قرار بود جلسه تو یک پارک محلی برگزار شود که بتونیم با هممحلیهای عزیز گفتمانسازی کنیم و اعتمادسازی ایجاد کنیم. وقتی بارون شروع شد رفتیم با مسجد کنار پارک صحبت کردیم که بهمون جا بدن تا بچهها خیس نشن، میخواستیم نیم ساعت زودتر در مسجد رو باز کنن ولی متاسفانه همکاری نکردن گفتن راس ساعت باید باز شه. (بنظرم وضعیت مساجد و کارکردشون واقعا جای کار داره و باید هر کدوممون توی محلهمون تلاش کنیم برای بهتر شدن اوضاع). اما به دلیل بارش باران یکی از دوستان لطف کردند و پیشنهاد دادن بریم منزلشون که خیلی نزدیک پارک بود، که البته به دلیل سرما من بسیار خوشحال شدم. ابتدای جلسه با خوراکیهای دوستان پذیرایی شدیم و جلسه رو در ارتباط با انتخابات و اینکه چرا میخواهیم رای بدهیم، مجلس قبلی چه کارهایی را پیش برده و با بقیه افرادی که تردید دارند در شرکت در انتخابات چه نوع گفتگویی کنیم، پیش بردیم. بعد از پایان جلسه، بچهها با ذوق پرچمهای خودشان را رنگ کردند و داخل جعبهای که به صورت نمادین صندوق انتخابات بود انداختند. در نهایت تشکر میکنم از تمامی عزیزان که در شرکت در این جلسه همراهی کردند انشالله بتوانیم ذرهای در این جامعه موثر باشیم.
🖊گلنوش سید احمد
#مادرانه_قیطریه_اندرزگو
#مادرانه_شمالشرق
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
#مدارمادرانانقلابی *"مادرانه"*
* [وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
روبرویم ایستاده بود. سرحال بود و چشمهایش از خوشحالی برق میزد. یک دفعه یاد دختر همسایه افتادم. چند روزی بود سخت بیمار بود. گفتم: راستی مریم میای برای شیما یه سوپ و غذای مقوی درست کنیم؟ مامانش با دو تا بچه کوچیک خیلی دست تنهاست. حالت چهره اش تغییر کرد، ابروهایش چنان گرهی خورد که اثری از خندههای چند ثانیه قبل نبود. با لحن تندی گفت: وا! به ما چه! استراحت میکنه خوب میشه! تو انقدر وقت اضافه داری که به فکر غذای دختر همسایهم باشی! اگه کاری نداری من برم خیلی کار دارم خدافظ. صدای بستنِ در، چندین بار در مغزم تکرار شد...
*به من چه؟!*
چه عبارت آشنایی بود برایم. نفس عمیقی کشیدم
خدایا کاش آدمها میدانستند که چقدر از این عبارت بَدَت می آید!
بوی پیاز و شلغم و سبزی سوپ پخته هوای خانه را پر کرده بود و هر لحظه داشت از عبارت «به من چه؟!» چیزهای بیشتری یادم می آمد...
حالم خیلی بد بود. زانوهایم سست شده بود. حرف مریم بدجوری دلم را شکسته بود. بی اختیار اشکهایم میریخت.
- خدایا، خدایا باهام حرف بزن.
قرآن توی دستم بود و قلب فشرده ام منتظر بود تا اشکها مجالی برای دیدن به چشمهایم بدهند. قرآن را باز کردم. خط به خط را با دقت تا آخر صفحه خواندم. دیگر اشک امانم نمیداد.
- خدایا چی میخوای بهم بگی؟
رسیدم به آیه ۲۷ و ۲۸ سوره تکویر
إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ
لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ
«یستقیم» از استقامت میاد. یادم افتاد که باب استفعاله و معنی طلب داره، طلب «قیام». توی ذهنم شلوغ شده بود. طنین صدایی از پس حافظه م شنیده شد:
- قیام، حرکت و تلاشی است که هر فرد برای اصلاح خودش و جامعه ی اطرافش انجام میدهد!
جوابم را گرفته بودم. قلبم آرام شده بود
- این قرآن برای کسی مایهی ذکر و هدایته که اهل قیام باشه، اهل ایستادن و ایستاده ماندن باشه، اصلاح خودش و جامعهش براش مهم باشه، *اهل به من چه نباشه!*
میدونستم باید به مریم چی بگم...
🖊فهیمه بهنام نیا
#مادرانه_شمالغرب
#مادرانه_گلستان
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
#مدارمادرانانقلابی *"مادرانه"*
* [وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) *
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
امروز صبح به نیت دعوت به شرکت در انتخابات و انتخاب اصلح، تنها از خونه زدم بیرون. به مقصد دو تا مغازه سر کوچهمون، که فروشنده هر دو خانم هستن و از قبل باهاشون سلام علیک داشتم (و البته، هر دو هم تیپ و ظاهرشون با من خیلی متفاوته). وارد مغازه اول شدم (آرایشی بهداشتی)، در حالی که داشتم کلیپس انتخاب میکردم، و از علت گرونی برسهای چوبی میپرسیدم، بحث رو کشوندم به انتخابات و پرسیدم شما فردا به کیا رای میدین؟ دروغ چرا، به خاطر تیپش توقع داشتم بگه من اصلا رای نمیدم!! ولی گفت نمیدونم والا، این سری درست نتونستم تحقیق کنم. و اینجا بود که من با خیال راحت از نامزدهایی که شناخته بودم بهش گفتم، و کمی درباره اوضاع مملکت و چی شد که همچین شد و از خاتمی گرفته تا رئیسی و مردم خودشون هم مقصرند و اگر رای ندیم چی میشه و... حرف زدیم، و در نهایت با آرزو برای ختم به خیر شدن انتخابات و اوضاع زندگی مردم از هم خداحافظی کردیم.
وارد مغازه بعد شدم (میوه فروشی). سلام کردم و صاحب مغازه تا من رو دید با ذوق و شوق گفت کجا بودی همسایه دلم برات تنگ شده بود. بعد از کمی بگو بخند و احوالپرسی، درحالیکه داشتم پیاز انتخاب میکردم و مشتریها هم مدام میاومدن و میرفتن، پرسیدم: راستی همسایه! شما فردا به کیا رای میدین؟! یهو با عصبانیت بلند گفت: من غلط بکنم دیگه رای بدم! یه آقای مسن هم بود، همزمان گفت راست میگه برا چی رای بدیم؟؟ یه خانوم دیگه هم از اونطرف تاییدشون کرد و گفت آره منم رای نمیدم. با لبخند گفتم چراااااااا؟؟ گفت: من تا الان همه انتخاباتها رو شرکت کردم ولی این سری اونقدر دلخور و ناراحتم که دیگه رای نمیدم! گفتم میدونی مثل چی میمونه؟ مثل این میمونه که تا اوضاع زندگیمون خوب و رو رواله خدا رو شکر کنیم، ولی تا به مشکل میخوریم بگیم خدایا چرا من؟؟ اصلا من دیگه نماز نمیخونم!! با بغض و عصبانیت شروع کرد به گفتن مشکلات زندگیش. گفتم همسایه! تو که منو میشناسی! همین کوچه کنارتون زندگی میکنم! به خداقسم منم مشکل دارم. میفهمم چی میگی. همین هفته پیش صاحبخونه زنگ زده میگه اگر میخواین تمدید کنید باید پول اجاره خونه رو دو برابر کنید!! اعتراض کردیم ولی قبول نکرد. میتونیم بگیم نه؟؟ مجبوریم کوتاه بیایم چون میدونیم با چهار تا بچه خونه گیرمون نمیاد! اونم تو این گرونی. اینو که گفتم آروم شد. دید درکش میکنم. گفتم ولی با همه این مشکلات، حتما تو انتخابات شرکت میکنم چون میدونم با رای ندادنم نه تنها مشکلی حل نمیشه، که بدتر هم میشه. حداقلش هم شاد شدن و جسور شدن دشمنانمونه! رای دادن هم وظیفمونه، هم حقمونه، هم باعث حفظ امنیت و قدرت کشورمونه! من اگر به وظیفه خودم درست عمل کنم میتونم از بقیه هم توقع داشته باشم به وظیفه شون عمل کنن! وظیفه من درست انتخاب کردنه! بحث رو کشوند به دولت و حجاب و... داشتم براش توضیح میدادم، که یهو نگام افتاد به شیشه مغازه که تبلیغ یکی از نامزدهای مشهور به رانتخواری روش نصب شده بود!!! گفتم همسایه یه سوال بپرسم؟! مگه نمیگی رای نمیدی؟ پس این تبلیغ چی میگه؟؟ گفت ای خواااهر... چند روز پیش مسئول میدون تره بار که خدا لعنتش کنه و چقدر خونمون رو تا حالا به شیشه کرده، اومده میگه اگر اینو نزنی پشت شیشه مجوزت رو ازت میگیرم!!! گفتم خب عزیز من از همینجا معلوم میشه این نامزد چجور آدمیه که همچین کسی داره ازش حمایت میکنه! بعد میدونی اگر من و تو رای ندیم چی میشه؟؟ امثال این آقا رای میارن و ضررش باز هم به من و تو میرسه!! ساکت شد. گفت من اگر رای بدم هم فقط به خاطر رهبر رای میدم! من فقط رهبر رو قبول دارم. گفتم عزیزدلم! به خاطر همون رهبر، رای بده و ناامید نباش! گفت خب حالا به کیا رای بدیم؟! من به قبلیا که عمرا دیگه رای نمیدم چون ازشون ناامیدم! جدیدیها رو هم نمیشناسم. گفتم اتفاقا منم به قبلیا رای نمیدم! ولی با توجه به تحقیقاتی که کردم، فلانی و فلانی از بقیه بهترن. گفت باشه. خدا کنه هرکی رای میاره وااااقعا به فکر مردم باشه! و بعد، با کلی آرزوی قشنگ از هم خداحافظی کردیم. خلاصه که خیلی حس خوبی بود، هم زبون شدن با مردم. تصمیم گرفتم بیشتر ازین کارا بکنم.
🖊زینب مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
به هوای کارت به کارت کردن میزنم بیرون تا پای دستگاه عابربانک نزدیک خانه شاید با یکی روبرو شدم و فرصتی باشد برای حرف زدن از انتخابات و دعوت به رای دادن و اقناع و ...
هوا حسابی سرد شده و نزدیک است برف شروع بشود. توی این سرما خودم هم حال ایستادن و حرف زدن ندارم. اصلا حرف، توی این هوا شاید یخ بزند و به دل ننشیند. پای دستگاه عابربانک هم خلوت است و یکجورهایی تکلیف از گردنم برداشته میشود. کارم که تمام میشود راه میافتم به سمت خانه که بچهها آنجا منتظرم هستند. یکی خواب و یکی درحال نوشتن کاربرگ مدرسه. خانه، نزدیک چند اداره و بانک است و مثل همیشه کوچه پر از ماشینهای پارک شدهای که صاحبانشان بدوبدو دنبال تکمیل یک کار در آخرین ساعات اداری هفته هستند. به خانه که میرسم و کمی که یخم باز میشود یک باره فکری به سرم میزند.گوشی را برمیدارم و برای همسایه که از بچههای پای کار مادرانه است پیام میفرستم: پایه ای یه حرکت انتحاری بزنیم؟ برا دعوت به انتخابات، رو کاغذ نوشته بنویسیم بذاریم زیر برف پاککن ماشینها. طبق انتظارم پایه است؛ با سه تا بچه و سر شلوغ از کارهای ریز و درشت مادرانه و غیرمادرانه. همینطور که دختر بزرگتر میخواهد ماژیک به دست، کمکم بنویسد و دختر کوچکتر که وقت خوابش شده غرغرهایش را شروع کرده. کاغذهای آچار را برش میزنم و از روی حرفهای دیروز رهبر، تقلب میکنم تا بنویسم. یک ساعتی بعد درحالی که دانههای سفید و رقصان برف، نرم نرم روی زمین مینشینند. بچههای قد و نیمقد من و همسایه و یکی دیگر از همسایههای مادرانه با کاپشنهای رنگی رنگیشان کاغذها را زیر برف پاک کن ماشینها میگذارند. عین کاپشن صورتی!
یکی از رانندهها که از راه رسیده کنجکاوانه کاغذ را برمیدارد و میخواند. دخترم با شوق و ذوق میگوید: مامان! داره میخونه. کاش فرصت همکلامی هم بود. کاش میشد تمام ماشینها را پوشش بدهیم. کاش خدا به این حرکت بچهها برکت بدهد.
🖊زهره علوی راد
#مادرانه_کرمان
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
کتاب مادران میدان انگیزهام رو برای تبلیغ زیاد کرده بود اما ترس همیشگی دست از سرم برنمیداشت. ترس از اینکه من علم ندارم و ممکنه بدتر شبهه ایجاد کنم. تا اینکه نوشته نذر چهل خانه خانم موحد رو دیدم و اونجا که گفته بودن به تأسی از حضرت زهرا میخوان در ۴۰ تا خونه رو بزنن یکم به خودم اومدم. فرداش به پیشنهاد دوستان این نوشته رو چاپ کردیم و با دوتا شکلات و کمی نخود کشمش متبرک بستهبندی کردیم. قصد نداشتم نخود و کشمش بزارم چون کم بودن، اما توسل کردم به امام رضا و ازشون خواستم کمک کنن این کار ناچیز موثر باشه. صبح وقتی میخواستم برم سر کوچه برای خرید، با کمک دخترم چندتا آماده کردم و بردم برای مغازهدارهای سر کوچهمون و بقیه رو هم آماده کردیم و دادیم به یکی از اقوام تا امروز توی مسجد محلهشون پخش کنن. ان شاءالله حضرت زهرا خودشون کمک کنن و این نذر کوچیک رو ازمون قبول کنن.
🖊فاطمه داورانی راد
#مادرانه_کرمان
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
کاسههای چینی گل قرمزی پر از شلهزرد، نذری هر سالهی شب چهل و هشتم آقا، در خانهی مادربزرگم بود که بدست بچهها و نوهها یکی یکی، مهمان خانهی همسایهها میشدند و برگشت آنها، بهانهای میشد برای دق الباب همسایهها تا آن را پر از شاخنبات و گلسرخ کنند و به دم خانهی مادربزرگم بیایند و بابی باز شود برای اینکه از حال یکدیگر جویا شوند. رسمِ نذر شلهزردِ شب چهل و هشتم، به مادرم هم رسیده بود و مادربزرگم پس از ناتوانیهای جسمی که نمیتوانست خودش آن کار را انجام دهد، وقتی میدید دخترش اَلَمش را بلند کرده، خوشحال بود و دلش قنج میرفت که این سنت خانوادگی باقیات الصالحاتش شده و تا سالیان بعد از رفتنش همچنان زنده ست و در جریان. منم چند سالی بود که به مناسبتهای مختلف تلاش میکردم، خودم را بی نصیب از این رسم موروثی نکنم و در حد بضاعتم کمری برایش خم کنم. بعد از شهادت سردار، با خودم قرار گذاشتم که موعد نذریام را با این مناسبت تنظیم کنم. چند باری شلهزردها را به مدرسه دخترم و محل کار همسرم میفرستادم. امسال هر چه تلاش کردم، نتوانستم به قرار سالانهام برسم، خیلی ناراحت بودم و خودم را سرزنش میکردم که دیدی نتوانستی به عهدت وفا کنی؟ و بر سر قولت بمانی... فکر کردی به این راحتی هاست؟ ولی باز هم خودم را دلداری میدادم و با خودم میگفتم خب شرایط جور نشد، با بچهی کوچک و کارهای ریز و درشت و... شاید نباید از خودم خیلی توقع کار منظم داشته باشم!! ولی انگار داستان چیز دیگری بود، قرار نبود مدیریت کار با من باشد، که بخواهم بگویم، کِی و کجا؟ کار شهدا با خودشان است. خودشان تنظیم گری میکنند. چند روزی بود درگیر کارها و مسائل شخصی و ... بودم و ناراحت اینکه ای کاش میتوانستم برای تشویق عمومی به انتخابات منم به اندازهی خودم کاری انجام میدادم، تا اینکه دیروز دوباره یاد نذرم افتادم، که نذری بپزم به نیت تلطیف قلوب و حرکت پرشور مردم برای انتخابات. از دوستم مشورت گرفتم و قرار شد به تأسی از همان سنت قدیمی که کاسه چینی میبردند و با بهانهی برگرداندن کاسه، باب گفتگو و درد و دل و خبرگیری از همسایه را باز میکردند، با کاسهی چینی به در خانهی همسایهها برویم. کاسههای مان را روی هم گذاشتیم و به هر کاسهی شلهزرد یک گل لالهی کاغذی که رویش متنی از اهمیت انتظار و حرکت نوشته بودیم، راهی خانهی همسایهها کردیم شاید بابی باز شود برای ارتباطگیری بیشتر و پیوند بین مومنین و و ایجاد دامنه نفوذ!
🖊 مرضیه رضایی
#مادرانه_محله_ستارخان
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
« *در این قضیّهی انتخابات- شما بانوان و خانمهای عزیز میتوانید نقش ایفا کنید. مهمترین نقش شما هم در داخل خانه است؛ مادرها میتوانند نقش ایفا کنند، وادار کنند فرزندان را و همسر را برای اینکه در زمینهی انتخابات فعّال باشند و درست تحقیق کنند. زنها در برخی از مسائلِ شناختِ اشخاص و راهبردها و جریانها، دقیقتر و ظریفتر از مردها نگاه میکنند و نقاطی را پیدا میکنند؛ [لذا] در شناخت نامزدهای انتخاباتی، در حضور در پای صندوقها، هم در داخل خانه و هم در خارج خانه میتوانید نقش ایفا کنید* .» ۱۴۰۲/۱۰/۰۶
بعد از تلاشهای در حد توانم در این چند روزه برای سهیم بودن در دعوت و ترغیب به مشارکت پرشور و بعد از همه تحقیق و تفحصها و راستی آزماییها، بالاخره صبح روز انتخابات فرا میرسد، یک نیت صبحگاهی، متفاوت از همیشه برای ختم به خیر شدن امروز، چند نذر هم ادا کردم برای إنشاءالله مشارکتی پرشور با مشتی محکم بر دهان شیاطین و یاوه گویان عالَم. چای را دم میکنم و صبحانه را آماده، میخواهم بچهها را که بیدار میکنم همه چیز مرتب و آماده باشد، تلویزیون را روشن میکنم و قدری صدایش را بلند تا شور و هیجان انتخابات در فضای خانه پخش شود و بعد میروم سراغ بچه ها. حقیقت را بگویم الان که فکر میکنم میبینم چقدر دلچسبتر بود اگر تمام این مناسبتهای مهم و باشکوه در کودکی و نوجوانی من در ذهنم زیباتر و پرشورتر جای گرفته بود و خاطرات شیرینی برایم ساخته بود. خدا رو شاکرم که من را در جایگاه مادری قرار داده و میتوانم این اندازه مؤثر باشم و نقشهای مهمی ایفا کنم. اول میروم سراغ پسر نوجوانم؛ این چند روزه برای تولید محتواهای انتخاباتی رویش حساب باز کرده بودم و انصافا تمام تلاشش را کرد، بوسه ای بر گونههایش میزنم و دستی به سر و رویش میکشم و با شور و هیجان ویژه بیدارش میکنم. حالا نوبت دختر نازنینم هست که از دیروز بارها از ساعت رأیگیری سوال کرده و اینکه کی میریم؟ ساعت چند ما رو بیدار میکنی؟ کجا میریم؟ شمارش رأی ها به چه صورته؟! کاش ما هم میتونستیم رأی بدیم... بگمااا من میخوام خودم برگههای رای رو داخل صندوق بیندازم... بعد از صرف صبحانه میریم برای آماده شدن، وضو میگیرم و نیت میکنم که برای رضای خدا، انتخاب درست، مطمئن و با حجت شرعی داشته باشم، دعا میکنم برای انتخاب افرادی اصلح و شایسته توسط همهی مردم ایران زمین و انتخاباتی پرشور و پرخیر و برکت، زمینه ساز ظهور. پای صندوقهای رأی حاضر میشیم، دقت و کنجکاوی بچهها به اسامی روی کاغذ رأی ما و کدهای انتخابی جالب بود، و منتظر بودن که سریع مالک اون کاغذها بشن و با دستان خودشون رأیها رو در صندوق بیندازند. الحمدلله تکلیف شرعی مون رو انجام دادیم و حالا وقت خاطرهسازی بود توسط منِ مادر به کمک پدر. بچهها فکر میکردن دیگه برمیگردیم خونه ولی شروع کردیم به دور زدن با ماشین تا نظارهگر حال و هوای شهرمون در این روز انتخاباتی که بارش برف، زیبایی و هیجانش را دو صد چندان کرده بود و گویی آسمان هم برای این روز جشنی برپا کرده. به یک فضای سبز که پوشیده از برف بود خودمون رو رسوندیم و رفتیم سراغ برف بازی و درست کردن آدم برفی. اولین بار بود که امسال بچهها برف بازی میکردن اونم خانوادگی و خیلی براشون هیجان داشت. نشستیم تو ماشین و گل گفتیم و گل شنیدیم تا خونه، پشت در خونه که رسیدیم گفتم بچه ها بریییم پشت بام و با یه چای داغ و شکلات در اون هوای سرد ازشون پذیرایی کردم و حسابی چسبید. وارد خونه که شدیم همسر و بچهها همزمان گفتن آخیییی چقدر کیف داد امروز، خیلی عالی بود... و من خوشحال از اینکه یک روز دوست داشتنی و خاطره انگیز در ۱۱ اسفند براشون رقم خورده.
به امید شیرین شدن کام ملت ایران.
به امید نتایجی مطلوب و به نفع ملت ایران.
به امید خوشحالی دوستان و ناامیدی بدخواهان.
🖊فاطمه بهزادی
#مادرانه_کرمان
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
پسرم داره برگههای رای من و مادربزرگم رو با دقت پر میکنه. خیلی هم سعی داره خوشخط بنویسه و این باعث شده کار پنج دقیقهای تا حالا پانزده دقیقه وقت ببره. حالم خوش نیست و دلم میخواد برگه رو ازش بگیرم تند تند بنویسم و زودتر بریم خونه. ولی همهش ادای مامان خیلی صبور و همراه رو درمیارم که خاطره خوبی از انتخابات برای بچه بمونه. که بیست سال دیگه نگه مادرم تو حوزه اخذ رای باهام بد برخورد کرد و از انقلاب زده شدم. که با جمهوری اسلامی دوست بشه. و به مشارکت مدنی و شرعی علاقه پیدا کنه. و دچار طرحواره فلان و بهمان نشه و اعتماد به نفسش خش نیفته و باقیات الصالحات من بشه و... در حالی که دارم به کوزه روغن و گوسفندها و...فکر میکنم، از گوشه چشم میبینم خانمی بالای میز کناری ما ایستاده. دو تا برگهش رو میذاره روی میز، در عرض دو ثانیه، مثل معلمی که مشقها رو خط بزنه، دو تا ضربدر بزرگ روی کاغذها میزنه که نشه چیزی توش نوشت و میبره میندازه تو صندوق. از ظهر تا حالا دارم فکر میکنم چرا اینطوری کرد؟ فقط میخواست کد ملیش به عنوان رای داده ثبت بشه؟ کارمند جاییه، میترسه اگه رای نده برای سابقهش بد بشه؟ خودش میخواسته شرکت کنه، ولی به نشانه اعتراض رای سفید بده؟ ...؟ این رایگیری که دیگه تمام شد. ولی اگه بچه خوبی باشم و از الان به فکر انتخابات بعدی باشم و "دامنه نفوذ" رو جدی بگیرم، ممکنه سال دیگه یه دونه از این برگه رایهای خط خورده رو نجات بدم و حظ ببرم؟!
🖊 فاطمه خسروی
#مادرانه_شمالشرق
#انتخابات۱۴۰۲
#تواصو_بالحق
#جهاد_تبیین
#دامنه_نفوذ
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
چند روایت از فعالیت موکب بانوی بهشتی
هفت اسفند - پارک شکوفه تهران
مادرانه محله شهدا
انگار دیگر عادت موکب بانوی بهشتی شده است... تا لحظات آخر هیچ چیزی قطعی نیست! شاید برای اینکه بدانیم کارهای نیستیم و صاحب موکب خودشان همه چیز را جور میکنند! معمولا چند روز زودتر برای موکب برنامهریزی میکنیم اما خیلی وقتها همه چیز دست ما نیست مخصوصا وقتی چند کودک داشته باشی و بخواهی در هوای سرد، وسط ظهر موکب بزنی.
ریز ریز دارد برف میبارد و مادرها هنوز نیامده اند. منتظر کیک خانگی و کاغذهای تبیین حضور در انتخابات هستم (از طرف مادری که هر بار دلش میخواهد برای موکب حضور داشته باشد اما به خاطر فرزند کوچکش نمیتواند! اما کیک و کاغذهایش را برایمان میفرستد) که چشمم میخورد به یکی از بانوهای موکب. او که هر بار مثل یک فرشته با دست پر میرسد. بساط دمنوش و آبجوش و کیکش را میآورد و سفرهی موکبمان را پهن میکنیم.
دخترش بیمار است و گفته بود که نمی آید! اما دلش جای دیگری بود. میخواست بچهها را بگذارد خانه و بیاید. اما بچههایش راضی نشدند و با کیک سیب خوشمزهاش آمد. تنور موکبمان را حسااابی داغ کرد.
آبنبات چوبی و کیکهای خوشمزهمان بهانهای بود برای آنهایی که سختشان بود به سمت موکب بیایند. آبنبات را به بچهها میدادیم و از مادرها میخواستیم کیک و چای بردارند. کاغذهای تبیینمان را هم گذاشته بودیم روی میز و هر جا شرایطش بود به میهمانهای مان تعارف میکردیم که بردارند. گاهی هم دستهی چندتایی از کاغذهایمان را میدادیم به افرادی که میخواستند برای انتخابات، تبلیغ کنند.
قرار بود برای انتخابات هم با میهمانهایمان صحبت کنیم اما انگار یخ صحبتمان با سرمای هوا، سفت تر شده بود. اینجا بود که یک بانوی بهشتی دیگر رسید و پوسترهایش را آورد. حساب همه جا را کرده بود. طناب هم آورده بود برای وصل کردن پوسترهای رنگی اش. جهاد تبیینمان با حضور دو بانو که جهت فعالیت انتخاباتی به پارک آمده بودند، کامل تر شد. کاغذهای چاپ شده داشتند و با حوصله با مردم صحبت میکردند. تقارن حضور ما با حضور آنها را با کدامین حساب و کتاب میتوان تفسیر کرد؟؟ حضور ما برایشان جالب بود و میگفتند روزهای بعد هم بیایید. با ماشین می آییم دنبالتان.
بچههایمان انگار در موکب یاد میگیرند اثرگذار بودن را، بیتفاوت نبودن را. گاهی سختمان بود از بعضی از افراد دعوت کنیم تا پذیرایی یا محتوای انتخاباتی را بردارند. اما بچهها با ذوق این کار را میکردند. خدا را شکر.
دلمان خوش است وقتی در موکب هستیم، وقتی دعاهای از ته جان مردم را میشنویم. وقتی به نام ائمه علیهمالسلام از آنها پذیرایی میکنیم. خدا را شکر.
#دامنه_نفوذ
#جهاد_تبیین
#تواصو_بالحق
#انتخابات۱۴۰۲
#مادرانه_جنوبشرق
#مادرانه_محله_شهدا
#موکب_بانوی_بهشتی
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
#روایت_در_متن
دوباره دوشنبه از راه رسید. با یه یاعلی کیف کتابها رو برداشتم و با دخترم راهی بازارچه شدیم. وقتی رسیدیم مسئول بازارچه اومد جلو و گفت کجایین شما چند نفر اومدند و سراغتونو گرفتن. میز و گذاشتم و کتابها رو چیدم. خداروشکر امروز کتابهای زیادی از طرف اعضای محله به دستم رسید و میزمون امروز خیلی پر بار بود. آدمهای جور واجوری امروز مخاطب میز کتابمون بودند. از دختر بچههای راهنمایی تا آقایون و خانومهای سن و سال دار. از خانمهای با حجاب تا افراد با حجاب کمتر. معصومه جان دوست خوب و همراهم زحمت کشیده بود و فلاکس دمنوش و آجیل آورده بود. به کسانی که جلوی میز میایستادند و کتابها رو ورق میزدند تعارف میکردیم. علایق افراد باهم متفاوت بود ولی اکثر افراد دنبال کتابهای رمان بودند. یه دختر خانوم جوان اومد جلو و با دقت یکییکی اسم کتابها رو میخوند میگفت چند وقته دنبال یه کتاب میگرده و نمیتونه پیداش کنه منم از فرصت استفاده کردم و گفتم تا کتاب مورد علاقتو پیدا میکنی میتونی از این فرصت استفاده کنی و تاوان عاشقی رو بخونی. خلاصهای از کتاب رو براش تعریف کردم و خیلی مشتاق کتاب و امانت گرفت. خداروشکر امروزم میز کتابمون استقبال زیادی داشت. انشالله هفتههای آینده پُر قدرت تر به کارمون ادامه میدیم.
🖊وجیهه توسلیان
#دامنه_نفوذ
#تواصو_بالحق
#مادرانه_مشهد
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
#روایت_در_متن
توی بازارچه، میز کتاب رو راه انداختیم با کمترین امکانات. روی یه کاغذ با مداد شمعی دخترم بزرگ نوشتم امانت کتاب با یه سنجاق روسری هم وصل کردم به رومیزی. مردم گذری از جلوی میز رد میشدند منم دعوتشون میکردم که از میز دیدن کنند و با دمنوش و آجیل ازشون پذیرایی میکردم. دوتا دختر نوجوان که معلوم بود از مدرسه دارند برمیگردند مشتاقانه کتابها رو بر انداز میکردند و ازم میخواستند براشون راجع به هر کتاب توضیح بدم و هر کتابی که براشون جذاب بود میگفتند آخرش چی میشه. یکی دیگه از مخاطبهای امروزم یه آقا پسر نوجوان بود. میگفت علاقه به کتابهای ترسناک داره منم کتاب آن سوی مرگ رو بهش امانت دادم اما میترسم برام داستان بشه و مامانش هفته دیگه بیاد دعوا. (با لحن شوخی و طنز بخونید.) انقدر غرق در معرفی و صحبت با مردم بودم که از دختر کوچولوم غافل شدم. داخل بازارچه یه سری جوون مشغول بازی فوتبال بودند. دیدم دخترم صندلیشو برداشته گذاشته کنار اونها و داره تماشاشون میکنه. نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه. دخترم انقدر خسته شده بود که نفهمیدم کی خوابش برد. منم سریع شروع کردم به جارو و مرتب کردن خونه تا وقتی آقامون میاد جلوش سرافراز باشم. (عکسهای بالا متعلق به بازارچه کتاب نیست، دوشنبه بازار شهرک رازی در مشهد هست. ما برای شعاع دامنه نفوذ و پویش ماه، میز کتاب گذاشتیم.)
🖊 وجیهه توسلیان
#دامنه_نفوذ
#تواصو_بالحق
#مادرانه_مشهد
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
#روایت_در_متن
امروز دوباره میز کتاب مون در بازارچه قاسم آباد برقرار بود. صبح زود دفترچه رو برداشتم و به تکتک کسانی که کتاب بهشون امانت داده بودم پیام دادم و یادآوری کردم کتاب رو بیارند. از قضا یکی از دوستان که کتاب دستش بود شماره اشتباه داده بود و منو اول صبح به چالش کشید. وقتی رسیدم بازارچه دیدم دوست خوب و همراهم شهربانو جان میز رو برپا کرده و کتابها رو چیده. واقعا از دیدن اون صحنه کلی ذوق کردم چون بردن میز و کیف کتاب دست تنها یکم برام سخت بود و واقعا نیاز به کمک داشتم. بازارچه خیلی شلوغ بود و همهی مردم مشغول خرید شب عید بودند. با خودم گفتم امروز احتمالا مخاطبی برای امانت کتاب ندارم این روزا همه درگیر خرید و خونهتکونی هستند. یه ساعتی میمونم تا کسانی که کتاب دستشونه کتابها رو بیارند و بعد برم خونه. اما خوشبختانه بعد از گذشت زمان کوتاهی مردم همیشه در صحنه و کتابخون از میزم استقبال کردند. امروز دیگه کتابهای مادرانه که گوشهی میزم غریب افتاده بودند مثه (کتاب خانم مربی) ، (تاوان عاشقی) و (تنها گریه کن) امانت داده شدند. ما هدفمون از استقرار مقر کتاب بیشتر هویتبخشی به مادران محله مونه و میخوایم در کنار امانت کتاب و ایجاد فرهنگ کتابخوانی روی مادرهای محله هم دامنه نفوذمون رو افزایش بدیم و بهشون کمک کنیم هویت گم شده شونو پیدا کنند. اما امروز مخاطب میز کتاب ما فقط مادرها نبودند، چندتا آقا از فروشندههای بازارچه هم مشتاق کتابها مون شدند و چند کتاب به امانت گرفتند. خیلی برام جالب بود یکی از این آقایون از ناحیه دست معلول بود و میگفت ارادت خاصی به شهدای مدافع حرم داره منم کتاب (دلتنگ نباش) رو بهش معرفی کردم. اکثر کسانی که هفته گذشته کتاب برده بودند کتابها رو برگردوندند و دوباره مشتاقانه کتاب امانت گرفتند. فقط یکی دو نفر بدقولی کردند و کتابها رو نیاوردند. انشالله خدا به من و دوستان پای کارم توان بده تا بتونیم این راه رو ادامه بدیم و بتونیم شعاع دامنه نفوذمون رو افزایش بدیم. من و دوستان عزیزم این چند ساعت رو نذر سلامتی آقامون امام زمان کردیم باشد که آقا گوشه چشمی به ما بیندازند.
🖊 وجیهه توسلیان
#دامنه_نفوذ
#تواصو_بالحق
#مادرانه_مشهد
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"*
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)