eitaa logo
مهاد
206 دنبال‌کننده
933 عکس
108 ویدیو
1 فایل
هدف مهاد⬅️ "شبکه‌سازی بانوان در راستای ارتقاء سطح سلامت(جسم و جان)" به وسیله‌ی برگزاری اردوهای جهادی و دوره‌های آموزشی می‌باشد. ارتباط با ادمین 👇🏻 @Mahad_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📚باورم نمی‌شد به دیدن امام می‌روم. آنچه از دین فهمیده بودم به‌تمامی در شخصیت امام جمع شده بود. اعمال و رفتار او شبیه پیامبران خدا در قرآن بود که توصیفش را خوانده بودم. وقتی در حسینیهٔ سادهٔ جماران امام را دیدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. امام در ایوان نشسته بود و یک عرق‌چین سفید روی سر و یک پارچهٔ بلند سفید روی پایش داشت. صورتش مثل آفتاب می‌درخشید و با وقار نگاه می‌کرد. «خاطرات یگانه مادرِ شهیدِ ژاپنی در ایران» @mahadmedia_ir
📚زنی در من هست که همین‌قدر آرام و نترس است، اما زن دیگری هم لب طاقچۀ دلم نشسته؛ زن نه... دختربچه‌ای که پاهایش را تکان‌می‌دهد و وقتی می‌ترسد؛ پشت چادر بی‌بی قایم می‌شود. از من فقط همین زن شجاع را دیده‌اند. 📖برگرفته از کتاب: مثل نهنگ نفس تازه می کنم @mahadmedia_ir
|• به مناسبت میلاد حضرت امیرالمومنین علی (ع) •| 💚رسول خدا (ص) مرا در دامان خویش می‌نشاندند و در آغوش می‌گرفتند و در بستر مخصوص خود جای می‌دادند. در کنار ایشان آرام می‌گرفتم و بوی خوش آن حضرت به مشامم می‌رسید. حتی گاه غذا را لقمه‌لقمه در دهانم می‌گذاشتند. هرگز دروغی در گفتار من و خطایی در رفتار من مشاهده نکردند💚 @mahadmedia_ir
📚از محل کار برگشتم، این بار شرمنده کل فضای خانه از بوی قورمه سبزی پر شده بود و عطر چای هل و دارچین که به عبارتی با روح و روان بازی می‌کرد؛ بوی غذای مادر در فضای خانه، تنها بویی است که وقتی به مشامت می‌خورد انگار صداقت و صمیمیت را استشمام می‌کنی. چه کسی در دنیا وجود دارد که با وجود تمام بدخلقی‌هایت آن‌قدر بخشنده باشد طوری رفتار کند که انگار هیچ‌چیز ندیده و نشنیده است و همچنان به محبت بی‌پایانش ادامه دهد؟»😍 @mahadmedia_ir
📚دخترم برایت قصه‌های زیادی گفته‌ام. تمام قصه‌های مادربزرگ یک طرف قصه خود مادربزرگ خدیجه یک طرف. امشب می‌خواهم برایت قصه خودم را تعریف کنم. نمی‌دانم چرا می‌خواهم از خودم بگویم شاید به خاطر اینکه هیچ کس از من نگفت... می‌دانی مادر جان 🤔 دلم لک زده برای اینکه صدایم کنند مادربزرگ ولی انگار بچه‌هایم مادر بزرگشان را فراموش کرده اند. بگذار خودم یادی از خودم بکنم این تو و این قصه مادربزرگ. @mahadmedia_ir
📚 آن روزها من یک‌ساله بودم و برادرم دانیال پنج‌ساله. مادرم همیشه نقطه‌ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی‌صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب‌مان شد. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگی‌مان شکل دیگری می‌شد. پدرم با این‌که توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پل‌های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد. می‌گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به‌راحتی برگردم و برای استواری ستون‌های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی‌دانم واقعاً به چه فکر می‌کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. @mahadmedia_ir
📚 🌱 •| از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است ، فاطمه یک زن بود، آنچنان که اسلام می‌خواهد که زن باشد. “تصویر سیمای” او را پیامبر، خود رسم کرده بود واو را در کوره‌های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود. وی در همه ابعاد گوناگون “زن بودن” نمونه شده بود. مظهر یک “دختر”، در برابر پدرش. مظهر یک “همسر”، در برابر شویش. مظهر یک “مادر” ، در برابر فرزندانش. مظهر یک “زن مبارز و مسئول”، در برابر زمانش و سرنوشت جامعه‌اش. وی خود یک “امام” است. یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایده آل برای، یک “اُسوه” یک “شاهد” برای هر زنی که می‌خواهد “شدن خویش” را خود انتخاب کند. |• 🌱 @mahadmedia_ir
محکمه HPV.pdf
حجم: 22.96M
کتاب محکمه HPV به ارزیابی دقیق و علمی ابعاد پیدا و پنهان واکسن سرطان دهانه رحم پرداخته و مطالعه آن به همگان توصیه می‌شود. 🌱جلد اول (ویژه عموم) ترجمه محمد مظفرپور🌱 @mahadmedia_ir
📚 آن روزها من یک‌ساله بودم و برادرم دانیال پنج‌ساله. مادرم همیشه نقطه‌ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی‌صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب‌مان شد. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد، و اگر نبود، زندگی‌مان شکل دیگری می‌شد. پدرم با این‌که توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پل‌های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد. می‌گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به‌راحتی برگردم و برای استواری ستون‌های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی‌دانم واقعاً به چه فکر می‌کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض... @mahadmedia_ir
📚وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد (مترجم ایرانی عراقی ها) را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه... هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نموند... @mahafmedia_ir
📚با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.» @mahadmedia_ir
📚 🔸•| وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانیِ عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه...|•🔸 @mahadmedia_ir