#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_سوم🎬:
حضرت ابراهیم زندگی خویش را در اورشلیم که آن زمان شام هم می نامیدندش که تحت حکمرانی عرب های هکسوس بود می گذارند، او در منطقه ای به نام الخلیل ساکن شد، به دلیل طبیعت بکر و غنی این منطقه، اکثر مردم به شغل کشاورزی و دامداری می پرداختند و از این راه درآمد خوبی داشتند.
حضرت ابراهیم با مریدانش دهکده ای برپا کردند و در کنار مضیف هایی که راه اندازی کرده بود، اینک گله ای گوسفند فراهم کرد و به چوپانی مشغول بود، ایشان در این دوران گوشه نشینی را انتخاب کرده بود و به سلوک باطنی می پرداخت.
هکسوس ها با دهکده حضرت ابراهیم مراودات و داد و ستد داشتند ولی از آنجا که سابقه حضور ابراهیم در بابل و ایستادگی او در مقابل نمرود به گوششان رسیده بود سعی می کردند این ارتباطات زیاد نشود تا ابراهیم نتواند آنگونه که حکومت بابل را از هم پاشانید در اینجا هم چنین کند، پس مراودات در حد معمول بود و نه بیشتر از آن...
حال زندگی در دهکده مومنین رونق گرفته بود و هر روز بر تعدادشان افزوده می شد.
حضرت ابراهیم مردی غیرتمند بود که هر روز از خانه برای کار بیرون می رفت و در خانه را پشت سرش می بست تا از ورود مردان غریبه و نامحرمان به داخل خانه جلوگیری کند.
و خداوند اراده کرده بود ابراهیم را امتحان کند تا به پاس تلاشش در نبوت به او مقامی دیگر عطا کند، پس به ملکوت الموت امر نمود تا به صورت مرد جوانی زیبا به دهکده ابراهیم وارد شود.
ملک الموت در قالب جوانی زیبا چندین بار داخل بازار دهکده، جلوی چشم حضرت، ظاهر شد و حضرت به گمان اینکه از ساکنان شهرهای اطراف است که برای داد و ستد آمده، با او سلام و علیکی کرد و از کنارش رد شد و پس از پایان کارش به طرف خانه راهی شد.
ملک الموت خود را زودتر از ایشان به خانه رسانید، حضرت ابراهیم درب خانه را باز کرد و ناگهان این جوان را در خانه یافت.
ابراهیم برافروخته شد و روبه عزارئیل فرمود: این خانه صاحب دارد، تو به اجازه چه کسی وارد این خانه شدی؟! این رسم جوانمردی نیست که بدون اذن صاحبخانه، در منزلی که مردش نیست داخل شوی...
حضرت ابراهیم می خواست ملک الموت را به طریقی تنبیه و از خانه بیرون کند، چون جرمی بزرگ مرتکب شده بود که ملک الموت لبخندی زد و فرمود: من حضرت عزرائیل هست و از جانب خدا مأمور شدم در این خانه فرود آیم.
حضرت ابراهیم تا اینچنین دید با تواضع فرمود: اگر تو فرشته خداوند هستی، اینجا هم خانه خداست و صاحب اصلی خانه خود خداست و من در این وادی هیچم و ایشان فکر می کرد که جناب عزرائیل برای قبض روح او آمده است، درست است که وظیفه عزارائیل گرفتن صورت قدیمی و دادن صورتی جدید و زیباتر به بنی بشر است و اینجا هم پای چنین مسأله ای در میان بود فقط با این تفاوت که این صورت جدید یک مقام بالاتر در عالم معنا و البته در ارض خاکی بود.
اما جناب عزرائیل ماموریت داشت تا قبل از دادن این مقام، حضرت ابراهیم را بیازماید درست همانطور که خداوند عزازیل را در بوته آزمایش قرار داد، آنگاه که حضرت آدم را خلق کرد و به عزازیل امر کرد که به او سجده کند اما عزازیل حسادت و تکبر ورزید و از امر خدا سرباز زد و به مقام ابلیس بودن نزول کرد، حال ملک الموت مامور بود تا اینچنین ابراهیم را بیازماید تا میزان خلوص او را محک بزنند پس رو به ایشان نمود و فرمود: ای نبی خدا! شخصی پرهیزگار در این شهر است که خداوند اراده کرد او را خلیل خود قرار دهد و مقام خلیل الله به ایشان تعلق گیرد، من به خانه تو امدم تا با هم به خدمت این شخص برسیم و او را از این واقعه مطلع کنیم.
ابراهیم که عمری غرق در خداوند و بندگی او بود، با خوشحالی رو به عزرائیل فرمود: خدا را شکر من همشهری چنین فرد پرهیزگاری هستم و خدا را صد هزار بار سپاس که به من این سعادت داده شده تا به محضر چنین شخصی برسم، برخیز تا برویم، خیلی دوست دارم سعادت دیدار این شخص به زودی نصیبم شود، می خواهم در درگاه چنین فردی، خادمی کنم.
در اینجا بود که عمق خلوص ابراهیم آشکار شد، چرا که اگر او در گیر حسادت و خود پسندی بود، اعتراض می کرد که من عمری در راه خدا سختی و مرارت کشیدم و اینک این مقام از آن دیگری باشد؟! اما چنین نکرد چون او واقعا غریق وجود خداوند بود.
حضرت عزرائیل لبخندی زد و فرمود: بشارت باد بر تو که آن فرد کسی جز ابراهیم خلیل الله نیست و اینچنین شد که ابراهیم به مقام خلیل الله نائل شد.
ساره از این اتفاق بسیار مشعوف شده بود اما ته دلش از موضوعی ناراحت بود چرا که سن او و ابراهیم بالا رفته بود و او و نبی خدا فرزندی نداشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨