این حرف درگوشیه.mp3
10.11M
🎙 #پادکست
💠این حرف درگوشیه
🔸فقدان علما چه بر سر دنیا می آورد؟!
🔸نماز شب جوان؛ خدا می داند چقدر فتنهها و بلاها را دفع میکند.
#علما
#فساد
#فتنه_گر
#شیاطین
#ایران_قوی
#مردان_خدا
#فضای_مجازی
@mahale114
امیرالمؤمنین #امام_علی عليه السلام میفرماید:
✍️ العِلمُ يَحفَظُ صاحِبَهُ
🔴 دانش، دارنده خود را نگهبان است.
📚منية المريد صفحه ۱۱۰
#حدیث_روز
@mahale114
#سلام_همسایه
#پندانه
✍️ دنیایی پر از قضاوت
🔹در دنیای قضاوتها، تنها به این نکته توجه میشود: دیگران بر اساس نظر ما چگونهاند؟!
🔸فردی در ترافیک جلوی ما بپیچد: «احمق»
ما که جلوی دیگران بپیچیم: «زرنگ»
🔹کسی جواب تلفن ما را ندهد: «بیمعرفت»
ما که جواب ندهیم: «گرفتار»
🔸فرد بلندتر از ما: «دراز»
فرد کوتاهتر از ما: «کوتوله»
🔹همکار جزئینگر: «ایرادگیر و وسواسی»
ما جزءنگرتر باشیم، او میشود: «شلخته و بینظم»
🔸فردی لیوان آب ما را ریخت: «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد: «شعور» ندارند که لیوان را سر راه قرار دادهاند.
🔹و مواردی از این دست که بسیارند.
🔸دنیای قضاوتها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزشهای خودمان.
@mahale114
شبنامه 1009.mp3
12.32M
#خبر
مهم / چهلم مهسا_امینی در ایران چگونه گذشت؟ / از جنایت داعش در شیراز و ریزش مجدد #متروپل تا نقص فنی یک هواپیما
#شبنامه / بررسی آنچه که درچهلمین روز درگذشت مهسا امینی در ایران رخ داده نشان میدهد که یک طرح ریزی بسیار پیچیده و تکان دهنده برای این روز در دستور کار قرار داشته است / طرح ریزی پیچیده ای که خود را در قالب جنایت هایی در میدان نشان داده است.. #آقای_تحلیلگر
@mahale114
خانواده آسمانی ۳۵.mp3
12.53M
#خانواده_آسمانی ۳۵
خیالهای ما، تعیین کننده نمرهی رشد ماست.
※ هر چقدر ترازوی خیال ها و هوسهایمان در بخش انسانی سنگینتر میشود؛
⚡️ از بخشهای دیگر خالی تر شده و ضریب رشدمان بالاتر و سریعتر خواهد بود.
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالسلام_قرائتی
#سبک_زندگی
#فرهنگ_دینی
#خانواده_سبک_زندگی
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه دهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه یازدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
طیب بسیار خوشمشرب بود. میدانست من موجیام، اما سربهسرم میگذاشت. پیشنهاد کشتی گرفتن میداد و با من گلاویز میشد. ابتدای کار، بر خودم مسلط بودم، اما یکی-دو بار که به سرم میزد، دیگر اختیار خود را از دست میدادم و موجی میشدم. طیب بههمراه کفراشی و خدری روی سرم میریختند بلکه دستوپای مرا بگیرند اما نمیتوانستند. انگار زور ده نفر در بازوان من بود. بعد از اینکه حالم خوب میشد بیجان و بیرمق میافتادم و حتی نمیتوانستم دستانم را تکان دهم. خود طیب میآمد دستانم را ماساژ میداد و مرا سرحال میآورد.
اتفاقاً قم در آن زمان هدف حملۀ هواپیمای بعثی قرار میگرفت و خیلی از شبها برای حفظ خاموشی، برق را قطع میکردند. ما هم چراغی نداشتیم که زیر نور آن درس بخوانیم. یک والور بود که نور کمی از کنار آن بیرون میزد. کتاب و دفتر را همانجا میگذاشتم و درس میخواندم. یک شب شیخ طاهر احمدوند، همولایتی ما که آن زمان دادستان سمنان بود، برای سرزدن به ما وارد حجره شد. وقتی مرا در این حالوروز دید متأثر شد و رفت یک چراغ گردسوز برایمان خرید. از آن شب، دیگر با خیال راحت زیر نور چراغ درس میخواندیم و دیگر چشمانمان در بین خطوطِ درهمِ کتابهای چاپ سنگی و قدیمی حوزه، سیاهی نمیرفت.
همان زمان برادرانم رضا احمدوند و علی احمدوند چند روزی به قم آمدند و در حجرۀ ما مهمان شدند. آنها قصد طلبگی داشتند و میخواستند در حوزۀ قم ثبتنام کنند. ولی باتوجهبه اینکه هر دو دیپلم را گذرانده بودند، شرط سنی آن روزهای حوزه را نداشتند. متأسفانه با همین مشکل، آنها را جواب کردند. این شد که بعداً کنکور دادند و تربیتمعلم قبول شدند. رضا راه معلمی را در پیش گرفت و علی سپاه را انتخاب کرد.
یک روز همانطور که از روی دلتنگی و دوری از جبهه مشغول صحبت بودیم، رضا گفت: «گردان 156 عملیاتی نیست و برنامهای نداره، اما گردان 152 حضرت اباالفضل(ع) در حال نیرو گرفتن و آمادهسازی برای اعزامه.»
همین یک جمله کافی بود تا به فکر رفتن بیفتم. دیگر منتظر رضا و علی نماندم. آنها پیگیر کارهای حوزه ماندند و من بهتنهایی به نهاوند برگشتم. بهطور اتفاقی در خیابان، اردشیر را دیدم. گفتم: «اینجا چه میکنی؟»
گفت: «در گردان 152 اسم نوشتم، تو هم میآی؟»
گفتم: «بله؛ من هم اومدم اسم بنویسم.»
حسین خویشوند و رضا احمدوند هم تا قبل از حرکت، خود را رساندند و اکیپ ما برای عملیات عاشورا تکمیل شد. هدف از اجرای عملیات عاشورا آزادسازی ارتفاعات میمک در استان ایلام بود. به همین منظور، بهسمت شهر ایلام و سپس بهسمت صالحآباد رهسپار شدیم. مقر ما در اطراف صالحآباد و پشت تپههای میمک بود. هنوز نقش ما در عملیات معلوم نبود و باید صبر میکردیم تا تکلیفمان مشخص شود. پس از کشوقوسهای فراوان، قرار شد تیپ امامرضا(ع)، تیپ 5 نصر و تیپ نبیاکرم(ص) وارد عمل شوند و ما بهعنوان نیروی احتیاط، منتظر بمانیم.
عملیات در بامداد 25مهرماه1363 آغاز شد. برای حضور در عملیات، مترصد فرصت بودیم و از اردوگاه عملیات را دنبال میکردیم. از قرار معلوم، خراسانیها بهخوبی پیشروی کرده بودند، ولی تیپ نبیاکرم(ص) نتوانسته بود پابهپای آنان حرکت کند. لذا نیروهای پیشرو از ناحیۀ تیپ نبیاکرم سخت آسیبپذیر شدند و نیروهای نبیاکرم برای پشتیبانی اعلام نیاز کردند. سرنوشت عملیات به همین منطقه گره خورده بود و دشمن تمام تلاشش را میکرد تا در پاتکها از این تنگه نفوذ کند و تیپ امامرضا(ع) و 5 نصر را دور بزند. به همین منظور، فوری برای جلوگیری از پاتک دشمن رهسپار شدیم و شبانه خود را به تنگه رساندیم.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی_کوتاه
#کوتاه_اما_مفید
#منبر (70 ثانیه)
🌐موضوع: چرا نوجوان ما اغتشاش گر میشه؟
🎙حجة الاسلام محمد رضاهاشمی
#جوان
#فتنه_گر
#فضای_مجازی
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹این کلیپ دقیقا #سواد_رسانهای ما در وقت بحرانها را نشان میدهد...!!!
💢 در زمان بحرانها مواظب کلیپهای کوتاه و تقطیع شده باشید.
#سواد_رسانه داشتن یعنی هر چیزی را از هرکسی به راحتی قبول نکنید.
✍️سیدنا
#فساد
#رسانه
#بصیرت
#فضای_مجازی
#دروغ_های_فضای_مجاری
@mahale114
🔴سکوت ضدانقلاب درباره حمله تروریستی امروز در شیراز
🔹 رسانههای معاند فارسیزبان که سابقه دادن تریبون به اعضای گروهکهای ترورییستی را در کارنامه دارند، امروز و در پی حمله تروریستی در شیراز که به شهادت و زخمیشدن دهها نفر انجامید، سیاست سکوت و بیخبری را در پیش گرفتند.
🔹 این در حالی است که رسانههای مذکور کوچکترین اتفاقات رخداده علیه اغتشاشگران را تا روزها دنبال میکنند.
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 #کلیپ استاد #رائفی_پور
📁 «مومن مهربونه»
📥 لینک دانلود سخنرانی کلیپ 👇
🌐 t.me/Masafbox/3833
@mahale114
گوشه هایی از قیام مردم شریف ایران علیه حمله تروریستی داعش به مردم بی دفاع در حرم شاهچراغ علیه السلام.
اغتشاشگران و تروریستهای جهانی بدانند #تاپای_جان_برای_ایران، پای انقلاب ورهبری میمانیم.
یاد شهدای تروریستی حرم شاهچراغ شیراز همیشه زنده خواهدماند.
#بیاد_شهدا #شهدای_ترور
#بصیرت
#ایران_تسلیت
#ایران_حرم_است
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه دوازدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
توفیق دیگری که در این مرحله از حضور در گردان 152 دست داد، آشنایی با فرمانده گروهانمان، حاجمهدی ظفری بود. اخلاق و رفتار او از همان آغاز، مرا شیفتۀ خودش کرد. هیچ غلوغشی در کار نداشت و مثل آب پاک و زلال بود. کماکان فرمانده دسته حسین خویشوند بود و من معاونش بودم. حالم خیلی خوب بود. پرجنبوجوش بودم و تمام تلاشم را میکردم تا بهنحو احسن کمککار حسین باشم. در همین تکاپو، در حال عبور از معبر میدانمین بودیم که ناگهان دلدرد عجیبی بهسراغم آمد.
فکر هر چیزی را میکردم، غیر از اینکه شب حضور درعملیات، دلدرد و دلپیچه مرا به این روز بیندازد. امان از این مسمومیت بیموقع! درد رفتهرفته بیشتر شد و دنیا دور سرم چرخید. در این گیرودار، حالت تهوع نیز به آن دردهای عجیب اضافه شد. دستم به شکمم بود و بهسختی قدم برمیداشتم. هرطور بود تا استقرار بچهها در تپه، آنان را همراهی کردم. حسین وقتی دید حالوروزم خوش نیست مرا به سنگر بهداری برد. میدانستم با این وضعیت بهدردی نمیخورم، اما اضافه کنید بر تمامی دردهای گذشته، درد تنها گذاشتن حسین را. این درد بهمراتب برای من سختتر بود و جانم را آتش میزد. خودش تکوتنها باید نیروی کمین میبرد، سنگرها را سرمیزد، مهمات را میرساند، با فرمانده هماهنگ میشد و این وسط مریضداری هم میکرد.
خودش مرا روی زمین، درازکش خواباند و امدادگر بالای سرم آورد. سِرم که وصل شد، رفت. از درد به خودم میپیچیدم و صدای نالهام را خفه میکردم. سرُم که تمام شد دوباره حسین آمد. وقتی دید هیچ بهبودیای حاصل نشده، به امدادگر اصرار کرد کاری کند و آمپولی بزند. آمپول را که زدند، حسین رفت. از درد میمردم و زنده میشدم. دائم از بیرون صدای انفجار خمپاره شنیده میشد و مجروحان را به سنگر کوچک بهداری میآوردند، اما از این شلوغی و ازدحام جز تصویری مات و مبهم چیزی بهخاطر ندارم. بالا آوردم، عق زدم، به عق نشستم، هیچ افاقه نکرد.
دوباره حسین آمد. واقعاً شرمندهاش بودم. گفتم: «حسین، اینطور داری منو میکشی. همین که تنهات گذاشتم برای من بسه. دیگه زحمت نکش.»
اما حسین گوشش بدهکار نبود، کار خودش را میکرد و مثل فرشته دور آدم میگشت.
در این بین، حسین اصرار داشت به عقب بروم و آنجا تحت مداوا قرار بگیرم، اما بههیچوجه اجازه ندادم و به امید خوب شدن همانجا ماندم. تا فردا عصر حالوروزم همین بود. عصر بهتر شدم. بدنم هرچه خورده بودم را پس زد و با دلورودهای خالی، کمی احساس سبکی کردم. بهمحض اینکه دیدم میتوانم راه بروم، رفتم پیش حسین.
حسین وقتی مرا سرپا دید، خیلی ذوق کرد. با خنده از جا پرید و مرا در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و چشمانم به اشک تر شد. او خندان بود و من گریان، من هنوز شرمندۀ دیشب بودم و او خوشحال میگفت: «خدا رو شکر که بهتری. چیزی نشده که. غصۀ منو نخور.»
بااینکه آمادۀ هر کاری بودم، اما حسین مراعاتم را کرد و گفت: «تازه خوب شدی.»
خودش برای کمینها رفت و سنگرهای تپه را به من سپرد تا همۀ نگهبانها هوشیار باشند. تا صبح سنگرها را سرکشی کردم و با بچهها حرف زدم مبادا خوابشان ببرد.
نماز صبح را که خواندیم حملات پاتکی دشمن شروع شد. بعد از آن مسمومیت، این اولین بار بود که داشتم جنگ و تیر و ترکشهایش را میفهمیدم. انگار تا الان جایی غیر از خط مقدم بوده و در عالم دیگری سیر میکردهام. تپهای که در آن مستقر بودیم، کوتاه بود. تانکهایشان تا پای تپه میآمد و نوک تپه را میزد. هلیکوپترها بالای سرمان بودند و با آتش و رگبار تلفات میگرفتند. خمپارهها نیز جزء لاینفک پاتکهای بعثی محسوب میشدند و بدون آن قدم از قدم برنمیداشتند.
من پی حرف حسین، اینطرف و آنطرف میرفتم. حرفهایش را منتقل میکردم و در جایی که میدیدم نیاز است، خودم وارد صحنه میشدم. فقط به آرپیجی محدود نبودم و هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم. مقاومت بچهها مردانه بود. نیروهای گردان بهاندازۀ یک لشکر مقاومت و رشادت کردند. در آن بحبوحه، حاجمیرزا مجروح شد و شوک بدی به ما وارد کرد. خبر نگرانکنندهای بود، اما پس از اندکی، بچهها دوباره کار را دست گرفتند و بر صحنه مسلط شدند. خداراشکر، هیچ تلفاتی در این پاتک متوجه ما نشد و دشمن پس از اینکه راهی برای نفوذ نیافت، ناامیدانه برگشت و حتی پشتسرش را نگاه نکرد.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ زادروزت مبارک پدر موشکی ایران، شهید حاج حسن طهرانیمقدم
دشمن بخوبی می داند چه کسانی را از این کشور و انقلاب بگیرد!
#بیاد_شهدا
#اقتدار_موشکی
#ایران_قوی
#حسن_طهرانی_مقدم
#انتقام_سخت
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلم لحظه ورود نیروهای واکنش سریع پلیس به حرم شاهچراغ و لحظه دستگیری تروریست مسلح.
#ایران_تسلیت
#شهدای_ترور
#فتنه_گر
#اغتشاش
#داعش
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه سیزدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
پس از یک هفته استقرار در تپههای میمک، نیروهای ارتش جایگزین ما شدند و ما به مقر صحرایی خودمان در صالحآباد برگشتیم. در بازگشت، کسی جز ما در مقر نبود و پیشِپای ما تمامی گردانهای تیپ به چهارزبر نقلمکان کرده بودند. تدارکات هم تدارک غذا برای یک تیپ را دیده بود و با رفتن آنها، غذای یک تیپ نصیب گردان ما شد، آنهم چه غذایی. کباب کوبیدۀ خوشمزه که در روزگار جنگ، مثل طلا، ناب و کمیاب بود. بچهها پس از یک هفته غذای سرد و کنسروی، به کباب رسیده بودند و تا مخرج میم خوردند.
تدارکات هم که اینهمه غذا روی دستش باد کرده بود، مشتمشت کباب اضافه میداد و میگفت: «با نان نخورید سیر میشید.»
من که در عمرم بیش از دو سیخ کباب نخورده بودم، هشت سیخ کباب را با یک نان خوردم. پرخورها که دیگر جای خود داشتند و دهانشان از لقمه خالی نمیماند.
دیگر در صالحآباد کاری نداشتیم. باید به دیگر نیروها در مقرّ چهارزبر ملحق میشدیم و پس از مدتی آمادهباش، به نهاوند برمیگشتیم. بعد از شام، یکراست سوار ماشینها شدیم تا ما را به مقر تیپ در چهارزبر ببرند. همه سوار کامیون شدند. این بار، آخر بودن بهنفع ما تمام شد و به دستۀ ما اتوبوس رسید. من و حسین ردیفهای وسط نشسته بودیم. هنوز ده کیلومتر از حرکت راننده نگذشته بود که رضایی از بچههای زرامین از پشتسر گفت: «آقای شیراوند، دلم یه جوری میکنه. نمیشه به آقای راننده بگی نگه داره؟»
گفتم: «یعنی چی یه جوری میکنه؟ تازه راه افتادیم، تحمل کن.»
گفت: «نه، نمیتونم.»
من به راننده گفتم: «یکی از دوستان حالش خوب نیست؛ بیزحمت نگه دارید.»
بهمحض اینکه اتوبوس نگه داشت، نهفقط رضایی، بلکه همۀ بچهها باهم هجوم بردند و برای دستشویی پیاده شدند. تعجب کردم. هنوز خودمان مبتلا نشده بودیم و نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. وقتی بچهها سوار شدند، من و حسین یک نیشخندی به آنان زدیم و خسته نباشیدی گفتیم؛ که کاش نمیزدیم و کاش نمیگفتیم! هنوز اتوبوس چند کیلومتری حرکت نکرده بود که من و حسین هم دلپیچه گرفتیم و نیاز به دستشویی پیدا کردیم. من که تازه از مسمومیت و آن دردها رها شده بودم بیشتر ترسیدم. رفتم به راننده گفتم: «اگه میشه دوباره نگه دارید.»
راننده هم شخص متینی بود، گفت: «مگه چه خبر شده؟»
گفتم: «هرچی بوده از این کباب بوده و به معدۀ ما نساخته.»
من فکر میکردم فقط من و حسین پیاده میشویم، اما همینکه اتوبوس ایستاد دوباره همۀ بچهها پیاده شدند. هرچه خورده بودیم، بلای جانمان شده بود و بیرونروی شدید پیدا کرده بودیم. با اجابت مزاج، نفس راحتی کشیدیم و دوباره به راه افتادیم. مقداری راه نرفته بودیم که دوباره رضایی گفت: «آقای شیراوند، بگو نگه داره.»
گفتم: «من اصلاً روم نمیشه. حسین، خودت زحمتش رو بکش.»
حسین رفت رو زد و راننده ایستاد. بازهم همگی پیاده شدیم. خود راننده هم از این کباب خورده بود و مسموم شده بود. همین کار را برای دفعات بعد راحت کرد. دیگر خودش میایستاد و ما بهرهمند میشدیم. این ماجرا در یک مسیر سهساعته بیش از ده بار تکرار شد. اما بیچاره آنهایی که پشت کامیون بودند. تکانها و بالا و پایین پریدنها بیشتر معدۀ آنان را بههم ریخته بود و نتوانسته بودند برای ایستادن، راننده را خبردار کنند. همین وضع رقتانگیزی را رقم زده بود که درعینحال، دستمایۀ شوخی بین رزمندگان شد. خلاصه کنم. صبح وقتی در مقر چهارزبر بیدار شدیم از تمام شاخهها و درختهای بلوط، لباس و حوله آویزان بود و با نسیم صبحگاهی حرکت میکرد.
پایان فصل پنجم:
ادامه دارد...
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام میفرماید:
💠 داوُوا الغَضَبَ بِالصَّمتِ
❇️ خشم را با سكوت درمان كنيد
📚 عيون الحكم والمواعظ، صفحه 250
#حدیث_روز
@mahale114