eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
5.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
11.9هزار ویدیو
384 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان غم‌انگیز اشغالگری رژیم نحس اسرائیل به زبان کودکانه 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیتراژ قدیمی برنامه کودک این یعنی شروع کلی خنده و شادیو گاهی غصه کودکانه🥺😍 @mah_mehr_com
🕊کبوتر عجول دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست کبوتر جواب داد: به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه بر این ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد خیلی مشکل است. بنابر این دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند. یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است با خوشحالی به یکدیگر گفتند: حالایک انبار پر از غذا داریم بنابراین، این زمستان هم زنده خواهیم ماند. آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد. در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند، دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد: عجب بی فکر و شکمو هستی، ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی، خورده ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد: من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟ کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار متعجب شده بود با اصرار گفت: قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم به آنها نگاه نکردم آخر چطور می توانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی اگر آرام باشی و صبر کنی حقیقت روشن می شود. کبوتر نر با عصبانیت گفت: کافی است من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است اگر هم کسی آمده تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است. اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی خلاصه، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویید. کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت. کبوتر ماده گفت: تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد. کبوتر نر،تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد دانه های انبار دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد. @mah_mehr_com
66.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون های ماجراجوییییی 📹. 📹 💥 قسمت: ۱۰💥 فوروارد کن 💐 @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼✨🍃✨🌼🍃 ✅ چرا امام زمان علیه السلام غایب شد؟ یاران امام زمانی! آیا شما می دانید که چرا امام زمان عجل الله از نظرها غایب شدند... اگر دوست دارید در این مورد بیش تر بدونید کلیپ امروزمونو از دست ندید.🌱 🌱 منبع:بیست پرسش و پاسخ کودکان و نوجوانان درباره حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف/ محمد یوسفیان. عج 🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏 @mah_mehr_com
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸جشن عبادت🔸 شما می‌خواهید حجاب را زنده کنید؟ بسیار خوب. حجاب را «عزیز» کنید تا زنده شود. این تشویق‌هایی که گاهی می‌کنید مؤثر است. روزی که دخترهایتان چادری می‌شوند، برایشان جشن عبادت بگیرید و به آنها جایزه بدهید و دست به کیسه‌تان (جیبتان) بکنید تا این عبادت‌ها برایشان مهم بشود. دیگران جشن تولد می‌گیرند و گاهی کار فسق و فجور می‌کنند، شما هم جشن عبادت بگیرید. اولین روز روزه، اولین روز چادر، اولین قسمت یاد گرفتن قرآن را جشن بگیرید. نماز و دین را با شیرینی به بچه تعارف کنید، نه با تلخی. با روی خوش او را به نماز بیاورید، نه با وضع ترش. 📖 راه رشد، جلد چهار، صفحه ۱۰۸ 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
ahkam ebtedaii (www.mplib.ir).pdf
2.52M
📚 كتابچه ابتدايي 📌مناسب برای دانش آموزان مقطع ابتدایی @mah_mehr_com
🍩 خوراکی برای چی ببریم؟ 👆در این فهرست، نگاهی به ده لقمه برای مدرسه می‌اندازیم که ارزش غذایی بسیار بالایی دارند و بهتره والدین عزیز اینها را به عنوان تغذیه مدرسه به بچه‌ها بدن. @mah_mehr_com
🌱 روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹حضرت زهرا(س): هر کس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت‌ها و برکات خود را برای او تقدیر می‌نماید. امروز یک‌شنبه ۲۹ مهر ماه ۱۶ ربیع‌الثانی ۱۴۴۶ ۲۰ اکتبر 2024 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧩بچه ها جون چند اختلاف در دو تصویر وجود دارد؟! @mah_mher_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواس کودکان متناسب با سنشون رشد می کنه. رشد حواس کودکان وابستگی زیادی به محیط غنی و... 🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗ 𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
🌹 ای بچه مسلمان فروع دین را بدان ده تا فروع دین است احکام دین همین است نماز و خمس وزکات روزه و حج و زکات امر به معروفات است نهی از منکرات است تولی با مومنان تبری با مشرکان اینها از واجبات است وسیله نجات است گر بنده خدایی باید عمل نمایی @mah_mehr_com
🌹 اصول دین پنج بُوَد دانستنش گنج بُوَد توحید اولین است نبوت دومین است معاد سومین است این سه اصول دین است دو اصل دیگر آن که نزد ما شیعیان عدل و امامت بُوَد راه سعادت بُوَد @mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆 🌹 اصول دین پنج بود دانستنش گنج بود اول خدای یکتا یعنی تک و بی همتا دوم خدا عادل بود برهمه چیز قادر بود سوم نبوت نبی خدا فرستاده نبی چهارم امامت آمده بحر هدایت آمده پنجم معاد محشر است روز قیام اکبر است @mah_mehr_com
. 🌸گلستان سعدی قصه 🌼قصه های شیرین ایرانی 🌼سنگ قبر ما را به بهشت نمیبرد تا بوده و نبوده دنیا پر از آدمهای فقیر و پولدار بوده؛ اما بشنوید این داستان قشنگ را که در باره ی فخرفروشی است؛ فخرفروشی که حتی... بهتر است من حرفی نزنم و قصه را بخوانیم. خلیل سرش را پایین انداخته بود و میرفت. او پای پیاده به آرامی از کنار جاده به سوی گورستان میرفت و خاطراتش را مرور می کرد. پدرش را به یاد می‌آورد که چه قدر زحمتکش بود و برای بزرگ کردن او و خواهرهایش چه سختیهایی را تحمل کرده بود؛ چه شغلهایی پدرش مدتی سقا بود از آب انبار شهر برای خانه ها آب می‌برد و برای هر سطل آب پولی میگرفت. مدتی دلاک حمام بود و مردمی را که به حمام می آمدند، کیسه می‌کشید. چند سالی هم خشت مالی میکرد و برای ساختن خانه‌ها خشت و آجر درست میکرد . خلاصه به هر دری میزد تا پولی از راه حلال به دست آورد و چرخ زندگی اش را بچرخاند به همین سبب کارهای سخت و دشوار خیلی زود او را از پا درآورد و بیمار کرد. وقتی از دنیا رفت، مردم شهر به مسجد رفتند و در مراسم ختماش شرکت کردند. خلیل هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحتیاش به خاطر از دست دادن پدر بود؛ خوش حالی اش برای دیدن مردمی بود که به مسجد آمده بودند. آنها خیلی زیاد بودند و خلیل نمیدانست آنها کی هستند. همه ی آنها از خوبی‌های پدر او حرف می‌زدند. کم کم به گورستان رسید. حلوای ساده ای را که همسرش آماده کرده بود از توبره اش بیرون آورد. آن را روی قبر پدر گذاشت و به هر که از آنجا رد میشد میداد تا برای شادی روح پدرش دعا بخواند. در همین موقع چشمش به جوانی افتاد که با اسب و کالسکه به قبرستان آمده بود .او را می‌شناخت. نامش داوود بود. داوود لباسی گرانبها و ظاهری بسیار آراسته داشت. او هم بر سر قبر پدرش یک سینی حلوا گذاشت؛ حلوایی که بوی زعفرانش دل هر رهگذری را میبرد. پدر خلیل، مدتی هم در حجره ی بازرگانی پدر داوود باربری کرده بود. خلیل چند قدمی جلو رفت تا برای آمرزش روح پدر داوود فاتحه ای بخواند. هنوز فاتحه خواندنش تمام نشده بود که صدای داوود را شنید: روزگار را ببین ،پدر تو برای پدر من کار میکرد و بارش را می برد؛ اما حالا مثل دو همسایه ی دیوار به دیوار شده اند و در کنار هم خوابیدند. بله همین طور است. خداوند رحمتشان کند. - عجب روزگاری خانه ی شما در آن سوی شهر و در میان خرابه هاست و خانه‌ی ما در بهترین جای شهر و در میان باغ‌های میوه و گل و ریحان، ولی در اینجا خانه ی پدرانمان در کنار هم است و انگار هیچ فرقی با هم ندارند. بله همین طور است، خداوند رحمتشان کند. خليل بلند شد و حلوایی را که آورده بود، جلو داوود گرفت و گفت: «بفرمایید کمی از این حلوا به دهان بگذارید.» داوود دست او را پس زد و گفت: «نه، میلم نیست. تو از این حلوا بخور که از بهترین آرد و بهترین روغن و زعفران درست شده.» خلیل کمی حلوا از سینی برداشت و گفت: روحش شاد. خداوند از همه ی گناهان ما بگذرد و رفتگان را ببخشد. حلوا را در دهان گذاشت تا پیش از آن که خودنمایی های داوود دوباره شروع شود از آنجا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که باز صدای داوود به گوشش رسید. ولی سنگ قبرشان خیلی فرق دارد. نگاه کن... سنگ قبر پدر من از مرمر درخشان است. این سنگ سنگین را چهار اسب تنومند از شهری دور آورده اند. سنگهای دور و برش هم بسیار سنگین و زیباست. خليل گفت: «بله همین طور است خیلی سنگین و زیباست.» داوود ادامه داد: «ولی قبر پدر تو چه؟ اصلاً سنگی ندارد و مشتی خاک بر آن پاشیده اند‌. این مرده کجا و آن مرده کجا؟ خلیل که دیگر از حرفهای او خسته شده بود گفت: «تمام این حرفها درست؛ ولی در روز قیامت، تا پدر تو به خود بیاید و بخواهد خودش را از زیر این سنگهای سنگین بیرون بکشد، پدر من به بهشت رسیده است.» این را گفت و از آنجا دور شد. @mah_mehr_com