فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییـز در حال آمدن است
🍂اما نه فصل خزان زرد
🍁اما نه فصل اندوه و درد
🍁فصل زیبای سادگی
🍂فصل رنگهای زیبای طبیعت
🍁فصل موسم شدید دلدادگی!
🍂پیشاپیش
🍁پاییزتون قشنگ و
🍂پاییزتون پراز خاطرات شیرین
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز خودت باش،
نه تنديسی كه ديگران میخواهند!
وقتی قالب فکر دیگران میشوی،
به چشمشان زیبا میشوی.
اما، قبول كن
«تمام مجسمهها
در کمال زیبایی شكستنی هستند»
چهارشنبه تون زیبـا 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریور چه عاشقانه🍁
روزهایش را ورق می زند
تا برسد به پاییز🍂
مجالی نیست
باید رنگ ها را مهمان🍁
برگ ها کرد
پاییز می آید🍂
و باز شهریور می ماند
و عاشقانه هایش🍁
پیشاپیش پاییزتون زیبا🍂🍁
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺نفس بڪش
ازطبیعت لذت ببر
خودت را دوست بدار
امروززیباتریڹ روزخداست❤️
بهانہ براے زندڪَی هست
شادباش و لبخند بزن
دنیا ارزش
یڪ لحظہ ناراحتی تورا ندارد
🌺صبحتون زیبا 🌺
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروزم بوی آرامش می دهد،
بوی یک احساس خوب .
یک احساس که قلبم را خیلی روشن کرده.
احساس لبخند همه...
یک امید قشنگ...
☘سپردن همه چیز به دستان گرم خدا،
قدم زدن کنار کسانی که دوستشان داری
و خوردن چای گرم ...
🌸دیدن دنیایی که خورشیدش هر صبح به تو سلام بدهد، ستاره هایش که به تو چشمک بزنند و بگویند.
خودت را برای فردای بهتر آماده کن...
☘و مهم تر از همه، خدایی که هر روز حالت را از او می پرسم.
🌸من امروز زیباتر از هر روز نفس میکشم...
زیباتر از همیشه میبینم...
من امروز بهتر از همیشه زندگی میکنم!
☘من احساسم را،
☘ امروزم و خدایم را
☘بیش از همه دوست دارم
🌸🍃
🌷آداب قرائت قرآن:
🌷هرچه میتونید قرآن بخوانید.20 مُزَّمِّل
🌷زیبا قرآن بخوانید..................4 مزمل
🌷درقرآن تدبرکنید.....................82 نسا
🌷بااعوذ بالله شروع کنید........98 نحل
🌷وقت شنیدن قرآن سکوت کنید.204 اعراف
🌷بدون وضو قرآن رالمس نکنید.79 واقعه
🌷تلاوت یعنی خواندن همراه باعمل
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷فوایدتلاوت قرآن:
🌷1.هدایت میکند...........2 بقره
🌷2.شفا ورحمت است.......82 اسرا
🌷3.ذکر وآرام بخش است..28 رعد
🌷4.زیادکننده ایمان........2 انفال
🌷5.نور وروشن کننده دل.15 مائده
🌷6.موعظه وزنده کننده دل است.57یونس
🌷7.امام صادق ع:
خواندن هرحرفش 10 حسنه دارد
ودرنمازایستاده 100 حسنه دارد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا #عید_الزهرا سند تاریخی دارد؟؟
حقیقت ماجرای عیدالزهرا
و ابولولو چیست؟
استاد #مهدوی_ارفع
#بدعت
پیشاپیش از صحنه های داخل کلیپ عذر خواهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓#شبهه وهابیت: چرا برای امامانِ دیگه اربعین نمیگیرید؟! و فقط برای #امام_حسین علیه السلام زیارت #اربعین می گیرین؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥رهبر انقلاب: بزرگنمایی دشمن، یکی از پایههای جنگ روانی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥۲۰ حقیقت تحسین برانگیز از عملکرد دولت شهید رئیسی توسط رهبر معظم انقلاب که اتفاقاً در این کلیپ از عملکرد نفتی و پتروشیمی آقای رئیسی هم رهبری تعریف کردند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ تلنگر به کسانی که با نقاب #وفاق_ملی دارن به فتنهگران پست و مقام میدن!
📌امامخامنهای: «این پدیده بسیار زشتی است که رسم شده...»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تذکر مداح تایلندی به میثم مطیعی هنگام همخوانی!
میثم مطیعی نوشت:
🔹جعفر یک نوجوان با احساس، متدین و انقلابی تایلندیه؛ خیلی علاقمند به مداحیه و به نحو تحسین برانگیزی مداحی فارسی و عربی رو حفظ میکنه! شعری که من سابقا خونده بودم رو بهتر از من حفظ بود؛ آخراش اشتباه خوندم ولی اون درستش رو به من یادآوری کرد.
#میثم_مطیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقد آقامیری به نوح پیامبر
یا ذلعجب
طرف ده سال یک کاری رو انجام بده میگن کارشناس اون کاره
نوح پیامبر ۹۵۰سال پیامبر بود
بعد این آقا اومده نقدش میکنه چرا عذاب خواستی؟
بعد ۹۵۰سال هدایت میگه چرا صبر نکردی بازم؟
هیهات از خودباسواد پندارهای متوهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا اینجا یه دسر سه سوته و آسون و کم هزینه میخواستن؟🤚🏽🤌🏻🤚🏽
نیاز داریم به ۴ تا پیمونه یا لیوان آب طالبی
4 تا قاشق سوپخوری پودر ژلاتین که باید با ۱/۲ پیمانه آب مخلوط کنید وقتی اسفنجی شد روی بخار آب ذوب کنید تا شفاف بشه
من ۲۰۰ گرم خامه قنادی زدم و دیگه شکر نریختم..
اما شما میتونید یک پاکت خامه صورتی + ۱/۲ پیمانه شکر بزنید…. ولی حتما بچشید که شیرینیش براتون مناسب باشه
29.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترشی مخلوط تمر
.
یکیاز بهترین هاست حتما امتحانش کن.
مواد لازم:
کل کلم ۱ عدد ۱ کیلویی
هویج ۲ عدد
خیار ۴ عدد
سیر یک بوته
موسیر اختیاری ۴ کله
بادمجان متوسط ۴ عدد
فلفل عنابی تند ۵ عدد
کرفس دو ساقه اگر دوست داشتین
پیاز قرمز ریز ۱۰ عدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک هلوو
مواد لازم کیک 🍑🍑🍑🍑🍑
۱/۲ پیمانه (۱۱۳ گرم) کره دمای محیط
۱/۴ ق چ نمک
۲/۳ پیمانه(۱۳۰ گرم) شکر
۲ عدد تخم مرغ
۱/۳ پیمانه(۷۰ گرم) ماست پرچرب
۱۸۰ گرم آرد
۱ ق چ بیکینگ پودر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالاد سرخپوستی Salad
.
ایده این سالاد سرخپوسن از اینجا به ذهنم رسید که از موادی استفاده کنم که در دسترس باشه و همه پسند باشه و ظاهرش شبیه پر های سرخپوست😀
مواد لازم:
کلم بروکلی ۱ عدد
کاهو رومی ۱ عدد
ذرت ۱ پیمانه
نخود فرنگی ۱ عدد
هویج ۲ عدد
خیارشور ۱۰ عدد متوسط
زیتون ۱۰ عدد بزرگ
کشمش ۱/۳ پبمانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترشی انبه 😍
مواد لازم:
مرحله اول:
انبه سبز و کال ۳ کیلو
زرد چوبه ۲ قاشق غذاخوری
نمک ۲ قاشق غذاخوری
استراحت در محیط اشپزخانه وپشت پنجره به مدت ۲۴ ساعت .
مرحله دوم:
سیر ۱ بوته
فلفل قرمز تند یا شیرین ۳ عدد
فلفل تند خشک تند مقدار لازم یا فلفل عنابی ۱۰ عدد
قیصی ۱۰ عدد
زعفران دم کرده غلیظ ۲ قاشق غذاخوری
عسل ۲ قاشق غذاخوری سرپر یا ۴ قاشق غذاخوری شکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌓 تا حالا آخوند در این حد آپدیت دیده بودین؟!
#نکات_تربیتی_خانواده 36
سوء استفاده نمیکنن؟
🔶 شما سعی کن در هر شرایطی به همسرت آرامش بدی.
- اگه فقط ما آرامش بدیم که همسرمون سوء استفاده نمیکنه و پر رو نمیشه؟!😢
* نه نترس. پر رو نمیشه. به فرض اگه پر رو هم شد بذار بشه. نگران نباش.☺️
✅ تو خدایی داری که قول داده از بندۀ مومنش دفاع کنه...
عزیز دلم... شما بد عمل نکن.✔️☺️
💢 اولا اگه تو بخوای با "جنگ و دعوا" به منافعت برسی، این یه خیال خام هست.
زرنگ بازی در نیار!
⛔️ آدم هیچ وقت با درگیری به منافعش نمیرسه، خصوصا در دراز مدت.
⛔️ بله ممکنه یه جا هم بتونه به همسرش زور بگه، اما این زور گفتن صد جای دیگه جبران میشه!😒
دوما رو توی پیام بعدی تقدیم میکنیم 😊
🌷
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۱۲ #قسمت_دوازدهم 🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۳
#قسمت_سیزدهم 🎬:
محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند.
مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد وگفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟
رقیه سری تکان داد وگفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات...
لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده
محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم.
هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند.
نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر..
رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟!
محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان...
رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد
محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید وگفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟
رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است..
محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد وگفت: حالا چه کنیم؟!
رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند.
محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد!
و خیره به بیرون شد.
مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند.
تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده..
رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۴
#قسمت_چهاردهم🎬:
ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید.
راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم...
رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم.
محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت...
مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند.
هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود.
محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد.
رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد..
محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد.
رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت.
گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود.
رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟
رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم.
مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟!
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید.
مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت.
رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد.
رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد
پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید
رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۵
#قسمت_پانزدهم 🎬:
رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست.
چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند.
رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست.
عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند.
ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد.
پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست.
رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم.
ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد وگفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟!
رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که...
پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا....
پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼