خبر آمد خبری در راه است...
🇱🇧🇮🇷🇵🇸
بشتابید!
به سوی یاری مظلوم بشتابیم.
برای محو رژیم جنایتکار صهیونیستی بشتابیم.
ما مادران و بانوان؛ با اهدای طلاها و پولهای خود، به میدان یاری مردم لبنان و حزب الله لبنان میآییم.
قرار همدلی جمعی ما،
شنبه ۲۱ مهر از ساعت ۱۴ - فاطمیه بزرگ تهران
واقع در تقاطع کارگر و امیرآباد
با حضور ارزشمند برادر مجاهد، سردار حاج حسین یکتا
🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#همدلی_طلایی #جمعیت_امام_رضاییها
#نهضت_مادری #امهات_القدس
#مدار_مادران_انقلابی_مادرانه
#بانوی_آب #مادران_مقاومت
#مادران_شریف_ایران_زمین
#باشگاه_مادران_تاریخ
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
نشست ۱۸ مهر آقای براتی.m4a
حجم:
25.97M
#صوت
هر ملّتی اگر میخواهد مبتلای به محاصرهی فلجکنندهی دشمن نشود، باید از اوّل چشم را باز کند، بیدار باشد؛ وقتی دید دشمن سراغ یک ملّت دیگر رفت، خود را با آن ملّت مظلوم و زیر ستم شریک بداند، به او کمک کند، با او همکاری کند تا دشمن آنجا موفّق نشود. اگر دشمن آنجا موفّق بشود میآید سراغ این نقطهی بعدی. ما مسلمانها سالهای متمادی از این حقیقت غفلت کردهایم، نتایجش را هم دیدهایم؛ امروز دیگر نباید غفلت کنیم؛ باید حواسمان جمع باشد. ما باید کمربند دفاع را، کمربند استقلالطلبی را، [کمربند] عزّت را، از افغانستان تا یمن، از ایران تا غزّه و لبنان، در همهی کشورهای اسلامی و ملّتهای اسلامی محکم ببندیم.
امام خامنهای (جمعهی نصر)
نشست مجازی با موضوع:
✓ کمربندها را ببندید
من و نظم جدید جهان
سخنران: آقای مسعود براتی
تحلیلگر مسائل بین الملل
چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳ - ساعت ۱۶ - ۱۷:۳۰
#نشست_مجازی
#سلسله_نشست_تمدن_سازی
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
تو را ترک نمیکنیم...
_جنگ خیلی وقته شروع شده.
_اما نبرد حق و باطل انقدر عیان نبوده.
_آقا گفتن بر هر مسلمانی فرض است، نگفتن فقط ما ایرانیها یا ما مذهبیها.
_گفتن با هر امکاناتی.
_باید هر کدوم مون هر امکانی داره بیاره وسط.
_خب ما یه تشکیلاتی هم داریم، در کنار هم خیلی کارها میتونیم بکنیم.
_جمعآوری امضا خودش یه بستر هستش که بتونیم با دیگران گفتگو کنیم.
_امضا برای چی؟
_اینکه نشون بدیم ما با تمام داشتههامون، هر تصمیمی که نظام و رهبری بگیرن، پشت امر ولی هستیم.
_با مالمون، جانمون، حتی آبرومون رو باید وسط بذاریم و با دیگران صحبت کنیم.
_الان آماده کردن و همراه کردن فضای جامعه خیلی مهمه.
_همین روضهها و امام خوانیها رو باید با قوت ادامه بدیم و از دیگران هم دعوت کنیم.
_آقا گفتن که...
صحبتهای دوستان، از ولی گفتن شان، پشت ولی بودن شان، آقا آقا گفتنهای شان مرا یاد آن سخنرانی باشکوهت میاندازد سید! مجدد سرم را به طرف عکست برمیگردانم و نگاهت میکنم. همان عکسی که وقتی وارد روضه شدم، لبخند زیبایت مرا مات خودش کرد. تک تک جملاتت را در آن سخنرانی در ذهنم مرور میکنم، و آن لحظه آخر که انگشتت را در هوا میچرخانی و با آن صلابت همیشگیات فریاد میزنی: "ما ترکناک یابن الحسین"۱
بغض گلویم را میگیرد. زیر لب با تو همراه میشوم: "لبیک ای پسر فاطمه". باور نمیکنم رفتنت را سید. انگار این روضه، نه برای رفتن که برای بودن توست. اینجا آغاز توست؛ آغاز نصرالله.
۱_سیدحسن نصرالله: خامنهای حسین زمان است.
https://www.aparat.com/v/n72x212
#پویش_امضای_حمایت
#مادرانه_محله_تهرانپارس
#روضههای_بر_مدار_حضرت_زینب (س)
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_جهانی_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
خبر آمد خبری در راه است...
🇱🇧🇮🇷🇵🇸
بشتابید!
به سوی یاری مظلوم بشتابیم.
برای محو رژیم جنایتکار صهیونیستی بشتابیم.
ما مادران و بانوان؛ با اهدای طلاها و پولهای خود،
به میدان یاری مردم لبنان و حزب الله لبنان میآییم.
قرار همدلی جمعی ما،
شنبه ۲۱ مهر از ساعت ۱۴ - فاطمیه بزرگ تهران
واقع در تقاطع کارگر و فاطمی
با حضور ارزشمند برادر مجاهد، حاج حسین یکتا
🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#همدلی_طلایی #جمعیت_امام_رضاییها
#نهضت_مادری #امهات_القدس
#مدار_مادران_انقلابی_مادرانه
#حسنا #باشگاه_مادران_تاریخ
#بانوی_آب #مادران_مقاومت
#مادران_شریف_ایران_زمین
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
همیشه شنیده بودم پول معلمی برکت داره!
برای من که داشت...
اون روزی که به اصرار مادرم برای سرمایه کردن پولم من رو تشویق به خریدش کرد، هیچ وقت فکر نمیکردم این سرمایه قراره بشه سرمایهی ابدی من!!
این سرمایهی کوچک من، همیشه در گوشم بود حتی به وقت ضرورت، چون یادگاری دوران معلمیم بود دلم نیومده بود بفروشمش! اما نمیدانم چه شد!
پیام آمده بود حکم قطعی شرعی است.
یهو دلم کنده شد. باید کاری میکردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید کمک مالی بود. قبلا برای کاری همه طلاها را داده بودم و فقط این کوچکم مانده بود. با خودم گفتم اشکالی ندارد کافیست اسمم انتهای لیست حامیان مقاومت نوشته شود. کوچکی که شاید به چشم، کوچک بود اما برای من بسیار ارزشمند.
ارزشمند کوچکم را پیچیدم در بستهای و اهدایش کردم، به امید نشاندن لبخندی روی لب کودکی مظلوم. به امید قطره قطره جمع گردد وانگهی ظالم از بین میرود. إنشالله به زودی...
#همدلی_طلایی
#مادرانهشمالغرب
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
وقتی آقا گفت بر همه مسلمین فرض است با همهی امکانات به مردم مقاومت لبنان کمک کنند، باید چه میکردم؟
فکرم مشغول شد... از تبیین لزومِ بودن پشت ولیّ مسلمین تا پای مال و جان و آبرو، تا آمدنِ وسط میدان و دادنِ همان مال و جان و آبرو و گرفتن امضا برای ماندن پای این عهد و پیمان. اینها را دو روز بعد از شهادت سید پای جلسه روضهی مادرانه گفتیم و شنیدیم.
کمی درگیر دنیای خودم شده بودم که شنیدم روحانی برنامه سمت خدا گفت کسی که مال نمیدهد، جان میدهد؟! منظورش حمایت از مقاومت بود. چه معیار خوبی... من در راه یاری امام زمانم جان توانم داد؟! یا فقط ادعا دارم؟ باید از طلاهایم شروع میکردم. با شنیدن پیامهای اهدای طلای مادران گوشه و کنار کشورم، مصممتر شدم.
برایشان برنامه داشتیم. قرارمان بود طلاها صرف خرید ماشین شود، میدانستم مخالفت نمیکند. دو دوتا چهارتایی کرد و گفت یعنی میخواهی ۴۰ میلیونی کمک کنی!! برای من این لحظه پیچ تاریخی محسوب میشد. یا در جبهه حق هستی، حتی با شرمساری هدیهی آنهم تازه بخشی از طلای داشتهام نه همهاش. یا پای حساب و کتاب و شرایط زندگی و محدودیت مالی را وسط میکشی و خودت را کنار. غیر منطقی نمیگفت، اما به حکم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»، ندای دلم را باید میشنیدم نه عقل محاسبه گرم. اما هنوز برای اهدای تمام طلاهایم، در برزخ بودم. حس شرمساری برای نگه داشتن بخشی از آنها رهایم نمیکرد. تا اینکه آخر تسلیم منطق همسر شدم. یکجا نده، بالاخره باز هم جمع میکنن، جو گیر نشو. نمیدانم همیشه جو گرفتن بد است یا...
مولا جان این تلاش ناچیز مرا بپذیر.
میخواستم بگویم مالم را میدهم، کمک کن جانم را هم در راهت بدهم.
#همدلی_طلایی
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
هدایت شده از جان و جهان | به روایت مادران
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تربت_و_طومار
سر طاقه چلوار سفید را باز کردم و آویزانش کردم روی طناب. زل زدم به سفیدیاش. یک روز چنین پارچهای کفنم میشود. بیآنکه بدانم چرا، رفتم سمت پارچه باریک و بلند آویزان و چسباندمش به صورتم. انگار یک پرچم تبرکی را در آغوش بگیرم، سر و صورت و سینهام را با آن متبرک کردم. قرار بود این پارچه محل امضای مومنین شود.
مریم تمام مسیر سربالاییِ مصلّی، طاقه پارچه را روی دست گرفته بود. به ما که رسید رنگ صورتش به سفیدی میرفت و نفسنفس میزد. نشاندمش روی جدولِ کنار بزرگراه تا حالش جا بیاید.
زیرانداز را پهن کردم و باقی طاقه را روی آن گذاشتم.
توی این ۳۶ سالی که از خدا عمر گرفتم، فکرش را هم نمیکردم که یک ظهرِ جمعهی گرمِ مهرماهی، با دوستانم وسط بزرگراه شهید سلیمانی پاتوق راه بیندازیم.
دو، سه نفری کنار طومار پارچهایمان ایستادیم. پیشبینیمان این بود که کار تا ساعت سه عصر طول بکشد اما در کمتر از یکساعت، چهل متر پارچه از خط و خطوط هندسی و شماره تلفن و دلنوشته پُر شد.
از چند ماه پیش، بارشهای فکری در مورد سالگرد طوفانالاقصی از همهجایِ «تشکیلات مردمی مادرانه» سرریز کرده بود به گروههای مجازیمان. آنموقع نمیدانستم که خودم هم یکی از حامیان این طرح میشوم. مُدام با بچهها چانه میزدم: «باید یه کاری کنیم که درخورِ مقاومت باشه، نباید مثل بقیه تکراری باشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
هدایت شده از جان و جهان | به روایت مادران
✍بخش دوم؛
دل همگیمان میخواست برای انجام فریضه قدمی برداریم که اثرِ خوبی روی منطق و احساس آدمها بگذارد. اینکه جنگ به مسلمانان و مظلومان تحمیل میشود، مسائلی بود که میخواستیم به بهانهی طومار و امضا به هموطنانمان یادآوری کنیم. میخواستیم هموطنهای بیشتری را با مقاومت و شورِ جهاد و حمایت از مظلومان غزه همراه کنیم.
مردم زیادی کنار طاقه پارچه جمع شده بودند. دستِ بعضی صاحبان امضا، چین و چُروکِ سالها زندگی با عزت به تَن کرده بود.
ماژیکها را روی ادامه پارچه گذاشتم و کمی جلوتر رفتم تا مردم را دعوت کنم به حمایت از تمام آدمهایی که بیگناه کشته میشدند.
خانم و آقایی که همسن مادر و پدرم بودند را تعارف کردم تا روی پارچه، امضا کنند. موهای سفید آقا زیر آفتاب ظهر برق میزد. مَحلم نداد و به راهش ادامه داد: «نه دخترجان! ما کار داریم.»
همسرش اما ایستاد و چشمهایش را از زیر عینک، بین خطها فرستاد. گوشهی آستین مَردش را گرفت: «بیا بریم ببینم دخترمون چی میگه. این جوونا یه وقتایی کارای خوبی میکنن.»
هر دو را کنار درخت و طاقه پارچهی سفید آوردم. خانم امضا زد و شماره تلفنش را به آن اضافه کرد. آقای میانسال اما به همان سرعت ماژیک به دست نگرفت. نگاه کرد و کمی چشمهایش را به زمین دوخت و نوشت: «ما سرباز تو هستیم.»
با آرنج به پهلوی مریم زدم: «از دامن زن مرد به معراج میره، اینهها. اول شوهرش نمیخواست بیاد.»
مریم خندید و الحمدالله گفت.
هفت، هشت تا پسر نوجوان سمت پارچه آمدند. از کنار مریم جدا شدم و سمتشان رفتم. ماژیکها را جلویشان گرفتم: «سلام آقایون، خوش اومدید.»
نگاهشان را بین امضاهای روی پارچه و نوشتهها و مردم میچرخاندند. برایشان توضیح دادم: «این جا امضا میکنیم تا به رهبرمون بگیم ما از جبهه مقاومت حمایت میکنیم. ما میخوایم به رهبر ثابت کنیم که وقتی حکم جهاد میدید ما همهجوره پاش میایستیم.»
نیمی از پسرها نشستند و امضاهای خود را با نوشتن اسم و دلنوشته زیباتر کردند.
یکیاز آنها ماژیک را تحویلم داد و با لهجهی مشهدی که آدم را هوایی صحن و سرای آقا میکند گفت: «خانم ما از شهرستان تا اینجا اومدیم فقط به عشق اینکه پشت سر رهبر نماز بخونیم. یه امضا که دیگه چیزی نیست! ما حاضریم از همینجا بریم قدسو آزاد کنیم و اون لعنتیا رو بریزیم بیرون.»
از لحن داداشمشتیاش خوشم آمد و خندیدم.
هدفمان از اینکه توی برق آفتاب بیاییم و کنار اتوبان مردم را دعوت به امضا کنیم همین بود. میخواستیم رگِ غیرت استکبارستیزی خودمان و بچههامان باد کند و بزند بساط ظلم را جمع کند.
یادِ بچهها افتادم که از یک ساعت پیش، همسرم آنها را توی ماشین نگه داشته بود. از دور نگاهشان کردم. پسر سهسالهام پشت فرمان روی پای پدرش بالا و پایین میپرید و دخترها و پسر کلاس چهارمی پشت ماشین خوابشان برده بود.
✍ادامه در بخش سوم؛
هدایت شده از جان و جهان | به روایت مادران
✍بخش سوم؛
از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آنطرفتر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم.
پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرقهای صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ایکاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجهی عملمون.»
پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانمهایی با پوست تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهنهایی مثل عبا و مقنعهی بلند تا نیمهی بدنشان پوشیده بودند.
به صورتشان زل زدم و لبخندم را نشاندم بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.»
پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفهشان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایهاند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جملهی بعدی آنها بود: «لبیک یا خامنئی»
خانمها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوستهایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند.
روزی که خانهی مریم جمع شده بودیم تا برنامهی امروز را نهایی کنیم، به نوجوانها و اثراتی که این طومار میتواند روی تصمیمات آیندهشان بگذارد هم فکر کردیم. قبلترش سارا طرحها و ایدههای همهی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد.
در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِمن یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم.
کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود.
صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیکهای رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسهی گذشته به حال برگرداند.
بچهها دور مادر میچرخیدند و سوال میکردند: «مامان چی کار میکنی؟ مامان برای چی داری امضا میکنی؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟»
مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچههایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آنها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچههای بیگناه حمایت میکنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا میمونه که میخواستم اسرائیل از بین بره.»
از تشکرها و قدردانیهای مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همهشان نشسته.
دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.»
ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم افتاد که چقدر تشنهام.
نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!»
با گوشهی روسری اشکهایش را خشک کردم: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم دادم و رفت.»
چشمهایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟»
- توی اون همه جمعیت فقط به من داد!
شیشهی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله»
چشمهایم بین تربت و طومار در رفتوآمد بود. چه رویای قشنگیست؛ موقع جان دادن، کفنم پارچهی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییعکنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند.
به روایت: #طیبه_رمضانی
به قلم: #مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بحث_گروهی
#اسراف
#صرفهجویی
#اندازهنگهدارکهاندازهنکوست
یکشنبه ٢٢ مهرماه ۱۴۰۳ ساعت ١٠ صبح
تا سهشنبه ٢۴ مهرماه ساعت ۱۰ صبح
✓ به نظر شما ما نسبت به گذشتگان خود نسل مُسرفی شدهایم؟ چه خاطراتی از بزرگترهایتان در مورد مصرف بهینه و پرهیز از اسراف دارید؟
✓ به نظر شما چه عواملی در زندگی ما، ما را نسبت به اسراف بیتفاوت میکند و قدرت مدیریت مصرف را از ما میگیرد؟
✓ مواردی که موفق شدهاید با تغییر سبک زندگی مانع ادامه اسراف در زندگیتان شوید را برای ما تعریف کنید (در مصرف مواد غذایی، پلاستیک، پوشاک و هرچیز دیگری که به ذهنتان میآید). به نظر شما چه راهکارها و میانبرهایی برای مدیریت مصرف وجود دارد که میتواند انگیزه جلوگیری از اسراف ایجاد کند؟
✓ باتوجه به بحران منابع انرژی در کشور در سالهای اخیر، به طور خاص در حوزه انرژی به نظر شما چه راهکارهایی برای مدیریت مصرف وجود دارد؟
بحثهای گروهی، در کانال گفتگوهای مادرانه آرشیو میشوند.
@goftoguye_madarane
دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید میتوانید به شناسهی @mkhandan پیام دهید.
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary