4_6019222667628906768.mp3
22.04M
ترجمه جزء ششم قرآن مجید
🎙 ترجمه: #محمد_مهدی_فولادوند
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاهم
با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دیدم کسی نیست.
یک راست رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم.
باید به لیدا زنگ بزنم.نباید بزارم این موضوع لیدا رو هم داغون کنه.
درسته هیچ حسی بهش ندارم اما بالاخره زنمه.محبتم اگه خرج اون نشه خرج کی بشه؟
سه تا بوق خورد که برداشت.
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام مرسی.
سکوت کرد.منم نمیدونستم چی بگم که اوضاع خراب تر از این نشه.
_چه خبر؟
با همون لحن سردش گفت:خبری نیس.کاری داری؟
_زنگ زدم احوالتو بپرسم.
_به لطف شما عالیم. امری نیست دیگه؟
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:لیداجان نمیخوام کدورتی بینمون باشه.هرچی باشه من و تو زن و شوهریم.
پوزخندی زد وگفت:هه تازه یادت افتاده که اسم منم تو شناسنامته؟
_بزار حرفمو بزنم..ببین لیدا باید باهم حرف بزنیم.اگه قرار باشه تا آخر عمرمون با مشکلاتمون نجنگیم که این زندگی نیست.درسته من سررشته ای تو محبت کردن ندارم چون توخانوادمم نه پدرم محبت کرده نه مادرم.
منم عشقی نداشتم که تجربه داشته باشم.برای همین کمی برام سخته.هنوزم که هنوزه میگم لیدا جان من به شما حس خاصی ندارم اما امیدوارم کم کم به وجود بیاد و منو شرمنده ات نکنه.
هیچی نگفت و منم مجبور شدم ادامه بدم.
_ساعت۸آماده باش میام دنبالت بریم شام بخوریم و کمی با هم حرف بزنیم.
_باشه.
_حالام اخماتو باز کن خانمی.فعلا تا شب.
_خدافظ
حس خوبی پیدا کردم.کاش بتونم رابطمون رو درست کنم تا لیدا هم اذیت نشه.
یکهو نمیدونم چیشد اما چهره گرفته زهرا اومد جلو چشمم.از وقتی من و لیدا ازدواج کرده بودیم همینجوری بود.
نمیدونم چرا اما حس خوبی بهش داشتم دختر عاقل و فهمیده ای بود.
خیلی بیشتر از لیدا میفهمید و این خیلی ستودنی بود.
برای ناهار،مادرجون صدام زد و رفتم پایین.
سر میز شام مثل همیشه سکوت برقرار بود منم از این فضا بیزار بودم.
سریع شاممو نصفه نیمه خوردم و باز پناه بردم به اتاقم.
صدای پیامک گوشیم منو کشوند سمت خودش.
تعجب کردم آخه زهرا بود.
"ممنون که با لیدا حرف زدین و آرومش کردین.قصد مزاحمت نداشتم فقط خواستم تشکر کنم.دعامیکنم تا آخر عمرتون زیر سایه آقا امام زمان خوشبخت و عاقبت بخیر باشین.شب خوش"
آقا امام زمان کیه دیگه؟نکنه یکی از اماماشونه؟حتما هست دیگه.
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:مردم به چیا اعتقاد دارن والا!امام زمانی که نیست چجوری میخواد سایه اش بالای سرما باشه؟
تا ساعت۸خیلی وقت بود اما رفتم حموم دوش گرفتم.
با یک حوله که بسته بودم به کمرم اومدم بیرون و جلو آینه موهامو درست کردم.
خوشبحال لیدا عجب شوهری نصیبش شده ها(مدیونین فکر کنین ازخود راضیه!)
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷امام زين العابدين (ع) ميفرمايد:
علامات المؤمن خمس:
الورع في الخلوة و الصدقة في القلة و الصبر عند المصيبة و الحلم عند المصيبة و الحلم عند الغضب و الصدق عند الخوف
🌷پنج چيز نشانه ايمان است :
🌷۱. ورع از محارم الهي در خلوت
🌷۲.صدقه در تنگ دستي
🌷۳.صبر در مصيبت
🌷۴. حلم و بردباري هنگام عصبانیت
🌷۵. راستگویی هنگام ترس
بحار ج۶۷ ص ۲۹۳ ح ۱۵
💕❤️💕
🔸🔹 داستان جالب 🍃🌺
🔸جواب ابلهان خاموشی ست🔸
ابوعلی سینا در سفر بود.
در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد.
خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت :
خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت :
اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .
روستایی گفت :
این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .
چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند.
قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد.
جواب ابلهان خاموشی ست.
💕💙💕
☆∞🦋∞☆
رسول خدا صلے الله علیه و آله:
زمانے ڪه دیدید زنانے موهاے سر خود را مثل برآمدگے پشتـــــ شتر نموده و در میان نامحرمان ظاهر مے شوند به آنها بگویید ڪه نمازشان قبول نیستـــــ.
ڪنزالعمال/ج۱۶/ص۳۹۲
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕🧡💕
☆∞🦋∞☆
#ڪلامشھدا . . .🌿
این جمله را به یاد داشته باشید :
اگر در راه خُدا رنج را تحمل نڪنید
مجبور خواهید شد در راه شیـطان
رنـج را تحمل ڪنید...!
:: #شهیدرسولپورمرادے🌿
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕🧡💕
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
حال و هوای ماه رمضان جور عجیبی
دلنشین است ...
آدم یادِ کودکی اش می افتد ...
یادِ سادگیِ آن روزها ...
یک سفره ی بی ریا ،
یک جمع صمیمی ،
و یک عالمه اشتیاق و بیتابی ...
دلم برایِ آدم هایِ نابِ آن روزگار تنگ شده ،
برایِ تمامِ حالِ خوبی که داشتیم ...
برایِ هرچیزِ کوچکی که دنیایمان را
قشنگ تر می کرد ...
آخ که یک استکان چای و خرما موقع
افطار چقدر می چسبید ...
هیچوقت یادم نمی رود ؛
بچه که بودم دلم میخواست همه فکر کنند طاقتِ روزه گرفتن دارم ،
موقعِ افطار ، من سیر بودم و جعبه های خرما ، زولبیا و بامیه ، نصفه بود ،،،
هیچ کس به رویم نمی آورد ، همه می گفتند قبول باشد ...
و شک ندارم خدا هم با لبخندی پدرانه ، حاضریِ روزه هایم را می زد ... !
خدا مهربان تر از این حرف هاست ،
همین که سرِ سفره ی کرامتش نشستی ، ارادتت را می پذیرد ...
ولی کاش در این فرصتِ بینظیر ؛
خوبی هایمان را تمدید می کردیم ،
برایِ خدا ، خوردن یا نخوردنِ ما فرقی نمی کند ...
عمیق تر نگاه کنیم ...
رمضان ؛ تمرینِ انسانیت و بردباری است ،
نه تمرینِ گرسنگی ... !
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸