eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
آدما های مغرور دو دسته اند: مغرورِ خوب و مغرورِ بد مغرورِ خوب هیچ وقت تو هیچ چیز جلو نمیره، اما اگه جلو بری و ازت محبت ببینه چند برابر بهت محبت میکنه... اما مغرورِ بد هر چه بیشتر بهش محبت کنی و علاقتُ بهش ثابت کنی غرورش پررنگ تر میشه ودست تو دستِ غرور میزاره و باهاش میره و ازت دورمیشه و جواب محبت هاتو با سردی میده! گاهی باید قبول کنیم برای داشتنِ حالِ خوب باید از دوست داشتن دسته ی دوم دست برداریم، دوست داشتن آدم هایی که غرورشان اولویتشان است آزار دهندست... و هرچه بیشتر دوستش داشته باشی بیشتر اذیت میشوی و ضربه میخوری! عشق و خوشبختی غرورِ فراموش شده میخواهد! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼با همه سختی ها بیا زیبا زندگی کنیم💛 🍃🌼که یادم بمونه خدا پشت و پناه همیشگیه 💛 سلام صبحتون شـاد و زیبـا 🌼🍃 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺يکشنبه تون زیبـا 🎊ان شاءالله امروز 🌺بهترین روز 🎊زندگیتون باشه 🌺سرشارازشادی وآرامش 🎊لبریزاز موفقیت و لبخند 🌺ودعای خیربدرقه راهتون 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 از جنس چشمه باش 🍃 جاری وزلال..‌ 🌊 ازسنگها بگذر 🍃 ودر مسیرت 🌊 سبزی وشادابی را 🍃 هدیه ی دیده ی رهروان کن 🌊 تادر تو دمی بیاسایند... 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمردی میگفت: پیر شی ولی نوبتی نشی! گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی وقتی دیگه قادر به انجام کارهات نیستی، بچه هات برا نگهداری ازت نوبت تعیین نکنند و باهم دعوا کنند.. پیر نوبتی نشین الهی 🍁 🍁🍂
👈هر احساسی پیامی برای ما دارد 🔸افسردگی پیامی دارد و می گوید: سبک زندگیم خوب نیست و راکد بودن را باید رها کنم و به جای حس بیهوده بودن حس مفید بودن را تقویت کنم. 🔸اضطراب پیامی دارد و می‌گوید: خودم را بیش از حد درگیر مسائلی کرده‌ام که ارتباطی به من ندارند. 🔸استرس پیامی دارد و می‌گوید: روی مسائل زندگیم تسلط ندارم و باید مهارت‌هایم را افزایش دهم و نیاز به مرتب‌تر کردن زندگیم دارم. 🔸کمبود اعتماد به نفس پیامی دارد و می گوید: من به وعده‌هایی که به خودم می‌دهم عمل نمیکنم و دیگه نمیتوانم روی خودم حساب کنم. 🔸زود رنجی برای من پیامی دارد و برای میگوید: دچار خودبزرگ بینی هستم و کوچکترین مخالفتی را برنمی تابم چرا که تصور می کنم هرآنچه که می پندارم بی‌شک درست است. 🔸در واقع تمام احساس‌های منفی در باطن خود پیامی دارند و اشاره به نقطه ضعفی از ما می کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سه چیز "هرگز نمیرسید" :🍂🍁 بستن دهان مردم، جبران همه‌ی شکست ها، رسیدن به همه آرزوها... سه چیز حتما به تو میرسد: مرگ، نتیجه عملت، رزق و روزی اگر میخواهی در زندگی به همه چیز برسی، توکل به خدا را سر لوحه‌ی همه‌ ی امور زندگیت قرار بده..🍂🍁 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁هر روز می تواند 🍂يك رنگ متفاوت داشته باشد 🍁اصلا يك روز ديگر باشد 🍂نه شبيه ديروز 🍁نه شبيه خيلی از روزهای رفته 🍂شبيه خودش 🍁شبيه يك روز خوب 🍂صبحتون عالی حال دلتون خوب 🍁امروزتون پر از خبرهای خوب 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻راز همیشہ شاد بودن این است؛ ♥️ دل بر آنچہ نمےماند نبند... 🌻فردا یڪ راز است نگرانش نباش 🌻دیروز یڪ خاطره بود حسرتش را نخور 🌻امروز یڪ هدیہ است قدرش را بدان♥️ ♥️تقدیم به شما عزیزان 🌻یکشنبه تون شاد و قشنگ 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦆گاهی باید دل را به دریا زد 💫گاهی هم باید دل را 🦆دریایی کرد و مثل دریا شد 💫آنها که دلشان دریاست 🦆همه چیز دارند. 💫گاهی خروش دارند 🦆گاهی موج دارند 💫گاهی طوفان دارند 🦆گاهی آرامش دارند 💫اما همیشه زیبا هستند 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در درون ما، هنوز کودکی پاک، بخشنده، پر از عشق و سرشاراز شادی ها زنده است. کودک درونت را دریاب، تا همچون کودکی شادمانی ها را در آغوش بگیری ... 👼🏼 روز جهانی كودک گرامی 👼🏽 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃بی دلیل شاد باشید 🌼🍃بی دلیل عالی باشید 🌼🍃بی دلیل بزرگ باشید 🌼🍃بی دلیل خوب باشید 🌼🍃بی دلیل اول باشید 🌼🍃و بگویید: 🌼🍃امروز روز منه 🌼🍃صبح یکشنبه مهر ماهتون زیبا 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی جای رحمت میشیم زحمت جای ژست میشیم زشت جای یار میشیم بار جای قصه میشیم غصه جای زبان میشیم زیان پس به خودمان مغرور نباشیم چون بایک نقطه جابجا میشویم...! 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹آيت الله العظمی جوادی آملی
«تقدیر و حق شناسی از حضور باشکوه مردم ولایتمدار در  ۱۳مهرماه»

۱۴۰۳/٧/١۴
 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شهروند آمریکایی: 📍من از آمریکا، کشوری که در آن زاده شدم شرمسارم، ننگتان باد آدمکش‌ها...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تبرک جستن حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به تربت سیدالشهداء (ع) پس از نماز
مدح و متن اهل بیت
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل🎬: آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از
🎬: با ورود کیسان به جمع غم زده خانواده، انگار شور و شوقی پنهانی در گرفت و رضا هم که اندوهی سخت دلش را پوشانده بود و داغی را که بیش از دوسال بر دل داشت اینک به عاقبت خود رسیده بود، هم اندکی از دردش کم شد، انگار خداوند کیسان را ذخیره نگه داشته بود که در چنین روزی وارد جمع خانواده شود و نور امیدی بر دل مهجورشان بتابد و بفهمند که اگر کسی را از دست دادند، عزیزی را هم به دست آوردند. رقیه به هوش آمده بود و گویی توانی دیگر گرفته بود و همچون پروانه دور کیسان می گشت. کم کم به وقت رفتن خانواده عباس آقا نزدیک میشدند، رقیه که دل از یادگار محیایش نمی کند و می خواست کنارش باشد و باز هم سوال پشت سوال کند و با شنیدن داستان زندگی او، در لحظه لحظه این عزیزان دور افتاده اش سهیم باشد پس رو به مهدی کرد و گفت: آقا مهدی اگر پرواز به نجف جای خالی داشت امکان داره کیسان هم همراه ما بیاید؟! مهدی نگاهی به کیسان کرد و گفت: شرایط کیسان ویژه هست ما باید هرچه سریعتر به مرکز مراجعه کنیم و با اطلاعاتی که کیسان تحت اختیارمان قرار می دهد از همین الان راه نجاتی برای محیا پیدا کنیم با آمدن نام محیا انگار بغض فرو خورده رقیه دوباره برگشت و او که دل از کیسان نمی کند از جا بلند شد و گفت: الان نهار را میکشم ، نهار که خوردین سریع برین به مرکزتون ...آااخ بچه ام محیا... مهدی سری تکان داد و خیلی زود سفره نهار کشیده شد و بوی برنج ایرانی و کباب کنجه ای که عباس آقا از بیرون گرفته بود مشام را نوازش میداد. جمع غم زده ای که تا ساعتی قبل حال و هوای هیچ کاری نداشتند الان دور سفره جمع شده بودند و با حرفهای خودمانی و گرم، نهار را صرف می کردند. کیسان از اینکه چنین خانواده ای داشت و از بودن در این جمع گرم و صمیمی احساسات مبهم اما شیرینی به او دست داده بود، انگار او قطره ای از این چشمه زلال بود که تازه به چشمه برگشته بود. بعد از نهار مهدی و کیسان و صادق از خانواده عباس آقا جدا شدند و به سمت مرکز رفتند. در بین راه کیسان خلاصه ای از اطلاعاتی که داشت در اختیار آنها قرار داد. حالا صادق و مهدی می دانستند که محیا مانند یک گروگان، زندانی اسراییل هست و شرط آزادی اش هم کار بی عیب و نقص کیسان می باشد و کیسان با مهره ای از موساد به نام«بیژن» در ارتباط هست که البته چند روزی بود با او تماس نگرفته بود. صادق با شنیدن داستان رو به کیسان کرد و گفت: اشتباه کردی بیژن را از حال خودت بی خبر گذاشتی، من پیشنهاد می دهم یک ارتباط تلفنی با او بگیری و به نوعی این کار را توجیه کنی و البته باید سناریویی بچینیم که بیژن کوچکترین بویی نبرد که تو با نیروهای امنیتی ایران در ارتباطی... کیسان نفسش را آرام بیرون داد و گفت: درست می گویی، اما اون موقع من فکر می کردم شما نیروی بیژن هستی که منو زیر نظر گرفتی و برای همین به بیژن نگفتم مشهد میام، اون فکر می کنه من تو راه اتفاقی برام افتاده چون آخرین تماسمون توی جاده بود به گمانم شک کرده بود که قصد من تهران رفتن نیست چون ردیابی با من بود که موقعیت هر لحظه مرا نشان می داد و من از وجودش خبر نداشتم، آن ردیاب را توی راه مشهد بیرون انداختم. مهدی خیره به کیسان گفت: باید با هم فکری دیگر نیروها، نقشه ای حساب شده بکشیم، اولویت اولمان این است که بیژن اصلا متوجه نشود تو به آنها مشکوکی و با ما در ارتباطی و می خواهی همکاری نکنی... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: کیسان خودش را به سمت پنجره مشرف به خیابان کشید و همانطور که وانمود می کرد ماشین های داخل خیابان را نگاه می کند گفت: ببین بیژن! من برات توضیح دادم که ... یک عده آدم وحشی ریختن سرم، چون از لهجه ام فهمیدن من ایرانی نیستم، فکر می کردن پول و پله دارم، هر چی که داشتم و نداشتم را بردند، فقط همین پیرهن و شلوار تنم برام موند، من اصلا از ایرانی و ایرانی جماعت متنفرررم، می خوام از این جهنم دره هر چه زودتر برم، حالا تو هر چی دوست داری به سازمان بگو ولی اینم در نظر داشته باش اگر چیزی بگی که سازمان یک ذره به من مشکوک بشه، نان خودت هم آجر میشه و برا خودتم عواقب بدی داره خود دانی... بیژن که انگار بحث های چند ساعته با کیسان فرسوده اش کرده بود و هم از شکی که به او داشت درش آورده بود گفت: گیرم من طوری این حادثه دزدی و غیبت چند روزه ات را لاپوشانی کردم، برای اون اطلاعات و نتایج آزمایش هایی که به گفته خودت روی لپ تاپ بوده و همه را از دست دادی چه جوابی بهشون بدم، اونا نتیجه از تو می خوان، می فهمی؟! کیسان لبخندی زد و گفت: منو دست کم گرفتی انگار... بهت که گفتم با یه نفر که دانشجوی پزشکی هست آشنا شدم، دل خوشی از ایران و این نظام و این مملکت نداره، له له می زنه برای اینکه به خارج از کشور بره، قولش دادم اگر کمکم کنه براش شرایط خروج از ایران را فراهم می کنم، کیسان به اینجای حرفش رسید صداش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما برای خروج از ایران روی کمک تو و سازمان حساب کردم. بیژن اخمهاش را توی هم کشید و گفت: اولا این آقای دانشجو چه ربطی به نتایج کار شما داره؟! ثانیا چرا بدون هماهنگی با من قول الکی میدی، میگن موشه تو سوراخ نمی رفت جارو هم به دمش می بست....اه...اه... کیسان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: طرف خییلی زبله، یه نیرو مثل این داشته باشین کلی براتون کار میکنه، حالا کار بدی کردم که نیروی به این فعالی را براتون جذب کردم؟! بعدم همون روز که این اتفاق برام افتاد باهاش تماس گرفتم که به مناطقی که من رفتم مراجعه کنه و نتایج تمام آزمایشات عمومی را که ثبت کردم برام جمع آوری کنه و از طرفی نتایح آزمایشات خاصی که برای سازمان مهم هست را روی یه فلش ریختم و اون فلشه را دارم... بیژن خنده بلندی کرد و از جا بلند شد و همانطور که به سمت کیسان می آمد و با دست روی شانه او زد گفت: خوب! پسر خووب از همون اول بگو که اطلاعات را روی فلش داری و خیال ما را راحت کن، واقعا نمی بینی چقدر جلز و ولز می کنم؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
🎬: بیژن دست کیسان را گرفت و همانطور که به سمت مبل های کرم رنگ می کشاند گفت: حالا بیا دقیقا تعریف کن چی برات پیش اومده؟! کیسان دست بیژن را به کناری زد و گفت: من با تو که هنوز به من مشکوکی هیچ حرفی ندارم، چندین بار برایت تعریف کردم، منظورت چیه دم به دقیقه ای از من می خواهی برایت یک واقعه تکراری را تعریف کنم؟! و بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد: هنوز یادم نرفته در چندین مرحله، چند نفر را فرستادی که مثلا من را تعقیب کنند و سراز روابط من در بیارن. کیسان سرش را نزدیک سر بیژن آورد و کلمات را شمرده شمرده اما بلند تکرار کرد: ای آقای شکاک، این را توی مغزت فرو کن، اگر تو یه مدت هست با سازمان کار می کنی، من یک عمر توی خود اسرائیل زندگی کردم و درس خوندم و قد کشیدم، تو اصالتت ایرانی هست و من هیچ خط و ربطی به ایران ندارم. پس اگر خیانتکاری در بین باشه، اون خیانتکار تو می تونی باشی نه من!! و بعد به سمت در خروجی آپارتمان حرکت کرد و همانطور که وانمود می کرد می خواهد از آنجا بیرون برود گفت: من کاری با تو و سازمانت ندارم، با یه زنگ به داخل اسرائیل شرایط خروجم را از این کشور عقب مانده، فراهم می کنم و تو بمان و سازمانت... بیژن که مشخص بود دستپاچه شده خودش را به کیسان رساند و گفت: حالا چرا تلخ شدی؟! ببین جایی که ما آموزش دیدیم لازمه اش شک کردن هست، الانم بعد از کلی تلاش، موساد یک عملیات را به عهده سازمان مجاهدین گذاشته، حالا ما تمام تلاشمان را می کنیم که سرفراز بیرون بیایم تا مأموریت های بیشتری به ما دهد و ما را مهره سوخته فرض نکند، من عذر می خواهم، بگذار با سازمان تماس بگیرم تا ببینم قدم بعدی... در همین حین صدای گوشی بیژن بلند شد. بیژن حرفش را نیمه کاره رها کرد و به سمت اوپن کوتاه آشپزخانه رفت و با دیدن شماره روی گوشی چشمانش از همیشه بازتر شد و تماس را وصل کرد و گفت: سلام آقا، امرتون... صدای خشنی از پشت خط فریاد زد: همین الان خودت را به من برسان! بیژن با تعجب گفت: اتفاقی افتاده؟! صدا بلند تر از قبل در گوشی پیچید: گفتم خودت را به من برسان. بیژن چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و همانطور که به سمت تنها اتاق اپارتمان می رفت گفت: من یه توک پا میرم تا بیرون و زود برمی گردم، تو هم تا میام استراحت کن، خیالت راحت باشه دیگه بازپرسی در کار نیست و تمام تلاشم را می کنم که پایان مأموریتت را بگیرم.. بیژن با شتاب بیرون رفت و سر خیابان برای خودش تاکسی گرفت و نمی دانست که سوار ماشینی شده که راننده اش یک نیروی امنیتی هست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: بیژن به سمت پایین شهر حرکت کرد و بعد از یک ربع رانندگی وارد محله ای قدیمی شدند و جلوی در سبزرنگ بزرگی که انگار خانه باغ بود دستور توقف داد. بیژن کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد و صبر کرد تا ماشین حرکت کرد و از او دور شد و بعد شماره کاووسی را لمس کرد و چند دقیقه بعد در باز شد. بیژن همانطور که پشت سر مرد لاغر اندام جلویش می رفت، اطراف حیاط را که باغی با درختان مختلف را از نظر گذراند. روبه رویش ساختمانی آجر سفالی بود که رنگ کدر سفالها نشان از قدمت خانه میداد. بیژن وارد هال بزرگی که با سه قالی کرم رنگ فرش شده بود و دور تا دور هال با کاناپه های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود، شد. مرد لاغر اندام در هال را بست و خودش روی حیاط ماند، دقیقا مثل دفعه قبل که بیژن به انجا امده بود. کاووسی روی مبل روبه روی در نشسته بود و بیژن همانطور که به سمتش می رفت سلام کرد و دستش را دراز کرد. مرد با نخوتی در حرکاتش دست بیژن را لمس کرد و مبل کنارش را به او نشان داد تا بنشیند و به محض نشستن بیژن، خودش از جا بلند شد و دستانش را پشت سرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد و بیژن از هیبت این مرد که اینک به نظرش بلندتر و با شانه های پهن و گوشتی که کمی قوز هم داشت می آمد، کمی می ترسید، پس ترجیح داد چیزی نگوید. کاووسی خود را به پنجره بزرگ هال که با پرده ای سفید رنگ پوشیده شده بود رفت و کمی پرده را کنار زد و همانطور که حیاط را از نظر می گذراند گفت: متاسفانه تیم اصلی ما لو رفته است و تعدادی از بچه ها دستگیر و تعدادی دیگر گم و گور شده اند و بعد همانطور که مشت گره کرده اش را روی پایش میزد زیر لب فحشی نثارشان کرد. بیژن با شنیدن این حرف مانند فنر از جا پرید و گفت: از کجا معلوم این جا لو نرفته باشه؟! باید زودتر بریم... کاووسی به عقب برگشت و گفت: اولا هیچ‌کدام از افراد گروه ادرس اینجا را نداشتند، تنها کسی که آدرس دارد، شما هستید. الانم هم برای احتیاط شما را اینجا خواندم تا بیایید و باهم با محموله ای که برایمان فوق مهم هست به آپارتمان شما برویم. بیژن که آشکارا رنگش را باخته بود گفت: شا..شاید اینجا لو رفته باشد و بعدم آپارتمان من که تا الان سفید مانده هم لو بره... کاووسی با خشم به طرف بیژن برگشت و گفت: من مطمئنم اینجا لو نرفته، اگر می خوام به اون لونه موش بیام فقط به دو دلیل هست، اول اینکه احتیاط کنم ، دوم اینکه ماموریت مهمی را که اسراییل بر عهده ام گذاشته با همفکری هم انجام بدیم. بیژن نگاهی استفهام آمیز به کاووسی کرد و گفت: گفتم که اون دکتره تحقیقاتش را انجام داده و نتایج اختصاصی تحقیقات را داره و نتایج عمومی را هم قراره جوانکی که دکتره جذبش کرده و بهش اعتماد کرده طی امروز و فردا برامون بیاره... کاووسی اوفی کرد و گفت: نه منظورم این نبود و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: تعدادی کتاب خطی که از نظر قدمت تاریخی ارزشی بسیار دارند و از لحاظ علمی ارزشی مافوق تصور من و تو دارند را به دست آوردیم که باید به اسرائیل منتقل شود، اما از آنجایی که افراد ما لو رفتن و امکان اینکه من و تو و کل گروه هم شناسایی شده باشیم زیاده، پس باید این محموله را توسط افرادی ناشناس به آن طرف مرز بفرستیم و راهی اسرائیل کنیم. چون وقت تنگ است نمی تونم منتظر کمک سازمان باشیم و باید خودمون فکری کنیم، حالا از تو می خوام چند نفر که ناشناس و البته مورد اطمینان... بیژن که انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد جرات کرد و به میان حرف کاووسی دوید و گفت:... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و بارها این پسره را آزمایش کردم، امتحان خودش را پس داده و تاکید می کنم قابل اعتماد هست البته خودتان بهتر از من می دونید که این آقا ایرانی نیست،رگ و ریشه اش از عرب های لاشخور بعثی ست و بزرگ شده اسرائیل، حالا خودت بگو نمیشه بهش اعتماد کرد؟! کاووسی همانطور که سخت در فکر بود گفت: درست میگی،اما اون پسره که گفتی رفیق اینه چی؟! بیژن خنده بلندی سرداد و گفت: اون که حیرون خدایی هست و اومدن خودش را به دم این دکتره چسپونده تا بلکه بتونم کمکش کنه و بره اونور مرز... کاووسی گفت: یعنیدمطمئنی مورد امنیتی نداره و پلیس دنبالش نیست؟! دلیلش بر اصرار به رفتن چی هست؟ بیژن که خودش هم از این موضوعات خبر نداشت اما نمی خواست جلوی کاووسی کم بیاورد گفت: خوب یه جوون که از این کشور و قوانین جهان سومیش خسته شده و آرزوی رفتن به خارج را داره، خلاف ملافی هم نکرده، البته جوان مستعدی هست و به نظرم اگر توی این پروژه خودش را نشون بده،آینده خوبی خواهد داشت. کاووسی سری تکان داد و گفت: می خوام هر دوشون را ببینم. بیژن که انگار به هدفش رسیده بود و تونسته بود خودی نشان دهد، گلویی صاف کرد و شماره جدید کیسان را گرفت. با دومین بوق، صدای کیسان در گوشی پیچید: سلام آقا بیژن... بیژن بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب و گفت: ببینم این پسره که گفتی، اسمش چی بود؟ کیسان که انگار انتظار نداشت به این زودی صادق وارد دور گردونه بشود گفت: یاشار..یاشار بود یه دانشجوی نخبه پزشکی... بیژن گفت: کی میتونیم ببینیمش؟ کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: اتفاقا قبل از تماس شما زنگ زد و انگار مدارکی را که گفتم جم و جور کرده و به محض اینکه بهش بگم به سمت تهران حرکت می کنه... بیژن چشمکی به کاووسی زد و گفت: پس باهاش تماس بگیر که هر چه سریعتر...اصلا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند. کیسان که نمی دانست واقعا چه نقشه ای پشت حرفهای بیژن هست اما هر چه بود صادق و گروهش را همونطور که اونا می خواستن داشت وارد معرکه می کرد، گفت: چشم، الساعه تماس میگیرم و میگم بهش، فقط میتونم بپرسم چی شده یاشار براتون مهم شده؟! بیژن خنده بلندی کرد و گفت: نه نمی تونی بپرسی، فقط بدون که پرنده خوشبختی روی شانه های شما نشسته... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
26.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در آخرالزمان چطور مراقب خودمون و فرزندانمون باشیم ؟ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾
ملانصرالدین و الاغ ☀ روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی‌آمد. ملا نمی‌دانست الاغ بالا می‌رود ولی پایین نمی‌آید. پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام به‌شدت جفتک می‌انداخت و بالا و پایین می‌پرید. تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود، با خود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می‌کند و هم خود را هلاک می‌نماید. 🌸🌸🌸🌸