#عشق_با_رایحه_شیطنت
#پارت_۳
ملیحه خانوم:این چه وضعیه صورتت انگار گچ شده
بی حرف نگاهش کردم
ملیحه خانوم:چشمات باز نمیشه از بس پف داره
دستشو کشید رو موهام
ملیحه خانوم:دخترم برو ی دوش بگیر
دستمو گرفت برد سمت حموم
ملیحه خانوم:برات لباس تازه با حوله میزارم ت برو
نای حرف زدن نداشتم
رفتم زیر دوش حس میکردم روحم مرده
مثل ی مرده ها بودم
بعد ۱۰دقیقه حس کردم فشارم افتاده چشمام سیاهی میرفت سرگیجه داشتم
حولرو پیچیدم دور خودم رفتم بیرون
افرا:ملیحه خانوم
بعد چند ثانیه تو اتاقم
ملیحه خانوم:بله دخترم
افرا:من فشارم افتاده
هول شد
ملیحه خانوم:وای وایسا برم ی چیزی بیارم بخور
با عجله رفت طبقه پایین
با سرگیجه عجیبی که داشتم لباسامو پوشیدم از پله ها رفتم پایین
ملیحه خانوم نگاهش بهم خورد
ملیحه خانوم:عه چرا اومدی پایین نگفتی ی وقت از پله ها میوفتی
افرا:نه خوبم جانان کجاست
ملیحه خانوم:تو اتاقشه
رفتم تو اتاقش باران با دیدن من رفت بیرون
افرا:پرنسسم خوبی؟
سرتکون داد
افرا:شام خوردی؟
جانان:نه نخوردم
افرا:چرا قربونت برم
جانان:تا تو نخوری منم نمیخورم
افرا:خب پس پاشو بریم
رفتیم پیش میز
ملیحه خانوم غذارو کشیدو اوورد
اصلا میل نداشتم
جانان دست به غذاش نزد فقط منو نگاه کرد
افرا:بخور عزیزم
جانان:نه اول تو بخور بعد منم میخورم
یکم از غذا خوردم که اونم بخوره
جانان شروع کرد به غذا خوردن
به سختی از گلوم پایین میرفت بغض لعنتی خفم میکرد
از میز بلند شدم
جانان:عه آجی کجا
بغض نمیزاشت حرف بزنم
رفتم حیاط عمارت بغضم ترکید
اشکام بی اختیار میریخت
نگاهم خورد به نگهبان ها که در حال خندیدن بودن
این عوضی ها اگه حواسشون بود بابامنمیمرد
رفتم سمتشون
زود خودشونو جمعو جور کردن
افرا:چیه؟بخندید دیگه بخندید
سرشونو انداختن پایین
افرا:بخندید تا تف کنم تو صورتتون که انقدر عوضی هستین
هیچی نگفتن
افرا:شما نگهبانید؟اگه اینطوری تر تر نمیکردید حواستون به کارتون بود بابام نمیمرد
فقط سرشونو انداختن پایینو گوش کردن
با داد ادامه دادم
افرا:میخندین؟؟؟بابای من مردهههه اگه شما حواستون بود اینطوری نمیشد نمک نشناس ها بابای من نبود استخون جلو شما پرت نمیکردن بابای من به شما نون و نمک داد حالا که ۱روز هم نگذشته میخندید؟؟؟اره؟؟؟
یکی از نگهبانا جلو افتاد
نگهبان:من معذرت......
نزاشتم حرفش تموم بشه یه سیلی نثارش کردم
با حرص نگاهم کرد
افرا:این سیلی برای این بود که یادبگیری وقتی عزیز ی نفر میمیره نخندی
سرم گیج رفت نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم
داشتم میوفتادم که یکی از نگهبان ها گرفت منو
نگهبان:خوبین؟
افرا:اره خوبم
رفتم تو عمارت
داشتم میرفتم طبقه بالا که نگاهم به صورت معصوم جانان که اشک میریخت خورد
رفتم سمتش
افرا:دورت بگردم چرا گریه میکنی