- آن را کجا دیدهای؟
کنارم مینشیند و پاسخ میدهد:
- چندباری که با برادرم احمد در بازار پرسه میزدیم، ابنابیغانم را دیدیم، او را بهنام صدا زده و ما هم شناختیمش. چند غلام هم همراهیاش میکردند، وضع و اوضاع خوبی دارد و از پول بینیاز است. ظاهرش هم داد میزند که اخلاق یکدنده و لجبازی دارد.
چشمانم را از نامه جدا کرده و سر بالا میآورم:
- محمد! هیچوقت کسی را از روی ظاهر قضاوت نکن.
صورتش مات میشود و زمزمه میکند:
- چشم پدر!
زهری از کنار شانه حاجز، گردن میکشد و میگوید:
- اصلاً تا میتوانی قضاوت نکن، این را من وقتی که با پدرت سفر کردیم، یاد گرفتم.
با لبخند تأیید میکنم:
- زهری درست میگوید.
سپس حاجز را خطاب قرار میدهم:
- طبق وعدهای که دادهای دو روز دیگر بیا و پاسخِ نامه را بگیر؛ اتفاقاً من هم میخواهم همراهت بیایم و حرفهای آنها را بشنوم.
درست وقتی حاجز در را باز میکند، تا از خانه خارج شود، محمدبناحمدبنجعفر قمی عطار قطان روبروی او سبز میشود، حاجز سلام و خداحافظیاش را با او یکی میکند و میرود. محمدبناحمد با ادب و احترام به سمتم میآید، پارچههای رنگارنگی را روی پلهها میگذارد و از میان آنها اموالی را که پنهان کرده بود، بیرون میآورد:
- این وجوه شرعی چندی از شیعیان که به نزد من آورده و من نیز رسیدشان را دادم.
- خستهنباشی برادر.
- سلامت باشید، اگر اجازه بدهید از محضرتان خارج شوم.
پلکی میزنم و لبخندزنان میگویم:
- خوشآمدید.
بعد از رفتن محمدبناحمدبنقطان، زهری خیره به در بستهشده، میپرسد:
- چه کسی بود؟
- کدامشان؟
- اولی نامش چه بود؟ آهان! حاجز صدایش زدی.
- بله معاون و دستیار من است.
- آن شخص پارچهفروش چطور؟
- محمدبناحمدبنقطان هم همینطور. پارچهفروشی را بهخاطر مسئولیت وکالت دارد، اموال و نامههایی را که شیعیان به دستش میسپارند، میان پارچهها پنهان کرده و پیش ما میآورد.
#فصل_هفتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
@madreseh_mahdavi رنگ آمیزی ولادت2.png
684.1K
🖌 #رنگ_آمیزی
#ویژه_نیمه_شعبان
2⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
🖌 #رنگ_آمیزی #ویژه_نیمه_شعبان 2⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان 🖌کانال #مدرسه_مهدوی 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @mad
🖌 #رنگ_آمیزی
#ویژه_نیمه_شعبان
2⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل هشتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #خبر_غیبی
سرم را که به این طرف و آن طرف میچرخانم و نمازم را به پایان میرسانم، از حالتی که روی زانوهایم نشسته بودم، خارج میشوم و چهارزانو مینشینم، تسبیحم را در درست میگیرم، زهری که کنارم نشسته به تسبیح زل میزند و میگوید:
- چقدر زیباست مؤمن! البته تمام تسبیحهای فیروزهای زیبا هستند.
- این یادگاری از احمدبناسحاق اشعری است. در سفری که به حج رفته بود، برایم آورد. برایم بسیار با ارزش است؛ چون از کسی به دستم رسیده که خاطرش برایم عزیز است.
- اگر اشتباه نکنم، احمد هم معاون توست.
- بله، همینطور است.
و بعد شروع به ذکر گفتن میکنم:
- اللّهاکبر، اللّهاکبر... .
زهری دستی بر شالی که دور پیشانیاش بسته میکشد و آن را محکم میکند:
- شنیدن ماجرای ابنابیغانم برایم جالب بود، دوست دارم ببینم آخر این مسئله به کجا ختم میشود؟
تا ذکرهایم به اتمام نمیرسد، جواب زهری را نمیدهم، تسبیحم را کنار مهر میگذارم و میگویم:
- از این دست ماجراها چند باری اتفاق افتاده، حتی قبل از آمدن تو هم چند مورد شبیه این پیش آمد.
محمد که کنار زهری نشسته، با شنیدن صحبتهایمان کنجکاو سرش را به سمت من خم میکند، تا بهتر سخنانم را بشنود. فضای مسجد کمکم خالی از ازدحام جمعیت میشود و مردم راه خروج را در پیش میگیرند، تا به ادامه کارهای بعدازظهرشان بپردازند.
- به یاد دارم چند تن از شیعیان سر همان بحث میانشان اختلاف افتاده بود. محمد خبرش را به من رساند، من نیز موضوع را برای مولا شرح داده و ایشان نیز نامهای صادر کردند، فرمایشاتشان را خوب بهخاطر دارم، نامه به این صورت بود:
خدواند شما دو نفر را در راه بندگی خود موفق و بر دین مقدسش ثابت بدارد و شما را با آنچه موجب خشنودی اوست، نیکبخت گرداند. آنچه گفته بودید که «میثمی» از «مختار» و گفتگویی با شخصی که او را ملاقات کرده بود و استدلال کرده بود که پدرم امام حسن عسکری(ع) جانشینی غیر از جعفربنعلی(جعفر کذاب) ندارد و او هم امامت او را تصدیق کرده است، به من رسید؛ از تمام مضمون مکتوبی که از آنچه دوستان شما در خصوص او به شما خبر داده بودند، به وی نوشتهاید، مطلع شدیم.
من از نابینایی بعد از روشنی و از ضلالت بعد از هدایت و از عواقب سوء اعمال و فتنههای خطرناک به خدا پناه میبرم. خداوند عزوجل میفرماید: «آیا مردم گمان کردند ما آنها را به مجرد اینکه گفتند ایمان آوردیم، رها میکنیم و دیگر امتحان نخواهند شد.»
چگونه است که به فتنه افتاده و در وادی سرگردانی گام میسپارند؟ و به چپ و راست منحرف میشوند؟ از دین خود دوری گزیدهاند یا در دین خود دچار تردید شدهاند؟ با حق درآویختهاند یا از روایات صحیح و درست بیخبرند؟ یا آگاهند و خود را به فراموشکاری میزنند؟ مگر نمیدانند که امامان آنها، بعد از رسول اکرم(ص) یکی پس از دیگری به طور منظم آمده و رفتهاند، تا نوبت به امام پیشین، یعنی پدر بزرگوارم امام حسن عسکری(ع) رسیده که به فرمان خدا به این مقام منصوب شد و بر جای پدران بزرگوارش نشست و مردمان را به سوی حق و صراط مستقیم رهنمون گردید. او نیز قدمبهقدم راه پدرانش را پیمود و سرانجام به جانشین خود عهد امامت را تسلیم نمود.
خداوند جانشین او را از دیدهها پوشیده داشت و جایگاهش را پنهان ساخت و این براساس مشیت خدا بود که در قضای حتمی خدا گذشته و تقدیر الهی قطعیت یافته بود و اینک موقعیت او با ماست و دانش و فضیلت او در اختیار ماست. اگر خداوند اجازه دهد در مورد آنچه منع فرموده، برطرف سازد آنچه را که مقرر فرموده، حق را به نیکوترین شکل و روشنترین قالب آن عرضه نماید و خود از پشت پرده ظاهر میشود، و حجت خویش را اقامه میکند؛ ولی تقدیر الهی شکستناپذیر و اراده او تردیدناپذیر است و از مشیت او نتوانست پیشی گرفت.
باید پیروی هوای نفس را را به کنار گذاشته، براساس اعتقاد خود استوار بمانند و از آنچه که دیدههایشان پوشیده شد، جستجو نکنند، تا به گناه نیفتند، و از خدای خود پوشیده نگه داشته، پرده برندارد تا پشیمان نشوند. آنها بدانند که حق با ما و خاندان ما و معصومین است؛ هیچکس جز ما این ادعا را ندارد، مگر اینکه گمراه و خیرهسر باشد. بنابراین با این مختصر که گفتیم به ما اکتفا کنند و دیگر توضیح بیشتر لازم نیست، و با این اشاره قناعت نمایند.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل هشتم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #خبر_غیبی سرم را که به این طرف و آن طرف میچرخانم و نمازم را ب
هوای این موقع از روز، آن هم درست در وسط تابستان به هوای کورهپزی میماند. دستمال پارچهای را از شال کمرم خارج میکنم و با آن عرق پیشانیام را میگیرم. زهری حالت متفکری دارد و انگار در میان سخنان من گم شده و به آنها میاندیشد.
این بار محمد شروع به صحبت میکند و من و زهری همزمان سر به طرف او میچرخانیم:
- من نیز خود روزی از پدرم شنیدم که میگفت:
از امام حسن عسکری(ع) وقتی که من در حضورش بودم، درباره این خبر که از پدرانش روایتشده، سوال کردند:« قطعاً زمین تا قیامت از حجت خدا بر خلقش خالی نمیماند، و یقیناً هرکس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد، مرگش مانند مردن عصر جاهلیت است.» امام حسن عسکری(ع) فرمود: «همانا این خبر حق است، همانطور که قیامت حق است.
به حضرت گفتهشد: ای پسر پیامبر خدا! حجت و امام بعد از شما کیست؟ پاسخ داد: «فرزندم امام و حجت بعد از من است، هرکس بمیرد و او را نشناسد، مردنش همانند مردن زمان جاهلیت است. آگاه باشید! قطعاً او را غیبتی است که جاهلان در آن حیران میشوند، پیروان باطل در آن به هلاکت میافتد، و کسانی که برای ظهورش وقت تعیین میکنند، دروغ میگویند. سپس او خروج میکند، گویا من پرچمهای سفیدی را میبینم که بالای سرش در بلندی کوفه حرکت میکند.
دلم برای این فهمیدگی و دقتش میرود که چنین موبهمو و با جزئیات سخنانم را به خاطر سپرده. این پسر عجیب مایه فخر و مباهات من است و ویژگیهایی دارد که من از داشتن او به خود میبالم:
- مرحبا بر تو محمد!
خجالت میکشد و با لبخند نگاهش را به سجاده میدوزد، زهری ضربه آرامی به پهلویم میزند و میگوید:
- داشتن چنین آقازاده باکمالاتی باعث سعادت مؤمن است.
مهر تأیید به پای سخنش میزنم:
- صد البته.
بهمحض اینکه میخواهم دوباره تسبیح را بردارم و ذکر بگویم، یک جفت پا پیش چشمم سبز میشود. آرامآرام سر بلند میکنم و نگاهم را از دشداشه سفیدش تا صورت خسته و بیرمقش بالا میکشم. از شدت عرق، پوستش از خیسی برق میزند. لپهای پُری دارد و از زور چاقی چشمهایش مثل یک خط باریک است. در دست بزرگ و نیرومندش هم یک بقچه قرار دارد. به زحمت تکانی به هیکل گوشتی خود میدهد و مقابلم مینشیند. آنقدر چاق است که تا بنشیند چند دقیقهای زمان میبرد:
- سلام و درود، عثمانبنسعید عمری؟
یکبار پلکهایم را باز و بسته میکنم:
- آرامتر سخن بگو برادر.
خودش را جلوتر میکشد، به حرفم عمل میکند و آهسته میگوید:
- باعث افتخار است که اکنون روبروی نائب امام زمان(عج) نشستهام.
مکثی میکند و نفسنفس میزند. با هر کلمهای که میگوید، بیشتر عرق میکند:
- من غلام شما، از سوی چند تن از شیعیان مأمورم اموالی را که برای حضرت فرستادهاند، به دست شما بسپارم.
تسبیحم را روی سجاده، دور مهر میگذارم و سپس میگویم:
- و علیکمالسلام، خوش آمدی.
بقچه را روبرویم میگذارد و من آن را بررسی میکنم:
- چیزی کم است.
ابروهایش از شدت تعجب بالا میپرد، لبهای قلوهای و پهنش را روی هم میفشارد و سر کچل خود را با سردرگمی میخاراند:
- چهچیز قربانت شوم؟
مکثی میکنم و دوباره و سهباره آن را وارسی میکنم. مثل اینکه محمد و زهری هم کنجکاوی این قضیه شده و میخواهند از ماجرا سر دربیاورند، زهری دستی روی پاهایم میگذارد:
- چه کم است مؤمن؟
و بلافاصله صدای محمد به گوش میرسد:
- چیزی از آن کم شده؟
بیتوجه به آنها، به مرد چاق روبرویم زل میزنم:
- پس چهارصد درهم حق پسرعمویت کو؟
با چشمهای گشادشدهای به حساب اموال خود میپردازد، ناگهان سر بالا میآورد و با بُهت میگوید:
- زمین زراعتی پسرعمویم در دست من است که قسمتی را به او برگردانده و قسمتی را هنوز رد نکردهام. که اتفاقاً سهم او هم از آن زمین چهارصد درهم است.
بعد به خود میآید و با شیفتگی نظارهام میکند:
- من به فدایتان، هماکنون چهارصد درهم را به خدمتتان میدهم.
دست فربهاش به سمت شال کمرش میبرد و از آن کیسهای خارج میکند:
- این هم چهارصد درهم.
کیسه را از دستش میگیرم و در همان حال میگویم:
- اَجرت با خدا.
دستش را به زمین تکیه میدهد و با کمک گرفتن از آن برمیخیزد. با خداحافظی راه خروج مسجد را در پی میگیرد. زهری با تعجب رفتن او را تماشا میکند و میگوید:
- چگونه متوجه شدی که از حساب اموال چیزی کم است؟
- این از علم مولایم امام زمان(عج) است که پیشازاین، خبر آمدن این مرد و جزئیات اموالش را به ما داده بود.
از جا برمیخیزم و رو به محمد میگویم:
- تو برو به کارهای خانه رسیدگی کن و مایحتاج موردنیاز را تهیه کن، من هم زهری را به شط میبرم، تا از آنجا دیدن کند.
دستی بر روی چشمش میگذارد:
- بهرویچشم.
با لبخند دور شدنش را نظاره میکنم و زیرلب میگویم:
- بیبلا و پرنور.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
هوای این موقع از روز، آن هم درست در وسط تابستان به هوای کورهپزی میماند. دستمال پارچهای را از شال
آفتاب جانباخته نزدیک غروب، قدمهای من و زهری را بدرقه میکند. نسیم موجزده در هوا، نه آنقدر داغ است که حس جهنم را به آدمی القا کند و نه سرد که بتوان از دمای آن در تابستان لذت برد، چیزی ما بین این دو؛ اما در همین هوا هم نخلها خیلی خوب پربار شدهاند. آنقدر جایجای بغداد را به زهری نشان دادم که تا به اینجا برسیم غروب شد.
از دارالحکومه که رد میشویم، زهری ماتومبهوت بیرون کاخ عباسی را نظاره میکند. از شدت تعجب دهانش باز مانده، به مزاح میگویم:
- مراقب باش مبادا مگسی در دهانت بنشیند مؤمن!
لبهایش را روی هم قفل میکند و معترض به سمتم برمیگردد:
- عمری جان! تو که باز تکهکلام مرا استفاده کردی؟
دو دستم را به حالت تسلیم بالا میآورم و با خنده میگویم:
- حلال کن برادر... مزاح کردم.
- یعنی صاحب تمام این جلال و شکوه، خلیفه معتمدباللّه است؟
- جلال و شکوه دنیوی بله؛ اما آخرت... گمان نمیکنم! معتمدباللّه مردی سرگرم و خوشگذران است. خودش به عیاشی پرداخته و تدبیر امور به دست برادرش، ابواحمد موفق، افتاده که بر معتمد هم بهشدت سخت میگیرد. رغبت شدیدی به میخوارگی دارد و شنیدهشده جلساتی را برای شناخت طبل، دف، سنج و انواع موسیقی تشکیل میدهد.
دوباره نگاهش را به درهای بلند کاخ میدوزد و از شدت حیرت، آب دهانش را با صدا قورت میدهد. شرطههای حکومتی با لباس مخصوص نظامی مثل موروملخ، اطراف کاخ را در بر گرفتهاند. زهری با شگفتی به سمتم برمیگردد:
- خیلی زیباست! به قصرهای رویایی در خیالها میماند.
دهانم را نزدیک گوشش قرار میدهم و نجوا میکنم:
- اتفاقاً این جماعت هم به همین زرقوبرقها، آخرت خود را فروخته و هوش از سرشان پریده. بهقدری مسحور زیباییهای فریبنده دنیا شدهاند که... .
مابقی صحبتهایم را ناتمام میگذارم؛ میدانم که خودش میداند چه میخواستم بگویم، ابروهایش را در هم میکشد:
- بله، همینطور است.
- پس حواست باشد که به این چیزها دل نبازی.
انگار به او برمیخورد و با لحن گلایهمندی میگوید:
- درباره من چه فکر کردهای مؤمن؟
سرم را پایین میاندازم و نگاهم را به زمین میدوزم:
- اتفاقاً شیطان سراغ آدمهای با ارادهای چون تو میآید؛ بعد هم طمعورزی، مسلمان و کافر نمیشناسد... لحظهای غفلت کنی، به دامش میافتی و دیگر تمام!
- ازاینجهت بله، صحیح است.
به شط که نزدیک میشویم، با شنیدن صدای امواج خروشان آب، آرامش لذتبخشی در قلب و روحم مینشیند. بالای شط کنار هم مینشینیم، چشمهایم را میبندم و حس شنواییام را به صدای لالایی دلنواز رود که با سرعت ملایمی در جریان است، میسپارم:
- مؤمن! سوالی از تو دارم.
- بپرس.
- آیا مورد اطمینان و مورد قبولت هستم؟
همچنانکه چشمهایم بسته است، به صدای نفسهای بیقرارش گوش میسپارم که بیصبرانه منتظر پاسخ سوالش میباشد. پلک میگشایم و همان اندک نور خورشید در حال غروب، چشمم را میآزارد. چندباری پلک میزنم، تا دیدههایم به نور آن عادت کند:
- بله تو رفیق ما هستی؛ ما نیز با کسی که مورد قبول نباشد، رفاقت نمیکنیم.
لبخندش را ندیده هم میتوانم تصور کنم. فکر میکردم درست بعد از پاسخ من باز تقاضای دیدار امام را کند؛ اما در کمال تعجب، انگار صبر پیشه کرده و منتظر است، تا خود او را از لحظه دیدار باخبر کنم.
دستم را به خیسی آب میسپارم و مشتی از آن بر صورتم میپاشم. سر به آسمان بالا میبرم، خورشید گم شده و رد کمرنگی از هلال ماه در آسمان پیداست.
#فصل_هشتم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📣 #خبر_مهدوی 💠آخرین مهلت شرکت در مسابقه پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان تا 27 اسفند مصادف با سوم شعبا
📣 #خبر_مهدوی
🏆مراسم قرعه کشی #مسابقه_پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان ،شب #نیمه_شعبان سالروز ولادت امام زمان(علیه السلام) در جوار مزار مطهر #سردار_دلها حاج قاسم سلیمانی برگزار خواهد شد.
📃اسامی برگزیدگان این #مسابقه_پیامکی ،روز بعد در کانال مدرسه مهدوی و کانال چشم به راه منتشر خواهد شد.
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
@madreseh_mahdavi با قاصدک.pdf
6.86M
📖فایل PDF #کتاب_با_قاصدک
(داستان های امام زمان علیه السلام از تولد تا امامت)👌👌
نویسنده: محمد یوسفیان
#ویژه_نیمه_شعبان
1⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤