eitaa logo
ماهاد
209 دنبال‌کننده
358 عکس
88 ویدیو
41 فایل
مرکز ارزشی هنری اندیشه ورزان دانشگاهی- پاسخگویی به شبهات و سوالات مذهبی در قالب‌های علمی، ادبی و هنری
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت سوم و آخر) ... یه دفعه پونه صدای آشنایی رو شنید. انگاری صدای ...؟ درسته، مامانش بود که باعصبانیت می گفت: پونه! باز خوابت برده!😠 صد بار نگفتم موقع کار نباید خوابت ببره! پونه که حسابی هول کرده بود، دست و پاشو جمع کرد و گفت: وای مامان ببخشید اصلا حواسم نبود. مامان با تعجب گفت: پس لیفات کو!؟ همشو فروختی؟! یا.... پونه با ترس دور و برش رو نگاه کرد و گفت: 😰 وای مامان همینجا بود! خودم یه عالم لیف بافته بودم. حتما یکی برداشتشون... داشت خودش رو جمع و جور می کرد که چشمش افتاد به یه دستمال سفید و پاکتی که روی اون بود. پاکت رو باز کرد توش یه نامه بود. نوشته بود: سلام دخترم. من همونی هستم که می خواستم ازت لیف بخرم. خانمم گفت لیفاش خوب نیست نخر. ولی بعد با خودم گفتم که کاش این لیفا رو از این دختر خوشگل می خریدم چون همش رو با دستای کوچولوی خودش بافته و خیلی براش زحمت کشیده. اومدم بخرم دیدم خوابت برده. حیفم اومد از خواب بیدارت کنم. با اجازت همه لیفاتو خریدم و پولش رو توی پاکت گذاشتم. پونه کوچولو که حسابی گیج شده بود، یه نگاهی به زیر نامه انداخت. دو تا تراول پنجاه هزار تومنی بود... ولی از اون مهمتر، قرص نونی بود که لای دستمال تمیز گذاشته شده بود. نون هنوز گرم بود. نون رو می شناخت.... در حالی که چشماشو می بست با نفس عمیقی نون رو بو کرد و بعد اون رو چسبوند به صورتش تا گونه های ظریفش که از سرما قرمز شده بودند گرمای نون رو حس کنه. همون طور که صورتش روی نون بود، به مامانش گفت: بیا مامان جون، این پولا رو بده به صاحب خونه مون. شام امشبمون هم که جور شده. منم از فردا سعی می کنم لیفهای بهتری درست کنم که مشتری ها بهتر پسند کنن. ☺️ مامان پول رو که گرفت چشمش به انگشت پونه کوچولو افتاد. همون طوری که پارچه رو باز می کرد گفت: حتما دوباره انگشتتو زخمی کردی! پونه که دفعه اولش نبود، خجالت می کشید جواب بده؛ ولی وقتی دید زیر پارچه سفید، هیچ اثری از زخم و خونریزی نیست، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت: چیزی نشده مامان! این پارچه یادم می یاره که باید صبر کنم و کارم رو درست انجام بدم و البته، دعا کردن رو هم فراموش نکنم. ✍ @mahad313
(قسمت سوم و آخر) ... یه دفعه پونه صدای آشنایی رو شنید. انگاری صدای ...؟ درسته، مامانش بود که باعصبانیت می گفت: پونه! باز خوابت برده!😠 صد بار نگفتم موقع کار نباید خوابت ببره! پونه که حسابی هول کرده بود، دست و پاشو جمع کرد و گفت: وای مامان ببخشید اصلا حواسم نبود. مامان با تعجب گفت: پس لیفات کو!؟ همشو فروختی؟! یا.... پونه با ترس دور و برش رو نگاه کرد و گفت: 😰 وای مامان همینجا بود! خودم یه عالم لیف بافته بودم. حتما یکی برداشتشون... داشت خودش رو جمع و جور می کرد که چشمش افتاد به یه دستمال سفید و پاکتی که روی اون بود. پاکت رو باز کرد توش یه نامه بود. نوشته بود: سلام دخترم. من همونی هستم که می خواستم ازت لیف بخرم. خانمم گفت لیفاش خوب نیست نخر. ولی بعد با خودم گفتم که کاش این لیفا رو از این دختر خوشگل می خریدم چون همش رو با دستای کوچولوی خودش بافته و خیلی براش زحمت کشیده. اومدم بخرم دیدم خوابت برده. حیفم اومد از خواب بیدارت کنم. با اجازت همه لیفاتو خریدم و پولش رو توی پاکت گذاشتم. پونه کوچولو که حسابی گیج شده بود، یه نگاهی به زیر نامه انداخت. دو تا تراول پنجاه هزار تومنی بود... ولی از اون مهمتر، قرص نونی بود که لای دستمال تمیز گذاشته شده بود. نون هنوز گرم بود. نون رو می شناخت.... در حالی که چشماشو می بست با نفس عمیقی نون رو بو کرد و بعد اون رو چسبوند به صورتش تا گونه های ظریفش که از سرما قرمز شده بودند گرمای نون رو حس کنه. همون طور که صورتش روی نون بود، به مامانش گفت: بیا مامان جون، این پولا رو بده به صاحب خونه مون. شام امشبمون هم که جور شده. منم از فردا سعی می کنم لیفهای بهتری درست کنم که مشتری ها بهتر پسند کنن. ☺️ مامان پول رو که گرفت چشمش به انگشت پونه کوچولو افتاد. همون طوری که پارچه رو باز می کرد گفت: حتما دوباره انگشتتو زخمی کردی! پونه که دفعه اولش نبود، خجالت می کشید جواب بده؛ ولی وقتی دید زیر پارچه سفید، هیچ اثری از زخم و خونریزی نیست، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت: چیزی نشده مامان! این پارچه یادم می یاره که باید صبر کنم و کارم رو درست انجام بدم و البته، دعا کردن رو هم فراموش نکنم. ✍ @mahad313