eitaa logo
ماهاد
209 دنبال‌کننده
358 عکس
88 ویدیو
41 فایل
مرکز ارزشی هنری اندیشه ورزان دانشگاهی- پاسخگویی به شبهات و سوالات مذهبی در قالب‌های علمی، ادبی و هنری
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار پل عابر پیاده پاتوقش بود، هر روز با دوتا زنبیل پر از بافتنی می آمد و بساطش را پهن میکرد۰۰۰ از پشت پنجره ی شرکت که مشرف به پل بود می دیدمش۰چهره ی نمکی و مهربانی داشت۰تا به حال چندین بافتنی از او خریده بودم و الحق که حرفه ای با میل و بافتنی کُشتی میگرفت و من تنها مشتری خصوصیش بودم! چند روزی زیرنظر داشتمش،کمی آشفته حال بود۰پیرزن هیچ فروشی نداشت و کمتر می بافت ۰۰۰ 😔غصه ام گرفت،فلاسک چای را از میز کارم برداشتم و پیش او رفتم،شالگردنی مردانه برای روز پدر سفارش دادم با همان مدلی که آقاجانم میخواست۰پیرزن خوشحال همانجا گره ی اول را زد و شروع به بافت کرد۰ میگفت چند وقتی است فروشی ندارد و او هم سخت به پولش نیازمند است۰چایی را به دستش دادم۰ آنقدر دلم گرفته بود که زیرلب گفتم : خدا خودش گفته است روزی رسان است،درک نمیکنم چرا شرایط شما این هست؟!😔😔 پیرزن لبش را گاز گرفت و گفت: این چه حرفی ست پسرم! و با شیطنت ادامه داد: نکند این سفارش های بافتنی را شما میدهی 😉 نه جانم۰ خدا شما را میفرستد با این سفارش های قشنگت!☺️ لبخندی زدم و گفتم: این را نگوییم ، چه بگوییم ۰۰۰ ؟! راستش دوست ندارم مادر مهربانی چون شما را در چنین شرایطی ببینم، پس خدا کجاست ؟!😞 پیرزن چایی اش را تمام کرد و گفت: بچه که بودم به مکتبخانه میرفتم۰حاجی بابایی پیر قرآنمان درس میداد۰ آیه را مجبور کرد که حفظ کنیم۰یادم نمی آید ولی۰۰۰ولی معنایش میگفت خدا به بنده ای ظلم نمیکند۰ مردم به هم و خودشان ظلم میکنند ۰ زیرلب خواندم: إِنَّ اللَّهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لٰكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» ﴿یونس: 44﴾ ادامه دادم خب منظورتان چیست؟ ِآهی کشید و گفت: غریبه که نیستی۰قدیمتر در روستا بودیم، زمینی داشتیم و محصولی۰روزگارمان خوب بود تا اینکه طمع پسرم جنبید۰😔 دیگر به پولِ فروش محصول راضی نبود۰پدرش فوت شده بود۰زیر جلد خواهرش رفت که زمین را بفروشیم و به شهر برویم۰ آه بلندتری کشید و گفت: بعضی ها راه روزی را بر خود هم می بندن چه برسد به دیگری! راضی نبودم ولی زمین، حق یتیم بود ،نمیتوانستم مانع شوم هرچه گفتم کمی پرس و جو کن و راه و چاه را بپرس، گوشش بدهکار نبود که نبود۰ سرت را به درد نیاورم در شهر با پول زمین یک مغازه ی پوشاک زدند و به سال نکشیده سرمایه شان کم وکمتر شد۰ عجولانه پرسیدم: الآن چه میکنند؟ صدایش بغض آلود شد و گفت: یادش بخیر زمین مان۰خانه یمان! جفتشان برشکست کردند۰ من در روستایمان اتاقی از همسایه های قدیمی اجاره کردم و با این بافتنی اموراتم را میگذرانم۰خدا خیر همسایه هایم را بدهد۰۰۰آنها هم وسیله ی خدایند در رساندن کمک و روزی اش به من۰ ولی دختر و پسرم در روزی را به روی خودشان بستند و حالا۰۰۰۰ بافتنی را از سر گرفت و گفت: خدا روزی رسان است پسرم۰بنده ش به خود و بقیه ظلم میکند.... نویسنده: سرکار خانم ریحانه لیودانی @mahad313