#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_بیست_وپنجم
💞روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
💞خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
💞اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
✍ادامه دارد...
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
حضرت آیتالله خامنهای: «تولید بایستی در کشور #پیشرفت پیدا کند؛ #علاج کار این است. راهبرد اساسی ما مصونسازی اقتصاد از #تحریم است؛ آسیبناپذیرکردن و در واقع مسلّحکردن انقلاب به سلاح تولید داخلی و ارادهی داخلی و مانند اینها.» ۹۸/۰۸/۲۸
#سلامتی_فرمانده_صلوات
هیچوقت با حالت دستوری با
افراد خانواده تان صحبت نڪنید...!
✔️مردی صبح از خواب بیدار شد و
با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید
و برای رفتن به ڪار آماده شد.
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید.
خارج شد و به همسرش گفت: دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور. زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: "یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد
و به رویش لبخند زد، انگار خبر می داد ڪه نامه اش به او رسیده! این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند...
ثانیه های مهدوی 5.mp3
3.64M
نجواهای شبانه با امام زمان (عج)
شبها قبل از خواب، با گوش دادن به این فایل ها، با امام خود درد دل کنیم و با انتشار آن، دیگران را هم تشویق به صحبت با حضرت کنیم.
زیاد وقتت رو نمی گیره...
امروزهم به پایان رسید
الهی
اگربدبودیم یاریمان کن،
تافردایی بهترداشته باشیم
خدایابه حق مهربانیت
نگذارکسی باناامیدی وناراحتی،
شب خودرابه صبح برساند.
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۴۰ ثانیه سرود بیشتر از تمام تدبیر دولت برای اقتصاد ارزش داره!
مردم از مدیر ناتوان خستهاند
ورنه اصل روح اقتصاد خسته نیست
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهمی هژبر
#قسمت_بیست_وششم
💞ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
💞گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
💞گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
✍ادامه دارد....
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_بیست_وهفتم
💞قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
💞مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
💞گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
✍ادامه دارد....
Babolharam Salahshur.mp3
15.14M
🔸شب سرانجام رَخت بربندد ..
#بشنوید شعرخوانی حاج مهدی سلحشور مداحِ انقلابی کشور با موضوعِ مظلومانِ جهان و اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی •✾•
#درست_انتخاب_کنیم
🔸شب سرانجام رَخت بربندد .. #بشنوید شعرخوانی حاج مهدی سلحشور مداحِ انقلابی کشور با موضوعِ مظلومانِ جهان و اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی •✾•
خیمه برپا مکن به دشتِ سکوت
با دلِ همچو لاله شو راهی
مثل بلبل ترانهای سر کن
در تمنایِ باغِ آگاهی
جامه از تار و پودِ عبرتپوش
که جهان دام غفلتِ رنگ است
دلِ چون شیشه را نگهبان باش
دامن ظلم شب پر از سنگ است
کو کتابِ زمان که دل آن را
با سرانگشت خود ورق بزند
خط کشد بر جریدۀ باطل
سرفرازانه حرفِ حق بزند
تا بگوید زمانه گاهی از
بیم چاله به چاه میافتد
گاه تاریخ در تبِ غفلت
پیِ بیراهه راه میاُفتد
گاه یک لحظه سهل انگاری
خود شروعِ هزار و یک سختی ست
گاه یک انتخابِ از سرِ جهل
باعثِ #هشت_سال بدبختی ست
گاه صد نسخه میدهند اما
نسخه ها هیچ یک موثر نیست
گاه تدبیر عینِ تزویر است
چون اساسش هُوَ المُدَبَّرُ نیست
حاصلِ گوشه گیریِ مردان
میشود سلطۀ مُخَنس ها
وای اگر یاریِ علی نکنیم
کار افتد به دستِ اشعث ها
روز و شب بر جنازۀ #برجام
گرمه مشتاقی و مفاخره اند
باز هم باز هم به دنبالِ
میزِ فرسودۀ مذاکره اند
گرمی انقلاب کم شده است
در شبِ سردِ دیپلماسی ها
انقلابِ مرا نمی فهمند
در عمل بعضی از #سیاسی ها
انقلاب آن حقیقتِ ناب است
که فراتر زِ فهم دولت هاست
دولت آخر تمام خواهد شد
ولی این #انقلاب پابرجاست
عمرِ دولت چهار سالِ تمام
انقلاب عمرِ نوح را دارد
میشود چون زمینه سازِ ظهور
تازه فتحُ الفتوح ها دارد
انقلاب آن حقیقتِ ناب است
که ندارد در این زمانه شبیه
باغِ سبزی که جرعه مینوشد
دائم از چشمۀ #ولی_فقیه
آنکه از صولتش به هولُ و هراس
جبهۀ ظلم و جور و خودکامی ست
قدرتِ فوقِ هر اَبَر قدرت
قدرتِ انقلابِ اسلامی ست
در حوادث وَلیِّ ما نه فقط
چاره در آن زمینه خواهد کرد
حفظ اصلِ نظام اگر باشد
رهبر از خود هزینه خواهد کرد
یکی از حرف هایِ او این است
ای جوانمرد هایِ تازه نفس
به تلاشِ شماست بر سرکار
دولتِ انقلابی آید و بس
بعد از آن هم شکوه و شوکتِ ما
همه از همتِ شهیدان است
از دل آذر ، برونسی ، زین الدین
از علمدار ، کاوه ، چمران است
شب سرانجام رَخت بربندد
صبحِ لبریزِ روشنا قطعی ست
لحظه ای شک به سینه راه مده
وعدۀ نصرتِ خدا قطعی ست
روزگاری رسد که ظلم و ستم
به #فلسطین نمی شود تحمیل
بیست سالی فقط زمان باقیست
تا رسد روزِ مرگِ اسرائیل
چون که ما پیروانِ زهراییم
نسلِ زهرا همیشه پیروز است
مثلِ روز است روشن این باور
که علی آفتابِ هر روز است
نان نخورد و نهاد نان هر شب
سفرۀ خالیِ فقیران را
با دعاهایِ مادرانۀ خود
تربیت کرد نسلِ شیران را
عملیات هایِ ما در جنگ
شد موفق به رمزِ یا زهرا
در شبِ حمله قلبِ رزمنده
سخنی تازه داشت با زهرا
هر #شهید انتخابِ زهرا بود
دم آخر به دامنش سر داشت
که به جایی رسید اگر هرکس
همه را از دعایِ مادر داشت
همه را مادر آن شبِ آخر
یک به یک تا سحر دعا کرده ست
به گمانم که شیعه را حتی
بین دیوار و در دعا کرده ست
خسته بود از مدینه خسته نبود
از دعاها برایِ هر فرزند
گرچه شب هایِ آخرِ عمرش
خونُ و خون آبه ها نیامد بند
مادر از شعله ها رهایی یافت
در و دیوارِ خانه باقی بود
مادر از دردِ شانه راحت شد
قصۀ تازیانه باقی بود ..
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
💕💕💕
🌍🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌎
✴️ چهارشنبه 👈4 دی 1398 👈28 ربیع الثانی 1441👈25 دسامبر 2019
🕋مناسبت های دینی اسلامی.
🎆امور اسلامی و دینی.
📛روز نحسی است روز پی شدن ناقه حضرت صالح علیه السلام و باریدن سنگهایی از سجیل بر قوم صالح.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد روزی فراوان دارد محبوب مردم و به خانواده اش احسان کند ان شاءالله.
🚘مسافرت اگر ضروری باشد حتما با صدقه همراه باشد.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️ختنه اطفال.
✳️امور تعلیم و تعلم.
✳️و دیدار بزرگان نیک است.
💉💉حجامت خون دادن فصد خوب و سبب قوت و نیروی دل است.
💇♂💇اصلاح سر و صورت خوب نیست.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 29 سوره مبارکه عنکبوت است
قال رب انصرنی علی القوم المفسدین....
و مفهوم ان این است که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها به جنگ و ستیز نیز برخیزد پیروز و همه احوالات او روبراه گردد ان شاءالله . و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است ۰
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
4_6025830075381842087.mp3
4.91M
«عنایت سحری»
دو فیض ، توشه ی راه سلوک عاشق هست: توسل سحری و عنایت سحری
ادامه👆👆👆👆👆
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
🔹🔶➖
قسمت دهم
امتحانات الهی ۶
چطور؟!😒
فرض کنید یه معلم ریاضی داشته باشیم.
بعد ایشون میبینه شاگردش بعضی مسایل رو خیلی راحت حل میکنه اما بعضی مسایل براش خیلی مشکله.
📝🖋
🔵 اینجا اون معلم اگه دلسوز باشه چیکار میکنه؟!
میاد دوباره "مسایل آسون" میده به شاگردش
یا کمک میکنه "اونایی که توش مشکل داره" رو حل کنه؟
❗️❓❗️❓
حاج آقا راست میگیدا!
پس به خاطر اینه که ما یه گناهایی رو چندین بار شکست خوردیم اما بازم خدا پیش میاره؟!
عجب! تا حالا اینطوری فکر نکرده بودم.😊
خوبه. حالا برو روی امتحانات فکر کن. اینا همش تمرینات خدای مهربون ماست...
مهربانی و زیبایی مولای خودت رو توی امتحاناش ببین...
🔶✅🔷💖🌺💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد پیام آور توحید ،
صلح و مهربانی
سمبل صبر و شکیبایی
پیامبر اولوالعزم
حضرت_عیسی_مسیح (ع)
بر تمامی
موحدین جهان تهنیت باد . . .
3083520_-210591.mp3
180.8K
#احکام_نموداری
اگر بچه خانمی سقط شده باشه، حکم خونهایی که میبینه، چیه؟
نمودار در تصویر بالا👆
|⇦•واگویه خوانی و مناجات جانسوز با امام زمان روحی له الفدا ویژۀ ایام فاطمیه اجرا شده آذر 1398 با نوایِ گرم حاج حیدر خمسه •✾•
کم نکن سایۀ لطفت زِ سرم آقاجان
گرچه من جنس خرابم، بخرم آقاجان
آنقدر فکر و خیالم شده دنیا دیگر
از غم و غصۀ تو بی خبرم آقاجان
*تو چقدر غریبی ما یارتیم .. تو چقدر غریبی که ما خاطرخواهتیم .. امام مجتبی علیه السلام فرمودن اگه به تعدادِ انگشتانِ دست یار داشتم قیام میکردم .. به خودت قسم تو از امام حسنم غریب تری آقا .. همه اینا الکیِ پا عمل میرسه اول خودم .. من پات نیستم .. اما به خودت قسم دوست دارم ..*
یک قدم محضِ رضایِ تو نشد بردارم
*السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ الْأُمَمَ ..*
یک قدم محضِ رضایِ تو نشد بردارم
اصلاً انگار فقط دردسرم آقاجان
در بساط غمتان مدعیام ، اما حیف
غافل از ناله و اشکِ سحرم آقاجان
پر و بالم شده زخمی ، تو بلندم کردی
کمکی کن که به سویت بپرم آقاجان
*رفیق ، رفیقی نیست که تو خوشی ها فقط باشه .. نقل کردن علامۀ امینی رحمت الله علیه که دارایِ اون سکنات و مقامات بوده ، بهش گفتن علامه این همه داری خرج میکنی ، عمرُ جوونیُ زندگیتُ همه رو تو این سفر اون سفر ، این شهر اون شهر ، این کشور اون کشور ، مدارک جمع کردی مستندات برایِ اینی که علی رو رو کرسیِ حقیقتِ خودش بنشانی ، این همه در رابطه با زهرایِ مرضیه مطلب نوشتی ، خوب اگه علامه و مرجع نمیشدی ، چی کار میکردی ؟ گفت اگه من علامه نبودمُ و مرجع نمی شدم زندگیمو تو یه توبْره میریختم میرفتم تو بیابونا ، (خُب ..) تا آخرِ عمرم گریه میکردم و لطمه میزدم برا بلایی که سرِ زهرا آوردن .. ما اصلاً چیزی نمیدونیم ..
بزار روضه مُ اینجور بگم .. یه وقت من عصبانی ام میگم فلانی پاشو برو فلانیُ بزن .. یه وقتم من عصبانی ام میام سلاحِ طرفُ بر میدارم ... نوشتن حرومی این شمشیرُ گرفت ، یه جوری زد .. بگم صدا ناله ت بلند شه .. نه با قلاف با آهنِ بالایِ غلاف یه جوری زد به زهرا ..*
پر و بالم شده زخمی ، تو بلندم کردی
کمکی کن که به سویت بپرم آقاجان
غیر این خانه پناهِ دگری نیست مرا
*رفیق تو این دورِهمی ها ، شب نشینی ها ، دید و بازدیدا شده یه بار برا امام زمان دعا کنی ، یادش کنی ؟ .. انقده بی معرفتیم ..*
غیر این خانه پناهِ دگری نیست مرا
باز کن دربه رویم ، پشتِ درم آقاجان
تا به اینجا که رسیدم مدد سلطان است
راهیام کن دم ایوانِ حرم آقاجان
بعد مشهد ، سفرِ کربُبَلا میچسبد
یک شب جمعه بیا و ببرم آقاجان
شاعر: #روح_الله_پیدایی
اباصالح .. دلم یه کربلا می خواد
اباصالح .. دلم یه گنبدِ طلا می خواد
اباصالح .. دلم امام رضا می خواد
____________________
بی نام تو زهرا گره ای وا شدنی نیست
هرگز نفسی بی تو مسیحا شدنی نیست
بوسیدن دستان تو معراج رسول است
فرزند کسی ، ام ابیها شدنی نیست
اصلاً چه نیازی به پسر داشت پیمبر
نسلِ نبوی جز به تو احیا شدنی نیست
تو منحصراً بانیِ این چرخِ کبودی
در خلقت ما نقش تو حاشا شدني نيست
___________
دستار بسته ای که نبینم سرت شکست
جایِ شکستگی به همه جای جایِ توست
تکرارِ ضربه ها که به یک جا نمی خورد
جای قلاف بر سرُ بر دستُ پای توست
___________
همین که درد زِچشم تو خواب میگیرد
تمام جانِ مرا اضطراب میگیرد
بیا به همسرِ خود لحظه ای تبسم کن
دلم از این همه حالِ خراب میگیرد
گشوده دخترِ تو آیههایِ قرآن را
نشسته رویِ سرِ خود کتاب میگیرد
عوض شده است در این خانه کارها امشب
حسین پیشِ لبت ظرفِ آب میگیرد
خدا کند که نبینند پهلوانی را
که آستین رویِ ردِ طناب میگیرد
شاعر : #حسن_لطفی
|⇦• سینه زنی سنگین سنتی زیبا ویژۀ ایام فاطمیه و شهادت حضرت صدیقۀ طاهره زهرایِ مرضیه سلام الله علیها با نوایِ کربلایی محمد حسین حدادیان •✾•
اول فداییِ راهِ ولایت
بین دیوار و در شد این جنایت
شد کشته زهرا ، اُم ابیها
یا صاحب الزمان آجرک الله
شمعِ بزم علی ، گردیده خاموش
طفلان از ماتمش ، هستند سیه پوش
از ظلم اعدا ، شد کشته زهرا
یا صاحب الزمان آجرک الله
مرتضی مشکل گشایِ ما سواست
فاطمه مشکل گشایِ مرتضاست
روزِ محشر کار ما با فاطمه ست
نقشِ پیشانیِ ما یا فاطمه ست
______________
شیرِ این صحرایم
تشنه در دریایم
گرچه در موجِ خطر
زهرایم خوانده پسر
من عبد فاطمه ام من عبد الزهرایم
ای علمدار سپه کوه علمت
علمت کو و دو دستِ قلمت
بشریت به تو گوید تحسین
آفرین ای پسر اُم بنین
ای به خون خفته کنون در بر من
داده پیغام تو را دخترِ من
گر نشد آب میسر گردد
گو عمویم به حرم برگردد
حال برگو چه بگویم به جواب
گر ببیند نه عمو هست نه آب
عمری سید و سرور خواندی
چه شد این بار برادر خواندی
مادرت فاطمه آمد به برم
یاری ام کرد و صدا زد پسرم
Hadadian Shab 1 Fatemie 97-05.mp3
3.4M
|⇦• سینه زنی سنگین سنتی زیبا ویژۀ ایام فاطمیه و شهادت حضرت صدیقۀ طاهره زهرایِ مرضیه سلام الله علیها با نوایِ کربلایی محمد حسین حدادیان
Babolharam Haj Heydar Khamseh.mp3
23.55M
|⇦•واگویه خوانی و مناجات جانسوز با امام زمان روحی له الفدا ویژۀ ایام فاطمیه اجرا شده آذر 1398 با نوایِ گرم حاج حیدر خمسه •✾•
23.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
بالاتر از صحابه
گزیدهای از بیانات اخیر رهبر انقلاب در ابتدای جلسه درس خارج فقه. ۹۸/۱۰/۰۱
➕قرائت بخشی از وصیتنامه امام خمینی توسط آیت الله خامنهای
#سلامتی_فرمانده_صلوات
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺 ﻣﻔﺮﺩﺍﺗﺶ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﯼ ﺗﺮﮐﯿﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ
🔹️ کاربرد
ﻋﻮﺍﻣﻞ ﻭ ﻋﻨﺎﺻﺮﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﻣﻨﺸﺄ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﯾﺎ ﭼﻨﺪﺗﺎﯼ ﺁﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ آنها ﻧﺘﯿﺠﮥ ﻣﻄﻠﻮبی ﺑﻪﺩﺳﺖ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ. ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻌضیها ﺿﻤﻦ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﻣﺤﺎﻭﺭﻩ ﺍﺯ ﻟﻐﺎﺕ ﻭ ﺗﻌﺒﯿﺮﺍﺕ ﺍﺩﺑﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﻣﺴﺠﻊ ﻭ ﻣﻘﻔﯽ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻌﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﺗﺸﺒﯿﻬﺎﺕ ﻭ ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺻﻨﺎﯾﻊ ﺍﺩﺑﯽ ﻭ ﻟﻔﻈﯽ ﺩﺭ گفت و گو ﻏﺎﻓﻞ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻟﻔﻆ ﻗﻠﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺗﻠﻔﯿﻖ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﻣﻔﺮﺩﺍﺕ ﺩﺭ ﺭﺩﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺻﻐﺮﯼ ﻭ ﮐﺒﺮﯼ نمیﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﻧﺘﯿﺠﮥ ﻣﻄﻠﻮﺑﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﻭ ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﺁﮔﺎﻩ ﮐﻨﻨﺪ. ﺍﺻﻮﻻً ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﻮﺍﺭﺩ به ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﺎﻻ ﺍﺳﺘﻨﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ﻣﻔﺮﺩﺍﺗﺶ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﯼ ﺗﺮﮐﯿﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ
🔸️ داستان
ﺣﺎﺟﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺑﺎﺳﯽ ﮐﺎﺧﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ، ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﻻﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﯼ ﺭﺍ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺯﻫﺎﺩ ﻗﺮﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﻫﺠﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻫﺪ ﻭ ﺗﻘﻮﯼ ﻭ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ
ﻣﻌﺮﻭﻓﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻣﺮﺍﻓﻌﺎﺕ ﻭ ﻣﺤﺎﮐﻤﺎﺕ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻣﺤﻮﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺿﺮﻭﺭﺗﯽ ﺍﯾﺠﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮ ﺷﻬﺎﺩﺗﯽ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻗﺒﻼً ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺷﺮﻋﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻪ ﻭ ﺷﻐﻞ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺻﻼﺣﯿﺖ ﻭ ﺷﺎﯾﺴﺘﮕﯽ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﺴﻠﻢ ﮔﺮﺩﺩ. ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻏﺴﺎﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻧﺰﺩ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺭﻓﺖ. ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺣﮑﺎﻡ ﻭ ﺁﺩﺍﺏ ﻏﺴﻞ ﻣﯿﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻏﺴﺎﻝ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﻏﺴﺎﻝ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻇﺮﯾﻒ ﺷﻮﺥ ﻃﺒﻌﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺆﺍﻻﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﺏ ﻣﻄﺎﯾﺒﻪ ﮔﻔﺖ:
ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ.
ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻏﺴﺎﻝ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻧﺰﺩ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﻧﺮﻓﺘﯽ.
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﮥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺗﻌﺼﺐ ﺷﺪﯾﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺖ ﻟﻄﻤﻪ ﻭ ﺧﺪﺷﻪﺍﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﯾﺪ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻧﮕﺮﺩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺣﺎﺝ
ﺳﯿﺎﺡ ﻣﯽنویسد:
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﺧﻮﻧﺪﯼ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﺮﺩﻩ.
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﯿﺮ ! ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺩﺯﺩﯼ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﺮ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﯾﺎ ﻋﺎﺑﺪ ﯾﺎ ﺯﺍﻫﺪ ﯾﺎ ﻣﻘﺮﺏ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﮔﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻗﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﯾﺎ
ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺯﯾﺎﺩ ﻭ ﺷﺪﺕ ﻋﻤﻞ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺩﯾﻨﯽ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﻣﺮﺩﯼ
ﺧﻠﯿﻖ ﻭ ﺧﻮﺵ ﻣﺤﻀﺮ ﻭ ﺑﺬﻟﻪ ﮔﻮ ﻭ ﻇﺮﯾﻒ ﻃﺒﻊ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺵ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪ، ﮐﻤﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻨﮑﺎﺑﻨﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺘﺤﻌﻠﯽ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺣﺎﺟﯽ ﺁﻣﺪ، ﭘﺲ ﻧﻘﻞ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻥ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺠﻠﺲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭘﺮﺳﺘﻮﮎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ فضله ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻓﻀﻠﻪ ﻣﺮﻍ ﻧﻘﻞ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺪ.
ﺣﺎﺟﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﭼﻮﻥ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﻝ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮤ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺮﻉ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻓﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﻧﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﻃﻨﺰﺁﻣﯿﺰ
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﻓﺘﺤﻌﻠﯽ ﺷﺎﻩ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ.
ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻄﺮﺑﯽ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺣﺎﺟﯽ ﺁﻗﺎ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺟﻨﺒﺎﻧﺪﻥ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﻋﺎﻣﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻗﺺ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻘﯿﺪﮤ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺣﺎﺟﯽ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻋﻤﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺬﻣﻮﻡ ﻭ ﻓﻌﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﺣﺮﺍﻡ.
ﻣﻄﺮﺏ ﻗﺪﺭﯼ ﺗﺄﻣﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺧﺸﻢ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﻓﺮﻭﮐﺶ ﮐﻨﺪ، ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻗﺎ، ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﻢ ﺁﯾﺎ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﮐﯽ ﮔﻔﺖ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﺻﻮﻻً ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﺒﺶ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ.
ﻣﻄﺮﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺎﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﻖ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﺠﺪﺩﺍً ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩ:
ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﻢ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﺠﻨﺒﺎﻧﻢ
ﭼﻄﻮﺭ؟
ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻗﺒﻼً ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺑﺎﺯ ﻣﻄﺮﺏ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﯼ
ﺭﺍﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﻠﻮ ﺗﮑﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ ﭼﻪ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟ "
ﻣﻄﺮﺏ ﺯﯾﺮﮎ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ:
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺆﺍﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﺠﻨﺒﺎﻧﻢ؟
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺆﺍﻻﺕ ﻣﻄﺮﺏ ﺳﺮﺳﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺩﮎ،ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺆﺍﻻﺕ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻋﻘﻞ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﺳﻨﮓ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ. ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﺎﮐﻦ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﺍﺻﻮﻻً ﻗﻮﮤ ﺗﺤﺮﮎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻭ ﺟﻨﺒﺶ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻋﻀﻮ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﺪﻥ ﺧﻠﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻄﺮﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﮐﺎﻣﻼً ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺍﺳﺘﻔﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼدﺗﺄﯾﯿﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﺴﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺍﺩﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩﯾﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﯾﺪﮔﺎﻥ ﺑﻬﺖ ﺯﺩﮤ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﻭ ﺣﺎﺿﺮﺍﻥ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ
ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻗﺎ، ﺣﺎﻻ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﻣﮕﺮ ﺭﻗﺺ
ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﮐﺎﺕ ﻣﻮﺯﻭﻥ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺗﺠﻮﯾﺰ ﻓﺮﻣﻮﺩﯾﺪ؟
ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﮐﻠﺒﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺼﻮﺭ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﺠﻤﻮﻋﮥ ﻓﺘﺎﻭﺍﯼ ﺍﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﺬﺑﻮﺣﺎﻧﻪﺍﯼ ﺍﻓﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻔﺮﺩﺍﺗﺶ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﯼ ﺗﺮﮐﯿﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ
امروزهم به پایان رسید
الهی
اگربدبودیم یاریمان کن،
تافردایی بهترداشته باشیم
خدایابه حق مهربانیت
نگذارکسی باناامیدی وناراحتی،
شب خودرابه صبح برساند.
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
ثانیه های مهدوی 5.mp3
3.64M
نجواهای شبانه با امام زمان (عج)
شبها قبل از خواب، با گوش دادن به این فایل ها، با امام خود درد دل کنیم و با انتشار آن، دیگران را هم تشویق به صحبت با حضرت کنیم.
زیاد وقتت رو نمی گیره...
#داستان
#دختر_شینا
🌹 خاطرات شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
#قسمت_بیست_وهشتم
💞 خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
💞 چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»
💞در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم. توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.چند روز بعد، صمد آمد، باخوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی
داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم.
💞 تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.»
بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.»
از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند.
بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.»
آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.»
✍ادامه دارد...