فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ کلیپ روان شناسی
✅ (قسمت دوم)
✳️مهارت کلام در خانواده
دکتر عزیزی 🎤
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼هوای سرد
🌸بیرون مــهـم نيست
🌼هــوای
🌸دلمـون گــرم باشہ
🌼این گـلهای زیبـا
🌸تقدیم به عزیزانی کہ
🌼گرما بخشند و
🌸پر از حس خوب زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦢یه روز خوب یه حس خوب
🍁یه تن سالم
🦢یه روح آرام و بزرگ
🍁آرزوی قلبی من براى شما
🦢روزتـون سرشـار از زیبـایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی حضرت آقا با حاج صادق آهنگران دربین جمع 😂😂😂😂 #هفته_بسیج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنظرم ماهی ای که خوب سرخ بشه همیشه خوشمزه ترینه😋🫠🐟
فقط کافیه دو قاشق آرد رو با زردچوبه و فلفل قرمز و دارچین و پودر لیمو عمانی مخلوط کنیم و ماهی رو که از قبل نمک زدیم رو داخل آرد میزنیم و سرخ میکنیم،واسه کنارش هم پیاز و کشمش رو با زردچوبه سرخ میکنیم و نوش جونتون😘❤️
39.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه غذای خوشمزه ترکی که طعمش بینظیر بود😍👇
مقدار گوشت مصرفی برای این غذا ۵۵۰گرم بود
برای ۳الی ۴ نفر
بقیه مواد تو ویدئو کاملا مشخص بود اگه سوالی بود بپرسید
نظرواقعیمم درمورد این غذا گفتم
و جزو غذاهاییه که حتما مجدد تکرار میکنم😋
نوش نگاهتتون
33.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما یبارم شده این کباب و امتحان کن عاشقش میشی😍
اگه میخوای به کبابت تنوع بدی این مدل درست کن هم راحته هم متفاوت و خوشمزه پرده چربی یا سرکش یا شکمبه گوسفندی که از قصابی باید تهیه کنه تهیه کن .برای ۵ نفر ۷۰۰ گرم گوشت چرخ شده مخلوط بگیر و چند تا دونه فلفل شیرین و مقداری جعفری تازه و یه عدد پیاز نگیتی خوب خرد شده 😍
ادویه هم نمک و فلفل سیاه و پاپریکا و اویشن زدم شما هرچی دوست داشتی نیتونه اضافه کنی .بعد همه رو خوب باهم ساطوری کردم و به شکل لول دراوردم✋️
پرده هارو به عرض لول برش بزن و دو بار دورش بپیچ .با دو یا سه تا دونه سیخ کباب خوب به سیخ بکش بعد اینکه ذغالت خوب مغز پخت شد
🌷 #نکات_تربیتی_خانواده 104
💎 " نگاهِ حرام، نابود کننده لذّت "
🔹 یه مثالِ دیگه هم در این مورد تقدیم میکنیم
تا "نگاهِ قشنگِ اسلام به زندگی و لذّت بردنِ انسان" مشخص بشه.
👇👇
🌺 مثلاً اسلامِ عزیز به شما میگه برای اینکه از #خانوادت لذّت ببری من بهت برنامه میدم.
-- چه برنامه ای؟
* به نامحرم نگاه نکن! 👀🚫
🔻خب آقای اسلام!
من خوشم میاد که نگاه کنم!😤
🔹🔸⭕️🔷
💞 ببین عزیز دلم؛ بله درسته که اگه به حرام نگاه کنی یه ذره لذّت میبری
🚷 ولی خودت رو از یه اقیانوس لذّت دائمی "توی همین دنیا" #محروم میکنی!
-- چطور؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چگونه یک زندگی با برکت داشته باشیم؟؟
🎤#استاد_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل علمی سجده
هیچ کار خدا بی حکمت نیست😊
کتاب اسرار آل محمد جلسه 1 مقدمه کتاب.mp3
31.41M
🎙 #کتاب_اسرار_آل_محمد
📌 جلسه 1
📎 مقدمه کتاب
◀️ کتاب اسرار آل محمد، اولین کتاب در موضوع تاریخ اسلام، الفبای شیعه و سرّی از اسرار آل محمد است.
◀️ امر ولایت، به انتخاب شدگان خلق، و عدهای که به آن معرفت دارند داده میشود.
◀️ ابلیس ناصبی و دشمن اهلبیت است. چون در مسیر خود، دشمنی با اهل بیت را انتخاب کرد.
◀️ از مهمترین بخشهای کتاب، مکاتبات دو طرفه از امیرالمؤمنین و معاویه است.
◀️ ارزش مطالب کتاب اسرار آل محمد، به دلیل نقل بی واسطه، یا با واسطه موثق است.
کتاب سندی محکم و معتبر برای شیعه و سنی بدلیل نقل احادیث از امیرالمؤمنین و یاران نزدیک ایشان و بزرگان اهل سنت است.
◀️ کتاب شامل چهار بخش است:
١. نقل شنیدهها از امیرالمؤمنین و سلمان و مقداد و ابوذر ٢. دوران حکومت عمر وفتنهها و بدعتهای او و احتجاجات امیرالمؤمنین ٣. خلافت و جنگها و خطبههای امیرالمؤمنین ۴. اشاره به دوران شهادت مولا و دوران معاویه.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
از عالم ذر تا ولایت امیرالمؤمنین.mp3
5.36M
📌 #پادکست
📎 #درس_زندگی_از_دین
🎙 چقدر در مورد عالم ذر میدونیم ؟؟؟
آخرالزمان ریزشها و رویشها جلسه 1.mp3
39.7M
🎙 #آخرالزمان_ریزشها_و_رویشها
📌 جلسه 1
◀️ افول و خروج از دین زیاد شده. وظیفه چیست؟
◀️ اجابت دعای تعجیل فرج از سمت پروردگار، تبعات و مزایایی در پی دارد. امتحانات و ابتلائات آخر الزمان به همین دلیل بسیار زیاد شده است. به همین دلیل ریزشها و البته رویشهای دین در سراسر دنیا زیاد شدهاست.
◀️ تا زمانی که انسان به کمال لایق خود نرسد و درونیات خود را بروز ندهد، نمیمیرد. حال این کمال میتواند کمال صعودی یا نزولی برای فرد باشد.
◀️ در عالم قیامت مبنای سنجش اعمال ما حقیقت درون ماست نه افعال ما.
◀️ رعایت ظاهر دین خوب است. ولی رسیدگی به باطن و اصلاح آن خیلی با اهمیتتر است.
◀️ عدم پذیرش دین از سمت فرزندانمان و ضعف در دینشان، بخاطر معرفی و شناخت غلط و نادرست ما از خداست.
◀️ طبق آیات قرآن، خداوند هرکه را شایستگی درونی هدایت داشته باشد، هدایت میکند و هر که را شایستگی ضلالت و گمراهی داشته باشد، گمراه میکند.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
امر به معروف چرا ؟چگونه؟ جلسه 8 جلسه پایانی.mp3
30.24M
🎙#امر_به_معروف_چرا ؟ #چگونه ؟
📌 جلسه 8
📎 جلسه پایانی
◀️ تواصی: کار جمعی حداقل دونفره، یعنی یکدیگر را سفارش کردن.
◀️ «امر و تواصی» هر دو سفارش به معروف هستند. در کلمه «امر» نگاهی از بالا به پایین هست. ولی در «تواصی» تذکر دوستانه و خیرخواهی دو طرفه میباشد.
◀️ ایمان یعنی اعتقاد به ولایت.
◀️ عمل با فعل فرق دارد. «فعل»: انجام کار است، اما «عمل»: انجام همان کار بعلاوه یک نیت، که میتواند آن فعل را عمل خیر کند یا شر.
◀️ اگر وظائف خود را به صورت کامل انجام دادی، اما نسبت به دیگران بیاهمیت بودی، در خسرانی.
◀️ نسبت ژنتیک در امر به معروف مهم نیست، میزان پذیرش افراد حیطه مسئولیت را مشخص میکند.
◀️ شرط عاقبت بخیری و کمال، در رنج کشیدن به خاطر دیگران، و دلسوزانه و خیر خواهانه عمل کردن است.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
🟢 پاسخ بهلول به سه شبهه ای که ابوحنیفه وارد کرد، خواندنی است:
🟡 از کنار مجلس درس ابوحنیفه عبور میکرد، شنید که میگوید: جعفر بن محمد علیهالسلام سه مطلب به شاگردانش گفته که من آنها را نمیپسندم،
او میگوید: شیطان در آتش جهنم معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟
او میگوید: خدا دیده نمیشود با اینکه هر موجودی قابل رؤیت است. او میگوید: انسان در افعالش، فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد.
بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و نالهاش بلند شد.
شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد خلیفه بردند، ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با کلوخ به سرم زده و سرم را شکسته است، بهلول گفت: دروغ میگوید، اگر راست میگوید، درد را نشان دهد، مگر تو از خاک آفریده نشدهای چگونه کلوخ خاکی بر تو ضرر میرساند؟ من چه گناهی کردم، مگر تو نمیگوئی همه کارها را خدا انجام میدهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی.
ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت، از شکایت خود صرفنظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت. (با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در دنیای عمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بَقِیَّةَاللهِ في أَرضِهِ
سلام بر تو ای مولایی که زمینیان؛
عطر خدا را از وجودِ تو استشمام می کنند...
سلام بر تو و بر روزی که حکومت خدا را
روی زمین بر پا خواهی کرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
🎁چشم روشنی برای محبان حضرت زهرا علیهاالسلام:
✨"کسی که برای فرج بسیار دعا میکند شفاعت حضرت زهرا -علیهاالسلام- در صحرای محشر شامل حالش خواهد شد. "
📚مکیال المکارم جلد۱ بخش۵ فایده٩٠
#فاطمیه
#فاطمیه_خط_مقدم_ماست
در آن زمان که در، در آتش شعله ور بود
زهرا میانِ آتش و دیوار و در بود
میسوخت از حال علی بعد از پیمبر
هر چند بر روی دلش داغ پسر بود
آن سینه ای که مخزن علم الهی است
مجروح و زخمی از فشارِ میخ در بود
برخاست از روی زمین وقتی که زهرا
بر روی چادر رد پای هر گذر بود
وقتی که زهرا راه می افتاد دیدند
یک دست بر دیوار و دستی بر کمر بود
هرچند هجده ساله اما این اواخر
از هر کسی زهرای اطهر پیرتر بود
باید به کودک ها بیاموزیم این را
طبق روایت قاتل زهرا ، عُمَر بود
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_سوم🎬: آزر با شنیدن این حرف، گویی آتش گرفته باشد، مدام و ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_چهارم🎬:
چندین ماه بود که قابله ها با مهر دربار هر روز به تمام محله ها و خانه های شهر سر میزدند و زنان را معاینه می کردند تا آنها که باردار بودند را نشان کنند و تا وضع حمل آنها را زیر نظر می گرفتند.
در این بین تعداد زنان باردار زیادی شناسایی شدند اما اراده خداوند بر آن بود تا هیچ کس از بارداری بونا همسر تارخ باخبر نشود.
بونا که اینک هفتمین ماه بارداری اش را پشت سر می گذاشت، اما در ظاهر مانند زنان معمولی که بچه ای در شکم ندارند بود و هیچ قابله ای نتوانست تشخیص دهد که بونا باردار است.
در همین ایام بود که تارخ به مرضی ناشناخته مبتلا شد به طوریکه نمی توانست سر پست نگهبانی اش حاضر شود، شب تا صبح و صبح تا شب در تب می سوخت و مانند شمعی آب می شد، بونا مانند پروانه به دور تارخ می گشت تا سایه اش بر سر او و فرزندانش باشد و فرزندی که در راه دارد هم، چون دیگر خواهران و برادرانش از وجود پدر بهره ببرد.
در این خانواده فقط تارخ از بارداری بونا خبر داشت و او هم تاکید کرده بود هیچ کس خصوصا آزر، پدرزنش از وجود این طفل بویی نبرد.
یک ماهی از بیماری تارخ می گذشت که در سحرگاه یک روز غم انگیز تارخ دیده از جهان فرو بست بدون اینکه فرزندی که بارداری آن پنهان بود را ببیند اما سفارش این طفل را که هنوز نیامده ، مهری عجیب بر دل پدر روانه کرده بود را به بونا کرد و قبل از اینکه دیده از جهان فرو بندد به همسرش گفت که همچون جان خویش مراقب این طفل باشد شاید این طفل همان کسی باشد که قرار است بساط بت پرستی و طاغوت را بر کند.
مراسم تشییع تارخ با شکوه برپا شد و بنا به رسم بابلیان که دختر بعد از فوت همسرش باید به خانه پدر برگردد، بونا و فرزندانش هم به خانه آزر برگشتند و این درحالی بود که نزدیک یک ماه به وضع حمل بونا باقی مانده بود و بی شک اگر این طفل در خانه آزر به دنیا می آمد و پسر هم بود، مانند نوزادان پسری که در طول این یک ماه به دنیا آمده بودند در پای بت مردوک قربانی میشد.
بونا که غمگین از دست دادن شوهر بود، غمی سنگین تر بابت تولد و نجات طفلش در دل داشت که نمی توانست به کسی بگوید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_پنجم🎬:
یک ماهی با درد و رنج گذشت، بونا و فرزندانش ساکن خانه پدرش آزر شده بودند، خانه ای بزرگ با دیوارهای بلند و اتاق های زیاد و تو در تو...
آزر به واسطه اینکه منجم دربار و کاهن اعظم معبد بابل بود، زندگی مرفه و درباری داشت، خانه ای بزرگ و وسیع که چندین خانواده می توانست به راحتی در آنجا زندگی کنند.
حالا بونا و فرزندان تارخ، ساکن این خانه بودند.
صبح زود بود و دردی شدید در جان بونا پیچیده بود، این زن مؤمنه بواسطه تجربیات گذشته خوب می دانست که این درد، درد زایمان است، او نمی خواست کسی از تولد فرزندش آگاه شود، پس فکری به ذهنش خطور کرد، مقداری از لباس هایی که از کودکی های فرزندان دیگرش برجا مانده بود را در پارچه ای پیچید و می خواست از خانه بیرون رود و به کوه و دشت پناه ببرد تا فرزندش را به تنهایی در آنجا به دنیا آورد، پس با احتیاط از اتاقش بیرون آمد و همانطور که بقچه دستش را پشت سرش پنهان کرده بود، با احتیاط به پیش میرفت که جلوی در خروجی خانه، مادرش را دید، بونا که نمی خواست کسی از راز درونش باخبر شود، راهش را به سمت مطبخ قدیمی خانه که در آن سمت حیاط بزرگ و سنگفرش خانه بود و کسی به آنجا آمد و رفت نداشت و حکم انبار آرد را داشت، کج کرد.
بونا وارد انبار آرد شد و دستش را به لبه تنور گرفت که ناگهان دردی شدید زیر شکمش پیچید، بونا همانطور که خم میشد تا دردش کمتر شود ناله ای زد، ناگهان صدای مادرش در حالیکه مشعلی به دست داشت و بالای سرش ایستاده بود را شنید.
بونا دخترم! تو در این تاریکخانه چکار می کنی؟!
بونا جوابی نداد و مادرش کمی جلوتر آمد و می خواست حرفی بزند که ناگهان بونا را دید که روی زمین نشسته درحالیکه اطرافش پر از خون است.
مادر با دست بر سرش زد و گفت: بونا تو را چه شده؟!
بونا با حالتی مستاصل دست روی بینی اش گذاشت و شکسته شکسته گفت: هیس! م...مبادا صدایت به گوش پدرم برسد، م...م...مادر کم.کمکم کن، وقت تولد فرزندم است.
مادر که از فرط تعجب انگار شوکه شده بود گفت: مگر تو باردار بودی؟! چرا تا به حال...
بونا از درد فریادی دیگر کشید...
مادر بقیه حرفش را خورد، وقت استنطاق نبود، باید به دخترش کمک می کرد.
بچه در آستانه تولد بود، مادر از جا بلند شد و گفت: چه بد شانسی، فعلا زبان به دهان گیر، پدرت اینک برای کاری به خانه آمده، من میروم بی صدا یکی از کنیزان مورد اعتمادم را برای کمک بیاورم.
بونا که صورتش به عرق نشسته بود سری تکان داد و سر را به دیواره تنور تکیه داد.
مادر هراسان از انبار آرد بیرون آمد، آزر روی حیاط بود و با دیدن همسرش که روی دستانش اثرات خون مشاهده میشد، گفت: چه شده بانو؟!
در همین حین صدای گریه نوزاد بلند شد.
آزر بی انکه منتظر جواب همسرش باشد با شتاب به سمت مطبخ قدیمی راه افتاد و بعد از دقایقی فریادش بلند شد: وای من! بونا...بونا باردار بوده و پسری به دنیا آورده....باید نوزاد او را به قربانگاه ببرم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_ششم🎬:
مادر هراسان خود را به انبار آرد رساند و دید که نوزاد داخل پارچه ای پیچیده شده و در دستان آزر است و بونا با حالتی گریان دامان پدر را گرفته و التماس می کند که بچه را به او برگرداند.
آزر نگاهی به صورت جذاب و نورانی کودک نمود و گفت: گرچه خوش سیماست و نوهٔ من است، اما بین او و دیگر پسرانی که در این ماه به دنیا آمدند و به حکم نمرود در پای خدایگان مردوک کشته شدند و گوشتشان خوراک شیران دربار شد هیچ فرقی نیست، شاید این نوزاد، همان کودک خطرناکی باشد که قرار است حکومت بابل را در هم بریزد، پس من اجازه زندگی به این کودک نمی دهم.
بونا در حالیکه ناله می کرد با استیصالی در حرکاتش دوباره به دامن پدر چنگ انداخت و گفت: پدر! به من رحم کن، غم از دست دادن شوهرم تارخ مرا کافیست، نگذار رنج کشته شدن فرزندم را نیز به دل کشم
آزر سنگدلانه نگاهی به بونا کرد و گفت: اصلا تو کی باردار شدی؟! چرا هیچ کس از بارداری ات خبر نداشت و این پنهان کاری، خود جرمی بزرگ است، زبان به کام بگیر و حرفی نزن، این کودک باید قربانی شود، راه نجاتی برای او نیست.
آزر با زدن این حرف، پشتش را به بونا کرد و همانطور که نوزاد را در آغوش داشت بیرون آمد، او می خواست کودک را به برج بابل ببرد و در پای مردوک قربانی کند.
در این هنگام بونا با سرعتی زیاد که از او با این وضع بعید بود، خود را به پدرش رساند و دوباره به دامن او آویخت و گفت: پدر! لااقل تخفیفی در مرگ این نوزاد بده...
آزر سرجای خود ایستاد وگفت: منظورت چیست؟؟
بونا با نگاه مظلومش خیره در چشمان پدر شد و گفت: بگذار این کودک خودش بمیرد، من دوست ندارم که خنجر گلوی نوزادم را از هم بدرد و گوشتش خوراک حیوانات دربار نمرود شود، بگذار او را به کوه ببریم و در غاری رها کنیم، بالاخره بعد از گذشت مدتی او به خاطر تشنگی وگرسنگی جان می سپارد.
آزر که محو چشمان نوزاد شده بود و از طرفی نمی خواست خواسته دختر داغدارش را نادیده بگیرد و از ان مهم تر نمی خواست کسی از درباریان متوجه شود که دختر او هم باردار بوده ،گفت: باشد، این رأیت را می پذیرم و هم اینک از شهر بیرون می روم و او را...
بونا همانطور که اشک چشمش را پاک می کرد به کیان حرف آزر دوید و گفت: پس اجازه دهید من هم باشما بیایم و حداقل تا ورودی غار، نوزادم را در آغوش بگیرم.
آزر نگاهی به همسرش کرد و با اشاره به بونا گفت: بانو! لباس مناسب به تن بونا کنید که راهی طولانی در پیش دارد.
آزر و بونا، با احتیاط کامل از خانه بیرون آمدند و از شهر خارج شدند، بونا کودک را در آغوش گرفته بود و آرام با او سخن می گفت: فرزندم، من نام تو را«ابراهیم» می گذارم چرا که پدرت بزرگمردی شجاع بود، حال مجبورم دل از تو بکنم و تو را در غار و کوه رهاکنم، تو را به خدای یکتا قسم میدهم مرا ببخش، چاره ای جز این ندارم، ای ابراهیم! زمانی که چشم از این دنیا بستی و به دیدار پدرت تارخ رفتی از قول من به او بگو من در امانتت خیانت نکردم، تنها کاری توانستم بکنم همین بود که ابراهیم را از قربانی شدن در پای بت مردوک نجات دهم.
بونا با کودکش واگویه می کرد و اصلا متوجه نشد چه وقت به بالای کوه رسیدند، با صدای پدرش به خود آمد: آنجا را ببین بونا... آن غار را می گویم، کودکت را داخل غار بگذار و بیرون بیا که باید دهانه غار را با سنگ ببندیم.
بونا خواست باز برای نجات ابراهیم التماس کند که آزر انگار حرف او را از نگاهش خواند، دست روی بینی اش گذاشت وگفت: هیچ نگو...این کودک باید بمیرد...
بونا اشکش جاری شد، جلوی دهانه غار نشست و گفت: پس اجازه بدهید یک بار به او شیر دهم!
آزر کودک را از دست بونا گرفت و با تحکم گفت: نه لازم نیست! این کودک قرار است از گرسنگی بمیرد پس بهتر است با خوراندن یک وعده شیر مرگش را به تعویق نیاندازی...
آزر کودک را داخل غار گذاشت و مشغول چیدن سنگ جلوی در غارشد تا دهانه غار را مسدود کند.
بونا باران اشک چشمانش به راه افتاده بود، انگار با هر سنگی که بر دهانه غار می آمد، نفس های او به شماره می افتاد.
بونا نگاهی به غار و بعد نگاهی به آسمان کرد و گفت: ای خدای ابراهیم! ای مهربان بی همتا! ابراهیم را به تو سپردم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری پنجشنبههایحسینی
💔💔💔
اونجایی که تو حرمت نشستم،
خادم اومد گفت: بین راهی، اینجا نشین
راست میگفت...
هنوز بهت نرسیدم،
هنوز بین راهم، هنوز پشت درم....