قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم… توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
– چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
– در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
– دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
– دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
– واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
– باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
– باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
– پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم… از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت شصت و هفتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : 46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده… باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد…
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
– با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی …مطمئن شو تا آخرش رو می خوری …
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ …روش نوشته بود …
– از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت شصت و هشتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
– با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
– واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
– از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
– من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
– پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …
– دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم…بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس می کردم … یه بلای جدید سرم نیاد …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا وَالِدَةَ الْحُجَجِ عَلَى النَّاسِ أَجْمَعِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَمْنُوعَةُ حَقَّهَا
#نور_در_کلام_نور
حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها:
فرمود: همانا خداوند متعال تمامي گناهان (مومنان) را مي آمرزد و از کسي باکي نخواهد داشت.
📚علل الشّرايع: ج 1، ص 183، بحارالا نوار: ج 43، ص 82، ح 4.
"... أَرْخِصْ نَفْسَکَ وَ اجْعَلْ مَجْلِسَکَ فِی الدِّهْلیزِ وَ اقْضِ حَوائِجَ النّاسِ"
خودت را به راحتی در اختیار مردم بگذار و در دسترس مردم باش و حوائج مردم را برآور!
📚 کلمة الامام المهدی علیهالسّلام
📝 #یادمون_باشه
آدمایی که اهل "من میدونستم" اَند؛
هرگز آدمهایی با قدرت جذب بالا نخواهند بود.
➖ من که میدونستم اینجوری میشه!
➖من که گفته بودم اینکارو نکنید!
➖ من که این روزها رو دیده بودم!
➖ این خرابکاری از اولش هم قابل پیشبینی بود!
➖ شماها همیشه همینطورید، به حرف من اگر گوش میکردید .... !
و ......
اگر این جملات، زیاد از ما صادر میشه ؛ و نمیتونیم به بقیه فرصتِ اشتباه و کسب تجربه بدیم ؛
باید حتماً به یک دورهی درمانی جدّی، برای درمان خودشیفتگی فکر کنیم.
این بیماری، نمیذاره دیگران در کنار ما، احساس آرامش و امنیت کنند.
یلدا یک دقیقه بیشتر فرصت داریم!
یک دقیقه بیشتر تا باخودمان فکر کنیم چرا سالهای نیامدن مولایمان یلدایی گذشت؟
چرا دانه های انار قلبمان را دست هرکسی دادیم جز او ؟
چرا نُقل مجالسمان نَقل فضائل همه کس بود جز او ؟
چرا دور هم حلقه زدیم اما از فراق او اشکی در چشمانمان حلقه نزد!؟
کاش جوابی پیدا شود
برای غفلت یلدایی ما و شبهای تنهایی او...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلام آقاجان 🌼
🌼یک بار دگر
✨آمد یلدای زمستانی
✨یلداست
🌼ولی چشمم دلواپس و بارانی
🌼هرشب سحری
✨دارد حتی شب طولانی
✨یلدای تو
🌼ما را کشت ای یوسف کنعانی
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
#یلدا🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یلدای_مهدوی
💔شب یلدا و هجر امام زمان(عجل الله)💔
یک ثانیه از عمر همین یک شبِ یلدا
باعث شده تا صبح به یُمنَش بنشینیم
ده قرن زِ عمر پسر فاطمه (ع) طی شد
یک شب نشد از هجر ظهورش بنشینیم
🍉 #یلدای_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃💐همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است💐🍃
|⇦•من از تو فاطمیه ها..
#سینه_زنی و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها ویژۀ ایام فاطمیه _حسین طاهری •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
ای رویِ تو ماهِ تمام
مادر سلام، سلام ای مادر
یا فاطمه از این غلام
بر تو سلام، سلام ای مادر
من از تو فاطمیهها رزقِ
یه سالمو میگیرم، ای مادر
پیراهن مشکی برات میپوشم
بارِ غمت رو دوشم، ای مادر
فاطمیهها منم مثه بچه سیدا
اسم تو رو میزنم صدا یازهرا
از غم تو من هرچی که بگم بازم کمه
فاطمیهها میشه مثه عاشورا
سلام بانویِ علی
سلام مادرِ حسن
سلام مادرِ حسین سلام
ــــــــــــــــــ
اینام تو ختم کلام
یارِ امام سلام ای مادر
ای هستی و دردانهی
خیر الانام سلام ای مادر
ای رازِ خدا برایِ خلقت
از تو گرفته عزت این عالم
ای نور لایتناهی مادر
مدیونِ تو از آدم تا خاتم
دور چادرت گرم طوافن فرشته ها
ای پارهی جانِ مصطفی مادر جان
ای نمازِ تو بی ریاترین ترانهی
بندگی و معنی صفا مادر جان
سلام بانویِ علی
سلام مادرِ حسن
سلام مادرِ حسین سلام
ــــــــــــــــــ
آیینهی عشق و حیا
مولاتنا اَنیس الحیدر
ای تا ابد دلدادهی
شیرِ خدا سلام ای مادر
کاش میشد گوشه نگاهی مادر
به نوکرت بندازی این شبها
کاش میشد یه سنگ قبری داشتی
زیارتت می کردم یا زهرا
کاش دعا کنی
که نوکرت سر به راه بشه
قیامتم رو سیاه نشه ای مادر
روز محشرم
تو اون هیاهو و همهمه
سوا کنی مارو از همه با حیدر
سلام بانویِ علی
سلام مادرِ حسن
سلام مادرِ حسین سلام
#حضرت_زهرا #مرثیه_حضرت_زهرا
میشویَمَت که آب شوم در عزایِ تو
یا خویش را بخاک سپارم بجایِ تو
قسمت نبود نیتِ گهواره ساختن
تابوت شد تمامیِ چوبش برایِ تو
گر وا نمیشدند گرههای این کفن
دق مرگ می شدند زِ غم بچههای تو
خون جایِ آب میچکد از سنگِ غسلِ تو
خون میچکد که زنده کُنَد ماجرایِ تو
در بود و شعله بود و در اُفتاد رویِ تو
گُم شد میانِ خندهیِ مَردُم صدایِ تو
در بود و شعله بود و از آن در عبور کرد
هرکس که بود نیمه شبی در دعایِ تو
حالا زمانِ غسلِ تو فهمیده ام چرا
رویِ تو را ندید کسی تا شفایِ تو
تنها نه جایِ دست نه جایِ کبودی است
آتش اثر گذاشته بر چشمهای تو
🔸شاعر :
#حسن_لطفی
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
غزل فاطمیه و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
روضه برپا شده ای صاحبِ این روضه بیا
کوچه غوغاست اَلا منتقمِ کوچه بیا
نگَهی کُن به مدینه که زبان بِگْرفتهَست
مادرت از پسِ دیوار زند ناله بیا
بیتالاحزان زدهایم و شالِمان شالِ عزاست
صاحبِ مجلس زهرا تو به این خانه بیا
قصّهیِ میخِ در و سینهیِ سوراخ بگو
راویِ روضهیِ نیلی شدنِ لاله بیا
چشمه شد چشمِ علی دیدهیِ زینب دریاست
ای قرارِ دل این عاشق و آن ژاله بیا
گوشهای از بقیع اِسکان بده این عاشق را
عرفه خود به سراغِ دلِ دیوانه بیا
🧿چشم زخم
✍امام رضا علیه السلام: چشم زخم حقیقت دارد و اگر چشم زخمی به تو رسید، دستت را مقابل صورتت بالا ببر و سوره حمد، توحید و معوذتین ( سوره های ناس و فلق ) را بخوان و روی پیشانی خود مسح کن؛ همانا نافع است به اذن خدای متعال.
📚 مکارم الاخلاق، ص ۴۱۳
مواظب باشیم خودمان یا دیگران را چشم نزنیم. اگر از چیزی تعجب کردیم، چه در خودمان، چه در دیگران، سه مرتبه این ذکر را بگوییم:
💠 ماشاءالله لا قوة إلا بالله العلي العظيم.
#آموزنده
سید مرتضى در وصیت خود آورده است که تمام نمازهاى واجب مرا که در طول عمرم خواندهام به نیابت از من دوباره بخوانید.
وقتى این سخنان از ایشان نقل شد، نزدیکان و اطرافیان شگفتزده شدند و پرسیدند چرا؟! شما که فردى وارسته بودید و اهمیت فوقالعادهای به نماز میدادید، علاقهمند و عاشق نماز بودید و همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز وضو گرفته ، آماده میشدید تا وقت نماز فرا رسد، حال چه شد که اینگونه وصیت میکنید؟!
🔹 سید در پاسخ فرمود: آرى من علاقهمند به نماز بلکه عاشق نماز و راز و نیاز با خالق خود بودم و از راز و نیاز هم لذت فراوان میبردم، ازاینرو همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز لحظهشماری میکردم تا وقت نماز برسد و این تکلیف الهى را انجام دهم و به دلیل همین علاقه شدید و لذت از نماز، وصیت میکنم که تمام نمازهاى مرا دوباره بخوانید زیرا تصور من این است که شاید نمازهاى من صد در صد خالص براى خدا انجام نگرفته باشد بلکه درصدى از آنها به خاطر لذت روحى و معنوى خودم به انجام رسیده باشد! پس همه را قضا کنید چون اگر یک درصد از نماز هم براى غیر خدا انجامگرفته باشد، شایسته درگاه الهى نیست و میترسم به همین سبب اعمال و راز و نیازهاى من مورد پذیرش خداى منان قرار نگیرد!
#داستان 📜
📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
✔️✨✔️پادشاه گفت:
تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید گفت✨
مثل دانههای انار!
دانههای انار چون کنار هماند، چون دوشادوش هماند به یکدیگر شکل و شخصیت میدهند. ما هم مثل دانههای اناریم؛ یعنی وقتی هویت پیدا میکنیم و معنا و معنویتی به چنگ میآوریم که با هم باشیم.
به خاطر همین بود که علی(ع) وصیت کرد:
«اِیّاکُم وَ التَقاطُع وَ التَدابُر و التَفرُّق»
بپرهیزید از گسستگی و پشت کردن به یکدیگر و جدایی.
یادمان باشد جدایی و پشت به یکدیگر کردن آدمها را بیخاصیت میکند.
میگویی: نه؟ یک اره را بردار و نگاه کن!
دندههای ارّه را ببین! ببین چگونه شانه به شانه هماند! ببین چگونه پا به پای هماند! به خاطر همین هم است که برش دارند و میبُرند و پیش میروند و کار را هم پیش میبرند.
حالا اگر دندهها از هم جدا بودند یا به یکدیگر پشت میکردند، یعنی یک دنده رویش اینطرف بود و یک دنده رویش آنطرف بود، آیا میتوانستند برش
داشته و یا کارایی داشته باشند؟ هرگز. حال ما هم همینطور، یعنی این داستان، داستان ما هم هست بهخصوص بستگان و خویشان که اگر با هم نباشیم و با یکدیگر صله رحم نکنیم فَشَل میشویم.
این است که علی(ع) میفرمود:
«وَیلکَ قَطِیعَةَ الرَحِم»
وای بر تو اگر قطع رحم کنی.
البته قطع رحم نکردن یا صله رحم کردن، تنها به معنی رسیدن به یکدیگر نیست، بلکه به معنای رسیدگی نسبت به یکدیگر است، و این بالاترین صله رحم است.
شب عاشورا را ببین. حضرت به خانواده خود فرمود:
من کسی را سراغ ندارم که مثل شما صله رحم کرده باشد.
یعنی صله رحم فقط این نیست که در کنار سفره با هم باشیم، بلکه صله رحم واقعی این است که حتی در صحنه کارزار و در دل سختیها و تا پای جان با هم همراه و همدل باشیم.
روايت شده است : هنگامى كه حضرت زين العابدين عليه السلام را نزد يزيد بردند، يزيد تصميم گرفت ايشان را بكشد. ازاين رو، شروع به صحبت كرد تا شايد حضرت سخنى گويد كه موجب قتلش بشود، ولى امام سجاد عليه السلام همان اندازه سخن مى گفت كه يزيد با ايشان گفتگو كرده بود. در دست حضرت تسبيح كوچكى بود كه با انگشتانش آن را مى چرخانيد و صحبت مى كرد. يزيد عليه اللعنه گفت : من با تو صحبت مى كنم و تو پاسخ مرا در حالى مى دهى كه انگشتانت تسبيح را مى چرخاند، چگونه اين كار را روا مى دانى ؟
حضرت فرمود: پدرم از جدم به من خبر داد هنگامى كه نماز صبح را مى خواند و از جا حركت مى كرد، چيزى نمى گفت تا اين كه تسبيح را به دست گرفته اين دعا را مى خواند:
اللهم اصبحت اسبحك و احمدك و اهللك و اكبرك بعدد ما ادير به سبحتى . خداوندا! من صبح كردم در حالى كه تو را تسبيح و تحميد و تهليل و تكبير و تمجيد مى گويم ، به تعداد دانه هاى تسبيحى كه مى گردانم .
و سپس تسبيح را به دست گرفته آن را مى چرخانيد و هر چه دلش مى خواست سخن مى گفت بدون اين كه ذكرى و تسبيحى بگويد و مى فرمود كه اين برايش حساب شده موجب حفظ و نگهدارى اوست تا اين كه به رختخوابش مى رفت . آن هنگام كه در بسترش جاى مى گرفت ، همان ذكر را مى گفت و تسبيح را زير سرش مى گذاشت . از آن لحظه تا وقتى كه از خواب برمى خاست ، براى آن حضرت ذكر و تسبيح به شمار مى آمد. من در اين كار به جدم اقتدا كرده و به خاطر پيروى از او انجام داده ام .
يزيد عليه اللعنه براى چندمين بار به حضرت گفت : من با هيچ يك از شما صحبت نكردم مگر اين كه طورى پاسخ گفت كه بر من چيره شد. و سپس از قتل حضرت صرف نظر كرده و دستور داد ايشان را آزاد كنند.
#سلام_صبحگاهی
سلام
ای پرمعنا ترین نگاشته ی هستی
سُلاله ی آفتاب ...
پدر مهربانم
چشم وجودمان
خیره به نورِ حضور شما ست...
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
لازم است در نماز جماعت به نكات زير توجه شود:
1. صف هاى نمازجماعت بايد منظم باشد، به طورى كه پاها و شانه هاى مأمومين در يك خط قرار گيرند.[160]
2. تا امام جماعت تكبيرة الاحرام را گفت، مناسب است همه اقتدا كنند.[161]
3. مأموم نبايد زودتر از امام جماعت به ركوع و سجده برود و كارهاى ديگر نماز را انجام دهد.[162]
4. اگر در صف جلو جا هست، مكروه است نمازگزار در صف هاى بعد قرار گيرد.[163]
5. سمت راست امام جماعت با فضيلت تر از طرف چپ وى است.[164]
6. براى مأمومين مستحب است بعد از «ولاالضالين» و قبل از آغاز سوره، «الحمدلله رب العالمين» بگويند.
7. مستحب است امام «سمع الله لمن حمده» بگويد و مأموم «ربنا لك الحمد».[165]
8. مأموم اندكى پس از امام به ركوع و سجده برود نه همزمان يا زودتر.[166]
9. مستحب است امام در وسط صف بايستد و اهل علم و كمال و تقوا در صف اول بايستند.[167]
10. نافله خواندن زمانى كه امام شروع به اقامه مى كند، مكروه است.
11. مكروه است مأموم ذكرهاى نماز را طورى بگويد كه امام بشنود.[168]