❤️💞❣💛❤️💞💛❤️💞
❤️#عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_پنجم
_هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما...
جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد
بالا سرش نشستہ بودم وبہ حرفایے کہ زده بود راجب مصطفے فکر میکردم
بیچاره زنش چے میکشہ هییییی خیلے سختہ خدایا خودت بهش صبر بده...
_دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال و خیس کردم و گذاشتم رو سرش
دیگہ داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پاییـݧ
بالاخره گریم گرفت و همونطور کہ داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پاییـݧ.
_اذاݧ صبح و داد
یہ بغضے داشتم چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردلاݧ
بغضم بیشتر شد یہ ماهے بود رفتہ بود
سجادمو پهـݧ کردم و نماز صبح و خوندم
بعد از نماز تسبیح و برداشتم و شروع کردم بہ ذکر گفتـݧ
دلم آشوب بود، یہ غمے تو دلم بود کہ نمیدونستم چیہ
بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم و پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
_تو کوچہ رو نگاه کردم حجلہ ے یہ جوونے رو گذاشتہ بودݧ و کلے پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنے ندیده بودم یاد حرفے کہ اردلاݧ قبل رفتـݧ زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم بہ تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علے با اوݧ حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
_بہ چهارچوب در تکیہ دادم و تماشاش میکردم
نمازش کہ تموم شد برگشت کہ بره بخوابہ چشمش افتاد بہ مـݧ
باصدایے گرفتہ گفت: إ اونجایے اسماء
آره تو چرا بلند شدے از جات❓
خوب معلومہ دیگہ واسہ نماز
خیلہ خوب برو بخواب ،حالت بهتره❓
لبخند کمرنگے زدو گفت مگہ میشہ پرستارے مثل توداشتہ باشم و خوب نباشم❓عالیم
خیلہ خوب صبر کـݧ داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
_داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنہ آمپول و میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو بہ نشونہ تایید تکوݧ دادم
خیلے خستہ بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود کہ با تکوݧ هاے ماماݧ بیدار شدم
ماماݧ اسماء بیدار شو ظهر شد..
بہ سختے چشمامو باز کردم و ب جاے خالے علے نگاه کردم
بلند شدم و نگراݧ از ماماݧ پرسیدم.
علے کو❓
علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیروݧ
کجا❓
نمیدونم مادر، نزاشت بیدارت کنم گفت خستہ اے بیدارت نکنم
گوشے و برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
_اعصابم خورد شد گوشے و پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اوݧ حالش کجا رفتہ اه
ماماݧ همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
ماماݧ دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میرے دختر❓دست و صورتت و بشور صبحونہ بخور بعد
ماماݧ عجلہ دارم
امروز میخوام برم خونہ اردلاݧ پیش زهرا تو نمیاے❓
_ماماݧ شما برو اگہ وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پلہ هارو رفتم پاییـݧ وارد کوچہ شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ے علے و گرفتم
ایندفعہ دیگہ بوق خورد اما جواب نمیداد
تا سر خیابوݧ رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگہ نا امید شده بودم، بہ دیوار تکیہ دادم و آهے کشیدم هنوز خستگے دیشب تو تنم بود
چند دیقہ بعد گوشیم زنگ خورد
صفحہ ے گوشے و نگاه کردم علے بود سریع جواب دادم
الو علے معلوم هست کجایے❓
علیک سلام اسماء خانم. مـݧ تو راهم دارم میام پیش شما
کجا رفتہ بودے با او حالت❓
خونہ ے مصطفے اینا. بعدشم حالم خوبہ خانوم جاݧ
خیلہ خب کجایےدقیقا❓
دارم میرسم سر خیابونتوݧ
مـݧ سر خیابونمونم اهاݧ دیدمت دستم و بردم بالا و تکوݧ دادم تا منو ببینہ
_سوار ماشیـݧ شدم و یہ نفس راحت کشیدم
نگاهم کردو گفت :کجا داشتے میرفتے❓
اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالے
مگہ میدونستے مــݧ کجام❓
ولے نمیتونستم خونہ بمونم نگراݧ بودم
ببخشید عزیزم کہ نگرانت کردم، خواب بودے دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونہ لباسامو عوض کردم و رفتم خونہ مصطفے اینا ببینم چیزے نمیخواݧ مشکلے ندار❓
خب چیشد❓
خدارو شکر حالشوݧ بهتر بود
علے کاش منو هم میبردے میرفتم پیش خانم رفیقت
_بعد از ظهر میبرمت
دستم و گذاشتم رو سرش. مثل ایـݧ کہ خوبے خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونہ ما برات سوپ درست کنم
إ مگہ بلدے❓
اے یہ چیزایے
باشہ پس بریم
بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے
روسرے مشکیمو سر کردم کہ علےگفت:
اسماء مشکے سر نکـݧ ناراحت میشـݧ خودشوݧ هم مشکے نپوشیدݧ
روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہ اے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشـݧ نباشہ..
_جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کردو گفت
ادامه دارد...
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_پنجم: معامله
دوباره نشستم روي صندلي ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي که بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ...
- من ... نمي خواستم ...
زبانش با لکنت باز شده بود ...
- نمي خواستي يه مامور پليس رو بکشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ... اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي کنم؟ ...
صورتش مي پريد ... دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست کنترل شون کنه ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اينکه چطور مي تونيم پيداش کنيم ...
منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي کنم ... و فراموش مي کنم که خيلي بلند و واضح گفتم ... من يه کارآگاه پليسم ...
نظرت چيه؟ ... به نظر من که معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه که غذاي سگ نشدي ... اون وقت حکمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدي که بهش زدي ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يکي کار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ...
مطمئنم دادستان که با ديدنش خيلي کيف مي کنه ...
دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد...
- باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... کيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش مي کنن ...
يه دختر بي کس و کاره و توي کوچه ها وله ... بيشتر هم اطرافِ ...
اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود ...
چند قدم که رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمکت چوبي کنار سالن دراز کشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم ...
اوبران نيم خيز کنارم روي زمين نشست ...
- تو اينجا چي کار مي کني؟ ... فکر کردي تنهايي از پسش برنميام؟ ...
لبخند تلخي صورتم رو پر کرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ...
- نميري دنبال لالا؟ ...
- يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش مي کنیم ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي رسونمت ...
حس عجيبي وجودم رو پر کرده بود ...
- لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي کنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهل_پنجم
#ازدواج_صوری
به فائزه سادات زنگ زدم گفتم به خاطر اینکه دستمون خالیه نمیتونم باهاشون برم کربلا
دلم گرفته بود😞چرا اخه چرا قسمت نمیشه یعنی اقا دلش ازم گرفته😭
۵روز بعد از اون فائزه سادات و زینب دوستم که من بهش میگم جوجه و رقیه و زهراسادات راهی کربلا
اونا رفتن دل منو باخودشون بردن کربلا😭😭😭
هرروز یکیشون زنگ میزد بهم و با امام حسین و حضرت عباس حرف میزدم
میتونستم چله نشین خونه بشم
غم و غصه بخورم
اما فقط باعث غصه و خجالت زدگی پدر و مادرم میشدم
روزها از پس هم میگذشتن بچه ها از کربلا برگشتن
چندروز بعداز برگشتن بچه ها
منشی فرمانده سپاه بهم زنگ زد و گفت فردا ساعت ۱۰صبح بیاید سپاه جلسه داریم
وارد سپاه شدیم باز این گوشی داغون هاوی منو گرفتن خخخخ
خوبه أپل 🍎 نیست
والا بخدا
فرمانده ناحیمون از راهیان نور گفتن
من مسئول خواهران بودم
عظیمی مسئول برادران بودن
خدایا عجب بدبختیم
من خیلی از این بشر خوشم میاد همه جا مارو باهم میندازن
جلسه که تموم شد رفتم پیش سرهنگ رفیعی
سرهنگ رفیعی از دوستان پدر آقای عظیمی بود
-سرهنگ رفیعی
چرا آخه همیشه ما دوتا رو باهم مسئول میکنید
سرهنگ رفیعی:چون هردوتون
غده
یک دنده
لجبازید
-خیلی ممنون 😕
قانعم کرد😑
۱۰اسفند راهی جنوب شدیم
کلا ۶نفربودیم ۳خانم ۳تا آقا
به همه دوستام گفته بودم که اومدن جنوب حتما بهم خبر بدن
سهمیه استان ما ۵۵تا مدرسه و پادگان شهید مسعودیان بود
زمان اعزام ما دقیقا برابر شد با هفتیم روز شهادت شهید حجت اسدی
اولین طلبه شهیدمدافع حرم استان قزوین
۱۱اسفند ساعت ۷صبح رسیدیم خرمشهر
تا ساعت ۹مثلا استراحت کردیم
بعد ۹تا ۱۲شب به تمام مدارسی که سهمیه استان ما بود سرزدیم
و محیط و امنیت و....
فردا هم قراره بریم یه سر به مناطق سر بزنیم
نام نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قـــسمتــــ_چــهـــل_پنجم
♥️عــــشـــق پــــایـــدار♥️
از آنروز به بعد استاد خانزاده یه جورایی همیشه سربه سرم میذاشت,یادمه جلسه ی بعدیش,برخلاف همیشه, اخرین صندلی گوشه ی کلاس,نشستم.
استادداخل که شد بعداز سلام وعلیک, انگاری یه چیزی گم کرده بود ,توصندلیا هی چشم میانداخت ,تا اینکه نگاهش به من افتاد ,یه لبخند زدوکله اش راتکان داد همونطورکه یه برگه ی آچار دستش بود ,اشاره کرد به من وگفت :به به خانم کریمی ,میخواد چی ازانگشتان هنرمندت فوران کنه که گوشه ای ترین جای کلاس راانتخاب کردی؟؟
راستش رابگو چی تومغزت میگذره که رفتی آخرنشستی, بیا بگیر این برگه را روی این برگه یادداشتهای جنابعالی,جالب ترمیشن....
اونایی که جلسه ی قبل حضورداشتن ,ناگهان زدن زیرخنده...
پسره ی خودشیفته منو توکلاس گاو پیشونی سفید کرده بود
خلاصه باهرجان کندنی بود اون ترمم تمام شد,پشت دستم را داغ کردم که دیگه باخانزاده ,کلاس برندارم،که انگار خانزاده متوجه این نیتم شده بود واشی برام بار گذاشته بود که یک حلب روغن روش چشمک میزد اخه
آخرین امتحانم راکه مزین به قیافه ی استادخانزاده بود دادم,بین امتحان استاد خانزاده, امدبالا سرم وگفت:امتحانت رادادی ,چندلحظه ازوقت گرانبهات رابه من بده ,کارواجب دارم
باتعجب نگاش کردم
یک دفعه برگشته میگه:چیه خوش تیپ ندیدی؟
وااااا این چرا اینجوری گفت؟مگه من باهاش شوخی دارم؟!!
یعنی چکارم داره؟!
شاید میخواد برا خاطر اون نقاشیه نمره ام راکم کنه؟!!!
نه بابا خیلیم دلش بخواد...
یعنی چکارم داره؟
خداازت نگذره, خانزاده ,جواب تمام سوالات ازذهنم پرید.
دانشجوها که رفتند,برگه رادادم وگفتم:بفرمایید ,امرتون؟؟
اخه خودتون میدونید که وقتتتم گرانبهاست...
خیلی ساده وراحت گفت:ادرس خونه؟؟
من:بببببله؟؟
استاد:الان زوده, برای بله گفتن
من:ببببله؟؟
استاد:دختر خوب,ادرس خونه تان رالطف کنید تا با خانوادم برا امر خیر مزاحم خانوادت بشم
وااای این چقددد راحته,یعنی داره خواستگاری میکنه؟
خاک توگورم کنن ,الان چی بگم؟!!
استاد:چی شد؟ ادرستون را یادت رفته؟؟
حالا فکرات رانکن ,ادرس بده وقت برای فکر کردن, زیاده
گفتم:ب ب ببخشید استاد من یه کم غافلگیر شدم
استاد:میدونم... اگر مشکلی ندارید ,قبلش یه کم باهم صحبت کنیم؟
گفتم:نه,,نه,,نه...ادرس میدم.
اخه درست نیست اینجوری,دوست دارم ,مادرمم باشه...
استاد:احسنت,همین حجب وحیات توچشم میزنه,خوشا به حالت که مادر بالا سرته.....
از حرفش یه کم دلم گرفت,طفلکی.......
ادرس خونه را دادم اما گفتم باید قبلش به مادرم بگم .
قرار شد فردا زنگ بزنه وتاریخ تشریف فرماییشون رابه,قم ,اعلام کنم.
فوراخداحافظی کردم وبا دستپاچگی از کلاس زدم بیرون,اما استاد بالبخندی دخترکش ,بدرقه ام کرد
ادامه دارد.......
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۵
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتاق روبه رویی که در اختیار عباس و مادرش قرار داده بود،شد.
نگاهش به ننه مرضیه افتاد که مانند جسمی بی روح روی تخت افتاده بود؛
کنار تخت ایستاد، دست نیمه گرم ننه مرضیه را در دست گرفت، چند بار او را صدا زد اما جوابی نشنید.
صورت کبود ننه مرضیه نشان از حال بدش داشت و تنها امید رقیه به دیدن حرکات سینه و تنفس او بود.
رقیه که می دانست، عباس اینک بهم ریخته است و باید به گونه ای او را آرام کند؛ گفت: نگران نشو! به نظرم حالش بد نیست،شاید فشارش پایین آمده، شما برو ماشین را روشن کن و بیار جلوی در هال و بعد با کمک هم ننه مرضیه را داخل ماشین میبریم.
چند روز پیش محیا بهم خبر داد که توی یکی از بیمارستان های مشهد مشغول به کار شده، میریم همان بیمارستان، راهش چندان دور نیست.
عباس سری به نشانه باشه تکان داد و از اتاق خارج شد.
ماشین به سرعت از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا رسید به خیابان اصلی...
عباس همانطور که حواسش به رانندگی بود، مدام نگاهی به عقب که مادرش مرضیه در آغوش رقیه چشمانش را بسته بود می کرد و رقیه هم همانطور که با اشاره دست ادرس بیمارستان را میداد، زیر لب برای شفای ننه مرضیه که همچون مادر دوستش می داشت، صلوات می فرستاد و نه عباس و نه رقیه، متوجه آن نبودند که یک موتور سوار، سایه به سایه در تعقیب آنهاست.
محیا، برای چندمین بار، شماره خانه را گرفت، اما کسی گوشی را بر نمی داشت، نگرانی به دلش افتاده بود و این نگرانی آنچنان زیاد بود که تمام شور و شوق دادن آن خبر خوب را بر باد داد..
محیا برگهٔ آزمایش دستش را نگاهی کرد و بار دیگر شماره خانه را گرفت و همانطور که خیره به حروف انگلیسی درج شده در روی برگه بود، زیر لب گفت: مامان! گوشی را بردار، میخوام خبر مادر شدنم را اول به تو بگم، حتی هنوز مهدی هم نمی دونه، آخه کجایی؟!
در همین حین صدای پرستاری که از پشت به او نزدیک می شد بلند شد: خانم پرستار، خانم محیا عرب زاده، کجایی شما؟!
محیا گوشی را روی تلفن گذاشت و به عقب برگشت و زینب خانم را دید، با لبخند به او گفت: هیچی داشتم یه زنگ...
زینب نگاهش به برگه دست محیا افتاد و گفت: به به! فکر کنم خبرایی باشه، مبارکه خانم..
محیا مانند دخترکی نوجوان لپ هایش گل انداخت و می خواست چیزی بگوید که زینب خانم ادامه داد: محیا جان! یه مریض بد حال وخیم آوردن بیمارستان، همراهش یه خانم و آقاست که خانمه سراغ تو رو می گرفت، راستی اون خانمه خیلی شبیه تو هست...
محیا با شنیدن این حرف، با شتاب به طرف اورژانس حرکت کرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و بارها این پسره را آزمایش کردم، امتحان خودش را پس داده و تاکید می کنم قابل اعتماد هست البته خودتان بهتر از من می دونید که این آقا ایرانی نیست،رگ و ریشه اش از عرب های لاشخور بعثی ست و بزرگ شده اسرائیل، حالا خودت بگو نمیشه بهش اعتماد کرد؟!
کاووسی همانطور که سخت در فکر بود گفت: درست میگی،اما اون پسره که گفتی رفیق اینه چی؟!
بیژن خنده بلندی سرداد و گفت: اون که حیرون خدایی هست و اومدن خودش را به دم این دکتره چسپونده تا بلکه بتونم کمکش کنه و بره اونور مرز...
کاووسی گفت: یعنیدمطمئنی مورد امنیتی نداره و پلیس دنبالش نیست؟! دلیلش بر اصرار به رفتن چی هست؟
بیژن که خودش هم از این موضوعات خبر نداشت اما نمی خواست جلوی کاووسی کم بیاورد گفت: خوب یه جوون که از این کشور و قوانین جهان سومیش خسته شده و آرزوی رفتن به خارج را داره، خلاف ملافی هم نکرده، البته جوان مستعدی هست و به نظرم اگر توی این پروژه خودش را نشون بده،آینده خوبی خواهد داشت.
کاووسی سری تکان داد و گفت: می خوام هر دوشون را ببینم.
بیژن که انگار به هدفش رسیده بود و تونسته بود خودی نشان دهد، گلویی صاف کرد و شماره جدید کیسان را گرفت.
با دومین بوق، صدای کیسان در گوشی پیچید: سلام آقا بیژن...
بیژن بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب و گفت: ببینم این پسره که گفتی، اسمش چی بود؟
کیسان که انگار انتظار نداشت به این زودی صادق وارد دور گردونه بشود گفت: یاشار..یاشار بود یه دانشجوی نخبه پزشکی...
بیژن گفت: کی میتونیم ببینیمش؟
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: اتفاقا قبل از تماس شما زنگ زد و انگار مدارکی را که گفتم جم و جور کرده و به محض اینکه بهش بگم به سمت تهران حرکت می کنه...
بیژن چشمکی به کاووسی زد و گفت: پس باهاش تماس بگیر که هر چه سریعتر...اصلا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند.
کیسان که نمی دانست واقعا چه نقشه ای پشت حرفهای بیژن هست اما هر چه بود صادق و گروهش را همونطور که اونا می خواستن داشت وارد معرکه می کرد، گفت: چشم، الساعه تماس میگیرم و میگم بهش، فقط میتونم بپرسم چی شده یاشار براتون مهم شده؟!
بیژن خنده بلندی کرد و گفت: نه نمی تونی بپرسی، فقط بدون که پرنده خوشبختی روی شانه های شما نشسته...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#روایت_انسان
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
حضرت نوح می خواست سخنی بگوید که باز آن اشراف زاده، با قهقه ای بلند نوح و اطرافیانش را به بقیه نشان داد و گفت: ای نوح! اولا تو بشری همانند خود ما هستی، ثانیا این گروه اندکی که از تو طرفداری می کنند مردم مستضعف و پابرهنه ای هستند که هیچ شرافتی ندارند و باید در خدمت من و امثال من، چون درازگوشان کار کنند، ثالثا شما هیچ برتری بر ما ندارید، پس تو یک انسان دروغگویی بیش نیستی...
با این حرف آن مرد، همهمه ای در جمع پیش رو به وجود آمد، گویا همه با او موافق بودند و با تایید حرفهای آن اشراف زاده، نوح را کذاب خواندند.
پس نوح باید از راهی دیگر وارد می شد و جور دیگری که مطابق میل آنها باشد، رگ غیرتشان را قلقلک می داد.
نوح نگاهی به جمعیت افکند و فرمود: آگاه باشید که من در مقابل دعوتم از شما هیچ مال و اجرتی را طلب نمی کنم و اجر و مزد من تنها بر عهده خداست.
این سخن می توانست انگیزه ای برای پذیرش اقشار متوسط و ضعیف جامعه باشد، چرا که هر کدام از این افراد که می خواستند به معابد برای عبادت بت ها بروند، می بایست هزینه زیادی به موبدان معبد پرداخت کنند و هدایای ارزنده ای هم به پای بت ها بریزند تا بت ها به عنوان اله های آنان، به مردم نظری کنند و حاجاتشان را روا نمایند و حالا نوح با زدن این سخن، دین یکتا پرستی و امداد خداوندی که قدرت مطلق است را مجانی و رایگان به آنها ارائه می نمود.
حضرت نوح پس از زدن این حرف، نگاهی به مردمی که او را دوره کرده بودند نمود و رو به اشراف فرمودند: بدانید من هرگز این افراد را از خودم طرد نمی کنم چرا که از خداوند میترسم و دین خداوند برای همه، چه فقیر و چه غنی،چه قدرتمند و چه ضعیف یکسان است.
اشراف و متمولین که فقرا را انسان حساب نمی کردند و حاضر نبودند که به دینی در بیایند که انسان های فقیر دارند، با گفتن سخنان درشت و بی ادبانه، به سمت نوح یورش بردند و خیلی جای تعجب داشت که جز همان گروه مستضعف یاران ابتدایی نوح، کسی از طبقه متوسط جامعه و حتی مستضعفین، نوح را یاری نکردند، شاید دلیل این عدم همراهی، عادت کردن اقشار جامعه به پرستش الهه های چوبی و سنگی و بی جان بود و دل کندن. از این اله ها برای مردم سخت بود، پس نوح می بایست به گونه ای دیگر آنها را بیدار نماید...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨