Narimani-Babolharam.net.mp3
8.24M
🎼 دلم برا کربلا پر میگیره ..
|⇦• سینه زنی زیبا تقدیم به ساحتِ مقدسِ حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ، به امید شفایِ همه مریضان مخصوصاً مریض های درگیر با ویروس کرونا با نوایِ سید رضا نریمانی •✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
محمدهادی امینی فرزند #علامه_امینی مینویسد: پس از گذشت چهار سال از فوت پدر، در #شب_جمعهای قبل از اذان صبح، پدرم را در #خواب دیدم،او بسیار شاداب و خرسند بود، جلو رفتم و پس از سلام و دستبوسی گفتم: پدر جان! در آنجا چه عاملی باعث #سعادت و #نجات شما شد؟
پدرم گفت: چه میگویی؟ دوباره عرض کردم:آقاجان! در آنجا که اقامت دارید، کدام یک از اعمالتان موجب نجات شما شد؟ #کتاب_الغدیر یا سایر تألیفات شما یا تأسیس بنیاد و #کتابخانه امیرالمؤمنین(ع)؟! او اندک تأملی کرد و سپس فرمود: فقط #زیارت_اباعبدالله_الحسین(ع)!
عرض کردم: شما میدانید اکنون روابط ایران و عراق تیره شده و #راه_کربلا بسته است، برای زیارت چه کنیم؟
فرمود: در #مجالس و محافلی که جهت #عزاداری #امام_حسین(ع) بر پا میشود، شرکت کنید تا #ثواب زیارت #امام_حسین(ع) را به شما بدهند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
Taheri-Babolharam.net.mp3
3.32M
🎼 حالا این گریه ثمر داده ...
|⇦• شور زیبا تقدیم به ساحتِ مقدسِ حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ، به امید شفایِ همه مریضان مخصوصاً مریض های درگیر با ویروس کرونا با نوایِ کربلایی حسین طاهری•✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
#امام_صادق_علیه_السلام فرمودند: ای علقمه! برای امام حسین علیه السلام #ندبه کنید و برایش #گریه کنید و هر کدام از شما #اهل_خانه اش را بر #گریه بر #حسین علیه السلام امر کند و باید هر کدام از شما در #خانه اش با اظهار بی تابی و گریه بر امام حسین علیه السلام #اقامه_مصیبت کند. و گریه کنان به دیدار یکدیگر به #خانه های همدیگر بروید.
وسائل الشیعه ج 14
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تلنگر
ای سید و آقای من!
من منتظرم، می دانم شما هم منتظرید، من منتظر ظهور شما و شما منتظر پاکی من.
💕💕💕
✨﷽✨
✅حکایت خشت های طلا
✍عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📚 بحار ج 14، ص 280
💕💕💕
#رمزموفقیت_درکارها_اهمیت_به_نماز:
🌷حضرت علی علیه السلام:
🌷واعلم آن کل شئ من عملک تبع لصلوتک
بدان که موفقیت تو درکارهایت وارزش کارهایت، به قدراهمیتت به نمازاست
شرح نهج البلاغه آقای خویی نامه ۲۷
🌷۴ آیه درسفارش به نمازاول وقت:
🌷حافظواعلی الصلوات .....۲۳۸ بقره
🌷علی صلاتهم یحافظون۹۲ انعام و۳۴ معارج
🌷علی صلواتهم یحافظون.....۹ مومنون
💕💕💕
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
به خانه برگشتم.لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح بیرون نمی آمدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!
دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم!
یک چیزی در شرف اتفاق بود..شاید هم اتفاق افتاده بود.نمیدانم ولی این حال رو دوست داشتم!
روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی را روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم.هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود.این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!!
محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگری امانت بده!
نفهمیدم کی خوابم برد.نیمه های شب از خواب بیدارشدم و بی اراده به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم.وقتی به خودم اومدم در حال خواندن نماز شب بودم! این من بودم؟؟؟ چرا حس میکنم اراده ای از خودم ندارم و دارم توسط نیرویی دیگر کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!
شنبه از راه رسید ومن روز اول کاریم رو در مدرسه ی شهید همت آغاز کردم.رفتار پرسنل آنجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه ی نیروهای آنجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند.و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه ی شهدا.
من باور نمیکردم که همه ی این جریانات اتفاقیست.بالاخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم.
قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده وبه معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم.
حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خانه برگشتم.خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای کامران درجا میخکوبم کرد.
_عسل؟؟
سرم رو به طرف صدا برگرداندم.
کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود.
لعنت به نسیم و مسعود که آدرس منو به او دادند.
او با لبخندی دوستانه نزدیکم آمد.
_اونروز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت.راستش اول نشناختمت!!
الان دقیقا من باید با اوچه رفتاری میکردم؟ سرد وسنگین یا محترمانه و درحدمعمول؟
پرسیدم:اینجا چی کار میکنی؟
او که نور آفتاب چشمهایش رو اذیت میکرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید ومرتبش عرض اندام کردند.
گفت:اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.
دستپاچه گفتم:چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم.نزدم؟؟
کامران دستش رو چتر چشمانش کرد: آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم.
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
راستی؟؟
اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بدنشد که برات؟؟ ..شد؟
کوتاه گفتم:چی بگم!
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم.از پشت پنجره ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.
گفتم:
_کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی درموردم دچار سوظن بشه!
کامران با کلمات تند وسریع گفت: آره آره.آره..الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم .اینجا خوبیت نداره!
با درماندگی گفتم:کامران خواهش میکنم اصرار نکن.من جوابم منفیه..هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت..
او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت:
_خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر!
عجب گیری افتاده بودم ها! !
هرچه من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد.
دوباره نگاهی به پنجره ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد.
دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم.
کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت: بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت،بتاااز..
با لحنی سرد گفتم:لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن.من خیلی عجله دارم باید جایی برم.
کامران آینه ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشد.بعد از کمی سکوت گفت:
_تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟
من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم:
الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.
_اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه ای داره؟
من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم:دلیلم کاملا شخصیه.قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جین کنی!
او داخل یک کوچه ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت به طرفم برگشت گفت:تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
✨ حضرت محمد (ص) فرمودند:
انسان بايد براى آخرتش از دنيا، براى مرگش از زندگى و براى پيرى اش از جوانى، توشه برگيرد، چرا كه دنيا براى شما آفريده شده و شما براى آخرت آفريده شده ايد.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع صبحی دیگر
از زندگی
بر شما مبارک
دلتان شاد
از غم ها آزاد
خانه اميدتان آباد
زندگی تان بر وفق مراد...
سلام دوستان خوبم✋
صبح آدینتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ما بر تو ای تک و تنها مانده، ای مولای مظلوم ما
ای سید ما مولای ما دعا کن برای ما
ما جز تو کسی را نداریم
بر شیعیان گنهکارت ترحم بفرما🙏
#امام_زمان عج
4_5787380637933502830.pdf
372.4K
✅جزوه چگونه محبت امام زمان(عج)را به فرزندانمان انتقال دهیم؟
#یامهدی(عج)💐
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم!
لحنم رو عادی تر کردم :من فقط دیرم شده..میخوام پیاده شم..
او چشمهایش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو میگزید گفت:رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه…چرا بهم راست وحسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی ،منم باهات موافقم!اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه به هم نمیایم!تکلیف منو روشن کن عسل.تو دقیقا مشکلت با من چیه؟
عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود.
گفتم:کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری،من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم.خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره.تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی.من این راهو انتخاب کردم.حالا هرچقدر هم برای شما باورنکردنی یامسخره بنظر برسه..بنابراین من وشما اصلا مناسب هم نیستیم!
او دستش را لای موهایش برد و گفت:
_همین.؟؟ حرفهات تموم شد؟؟
بعدازکمی مکث گفت :نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست.من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم.اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!!
تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لا مذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟
در سکوت سرم رو پایین انداختم.
ماشین رو روشن کرد.
_بشین میخوام یه جایی ببرمت!!
با عجله گفتم:ای بابا..کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منوببری یه جایی؟
او بی توجه به غر غرهای من با خونسردی گفت:قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم.
وبعد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت وباکسی چیزی رو هماهنگ کرد.
با اضطراب پرسیدم:داری منو کجا میبری؟
_خودت تا چند دیقه ی دیگه میفهمی!
قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد.او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامه هایی که برام چیده با خبر شم.لابد اینبارهم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه ی نامزدی تقدیمم کنه!
مدتی بعد در محله های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد.من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم.هرگز من داخل اون خونه نمیرفتم.
صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد:
_جانم مادر؟
کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت:مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟
او داشت چه کار میکرد؟؟
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم:تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن ..
اوبی توجه به من وعصبانیتم خطاب به مادرش گفت:مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده.
مادرش گفت:بسیارخب مادر جان.اونجا باشید الان میام پایین.
وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم:هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟!
کامران دستهایش رو داخل جیبش کرد و گفت:لازم بود!! هم برای تو،هم برای مادرم..دلیلش هم بزودی خودت میفهمی!
همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا وگلدار در چهارچوب در ظاهر شد.
او اینقدر زیبا وشکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم.
انگار او هم با دیدن من در شوک بود.
کامران مراسم معارفه رو شروع کرد:مامان جان معرفی میکنم..ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم.
مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت وگفت:
سلام عزیزم..از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه!
من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم:سلام.خیلی خوشبختم.
ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم.
_من رقیه ساداتم..
کامران با تعجب نگاهم کرد.مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت:پس عسل کیه؟
با لبخندی محجوب گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته….
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_و_ششم
با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته….
او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟!
من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم :نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی..
او حرفم رو قطع کرد و گفت:
حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم.اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم.
خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم.
مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت:
مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی.ایشالا یه وقت دیگه.
تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد!
در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:نگه دار میخوام پیاده شم.
کامران گفت:مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه.
با عصبانیت گفتم:حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی!
او خنده ای عصبی کرد و گفت:چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه..
صدام رو بالا بردم:تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دارمیخوام پیاده شم!
او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم.
با صدای آرومتری گفتم:
_هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟
او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:_خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم..چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم.
آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. .بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم ..
هنوز عصبانی بودم.
گفتم:پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟
او پوزخندی زد:نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند!
بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه..
من… مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه..دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه!
با کنایه گفتم:تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟
_چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟
با اطمینان گفتم:بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره.
کامران حرفم رو قطع کرد و گفت:
عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون.
حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه.
بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!
اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟
دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم. .
او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
🎼 به گریبانِ ما نگاه بِکُن...
|⇦• مدح و توسل ویژۀ میلادِ حضرت علی اکبر علیه السلام به نفسِ حاج حسین سازور •✾•
به گریبانِ ما نگاه بِکُن
جامه از شوق میدریم همه
به پدر مادرِ تو مدیونیم
رعیت هستیم , نوکریم همه
کُنهِ الله اکبرید شما
ما گدایانِ اکبریم همه
بُردن نام تو طَرَب دارد
گر نمیرد کسی عجب دارد
سَلَّم الله لطف دستانت
کَثَّرَ الله لقمه ی نانت
عَوَضم کرده گوشه ى چشمت
طَیِّب الله بر دو چشمانت
من و غیر از شما مَعاذَ الله
قَدَّسَ الله عشقِ سوزانت
هرچه میخواستم دو چندان داد
نَوَّرَ الله بِیتِ احسانت
بَسکه مَمْسوسِ ذات، جلوه شدی
قُل هو الله شد غزل خوانت
حضرت مرتبط بذاتُ الله
اَشهد اَنّک صِراطُ الله
وَ فَدَیْناه جُرعه نوشِ دَمت
و اِذا الشّمس میدهد قَسَمَت
ما به إِنَّ اصْطَفا گرفتاریم
مصطفی هم به اَبروانِ خَمَت
بی جهت نیست جلوه یِ حَسَنیت
مجتباییست سفرهِ ى کَرَمت
خوش اذانِ حسین ، والِه شد
مأذنه زیرِ سایه ى عَلَمَت
ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِک
هرچه گوییم باز هست کَمت
اى وَرا از سخن علی اکبر
همه ى پنج تن علی اکبر
در نگاهت شراب ریخته اند
جَذبه ی مستجاب ریخته اند
دورِ میخانه ى لَبَت چِقَدَر
مستِ خانه خراب ریخته اند
خون ما را به پایِ خوب کسی
بی سوال و جواب ریخته اند
زیر سجّاده ى نمازِ شبِ تو
زِبَرجدّ ناب ریخته اند
کیست غیر تو این همه حیدر
در رَگت بوتراب ریخته اند
ای جلالت تمام قد زهرا
خنده های تو مى شود زهرا
نَفحِه نابِ نوبهارى تو
ما کویریم، تا بِبارى تو
یک بنى هاشمند در طلبت
کُشته مُرده زیاد دارى تو
اسدُ الله زاده اى حتماً
یِکّه تازى و تکسوارى تو
ابرویت ،گیسویت، لبت، چشمت
صاحبِ چند ذوالفقاری تو؟
اَوَلَسْنا عَلَی الْحَقَت میگفت
صاحبِ منبر ِقصاری تو
نوکرىِ تو شد نشانىِ ما
اى به قربانِ تو جوانى ما
از لبت آبشار، بوسه گرفت
پدرى بی قرار، بوسه گرفت
عمه ات با نواىِ لالایی
از تو در گاهواره، بوسه گرفت
عطشِ کامِ تو بهانه شد و
لبت از کامِ یار بوسه گرفت
دیدی آخر سَرَت نظر خوردی
از تنت نیزه دار بوسه گرفت
اِرباً اربا شدن بدین معناست
نیزه اش چندبار بوسه گرفت
دست و پایى زدی دلی خون شد
عمه از خیمه گاه بیرون شد
مُرغِ بِسْمِل بدونِ پر سخت است
گریه ى دیدگانِ تر سخت است
دیدنِ دست و پا زدن هایت
وسط اینهمه نظر سخت است
دیدنِ شاه بر روىِ زانو
به تو سوگند، بیشتر سخت است
بین این خنده ها و هلهله ها
ولدی گفتنِ پدر سخت است
پیش چشمِ پدر به روی زمین
تنِ پاشیده ى پسر سخت است
از بنی هاشم او عبا میخواست
پیرمردی غمین، عصا میخواست
#شاعرجواد پرچمی
Sazvar-Babolharam.mp3
4.13M
🎼 به گریبانِ ما نگاه بِکُن...
|⇦• مدح و توسل ویژۀ میلادِ حضرت علی اکبر علیه السلام به نفسِ حاج حسین سازور •✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند:
بادِرْ شَبابِكَ قَبْل هُرْمِكَ وَ صِحَّتِكَ قَبْل سُقْمِكَ .
Take advantage of youth before oldage and of health before sickness .
پيش از پيري جواني و قبل از بيماري تندرستي را درياب .
زآن پيش كه پيري زتنت تاب بَرَد
مگذار جواني ات به غفلت گذرد
زآن پيش كه با تو روكند بيماري
مگذار به تندرستي ات لطمه خورد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ #احکام_کرونایی/ روزه
🔷س 3552: آیا در این ایام میتوان روزه گرفت و خوف ضر در این شرایط مصداق دارد یا خیر؟
✅پاسخِ حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده
🎼 کوچیکتم آقازاده...
|⇦• سرود زیبا ویژۀ میلادِ حضرت علی اکبر علیه السلام به نفسِ کربلایی محمدحسین پویانفر •✾•
کوچیکتم آقازاده
می تپه قلبی که شاده
فشارم از ذوق افتاده
علی علی، علی علی، علی اکبر
ماه علی،مهتاب علی
ارباب علی،یاعلی جان
دَم علی،هستم علی
هر دَم علی،یاعلی جان
من و تو دلت جا بکن
نوکریمُ امضا بکن
تو رو به جون مادرت
نگاه پایینِ پا بکن
علی علی، علی علی، علی اکبر
____
چه خبره تو مدینه
به نظرِ من که اینه
پسرِ اول شیرینه
علی علی، علی علی، علی اکبر
سر علی،ساغر علی
کوثر علی،یا علی جان
دَم علی،هستم علی
هر دَم علی،یاعلی جان
میدونم اگرچه بدم
دلمُ به دریا زدم
جَوونیمُ بخوای رویِ چشم
به کی به غیر از تو بدم
علی علی، علی علی، علی اکبر
Pooyanfar-Babolharam.net.mp3
3.34M
🎼 کوچیکتم آقازاده...
|⇦• سرود زیبا ویژۀ میلادِ حضرت علی اکبر علیه السلام به نفسِ کربلایی محمدحسین پویانفر •✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند:
شَيئانِ لا يُعْرَفُ مَحَلُّهُما اِلاّ مِنْ فَقْدِهِما : الشَبابُ وَ العافِيهُ .
Two things are depreciated until they are lost : youth and health .
دو چيز است كه قدر و جاه آن شناخته نشود مگر هنگامي كه از دست رفته باشد؛ يكي جواني و ديگري تندرستي .
در دهر بود دو نعمت بي مانند
كه خلق سلامت و جواني خوانند
تا هست به دست ، قدر آن مجهول است
چون رفت ز دست ، قدر آن مي دانند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸🍃🌸🍃
دو شتر فربه را از یمن برای پیامبر اکرم (ص) هدیه آوردند.
آن حضرت به اصحاب خود فرمودند: آیا در بین شما کسی هست که در پیش چشم همه ما، دو رکعت نماز با تمام اجزا و خشوعِ تمام بجای آورد و ذرهای به دنیا و امور مادی نیندیشد، تا من یکی از شترها را به او هدیه بدهم؟
همه سکوت کردند و از میان اصحاب، فقط علیابنابیطالب (ع) حاضر شدند تا چنین نمازی را به جای آورند.
جبرئیل نازل شد و عرض کرد : ای محمد، خدا بر تو سلام میکند و امر میکند یکی از دو شتر را به علی (ع) عطا کن.
پیامبر (ص) فرمودند: ای جبرییل شرط آن بود که به امور دنیوی فکر نکند ولی علی (ع) در تشهد، در این اندیشه بود که کدام شتر را دریافت کند.
پیک وحی فرمودند: علی در این اندیشه بود که فربهتر و بزرگتر را بگیرد و نحر کند و برای وجهالله به مستمندان گوشتش را صدقه دهد. و این اندیشه الهی بود نه مادی و دنیوی.
نبی خدا گریستند و علی را به آغوش کشیده و هر دو شتر را به حضرت علی (ع) بخشیدند. آن حضرت نیز هر دو شتر را سر بریده و همه آن را به مستمندان شهر صدقه دادند.
👌#تلنگر
تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد .
تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند .
تا وقتی شب کارنباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست .
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد . فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیون ها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد .
فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند .
بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یکخانواده بیشتر لذت برد .
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی درکار نیست .
🚨 پیشگویی عجیب #شهید_سلیمانی از شروع جنگ سنگین بعد از جنگ با داعش
🔻 یکی از مدافعان حرم میگوید در پایان جنگ با داعش حاج قاسم سلیمانی به قرارگاه آمد. آمده بود به بچهها خدا قوّت بگوید نشستم کنارش گفتم: حاجی جنگ دیگه تموم شد با اجازتون من برگردم سر درس و زندگیم، بغضم را فرو بردم و گفتم سفره جنگ را جمع کردند ما جا موندیم از قافلهی شهدا برای ما دعا کنید. حاجی دستم را گرفت توی دستش و فشار داد و گفت: فلانی خیلی #عجله_نکن به زودی یک جنگ سنگینی خواهیم داشت که همه شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم آرزو میکنند کاش بودند و در این جنگ کنار شما میجنگیدند!
📙 کتاب سلیمانی عزیز، ص ۱۹۴
راوی حجت الاسلام محمد مهدی دیانی
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨دارم می میرم ✨
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کیش فرقی داره مگه؟
باز خندید، رفت و دل منو با خودش برد...