eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
537 دنبال‌کننده
896 عکس
123 ویدیو
51 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. از طریق شناسه‌ی @madaremadari در پیام‌رسان‌ بله با ما مرتبط شوید. https://ble.im/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
حلقه‌ای که دوستش دارم توی پارک محله، مشغول تماشای بازی بچه‌ها از روی نیمکت بودیم که از زهرا پرسیدم: «توی مادرانه جایی هست که هدفی غیر از دورهمیِ دوستانه صِرف دل‌ باز شدن داشته باشن؟» گفت: «فکر کنم تو از حلقه معماران خوشت بیاد.» حلقه‌ی توی انگشت دستِ چپم را جابه‌جا کردم: «حلقه؟» زهرا دستش را جلوی دهان نیمه‌بازش گرفت: «اون حلقه که نه! حلقه‌ی معماران ایران اسلامی. بچه‌های گروه مادرانه، یه سری محتوای مبنایی رو با سخنان رهبر توی یه جزوه کنار هم آوردن. هشت نفر دورهم جمع می‌شن و توی شیش‌ماه جزوه رو می‌خونن و مباحثه می‌کنن. کلی دیدت به زن انقلابی تغییر می‌کنه.» بسم‌الله را همان‌جا کنار زهرا گفتم. طول کشید تا هشت نفر جمع شدیم. حلقه شدیم و خواندیم از راه روشن هزاران شهیدِ زن که به تعبیر امام خامنه‌ای: «تعریف جدیدی از 'زن' به شرق و غرب ارائه کردند و در نقش 'معماران ایران جدید' ظاهر شدند.» دوشنبه‌های هفته‌ام به نامِ دوشنبه‌های حلقه سند خورد. حالا حدود دوسال از آشنایی‌ام حلقه معماران می‌گذرد. با دوستان دانشکده‌ی مادرانه برای بازخوانی جزوه همراه شدم تا محتوای گام دوم و الگوی سومِ زن در لایه‌های عمیق زندگی‌ام راه پیدا کند. و امروز وقتی آذر ماه به بیست‌‌ و هفتمین سحرش رسید، دو زانو نشستم روبروی معلم اصلی انقلاب؛ کسی که چندی‌ست کلمات و سخنانش را زیر و زِبر کردم و از بَر شدم. هم‌او که امروز فرمود: «اگر زن‌ها سال پنجاه‌ و هفت از خانه بیرون نمی‌آمدند، مردانِ خودشان و مردان بی‌تفاوتِ دیگر هم نمی‌آمدند. انقلاب را به نوعی، زنان به پیروزی رساندند.» 🖊 مهدیه مقدم "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
هدایت شده از جان و جهان
تیر ۱۴۰۰ بود که بالاخره تسلیم شدم. چند وقت بود مژده درِ گوشم می‌خواند که مکتوبات مادرانه آبستن تولد نوزادی است و من باید ولیّ این طفل نورسیده شوم، اما من هی او را حواله به آینده می‌دادم و می‌خواستم از زیر بار مادری کردن برای یک کانال خُرد و زبان‌بسته در بروم. نشد. آخرش دست‌ها را بردم بالا و از آن روز تا حالا، همین طور دست‌هایم بالاست! اول به نشانه تسلیم و بعد برای بغل کردن نوزاد و اکنون برای حلوا حلوا کردن کانالی که حالا دیگر برای خودش کسی شده! اسمش را با مژده از بین یک لیست پیشنهادی انتخاب کردیم؛ «جان و جهان» اوایل فقط خودمان بودیم؛ من و مژده. گروه مادرانه را شخم می‌زدیم تا دانه‌ای از روایت بیابیم و در دل کانال بکاریم. روایت‌ها خیلی زود در کانال جوانه زد. دوستان مادرانه‌ای و مخاطبان غیرمادرانه‌ای آمدند به تماشا. دانه‌ها زیاد شدند و جوانه‌ها قد کشیدند. ما نیاز به باغبان‌های بیشتری داشتیم. مطهره و زهرا آمدند کمک‌مان. جان و جهان داشت سبز می‌شد و قد می‌کشید. مطهره نسخه‌ای از باغ کوچک‌مان را در ایتا تکثیر کرد. حنانه محبی که آمد گفت روبیکا هم با من. ✍ادامه در بخش دوم؛
هدایت شده از جان و جهان
✍بخش دوم؛ گروه «مداد مادرانه» که رونق گرفت، روز به روز باغچه جان و جهان وسعت بیشتری پیدا کرد. گاهی روایت‌های‌مان را بیش از چند هزار نفر می‌خواندند. «جان و جهان» شده بود جایی برای حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی... مادرها راوی روزگارشان بودند؛ فرزندپروری، حرکت در دل جامعه، گفتگوهای درونی‌شان، آنچه می‌دیدند و فکر می‌کردند و می‌شدند. از هر چیزی که یک زن در زندگی‌اش زیست می‌کند، از آفاق تا انفس! اعضای مداد مادرانه که قوت گرفتند و قدم تند کردند، جان و جهان به باغ سرسبزی تبدیل شد. مهدیه دهقانپور و مریم حق‌اللهی و ثمین شاطری هم به تیم پشت‌صحنه کانال اضافه شدند و هرکدام گوشه‌ای از کار را به دست گرفتند. رهبرمان که از لزوم روایت‌گری گفتند، دلمان بیشتر گرم شد. احساس کردیم جای درستی را برای فعالیت‌مان انتخاب کرده‌ایم. روایت زن مسلمان انقلابی، همان کاری بود که باید می‌کردیم. «بنده همیشه می‌گویم: شما روایت کنید حقایق جامعه‌ی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند. شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند. شما اگر حادثه‌ی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت میکند، هر جور دلش می‌خواهد؛ توجیه می‌کند، دروغ می‌گوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض می‌کند. شما اگر حادثه‌ی تسخیر لانه‌ی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت می‌کند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایت‌های دروغ...» * ◾️◾️◾️◾️ پیام داده بودند به مطهره. گفته بودند شما را از کانال جان و جهان می‌شناسیم. خواسته بودند تعدادی از روایت‌نویس‌های حرفه‌ای گروه‌مان را معرفی کنیم تا در دیدار رهبری با بانوان حاضر شوند و روایت این گردهمایی شیرین را بنویسند. مطهره که خبر را رساند، ذوق و شوق افتاد در دلمان. انتخاب افراد را آوردیم در جمع مسئولین مکتوبات مادرانه. هر کسی لیست نوشت. مژده لیست‌ها را تجمیع کرد، اشتراک گرفت و اسم‌ها انتخاب شدند. خودمان را به تهرانی‌ها محدود نکردیم. می‌دانستیم که هر کدام از اعضای گروه مداد مادرانه از اصفهان، رفسنجان، شیراز، لرستان، قزوین و کرمان دلشان پر می‌کشد که بروند در آن حسینیه و روی آن زیلوهای سفید آبی، زانو بزنند. مژده در نهایت لیست را با اسامی یازده نفر برای‌شان فرستاد. دوشنبه ظهر، ناگهان خبر رسید که همین فردا دیدار است! بعدازظهر پیام دادند که برای شش نفرتان کارت صادر شده. ذوق کردیم و ممنون خدا بودیم که اعضای گروه ما هم سهمی در این دیدار دارند. عصر بود که خبر آمد کارت ورود ده نفر از لیست‌تان آماده است. یک نفر بود که لیلی کاسه‌اش را شکسته بود. و از آن ده نفر هم، یکی‌شان ساکن تهران نبود و نمی‌توانست در عرض کمتر از دوازده ساعت خودش را به تهران برساند. حتما روز دیگری، جور دیگری خدا با آنها هم فوق تصورشان حساب می‌کند. ما رفتیم و رو در روی امام‌مان نشستیم. چه مبارک صبحی بود و چه فرخنده ساعتی ... . * بیانات مقام معظم رهبری در دیدار پرستاران و خانواده شهدای سلامت، ۲۱ آذر ۱۴۰۰ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 نه مثل ساره‌ای و مریم! نه مثل آسیه و حوّا فقط شبیه خودت هستی! فقط شبیه خودت زهرا! اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری شبیه آیه تطهیری، شبیه سوره «اعطینا» 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز مادر را به همه‌ی مادران؛ مخصوصا مادران بچه‌های شهید فلسطین و لبنان و مادرانی که برای فرزندان شهدا مادری می‌کنند و مادرانی که مادر آنها بهشتی شده‌، تبریک می‌گوییم. 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
یکشنبه ٢ دی ماه ۱۴۰۳ ساعت ١۰ صبح تا سه‌شنبه ۴ دی ساعت ۱۰ صبح «زن، در تعریف غالباً شرقی، همچون عنصری در حاشیه و بی‌نقش در تاریخ‌سازی؛ و در تعریف غالباً غربی، بمثابه‌ی موجودی که جنسیت او بر انسانیتش می‌چربد و ابزاری جنسی برای مردان و در خدمت سرمایه‌داری جدید است، معرفی می‌شد. شیرزنان انقلاب و دفاع مقدس نشان دادند که الگوی سوم، «زن نه شرقی، نه غربی» است. زن مسلمان ایرانی، تاریخ جدیدی را پیش چشم زنان جهان، گشود و ثابت کرد که می‌توان زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود، و درعین حال، در متن و مرکز بود. می‌توان سنگر خانواده را پاکیزه نگاه داشت و در عرصه‌ی سیاسی و اجتماعی نیز، سنگرسازی‌های جدید کرد و فتوحات بزرگ به ارمغان آورد.» امام خامنه‌ای ✓ به نظر شما چه مؤلفه‌هایی از الگوی زن شرقی یا غربی (سنتی و مدرن) نامطلوب بوده و آثار آن‌ها در سبک زندگی ما هم‌چنان دیده می‌شود؟ چه چیزهایی را باید تغییر دهیم که به نقطه تعادل برسیم؟ ✓ چه موانعی برای تحقق الگوی سوم زن یا همان الگوی زن مجاهد انقلابی وجود دارد؟ ✓ به نظر شما، نحوه طرح الگوی سوم از جانب افراد شاخص در جبهه انقلاب، از زنان انتظار "ابَرزن" بودن ایجاد نکرده‌است؟ آیا بر زنان فشار مضاعف ایجاد نکرده‌ است؟ چه تفسیری از این الگو می‌تواند مانع تحقق این آسیب شود؟ بحث‌های گروهی، در کانال گفتگوهای مادرانه آرشیو می‌شوند. @goftoguye_madarane دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید می‌توانید به شناسه‌ی @mkhandan پیام دهید. "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
روز ولادت حضرت زهرا (س)، روز حیات زن و روز پایه‌گذاری افتخار و نقش بزرگ او در جامعه است. امام خمینی (ره) به مناسبت میلاد حضرت زهرا (س) و بزرگداشت شهدای مقاومت؛ نشست زمان: چهارشنبه ۵ دی‌ ماه ۱۴۰۳ مکان: تهران، خیابان انقلاب، خیابان فخر رازی، نبش جمهوری، مسجد امام سجاد علیه السلام 🟪 نشست مادر و کودک ساعت ۱۷:۳۰ تا ۲۰ 🔹گعده پیرامون تحولات منطقه با حضور رقیه‌ سادات موسوی فعال حوزه‌ی بین‌الملل. 🔹کارگاه ویژه‌ی کودک و نوجوان 🔹سرود 🔹پذیرایی 🟨 هیئت خانوادگی حصن‌الزهرا (س) ساعت ۲۰ تا ۲۲ 🔸 مولودی: آقای هاشمی 🔸 سخنران: حجت‌الاسلام آجورلو 🔸 شام مهمان سفره‌ی حضرت زهرا (س) لطفا جهت اعلام حضور به خواهر عروجی پیام دهید: @l_orouji (س) "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
بی‌وقفه بی‌مقدمه هیئت گرفتنی‌ست هیئت گرفتنی‌ست سعادت گرفتنی‌ست از موقع ورودیه تا آخر دعا هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنی‌ست وضو می‌گیریم و سلام می‌دهیم و‌ به توصیه ولیّ امرمان، دعای چهاردهم صحیفه سجادیه و دعای توسل را برای پیروزی جبهه مقاومت می‌خوانیم و در دوازدهمین جلسه‌ی حضور بر سر خوان کرامت اهل بیت علیهم‌السلام، مهمان روایت «قابلمه مادر» به قلم «سمیه حبیب‌پور» و «نذر یاری ظهور نزدیک تو» به قلم «لیلاسادات هاشمی» می‌شویم. به امید گوشه چشمی از مادر سادات... به خوش آمدید. دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳ - ساعت ۱۰:۳۰ تا ۱۱ از طریق پیوند زیر می‌توانید در گروه «روضه و‌ روایت» عضو شده و وارد تماس گروهی شوید. ble.ir/join/AJBxGBHAgm "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
برکت کار جمعی روی میز پر بود از طلاهای ظریف زنانه و سکه‌های پارسیان. به طلاهای توی کیفم نگاهی انداختم؛ انگشترها، زنجیر، نیم‌ست طلا سفید و سکه‌ها سر جایشان بودند. تمام راه کیف را به خودم چسبانده بودم و آیت‌الکرسی می‌خواندم. از اینکه حالا در یک قدمی این میز بودند، نفس راحتی کشیدم و منتظر ماندم کار آقای مسنی که جلوتر از من بود، راه بیفتد. آمده بود خمسش را حساب کند و پولی هم برای کمک به لبنان بدهد. مقداری پول هم جداگانه داد و گفت این از جانب همسرش است. داشت می‌گفت: «چون از جانب آقا حکم فرض صادر شده، اومدم کمک کنم.» مسئولی که پشت میز بود به حرف‌های مرد گوش می‌کرد و کارش را انجام می‌داد. نگاهی به من انداخت و اشاره کرد جلو بروم. طلاها را از دستم گرفت و تک تک روی ترازو گذاشت و وزن هر کدام را ثبت کرد. آقای دیگری داخل آمد. مقدار زیادی دینار همراهش بود. روی میز گذاشت و گفت می‌خواهد برای کمک به لبنان بدهد. کار من تمام شده بود و باید به اتاق بغلی می‌رفتم تا رسید طلاها را بگیرم اما چشمم از دیدن این آدم‌ها سیر نمی‌شد. دوباره مردی وارد شد و دلارهایش را به مسئول اتاق داد و گفت برای کمک به جبهه مقاومت است. بالاخره دل کندم و به اتاق بغلی رفتم. تاکید کردم برای هر کدام از طلاها رسید جداگانه بدهند که به دست صاحبانشان برسانم؛ مادرهایی که با جان و دل طلایشان را هدیه داده بودند. هفته‌ی پیش وقتی داشتم به دورهمی می‌رفتم، قبل از خروج از خانه چشمم به قرآن افتاد و بازش کردم. وعده‌ی نجات آمد و دلم را از پیشنهادی که می‌خواستم در جلسه مطرح کنم قرص کرد. در جلسه پیشنهاد دادم: «بیاید کمک‌های مالی رو جمع کنیم و یک جا به سایت رهبری واریز کنیم.» بچه‌ها گفتند: «سایت رهبری که هست! هر کی بخواد کمک کنه می‌ره تو سایت واریز می‌کنه. می‌تونیم ما تشویق کنیم مثلا!» گفتم: «نه! اینکه این کار رو با هم انجام بدیم، با هم حرکت کنیم و هم‌قدم بشیم مهمه. وقتی «ما» می‌شیم جریان راه میفته. خدا هم به کار جمعی برکت می‌ده.» انگار اطمینانی که از قرآن گرفته بودم، در جلسه‌مان جاری شده بود. برای جمع‌آوری کمک‌ها، شماره کارتی در گروه گذاشتیم. روز اول و دوم واریزی زیادی نداشتیم. اما ناامید نشدیم. مدام در گروه پیام می‌گذاشتیم و تشویق می‌کردیم؛ «السابقون السابقون!»، «بشتابید!» و ... آخر شب‌ها مبلغی که جمع شده بود را اعلام می‌کردیم و به میدان آوردن امکان‌ها را دوباره و دوباره به خودمان و یکدیگر گوشزد می‌کردیم. در همین گیر و دار یکی از دوستان پیشنهاد داد از چند خیّر وام بدون بهره بگیریم و قسط‌های وام را بین خودمان با سهم‌های پنجاه هزار تومانی تقسیم کنیم. همه استقبال کردند. صد میلیون تومان هم این‌طور جمع شد. چند نفری گفتند: «ما می‌خوایم طلا بدیم. شما که دارید جمع می‌کنید، طلاها رو هم بگیرید.» برکتی که به خاطر کار جمعی‌مان سرازیر شده بود، بیش از حد تصورمان بود. برکتی که احتمالا با نیت دوستان‌مان پیش از کمک‌ها به دست مردم مظلوم لبنان برسد... به روایت: زینب وطن پرست "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
#صوت آن زنی که خود را در دامنه‌ی آن قلّه‌ای می‌داند که در اوج آن، فاطمه‌ی زهرا (س) ‌- بزرگ‌ترین زن
km_20241223_360p_12f_20241223_150621.mp3
5.87M
«خواهر مینا فرج زاده طهرانی» ✓ الان در جامعه‌ای هستیم که اگر حرکت نکنیم، موج دریا بچه‌ها و جوان‌ها و... را به ناکجا می‌برد. ✓ فرصت کم است، تا جوانیم باید برای کار خدا بدویم نه اینکه راه برویم یا حتی قدم بزنیم! "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
سلاح در دستم هُدای ۱۸ ماهه‌ام را با بسم‌اللهی آرام روی تختش خواباندم. پتو را تا روی شانه‌هایش بالا کشیدم و با پشت دست گونه‌اش را نوازش کردم. حسنا دو ساعتی زودتر خوابیده بود. از دور چند بوسه رگباری حواله گونه‌های گل‌انداخته‌اش کردم و آرام از اتاق بیرون رفتم. خیالم که از خوابیدن بچه‌ها راحت شد مثل قهرمانان وزنه‌برداری همه هوای اتاق را بالا کشیدم و با کمی صدا از اعماق تک تک سلول‌هایم بیرون دادم. خواباندن بچه‌ها یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. حالا وقت کاری بود که قولش را به بچه‌های محله داده بودم. صندلی را عقب کشیدم و همزمان با صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک‌ها لبم رامحکم گاز گرفتم و چشم‌هایم را از ترس بر باد رفتن تلاش‌هایم به هم فشار دادم. چند لحظه بدون حرکت ایستادم. وضعیت سفید بود. لبخند ریزی زدم و پیروزمندانه خودم را پشت میز جا کردم. شکمم به میز چسبیده بود. ماهی شناور در دریای وجودم خودش را با تکانی که خوب متوجه بشوم اعتراضش را اعلام کرد. کمی خودم را عقب کشیدم و کمی نوازشش کردم. وقت زیادی نداشتم. سریع همه مدادرنگی‌ها را به صف کردم. قراراست امشب با این سلاح به پیکار با شمر زمانه بروم و مرهمی بر زخم‌های تن جبهه مقاومت بشوم. با دست چپ طرح‌ها را در گالری گوشی‌ام بالا و پایین کردم و همزمان دست راستم برای انتخاب رنگ مداد معطل مانده بود. حس دوگانه‌ای داشتم. از یک طرف غرق شادی بودم که بعد از مدت‌ها توانسته بودم با مدادرنگی‌هایم خلوت کنم. و از طرفی دلم برای مردم و کودکان لبنان خون بود. بسم‌الله محکمی گفتم و به نیابت از پدر مرحومم با مدادرنگی قرمز شروع کردم. تصور اینکه ما هم می‌توانستیم با خرید کالاهایی در کوره جنگ بدمیم و گرمایش را بیشتر کنیم مسؤلیتم را سنگین‌تر می‌کرد و همین باعث می‌شد تا تلاشم رابرای بهترشدن و گویا شدن تصاویر چندبرابر کنم. به خیال خودم اینگونه دفاع همه‌جانبه‌تری را از مظلوم این روزها کرده باشم. و تنها به شعار بسنده نکنم. ظلم و خون و اشک نقطه‌ی مشترک همه طرح‌ها بود. به طرح آخر رسیده بودم. در تصویر اسپری دامستوس صورت کودکی را که محصورشده میان ویرانه‌ها، هدف قرار می‌داد. خیال، نگاهم را به در اتاق بچه‌ها می‌دوزد و لحظه‌ای مقایسه، قطرات اشک را روی گونه‌هایم جاری می‌کند. ساعت از دو و نیم شب گذشته بود. و من در وسط میدان جنگ زمین‌گیر شده بودم. برنامه‌ی فردا، صبح زود بود و با این شرایطم باید کمی استراحت می‌کردم. به نقاشی‌ها نگاهی کردم و با لبخند رضایت از پشت میز بلند شدم. از کمر تا سر ناخن‌های پایم تیر می‌کشید. با پشت دست کمی کمرم را ماساژ دادم. روی تخت دراز کشیدم و متکای کوچکی را بین زانوهایم جا دادم. بعد از نماز صبح، مقدمات غذای ظهرم را آماده کردم و سفره صبحانه را مفصل‌تر از هر روز پهن کردم. ساعت حدود ۸ بود که هدا را توی کالسکه گذاشتم و به سمت پارک حرکت کردیم. قبل از رسیدن من، بچه‌های محله رسیده بودند و همه در تکاپو بودند. بوی آش، پیام آغاز بازارچه را به گوش همه محله رسانده بود. میزهای یک اندازه و یک شکل سنگر محکمی را ساخته بود که پشت هر کدامشان مادرانی بودند که با نهایت امکانشان پای کار حمایت از جبهه مقاومت آمده بودند. جای نقاشی‌هایم را بالای میزها روی ریسه‌ای نخی، بین دو درخت خالی گذاشته بودند. به ترتیب از چپ؛ پرچم فلسطین، پرچم لبنان و نقاشی‌های من. راوی: فریده شادکام به قلم: سیدرضایی "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary