کنن ولی متاسفانه همکاری نکردن گفتن راس ساعت باید باز شه. (بنظرم وضعیت مساجد و کارکردشون واقعا جای کار داره و باید هر کدوم‌مون توی محله‌مون تلاش کنیم برای بهتر شدن اوضاع). اما به دلیل بارش باران یکی از دوستان لطف کردند و پیشنهاد دادن بریم منزل‌شون که خیلی نزدیک پارک بود، که البته به دلیل سرما من بسیار خوشحال شدم. ابتدای جلسه با خوراکی‌های دوستان پذیرایی شدیم و جلسه رو در ارتباط با انتخابات و اینکه چرا می‌خواهیم رای بدهیم، مجلس قبلی چه کارهایی را پیش برده و با بقیه افرادی که تردید دارند در شرکت در انتخابات چه نوع گفتگویی کنیم، پیش بردیم. بعد از پایان جلسه، بچه‌ها با ذوق پرچم‌های خودشان را رنگ کردند و داخل جعبه‌ای که به صورت نمادین صندوق انتخابات بود انداختند. در نهایت تشکر می‌کنم از تمامی عزیزان که در شرکت در این جلسه همراهی کردند انشالله بتوانیم ذره‌ای در این جامعه موثر باشیم. 🖊گلنوش سید احمد *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
روبرویم ایستاده بود. سرحال بود و چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد. یک دفعه یاد دختر همسایه افتادم. چند روزی بود سخت بیمار بود. گفتم: راستی مریم میای برای شیما یه سوپ و غذای مقوی درست کنیم؟ مامانش با دو تا بچه کوچیک خیلی دست تنهاست. حالت چهره اش تغییر کرد، ابروهایش چنان گرهی خورد که اثری از خنده‌های چند ثانیه قبل نبود. با لحن تندی گفت: وا! به ما چه! استراحت می‌کنه خوب می‌شه! تو انقدر وقت اضافه داری که به فکر غذای دختر همسایه‌م باشی! اگه کاری نداری من برم خیلی کار دارم خدافظ. صدای بستنِ در، چندین بار در مغزم تکرار شد... *به من چه؟!* چه عبارت آشنایی بود برایم. نفس عمیقی کشیدم خدایا کاش آدم‌ها می‌دانستند که چقدر از این عبارت بَدَت می آید! بوی پیاز و شلغم و سبزی سوپ پخته هوای خانه را پر کرده بود و هر لحظه داشت از عبارت «به من چه؟!» چیزهای بیشتری یادم می آمد... حالم خیلی بد بود. زانوهایم سست شده بود. حرف مریم بدجوری دلم را شکسته بود. بی اختیار اشک‌هایم می‌ریخت. - خدایا، خدایا باهام حرف بزن. قرآن توی دستم بود و قلب فشرده ام منتظر بود تا اشک‌ها مجالی برای دیدن به چشم‌هایم بدهند. قرآن را باز کردم. خط به خط را با دقت تا آخر صفحه خواندم. دیگر اشک امانم نمی‌داد. - خدایا چی میخوای بهم بگی؟ رسیدم به آیه ۲۷ و ۲۸ سوره تکویر إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ «یستقیم» از استقامت میاد. یادم افتاد که باب استفعاله و معنی طلب داره، طلب «قیام». توی ذهنم شلوغ شده بود. طنین صدایی از پس حافظه م شنیده شد: - قیام، حرکت و تلاشی است که هر فرد برای اصلاح خودش و جامعه ی اطرافش انجام میدهد! جوابم را گرفته بودم. قلبم آرام شده بود - این قرآن برای کسی مایه‌ی ذکر و هدایته که اهل قیام باشه، اهل ایستادن و ایستاده ماندن باشه، اصلاح خودش و جامعه‌ش براش مهم باشه، *اهل به من چه نباشه!* می‌دونستم باید به مریم چی بگم... 🖊فهیمه بهنام نیا *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) *
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
امروز صبح به نیت دعوت به شرکت در انتخابات و انتخاب اصلح، تنها از خونه زدم بیرون. به مقصد دو تا مغازه سر کوچه‌مون، که فروشنده هر دو خانم هستن و از قبل باهاشون سلام علیک داشتم (و البته، هر دو هم تیپ و ظاهرشون با من خیلی متفاوته). وارد مغازه اول شدم (آرایشی بهداشتی)، در حالی‌ که داشتم کلیپس انتخاب می‌کردم، و از علت گرونی برس‌های چوبی می‌پرسیدم، بحث رو کشوندم به انتخابات و پرسیدم شما فردا به کیا رای می‌دین؟ دروغ چرا، به خاطر تیپش توقع داشتم بگه من اصلا رای نمی‌دم!! ولی گفت نمی‌دونم والا، این سری درست نتونستم تحقیق کنم. و اینجا بود که من با خیال راحت از نامزدهایی که شناخته بودم بهش گفتم، و کمی درباره اوضاع مملکت و چی شد که همچین شد و از خاتمی گرفته تا رئیسی و مردم خودشون هم مقصرند و اگر رای ندیم چی میشه و... حرف زدیم، و در نهایت با آرزو برای ختم به خیر شدن انتخابات و اوضاع زندگی مردم از هم خداحافظی کردیم. وارد مغازه بعد شدم (میوه فروشی). سلام کردم و صاحب مغازه تا من رو دید با ذوق و شوق گفت کجا بودی همسایه دلم برات تنگ شده بود. بعد از کمی بگو بخند و احوالپرسی، درحالی‌که داشتم پیاز انتخاب می‌کردم و مشتری‌ها هم مدام می‌اومدن و می‌رفتن، پرسیدم: راستی همسایه! شما فردا به کیا رای می‌دین؟! یهو با عصبانیت بلند گفت: من غلط بکنم دیگه رای بدم! یه آقای مسن هم بود، هم‌زمان گفت راست میگه برا چی رای بدیم؟؟ یه خانوم دیگه هم از اون‌طرف تاییدشون کرد و گفت آره منم رای نمی‌دم. با لبخند گفتم چراااااااا؟؟ گفت: من تا الان همه انتخابات‌ها رو شرکت کردم ولی این سری اونقدر دلخور و ناراحتم که دیگه رای نمی‌دم! گفتم می‌دونی مثل چی می‌مونه؟ مثل این می‌مونه که تا اوضاع زندگی‌مون خوب و رو رواله خدا رو شکر کنیم، ولی تا به مشکل می‌خوریم بگیم خدایا چرا من؟؟ اصلا من دیگه نماز نمی‌خونم!! با بغض و عصبانیت شروع کرد به گفتن مشکلات زندگی‌ش. گفتم همسایه! تو که منو می‌شناسی! همین کوچه کنارتون زندگی می‌کنم! به خداقسم منم مشکل دارم. می‌فهمم چی می‌گی. همین هفته پیش صاحب‌خونه زنگ زده می‌گه اگر می‌خواین تمدید کنید باید پول اجاره خونه رو دو برابر کنید!! اعتراض کردیم ولی قبول نکرد. می‌تونیم بگیم نه؟؟ مجبوریم کوتاه بیایم چون می‌دونیم با چهار تا بچه خونه گیرمون نمیاد! اونم تو این گرونی. اینو که گفتم آروم شد. دید درکش می‌کنم. گفتم ولی با همه این مشکلات، حتما تو انتخابات شرکت می‌کنم چون می‌دونم با رای ندادنم نه تنها مشکلی حل نمی‌شه، که بدتر هم می‌شه. حداقلش هم شاد شدن و جسور شدن دشمنان‌مونه! رای دادن هم وظیفمونه، هم حقمونه، هم باعث حفظ امنیت و قدرت کشورمونه! من اگر به وظیفه خودم درست عمل کنم می‌تونم از بقیه هم توقع داشته باشم به وظیفه شون عمل کنن! وظیفه من درست انتخاب کردنه! بحث رو کشوند به دولت و حجاب و... داشتم براش توضیح می‌دادم، که یهو نگام افتاد به شیشه مغازه که تبلیغ یکی از نامزدهای مشهور به رانت‌خواری روش نصب شده بود!!! گفتم همسایه یه سوال بپرسم؟! مگه نمی‌گی رای نمی‌دی؟ پس این تبلیغ چی می‌گه؟؟ گفت ای خواااهر... چند روز پیش مسئول میدون تره بار که خدا لعنتش کنه و چقدر خون‌مون رو تا حالا به شیشه کرده، اومده می‌گه اگر اینو نزنی پشت شیشه مجوزت رو ازت می‌گیرم!!! گفتم خب عزیز من از همینجا معلوم می‌شه این نامزد چجور آدمیه که همچین کسی داره ازش حمایت می‌کنه! بعد می‌دونی اگر من و تو رای ندیم چی می‌شه؟؟ امثال این آقا رای میارن و ضررش باز هم به من و تو می‌رسه!! ساکت شد. گفت من اگر رای بدم هم فقط به خاطر رهبر رای می‌دم! من فقط رهبر رو قبول دارم. گفتم عزیزدلم! به خاطر همون رهبر، رای بده و ناامید نباش! گفت خب حالا به کیا رای بدیم؟! من به قبلیا که عمرا دیگه رای نمی‌دم چون ازشون ناامیدم! جدیدی‌ها رو هم نمی‌شناسم. گفتم اتفاقا منم به قبلیا رای نمی‌دم! ولی با توجه به تحقیقاتی که کردم، فلانی و فلانی از بقیه بهترن. گفت باشه. خدا کنه هرکی رای میاره وااااقعا به فکر مردم باشه! و بعد، با کلی آرزوی قشنگ از هم خداحافظی کردیم. خلاصه که خیلی حس خوبی بود، هم زبون شدن با مردم. تصمیم گرفتم بیشتر ازین کارا بکنم. 🖊زینب مختارآبادی * "مادرانه"* [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
به هوای کارت به کارت کردن می‌زنم بیرون تا پای دستگاه عابربانک نزدیک خانه شاید با یکی روبرو شدم و فرصتی باشد برای حرف زدن از انتخابات و دعوت به رای دادن و اقناع و ... هوا حسابی سرد شده و نزدیک است برف شروع بشود. توی این سرما خودم هم حال ایستادن و حرف زدن ندارم. اصلا حرف، توی این هوا شاید یخ بزند و به دل ننشیند. پای دستگاه عابربانک هم خلوت است و یک‌جورهایی تکلیف از گردنم برداشته می‌شود. کارم که تمام می‌شود راه می‌افتم به سمت خانه که بچه‌ها آنجا منتظرم هستند. یکی خواب و یکی درحال نوشتن کاربرگ مدرسه. خانه، نزدیک چند اداره و بانک است و مثل همیشه کوچه پر از ماشین‌های پارک شده‌ای که صاحبان‌شان بدوبدو دنبال تکمیل یک کار در آخرین ساعات اداری هفته هستند. به خانه که می‌رسم و کمی که یخم باز می‌شود یک باره فکری به سرم می‌زند.گوشی را برمی‌دارم و برای همسایه که از بچه‌های پای کار مادرانه است پیام می‌فرستم: پایه ای یه حرکت انتحاری بزنیم؟ برا دعوت به انتخابات، رو کاغذ نوشته بنویسیم بذاریم زیر برف پاک‌کن ماشین‌ها. طبق انتظارم پایه است؛ با سه تا بچه و سر شلوغ از کارهای ریز و درشت مادرانه و غیرمادرانه. همینطور که دختر بزرگتر می‌خواهد ماژیک به دست، کمکم بنویسد و دختر کوچکتر که وقت خوابش شده غرغرهایش را شروع کرده. کاغذهای آچار را برش می‌زنم و از روی حرف‌های دیروز رهبر، تقلب می‌کنم تا بنویسم. یک ساعتی بعد درحالی که دانه‌های سفید و رقصان برف، نرم نرم روی زمین می‌نشینند. بچه‌های قد و نیم‌قد من و همسایه و یکی دیگر از همسایه‌های مادرانه با کاپشن‌های رنگی رنگی‌شان کاغذها را زیر برف پاک کن ماشین‌ها می‌گذارند. عین کاپشن صورتی! یکی از راننده‌ها که از راه رسیده کنجکاوانه کاغذ را برمی‌دارد و می‌خواند. دخترم با شوق و ذوق می‌گوید: مامان! داره می‌خونه. کاش فرصت هم‌کلامی هم بود. کاش می‌شد تمام ماشین‌ها را پوشش بدهیم. کاش خدا به این حرکت بچه‌ها برکت بدهد. 🖊زهره علوی راد * "مادرانه"* [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
کتاب مادران میدان انگیزه‌ام رو برای تبلیغ زیاد کرده بود اما ترس همیشگی دست از سرم برنمی‌داشت. ترس از اینکه من علم ندارم و ممکنه بدتر شبهه ایجاد کنم. تا اینکه نوشته نذر چهل خانه خانم موحد رو دیدم و اونجا که گفته بودن به تأسی از حضرت زهرا می‌خوان در ۴۰ تا خونه رو بزنن یکم به خودم اومدم. فرداش به پیشنهاد دوستان این نوشته رو چاپ کردیم و با دوتا شکلات و کمی نخود کشمش متبرک بسته‌بندی کردیم. قصد نداشتم نخود و کشمش بزارم چون کم بودن، اما توسل کردم به امام رضا و ازشون خواستم کمک کنن این کار ناچیز موثر باشه. صبح وقتی می‌خواستم برم سر کوچه برای خرید، با کمک دخترم چندتا آماده کردم و بردم برای مغازه‌دارهای سر کوچه‌مون و بقیه رو هم آماده کردیم و دادیم به یکی از اقوام تا امروز توی مسجد محله‌شون پخش کنن. ان شاءالله حضرت زهرا خودشون کمک کنن و این نذر کوچیک رو ازمون قبول کنن. 🖊فاطمه داورانی راد * "مادرانه"* [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)