eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
14.5هزار ویدیو
445 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ 🌼این قصه زیبا را در مطلب بعد بخوانید @mah_mehr_com
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ پس ظرفی از پوست هندونه درست کردن و نخی بهش بستن و هر روز چندتا ماهی تو اون ظرف مینشستن و ماهیخوار پرواز کنان ماهی هارو میبرد بالای تپه ایکه در اون نزدیکی بود و بعد اونارو میخورد و استخون هاشونم همونجا میذاشت و با ظرف خالی برمیگشت. ماهی ها هم که از کار ماهیخوار خبر نداشتن و فریب و گول اون روخورده بودن هر دفعه سر اینکه اول تو ظرف بشینن و برن با هم بحث میکردن. تا چند روز ماهیخوار با این کلک و بدجنسی شکم خودشو از گوشت ماهیها سیر کرد. بعد از چند روز خرچنگ به ماهیخوار گفت :”من میخوام دریاچه جدید رو ببینم و خبر خوبی و خوشحالی ماهیای اونجا رو برای دوستاشون ببرم تا خیالشون راحت بشه، خوب میشه که امروز منو به اونجا بری” ماهیخوار با خودش فکر کرد :” حالا که این نگران سلامتی ماهیها شده ممکنه بقیه ماهیهارو هم نگران وناراحت کنه پس بهتره از دست این هم راحت بشم بنابر این به خرچنگ گفت :” خیلی فکر خوبیخ بیا پشت من سوار شو تا همین الان تو رو به اون دریاچه ببرم، هم پرواز میکنی هم ماهیها رو میبینی” بعد فوری خرچنگ رو پشت خودش سوار کرد و شروع کرد به پرواز کردن بالای بیابان و میخواست خرچنگ رو به جای دوری ببره تا دیگه نتونه به دریاچه و خونش برگرده. اما خرچنگ باهوش وقتی از بالای تپه میگذشتن همین که استخونهای ماهیها رو روی تپه دید فهمید که ماهیخوار چه نقشه ای کشیده بوده وداستان از چه قراره و دونست که ماهیخوار حیله گر به ماهیها کلک زده و ماهیها رو نابود کرده و حالا جون خود خرچنگ هم در خطره. بعد با خودش گفت :” بهتره با اون بجنگم و انتقام ماهیهارو ازاون بگیرم ، هر جور شده تلاشم رو میکنم تا اونو از بین ببرم و هیچ کوشش و تلاشی بی فایده نیست” بعد از این فکر تصمیم خودش رو گرفت و همونطور که بر پشت ماهیخوار سوار بود ناگهان خودش رو به گردن ماهیخوار انداخت و با چنگکای خودش گلوی مرغ ماهیخوار رو فشار داد، ماهیخوار بیهوش شد و هر دو با هم به زمین افتادن.خرچنگ با عجله خودش رو به ماهیها رسوند و خبر کلک و حیله ماهیخوار رو به اونا داد و گفت :” ماهیخوار فکر نکرده بود که کلک و حیله به قیمت از دست دادن جونش تموم میشه” بعد ماهیها از فداکاری و دوستی خرچنگ خیلی تشکر کردن و خوشحال بودن که مرغ ماهیخوار به سزای کار بد خودش رسیده و با خودشون قرار گذاشتن که دیگه خبری رو که از دشمن به گوششون میرسه باور نکنن و از دشمن خودشون توقع دوستی نداشته باشن. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس علیه السلام #قسمت_چهارم دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما
🌼حضرت یونس علیه السلام اسم‌های همه را روی یک تکه چوب نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و  آن‌ها حضرت یونس را به آب دریا انداختند. حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه می‌شد و به اعماق دریا افتاده بود. حضرت یونس دیگر می‌دانست که می‌میرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود. در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد. خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوان‌هایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد. حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب می‌کرد. شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس می‌لرزید. آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت: -خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا می‌رفتم و مردمم را تنها می‌ذاشتم، من نبایداین کار را می‌کردم. من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم. توبه می‌کنم... من را ببخش. حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا می‌خواست تا او را ببخشد. خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد. همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت. حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد. حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش  خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید. ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو  و سایه نداشت. حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت: -یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم. به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن. خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند. مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس علیه السلام #قسمت_چهارم دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما
🌼حضرت یونس علیه السلام اسم‌های همه را روی یک تکه چوب نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و  آن‌ها حضرت یونس را به آب دریا انداختند. حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه می‌شد و به اعماق دریا افتاده بود. حضرت یونس دیگر می‌دانست که می‌میرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود. در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد. خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوان‌هایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد. حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب می‌کرد. شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس می‌لرزید. آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت: -خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا می‌رفتم و مردمم را تنها می‌ذاشتم، من نبایداین کار را می‌کردم. من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم. توبه می‌کنم... من را ببخش. حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا می‌خواست تا او را ببخشد. خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد. همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت. حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد. حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش  خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید. ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو  و سایه نداشت. حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت: -یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم. به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن. خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند. مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
بسته‌های شادی غدیر محمدحسن که جرقه شوق در وجودش زده شده بود، با هیجان گفت: «منم... منم می‌تونم از پول توجیبیم شکلات‌های کوچولو بخرم!» مادر لبخند زد و گفت: «چه برنامه قشنگی! حالا فکر کنین، اگه این همه چیزهای قشنگ رو با هم توی یه بسته کوچیک بذاریم و روز عید غدیر، به بچه‌های همسایه‌هامون هدیه بدیم؟» دستش را به نشانه اندازه بالا آورد: «مثلاً نایلون‌های کوچیک زیپ‌دار برداریم. توی هر کدوم یکی از کلوچه‌های خوشمزه من، یکی از بادکنک‌های رنگارنگ شما، چندتا از شکلات‌های قشنگ محمدحسن بذاریم...» ریحانه زهرا گفت: «و یه کاغذ کوچیک هم بچسبونیم روش و بنویسیم:عید غدیر خُم مبارک!"» محمدحسن پرید بالا: «بله! دقیقاً! مثل یه غافلگیری کوچیک و قشنگ!» روزهای بعد، خانه محمدحسن و ریحانه زهرا، خودش تبدیل به کارگاه کوچیک شادی شد. آشپزخانه پر از بوی شیرین و دل‌انگیز کلوچه‌های تازه مادر شد. ریحانه زهرا با دقت تمام، بادکنک‌های خریداری شده را باد کرد و با روبان‌های نازک بست؛ کوهی از رنگ در گوشه اتاق نشیمن. محمدحسن هم با اشتیاق، شکلات‌هایش را دسته‌بندی کرد و روی میز چید. مادر نایلون‌های زیپ‌دار کوچک و کاغذهای رنگی با نوشته «عید غدیر خُم مبارک» را آماده کرده بود. سرانجام، روز موعود، روز عید سعید غدیر خُم فرا رسید. آفتاب صبحگاهی که به پنجره‌ها می‌تابید، خانه را پر از نور و شوق کرده بود. بعد از صبحانه و دعا و شادی برای مولایشان امیرالمؤمنین (ع)، سه نفری دور میز نشستند و با عشق و ذوق کودکانه، شروع به پر کردن نایلون‌ها کردند: یک کلوچه خوش‌عطر، یک بادکنک باد شده با روبان قشنگ، چند شکلات خوش‌رنگ، و آن کاغذ کوچک مبارک‌باد. بعد از ظهر، محمدحسن و ریحانه زهرا، با کیسه‌ای پر از این بسته‌های شادی کوچولو، با هیجان به حیاط رفتند. صدای بازی بچه‌های همسایه از حیاط‌ها می‌آمد. با قلب‌هایی که از شادی می‌تپید، به در خانه‌ها زدند. درب اول که باز شد، چشم‌های متعجب علی‌اکبر، هم‌بازی همیشگی محمدحسن، وقتی بسته کوچک را گرفت، از ذوق برق زد: «وای! ممنون! عیدتون مبارک!» صدایش آنقدر بلند بود که خواهر کوچک‌ترش هم دوید و بسته خودش را گرفت. پشت در بعدی، فاطمه‌سادات، با موهای بافته‌اش، با تعجب بسته را گرفت. وقتی بسته و بادکنک را، لبخندی زیبا روی لب‌هایش نشست: «عید شما هم مبارک! چه بسته قشنگی!» از این خانه به آن خانه، بسته‌های کوچک شادی، دست‌به‌دست می‌شد. صدای خنده‌ها، تشکرها و تبریک‌های بچه‌ها، حیاط‌های کوچک همسایه را پر کرد. بادکنک‌های قرمز و سبز و زرد، حالا در دست‌های زیادی بالا و پایین می‌پریدند و رنگ شادی را به آسمان محله می‌پاشیدند. محمدحسن و ریحانه زهرا، با دیدن این همه لبخند و شنیدن این همه ممنون، احساسی وصف‌نشدنی داشتند؛ گویی خودشان مهمان آن جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری شده بودند، نه فقط مهمان، که بخشی از آن شادی‌سازی بودند. وقتی آخرین بسته را به دست کوچک‌ترین بچه محله دادند و به خانه برگشتند، خستگی شیرینی وجودشان را گرفته بود، اما چشمانشان از شادی می‌درخشید. پدر که از کار برگشته بود و ماجرا را شنیده بود، آنها را در آغوش گرفت: «چه کار قشنگی کردین، گل‌های من! امروز واقعاً معنی عید غدیر رو به رخ همه کشوندین.» محمدحسن، در حالی که به بادکنک سبزی که برای خودش نگه داشته بود نگاه می‌کرد، گفت: «بابا، راستش ما اولش خیلی ناراحت بودیم که به جشن بزرگ نمی‌رسیم. ولی حالا می‌فهمم...» ریحانه زهرا با انرژی تمام ادامه داد: «می‌فهمیم که عید غدیر یعنی ساختن خوشحالی برای دیگران! یعنی یاد مولامون علی (ع) و اون پیمانی که پیامبر (ص) گرفتن! مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه که با عشقشون، دل‌ها رو شاد کنیم!» مادر ظرف کلوچه‌های باقی‌مانده را آورد و با چشمانی پر از مهر گفت: «دقیقاً! شما امروز با این کار قشنگتون، خودتون رو به خورشید غدیر نزدیک‌تر کردین. این شادی‌ای که ساختین، برکتش همین‌جا، تو قلب خودتون و قلب اون بچه‌ها موندگار شد. عید غدیر، عید ابراز عشق و وفا به ولایت و گسترش مهربانیه.» آن شب، خانه کوچک محمدحسن و ریحانه زهرا، با یاد خنده‌های بچه‌های همسایه و تصویر بادکنک‌هایی که هنوز در حیاط‌ها بازی می‌کردند، پر از آرامش بود. آنها فهمیده بودند که شعله غدیر، با دست‌های کوچک مهربان هم می‌تواند فروزان بماند و گرمابخش دل‌ها باشد. و این، زیباترین جشن ممکن بود. 🌼نویسنده: عابدین عادل زاده 🦋🌼🌸🦋 @mah_mehr_com👈عضویت