eitaa logo
مدرسه قرآن و عترت(تلاوتها و حکایتها )
3.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
11هزار ویدیو
459 فایل
🌹تمام فعالیت‌های این کانال نذر فرج آقا صاحب الزمان است؛👌حضور هيچ کس در این کانال اتفاقی نیست استفاده ازپست‌ های این کانال به هر صورت که دلتون بخواد‌ آزاد است ادمین‌ ها: آقای یاسین غلامی آقای جواد ایمانی @imani093
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد. مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با دشــمنان اســلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلا آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند. َ آخر صحبتها هم گفتند: هرکی مَرده و غیرت داره و نمیخواد دست این بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. سخنان آنها باعث شد كه تقريبًا همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند.با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند. غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم! 👈مدرسه قرآن و عترت https://eitaa.com/madrese_msn