eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.9هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #نود_هفت پروند را بست
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. * بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری ــ دوس ندارم ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : محیا سادات هاشمی ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت: ــ خوب شد خاله؟ ــ آره عزیزم عالی شد صغری به آشپزخانه آمد و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت: ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت: ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟ ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادبدک؟؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت: ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش بردار تو هستش اگه اشتباه نکنم صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت: ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر،منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب سمانه و سمیه خانم به غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود اما کمیل به خانه نیامده بود،سمانه از صبح به خانه شان آمده بود ،و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،سمیه خانم کمی نگران شده بود ،کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،و هر از گاهی به سمانه می گفت: ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست و سمانه جز دلداری دادن حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد اما گفتن کمیل باشگاه نیست. اینبار هر سه نفر نگران منتظر کمیل شده اند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت اما در دسترس نبود،از اینکه در ماموریت باشد واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند. با صدای صغری به خودش آمد: ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد نگاهی به سمیه خانم انداخت که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد: ــ دلم شور میزنه مادر ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره تا سمیه خانم می خواست حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،سمیه خانم با خوشحالی گفت: ــ حتما کمیله سمانه سریع خودش را به گوشی رساند ،با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت: ــ دایی محمده صفحه را لمس کرد و گفت: ــ سلام دایی ــ سلام سمانه،کجایی؟ ــ خونه خاله سمیه ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : محیا سادات هاشمی ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت: ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟ ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس ــ دایی یه چیزی بگ... ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت: ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید: ــ کدوم دوستش؟ ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده صغری ناراحت گفت: ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد سمیه خانم اخمی کرد و گفت: ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد: ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد. بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد. به پیامک نگاهی انداخت و گفت: ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر ــ ولی گفتید ... ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر ــ کرایه بیشتر میشه خواهر ــ مشکلی نیست راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد، بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶ دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت. ــ سلام دایی،چی شده ــ آروم باش سمانه با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد. ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : محیا سادات هاشمی ○⭕️ --------------------•○◈❂