eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌شویَمَت که آب شوم در عزایِ تو یا خویش را بخاک سپارم بجایِ تو قسمت نبود نیتِ گهواره ساختن تابوت شد تمامیِ چوبش برایِ تو گر وا نمی‌شدند گره‌های این کفن دق مرگ می شدند زِ غم بچه‌های تو خون جایِ آب می‌چکد از سنگِ غسلِ تو خون می‌چکد که زنده کُنَد ماجرایِ تو در بود و شعله بود و در اُفتاد رویِ تو گُم شد میانِ خنده‌یِ مَردُم صدایِ تو در بود و شعله بود و از آن در عبور کرد هر‌کس که بود نیمه شبی در دعایِ تو حالا زمانِ غسلِ تو فهمیده ام چرا رویِ تو را ندید کسی تا شفایِ تو تنها نه جایِ دست نه جایِ کبودی است آتش اثر گذاشته بر چشمهای تو 🔸شاعر :
می‌شویَمَت که آب شوم در عزایِ تو یا خویش را بخاک سپارم بجایِ تو قسمت نبود نیتِ گهواره ساختن تابوت شد تمامیِ چوبش برایِ تو گر وا نمی‌شدند گره‌های این کفن دق مرگ می شدند زِ غم بچه‌های تو خون جایِ آب می‌چکد از سنگِ غسلِ تو خون می‌چکد که زنده کُنَد ماجرایِ تو در بود و شعله بود و در اُفتاد رویِ تو گُم شد میانِ خنده‌یِ مَردُم صدایِ تو در بود و شعله بود و از آن در عبور کرد هر‌کس که بود نیمه شبی در دعایِ تو حالا زمانِ غسلِ تو فهمیده ام چرا رویِ تو را ندید کسی تا شفایِ تو تنها نه جایِ دست نه جایِ کبودی است آتش اثر گذاشته بر چشمهای تو 🔸شاعر :
می‌شویَمَت که آب شوم در عزایِ تو یا خویش را بخاک سپارم بجایِ تو قسمت نبود نیتِ گهواره ساختن تابوت شد تمامیِ چوبش برایِ تو گر وا نمی‌شدند گره‌های این کفن دق مرگ می شدند زِ غم بچه‌های تو خون جایِ آب می‌چکد از سنگِ غسلِ تو خون می‌چکد که زنده کُنَد ماجرایِ تو در بود و شعله بود و در اُفتاد رویِ تو گُم شد میانِ خنده‌یِ مَردُم صدایِ تو در بود و شعله بود و از آن در عبور کرد هر‌کس که بود نیمه شبی در دعایِ تو حالا زمانِ غسلِ تو فهمیده ام چرا رویِ تو را ندید کسی تا شفایِ تو تنها نه جایِ دست نه جایِ کبودی است آتش اثر گذاشته بر چشمهای تو 🔸شاعر :
|⇦•نشد از چهره‌ام غم را بگیری.. و توسل جانسوز به حضرت اُم البنین علیه السلام به نفس سید رضا نریمانی •✾• خبر برا اُم البنین آوردن خانم جان امیرالمومنین از جنگ برگشته عباس چهارده ساله ست .. این بچه رو بیرون از مدینه پشتِ دروازه های مدینه آورده داره آموزش میده و مشق شمشیر میکنه .. سریع اُم البنین اومد بیرونِ از مدینه دید آری عباس سوارِ بر مرکب امیرالمومنینم ایستاده هی میفرماید عباس شمشیرُ اینجور بگیر برو برگرد اینجور بزن .. اُم البنینم مودب ایستاده سرشُ پایین انداخته هی زیرِ لب میگه بارک الله عباسم .. قربونِ قد و بالات برم .. همچین که شمشیر میزد هی زیر لب میگفت ماشاالله عجب قدرتِ بازویی ، تا حالا تو لباسِ رزم ندیده بودمت .. خیر از جوونیت ببینی .. ان شالله دورِ سرِ حسین بگردی .. یه وقت امیرالمومنین صداش زد عباسم ؛ اومد جلو مودب دستِ راستتُ میخوام ببندم میخوام با یه دست بجنگی .. با یه دست مبارزه کنی ..دستِ راستُ بست ، شمشیرُ به دستِ چپ گرفت، محکم افسارِ اسبُ هم گرفته میزدُ برمیگشت (حالا ام البنین ایستاده پیشِ خودش میگه چرا آقا اینطوری میکنه ، یه وقت نیفته از رو اسب..) یهو امیرالمومنین دوباره صداش زد عباسم ، جواب داد جانم آقا ؛ میخوام دو تا دستتُ ببندم .. ایندفعه باید شمشیرُ به دهان بگیری و بری .. ( آقا باشه هر چی شما بگی ..) اُم البنینم ایستاده داره این صحنه رو میبینه .. یهو یادش افتاد وقتی هم به دنیا اومد این بازوانش رو مولا میبوسید .. اونجا هم سوال کرد نکنه آقاجان بازوهای بچه م ایراد داره .. شمشیرُ به دهان گرفت رفت و برگشت .. ام البنین آرام آرام اومد جلو ، آقاجان سیدِ من مولایِ من ببخشید میدونم عباس نوجوانه ، آیا ازش خطایی سر زده؟.. اینجوری دارید تنبیهش میکنی؟.. یهو امیرالمومنین صدا زد این ذخر الحسینِ .. این ذخیرۀ حسینمِ .. یه روزی میاد همین صحنه هایی که من اینجا انجام دادم و تو با چشمات دیدی برا عباست پیش میاد .. اُم البنین، اول دستِ راستشُ میزنن ، بعد دستِ چپشُ ... باید عادت داشته باشه .. گفت آقا فدا سرِ حسین .. حسین به سلامت باشه .. نشد از چهره‌ام غم را بگیری زِ من اندوهِ عالم را بگیری برای رفتنم اینسو و آنسو نشد مادر که دستم را بگیری تو خوردی تیغ پژمردم من اینجا دو دستت را که زد مُردم من اینجا همین که از رویِ مَرکب عزیزم زمین خوردی زمین خوردم من اینجا نه که امروز مادر درد دارم که روز و شب سراسر درد دارم از آن ساعت که با ضربه شکستند سرت را بی هوا سردرد دارم اگر بشکسته‌ام مانندِ زهرا ببین دلخسته‌ام مانندِ زهرا سرت را تا که رویِ نیزه بستند سرم را بسته‌ام مانند زهرا مرا گفتند که بازو ندارد دگر عباسِ تو اَبرو ندارد بمیرد حرمله بد زد به چشمت از آن لحظه دو چشمم سو ندارد نشد بال و پَرِ خود را بگیرم به دامن اصغرِ خود را بگیرم من از شرمندگی پیشِ رُبابم نشد بالا سرِ خود را بگیرم پس از تو کاش زنجیری نمی‌ماند تو می‌خوردی و شمشیری نمی‌ماند تمامش کاشکی خرجِ تو میشُد برایِ حرمله تیری نمی‌ماند "ببین مادر زِ گریه آب رفته و از سردردها از تاب رفته به نیزه دار گفتم بچه داری؟! کمی آرام تازه خواب رفته" عزیزم جان جانا نور عینا به فرقم باد خاک عالمینا نگاهم مانده بر در تا بیایید حسینم وا حسینم وا حسینا شاعر : انقدر عباس دعات میکنه امشب .. اومدی برا مادرش مجلس روضه و عزا گرفتی .. همچین که زمین افتاد ابی عبدالله اومد بالاسرش، آروم آروم این خون ها رو از جلو چصم عباس پاک کرد.. عباسم چشماتُ باز کن .. یهو همچین که چشمشُ باز کرد یه وقت دسد از گوشه های چشم داره اشک میریزه .. چرا گریه میکنی عباسم .. آخه مادرش خیلی سفارش کرده بود .. عباس با حسین میری با حسین بر میگردی .. صدا زد حسین جان الان تو بالاسرم نشستی .. تو سرِ منو به دامن گرفتی .. دارم چند ساعتِ دیگه رو میبینم .. آخ سرِ عزیزِ فاطمه .. والشمر جالس نفسِ مادرش گرفت سر را برید و جلویِ خواهرش گرفت به سمتِ گودال از خیمه دویدم من شمر جلوتر بود دیر رسیدم من سرِ تو دعوا بود ناله کشیدم من سر تو رو بردن دیر رسیدم من یکی داره پیرهنُ میدزده پیرهن که نه کفن میدزده یکی داره با یه کهنه خنجر سرُ از روی بدن میدزده
عمری گریستی و غمت ناشنیده ماند در سینه‌ات صدایِ تو ای نورِدیده ماند هیات تمام شد همه رفتند شام قبل اما هنوز مادر قامت خمیده ماند از گریه چشم خون شد و مویت سفید شد از ناله سینه آتش و رنگت پریده ماند اینجا همه شبیه تو مشکی است رَخت ما همرنگ تو شدیم و عبایت ندیده ماند کاری برای عصر ظهورت نکرده‌ایم اینجا چقدر میوه‌ی کالِ نچیده ماند احساس ما به آمدن تو چه فایده وقتی کلام سیدِ ما ناشنیده ماند ظرفیت شنیدن یک روضه را بده عمری گذشت و مقتل آن سر بُریده ماند حق می‌دهم اگر به سر و سینه می‌زنی بر روی عمه‌های تو جایِ کشیده ماند قربان آن دو چشم که گریان زینب است ای وای از غمت شبِ طفلان زینب است 🔸شاعر: ┄┅┅❅💠❅┅┅┄
می‌شویَمَت که آب شوم در عزایِ تو یا خویش را بخاک سپارم بجایِ تو قسمت نبود نیتِ گهواره ساختن تابوت شد تمامیِ چوبش برایِ تو گر وا نمی‌شدند گره‌های این کفن دق مرگ می شدند زِ غم بچه‌های تو خون جایِ آب می‌چکد از سنگِ غسلِ تو خون می‌چکد که زنده کُنَد ماجرایِ تو در بود و شعله بود و در اُفتاد رویِ تو گُم شد میانِ خنده‌یِ مَردُم صدایِ تو در بود و شعله بود و از آن در عبور کرد هر‌کس که بود نیمه شبی در دعایِ تو حالا زمانِ غسلِ تو فهمیده ام چرا رویِ تو را ندید کسی تا شفایِ تو تنها نه جایِ دست نه جایِ کبودی است آتش اثر گذاشته بر چشمهای تو 🔸شاعر :
|⇦•علیٌ حُبُهُ جُنَه قسیم النار.. و توسل ویژۀ دهۀ کرامت و ولادت حضرت امام رضا علیه السلام _ کربلایی محمدحسین پویانفر•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ خدا وقتی تجلی کرد با انوار پنهانش کشید او پرده از غیب الغیوبش از شبستانش خدا وقتی خودش را دید در آیینه بندانش علی را آفرید و رفت با اسماء تابانش به قربانش به قربانش به قربانش به قربانش علیٌ حُبُهُ جُنَه قسیم النار یعنی او امامُ الاِنس و جِنَه هزاران بار یعنی او وصی مصطفی تکرار در تکرار یعنی او فقط شیر خدا کرار در کرار یعنی او چگونه شرح آنکه تا قیامت نیست پایانش ببینید این مطهر در مطهر در مطهر را تمام دلخوشی خانۀ موسی ابن‌جعفر را علی یعنی تپش یعنی نفس زهرایِ اطهر را علی یعنی رضا یعنی جگر حتی پیمبر را علی یعنی مدینه مکه قربانِ خراسانش دوباره رو به ایوانت امین الله های ما سلام الله های ما نگاه و آه های ما به درهای حرم خورده گره گر راه های ما سر سال است دور تو بگردد ماه های ما خداوندا سلامش کن یک ایران است و سلطانش پشیمان می‌شود هرکس ننوشد جام سلطانی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی بگردان جام چشمت را که عالم را بگردانی سلیمانی شود مردی که پیشت کرد دربانی فدای جذبۀ چشمی که سلطان شد سلیمانش چنان موری که خود را این همه پروانه گم کرده که هر زائر که می بینی دل دیوانه گم کرده چنان مجذوب این جایم که مستی خانه گم کرده کنار آب سقا خانه ات پیمانه گم کرده شنیدم از نجف این را فدای صحن و ایوانش هنوز عطر تو از شبهای نیشابور می آید هنوز از این ضریحِ نقره باره خوشۀ انگور می آید هنوز از کفشهای زائرانت نور می آید هنوز آن روستایی از مسیر دور می آید دوباره پا برهنه ساده آمد پیش جانانش تو عیدی رو به سوی تو نماز عید می خوانم زیارت نامه را در خانۀ خورشید می خوانم تو را ما با قنوت عشق با امید می خوانم خیال ماست راحت تا که بی تردید می خوانم که پیش از عرض حاجت حاجتم را داده دستانش همیشه دیده‌ام اینجا مریضی که شفایش دید زنی بر روی سجاده براتِ کربلایش دید کنار بچه‌ای معلول ، مردی گریه‌هایش دید هنوز اشکش به چشمش که؛پسر را روی پایش دید من و دارالشفایی که نگفته نه به مهمانش بیا اردیبهشتی کن تو این اسفند ماهی را کبوتر کن کبوتر کن کلاغِ رو سیاهی را قبول از ما کن امشب این نماز اشتباهی را کمی خرجِ دل ما کن نگاه گاه گاهی را نگاهی نه به من بر مادر و بر دست لرزانش تویی تنها که می فهمی سلام آخری ها را تویی که دوست می داری دعای آذری ها را کنار کفشداری ها مقام پادری ها را به جان مادرت تحویل گیر این مادری ها را فقط دستم به دامانت فقط دستم به دامانش شب جمعه حرم بودم کمی در پشت در خواندم نشد در کربلا اما در اینجا از جگر خواندم شنیدم مادرت رفته که از داغ پسر خواندم دو خط از روضه اکبر کنارت مختصر خواندم چه بد سر نیزه ها کرده پریشانش پریشانش فقط شمشیر می‌آمد فقط تکبیر می‌آمد به بالا نیزه می‌رفت و به پایین تیر می‌آمد به رویِ اِرباً اربایی صدایی پیر می‌آمد خدایا عمه از خیمه اگر که دیر می‌آمد پدرجان داده بود از غم همانجا با علی جانش شاعر :
شاعر: یا که از عشق مگو یا که جگر را بتراش خَم اَبرو بکش و قرص قمر را بتراش از علی دَم بزن و تیغِ دوسر را بتراش مژه را تَر کن و با خطِ مُعلی بنویس هرقدر می‌شود از حضرتِ مولا بنویس دید حق ، معرکه شمشیر زنی کم دارد دید میدانِ بلا شیرزنی کم دارد دید پیغمبرِ تکبیر زنی کم دارد آنکه کم بود در این خانه فقط زینب بود آنکه باید برود تا تَهِ خط زینب بود پس ، پس از فاطمه تصویرِ خدا زینب شد فاطمه ضرب درِ شیر خدا زینب شد صاحبِ مجلسِ تفسیرِ خدا زینب شد مُحرمِ عشق بخوان مَرهم هر درد آمد مَرد می‌خواست خدا  مَرد تر از مَرد آمد شانه‌ای آمده تا بارِ بلا را ببرد قامتی آمده تا کرببلا را ببرد چادری آمده تا آلِ عبا را ببرد فاطمه‌وار نوشتند حسین آمده است شصت و نُه بار نوشتند حسین آمده است آمده تا که نبیند همه را اِلا یار آمده تا برود سایه به سایه با یار سایه هم دورتر و دورتر از او تا یار... هیچ کس نیست در آفاقِ تماشاییِ او نیست مانند برای دل زهرایی او جای گهواره‌ی او قلبِ حسین است حسین دلِ آواره‌ی او قلبِ حسین است حسین و فقط چاره‌ی او قلب حسین است حسین ماه و خورشید نَه بر محور او می‌چرخند  شش برادر همه دورِ سرِ او می‌چرخند ماند تا بشکند او خطِ ستم را تنها ماند تا جمع کند اهل حرم را تنها تا که بردارد از این خاک عَلَم را تنها ماند تا چادرِ خود را بتکاند زینب کوفه را بر سرِجایش بنشاند زینب خطبه‌ای خواند که از شام بجز نام نماند نامِ او ماند به تاریخ ولی شام نماند خطِ خون زنده شد و خِطّه‌ی دشنام نماند گفت در شام که اسلامِ علی می‌ماند به رویِ مأذنه‌ها نامِ علی می‌ماند همه رفتند ولی سنگرِ او دست نخورد به پَرِ بیرق آبِ آور او دست نخورد به سویِ سایه‌ای از معجرِ او دست نخورد آه یک روزه عطش دور و برش را سوزاند خواست آهی بکشد غم جگرش را سوزاند خواهری بود که  بی  پنج برادر  بود و با حرم در وسط آنهمه لشگر بود و دید در خیمه‌ی آتش‌زده دختر بود و یک نفر بود و هرآنکس که نمی‌زد می‌زد بشکند دست حرامی چقدر بد می‌زد... تپشِ ما نَفَسِ ما قلمِ ما زینب قدم ما دو دمِ ما علَم ما زینب شرف ما نجف ما حرم ما زینب ما مسلمان شده‌ی غیرت زینب هستیم بنویسید که ما ملت زینب هستیم
نگاه کن به دو چشمانِ بی قراری که ندارد از تو جز این ، هیچ انتظاری که قسم به چشم ترت بد زمانه چشمم زد و گریه می‌کنم از دستِ روزگاری که نداشت چشم که نُه سال پیشِ هم باشیم نگفت: داغِ پدر دیده درد داری که حسینت آمده ، گیرم بغل کنی او را برای شانه کشیدن توان نداری که نرفته از نظرم خاطرات آنروزی... که ریخت رویِ سرت جمعِ بی شماری که برای بُردن من آمدند در خانه برای بُردن آنکه نداشت یاری که به جای تو برود پشت در ، ولی رفتی زدند در به تو و میخِ داغداری که نداد فرصت آنکه به محسنت برسی نشانده است به پهلوت یادگاری که از آن به بعد لباست همیشه خونین است و سینه‌ی تو شکسته است از فشاری که میان یک در و دیوار و شعله خُردت کرد گذشت بر تو زمانِ نفَس شماری که پس از سه ماه فقط التماس من این است کمی نگاه ...ندارد نگاه کاری که
تا به کِی باید که در یادِ تو گریان سوختن تا کجا از دوری‌ات ای سبز دامان سوختن گرمیِ این روضه‌ها از ناله‌ی عشاقِ توست آه می‌چسبد برایت در زمستان سوختن عاشقی کو تا بیاموزیم از او عشق چیست روزها در شهر و شب بِینِ بیابان سوختن از جگر آهی کشیدی آسمان آتش گرفت سالها کارَت شد از داغِ عزیزان سوختن گریه کردی آنقدر ، چشمان تو مجروح شد شمع را هرگز ندیدم زیرِ باران سوختن گفت باید که تو را در قلب خود پیدا کنیم کارِ ما شد بعد از آن سر در گریبان سوختن یوسفش نزدیک بود اما نمی‌دیدش چرا بختِ یعقوب است پیشِ چاهِ کنعان سوختن چشمهایش رفت وقتی ، بوی پیراهن شنید راه را وا می‌کند آخر ، زِ هجران سوختن آنقدر باید بگریم تا بیابم بوی تو قسمتم کِی می‌شود مثلِ نیستان سوختن ما پریشان روضه می‌خوانیم آقاجان بیا سهمِ ما شد داد و سهمِ تو پریشان سوختن کاش دستی روی دیوار مدینه می‌نوشت می‌شود نُه سال با ذکرِ علی‌جان سوختن می‌شود با پهلویِ زخمی تبسم کرد باز می‌توان با سینه‌ی مجروح پنهان سوختن کاش می‌شد مادری دیگر نبیند مثل این پشت در اُفتادن و در پیش طفلان سوختن سخت‌تر از آتشِ در از هجوم شهر چیست گفت از لبخند چندین نامسلمان سوختن...
روزگارم در غمِ آن قد و بالا سوخته باغِ من گُل داشت روزی حیف حالا سوخته وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند وای بر دل زندگی‌ام جمله یکجا سوخته کاروانی که دلم را بُرد روزی با خودش آمده از گرد و خاکِ راه اما سوخته هرچه گشتم بِینِ‌شان شاید که بشناسم کسی هرکه دیدم پیر بود و شمع آسا سوخته بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق شانه‌ها از تازیانه خُرد حتی سوخته چشم‌ها از فرطِ سیلی سرخ و نابینا شده چهره‌ها لبریزِ تاول زیرِ گرما سوخته گیسوان زردند ، گویا بین آتش مانده‌‌اند تارِ موهاشان گره خورده است گویا سوخته تا که پرسیدم امیرِ کاروان حالا که هست بِین‌ِشان دیدم زنی اما سرا پا سوخته گفتمش کو گیسوانِ زینبی‌ات گفت : آه شعله‌ای بر معجرم اُفتاد آنجا سوخته گفتمش سالارِ زینب را نمی بینم چرا؟ گفت دیدم چهره‌اش بر ریگِ صحرا سوخته شعله بود کرببلا و دود بود و خیمه‌ها بِینِ آتش دختری دیدم که تنها سوخته
شبیهِ سیبِ غلطانی که از جوی تو می‌آید دلِ سرگشته‌ی ما از شبِ موی تو می‌آید تو آنقدر از خدا سرشار هستی که نمی‌دانیم که این عطرِ خداوند است یا بوی تو می‌آید تو از آن جلوه‌هایِ ذاتیِ حقی که  از لاهوت علی حق و علی حَی  از دَمِ هویِ تو می‌آید حسین آنقدر عادت بر تماشایِ علی دارد به هرجا میرود تنها دلش سوی  تو می‌آید حسین است و علی اکبر رسول الله را آورد امیرالمومنینش هم که با روی تو می‌آید کنارِ شهربانو فاطمه ذوقی دگر دارد که از این مادرِ ایرانیان بویِ تو می‌آید خدا می‌خواست میدان داری‌ات پنهان شود وَرنَه سلحشوری  علمداری  به بازویِ تو می‌آید گره بر اَبرویت ای کاش می‌دادی و می‌گفتند کجیِ ذوالفقار  آری به اَبرویِ تو می‌آید خدا می‌خواست دستت بسته باشد وَرنَه با تیغی سرِ گردن‌کشان در زیرِ زانویِ تو می‌آید خدا را شکر در بیچارگیِ ما در این ایام به دادِ ما دعاهای تو دارویی تو می‌آید بخوان "یا مَن تُحَلُّ..." تاکه حل گردند مشکل‌ها که هرجا سائلی باشد سرِ کویِ تو می‌آید چه خاکی خطبه‌هایت بر سرِ آلِ یزید آورد هنوز از کاخِ ویرانش هیاهویِ تو می‌آید دلِ زینب کنارت قرص می‌شد در تمامِ راه که پایش بعد عباسش‌ به زانوی تو می‌آید « ندانم دل کجا می‌نالد از دردِ گرفتاری صدایِ چینی‌ای  از چینِ گیسوی تو می‌آید» نمی‌دانم چه آمد بر سرت از کوفه تا شام صدایِ فاطمه از دردِ پهلویِ تو می‌آید 🔸شاعر: