eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
415 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
98 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه چهاردهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه پانزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... مادرم پشت خط بود و برای مسئله‌ای مهم و فوری می‌خواست نظرم را بداند. ترسیدم. گفتم: «خیر باشه؛ مگه چی شده؟» «قطعاً خیره. می‌خوایم برات زن بگیریم.» «این‌دفعه کی‌و پیدا کردید؟» «این‌دفعه آشناست. از خودمونه. حقیقت مطلب من برای تو دختر حاج‌اسکندر رو زیر چشم کرده بودم و می‌خواستم هروقت اومدی بهت بگم، اما الان از کرمانشاه خواستگار پولداری براش اومده و چند دست طلا آورده. حاج‌اسکندر می‌گه اگر شما قصدتون جدیه ما اون‌ها رو رد کنیم.» شنیده‌اید کسی از خوشحالی در آسمان سیر کند؟ من بدون بال روی ابرها قدم می‌زدم و خوشحالی‌ام حدوحصر نداشت. دیگر روی پا بند نبودم و دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. از یک طرف شاد بودم که به آنچه می‌خواستم رسیده‌ام و از یک طرف شرم می‌کردم و می‌گفتم: «خب هرطور صلاح می‌دونید. از جانب من مانعی نداره.» حضرت معصومه(س) امان نداد آن شب به صبح برسد و یک‌شبه کار را تمام کرد. همان شب، مادرم انگشتری را به‌عنوان نشان به خانۀ حاج‌اسکندر برد و همسرم را برایم نامزد کرد. جریان انگشتر هم بسیار خاطره‌انگیز است. نه من، بلکه در خانواده پولی برای خرید انگشتر نداشتیم. وقتی جریان خواستگار کرمانشاهی پیش می‌آید و همه‌چیز یک‌شبه می‌بایست تعیین شود، زن‌داداشم سارا خانم، انگشتر خود را به مادرم می‌دهد و می‌گوید: «فعلاً با انگشتر من برید جلو، بعداً هروقت پولی دستتون اومد و انگشتری خریدید، نشان رو جابه‌جا می‌کنیم.» این انگشتر تا مدت‌ها در دست همسرم بود و جالب اینکه چون برایش خیلی بزرگ بود، با لطایف‌الحیلی چفت‌وبست شده بود تا نیفتد. نامزدی ما پنج روز قبل از عید قربان، بدون حضور من صورت گرفت و به‌فاصلۀ کمتر از دو هفته، در عید غدیر مراسم عقد و عروسی ساده‌ای برگزار شد. در روز اول شهریورماه1365 خواهرم زهرا خانم، عروس را به نهاوند برد تا لباسی خریداری کنند و من هم با همان پیراهن و شلوار شش‌جیب خاکی که داشتم، به خانۀ نعمت در نهاوند رفتم. احمد، حاج‌آقا مغیثی امام‌جمعۀ نهاوند را برای خواندن عقد دعوت کرده بود و شمار مهمانان از بیست نفر فراتر نمی‌رفت. فی‌المجلس همه‌چیز معین شد و حاج‌آقا شروع کرد به خواندن خطبۀ عقد. همۀ نگاه‌ها روی من و همسرم بود و ما از خجالت نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. چشمم از دیدن حاج‌اسکندر برحذر بود و زبانم برای وکالت دادن به‌سختی باز شد. جملات حاج‌آقا که تمام شد از صدای دست و شادی که خانه را پر کرد، فهمیدم عقد خوانده شده است. این بار نگاه دیگری به همسرم کردم و بیش از پیش پسندیدم. به شیرینی و شربتی پذیرایی شدیم. ناهار را خوردیم و برای مراسم عروسی، به‌سمت خانۀ پدری در برزول راه افتادیم. بااینکه یک گروه زودتر رفته بودند، اما باز ماشین به‌تعداد همه نبود. همان لحظه رفتم بیرون و یک تاکسی نارنجی‌رنگ دیدم. اتفاقاً راننده‌اش را می‌شناختم. کمی احوالپرسی کردم و گفتم: «ما رو می‌بری برزول؟» «چند نفر هستید؟» «من و خانمم و شاید یه نفر دیگه.» با خوشحالی گفت: «اِ؟ مگه عروسی کردی؟» «بله عروسی‌مه.» «معلومه که می‌برم. این هم برای برکت زندگی من.» من و همسرم عقب نشستیم و زن‌داداشم جلو نشست و بدین ترتیب، ساده و بی‌پیرایه عروس‌کشان تا برزول رفتیم. محلۀ ما سه شهید داشت. محمود پسردایی‌ام، کنار آن‌ها خانوادۀ موسیوند با سه شهید و بالاتر، خانوادۀ ترکی داغدار شهادت سلطان‌مراد از خوبان زمانه بودند. به‌حرمت آن‌ها، عروسی‌مان بیشتر شبیه به یک مهمانی شبانه بود. اما همین هم مرا از خجالت آب می‌کرد و بی‌نهایت شرمنده بودم. مخصوصاً برای شهادت پسردایی‌ام محمود که در شرف ازدواج بود، نمی‌توانستم در چهرۀ زن‌دایی‌ام نگاه کنم. فقط می‌خواستم از تاکسی پیاده شوم و بپرم توی خانه. خاله نازنین، همسایۀ روبه‌رویی ما که دید داریم خیلی ساده وارد خانه می‌شویم، گفت: «تو رو خدا وایسید. همین‌جور خشک‌وخالی که نمی‌شه عروس آورد.» سریع رفت اسپندی دود کرد، بقیه را خبر کرد و با سلام و صلوات ما را به خانۀ بخت فرستاد. در خانۀ ما مادر و برادرم احمد زندگی می‌کردند. در کنار آنان یک اتاق نیز برای ما اختصاص داده شد و زندگی ما شروع شد. این اتاق با یک موکت دست‌دوم، فرش اهدایی پدرخانم و مقداری لحاف گوشۀ اتاق، تزئین شده بود. دیگر هیچ وسیله‌ای نداشتیم و منتظر چیزی هم نماندیم. اطرافیان برای روی پا ایستادن ما خیلی زحمت کشیدند. برادرهایم نعمت، احمد و خواهرهایم زری، گوهرتاج، زهرا و زن‌داداش‌هایم طاهره خانم و سارا خانم از هیچ لطفی دریغ نکردند و صبوری هرچه تمام‌تر همسرم و خانواده‌شان سبب شد تا این زندگی ساده آغاز شود. فداکاری‌های آنان حتی پس از گذران جوانی و گذشت سال‌های سال، @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه پانزدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هشتم : صفحه شانزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... فراموش‌نشدنی است و چیزی جز تشکر و ستایش را بر زبان نمی‌آورد. در روزهای اول زندگی، روزها پشت‌سرهم مهمان داشتیم و دوستان و آشنایان برای تبریک به خانه‌مان می‌آمدند و شب‌ها به‌طرز رعب‌آوری زلزله می‌آمد و کار ما خواندن نماز آیات بود. از بین مهمان‌ها، مؤمن کردی را به‌یاد دارم که شوهر دخترعمه‌مان بود. او همین‌که مرا دید، گفت: «به‌به! پس تو هم رفتی قاتی مرغ‌ها.» و آن‌قدر با من شوخی کرد که حسابی سر کیف آمدم. حسن‌ ابروزن و ایرج ظفری هم دست‌پر آمدند و برایم پتو‌ی پلنگی آوردند. ایرج برادر حاج‌مهدی، فرمانده‌مان بود. در رفت‌وآمدی که به خانۀ حاج‌مهدی داشتم، با ایرج دوست شدم و چون حدوداً هم‌سن‌وسال بودیم، رابطه‌ای صمیمانه پیدا کردیم. او ماشین پیکانی داشت که هرگاه می‌خواست برای مراسمات شهدا یا عیادت جانبازان برود، مرا خبر می‌کرد. گفتم: «ایرج، پول از کجا آوردی هدیه گرفتی؟» با خنده گفت: «با حسن باهم خریدیم.» آن زمان کار ایرج در قرارگاه سری رمضان حسابی گل کرده بود و در شناسایی‌ها یک ماه تمام، به خاک عراق در اربیل، سلیمانیه یا کرکوک می‌رفت و به یک کرد تمام‌عیار تبدیل شده بود. بعد از یک هفته از شروع زندگی مشترک، خبرهایی از منطقه به گوش رسید. فرماندهانی که می‌شناختیم نفربه‌نفر نیروهایشان را خبردار می‌کردند و برای عملیاتی قریب‌الوقوع به جبهه فرامی‌خواندند. رزمنده‌هایی مثل من که عنوان نیروی ذخیره داشتند و فقط برای عملیات‌ها می‌آمدند، برای اعزام، نام‌نویسی کردند. من هم که عذری برای ماندن نداشتم ماجرا را با همسرم در میان گذاشتم. او چون پدرش را دیده بود و ما بچه‌های جبهه و جنگ را خوب می‌شناخت، می‌دانست در خانه دوام نمی‌آورم و خیلی طبیعی برخورد کرد. خواهرهایم به او گفته بودند کمی ناز کن، گریه کن، نذار بره جبهه. اما همسرم صاف، همه‌چیز را گذاشت کف دست من و گفت: «خواهرهات این‌طور می‌گن. چی جواب بدم؟» با رفقا قرار گذاشتیم و برای اعزام به نهاوند رفتیم. این بار خواهرم زری‌خانم، پسرش علی را با من به جبهه فرستاد. علی نوجوانی پرشروشور بود و می‌دانستم کنترل او خیلی سخت است. هرچند با شناختی که از روحیۀ خواهرم داشتم، خیالم راحت بود هر اتفاقی برای پسرش بیفتد، مشکلی ندارد و از این جهت نگرانی وجود نداشت. در جریان عملیات والفجر5، وقتی پای علی برای اولین بار می‌خواست به جبهه باز شود، همه انتظار ترحم‌های مادرانه را از خواهرم می‌کشیدند، ولی او آب پاکی را روی دست همه ریخت و ما را خیلی خنداند. او به علی گفت: «علی، تو رو در راه خدا به جبهه فرستادم. چیزی هم که در راه خدا دادم دیگه پس نمی‌گیرم. اگه بترسی یا فرار کنی بیای خونه، خودم شهیدت می‌کنم.» علی در برگشت از والفجر5 وقتی حتی یک خراش هم برنداشته بود، از مادرش می‌ترسید و روی به خانه رفتن نداشت. به‌ناچار به خانۀ برادرم نعمت پناهنده شد تا او بیاید و برایش وساطت کند. پایان فصل هشتم ادامه دارد... @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
📣اهالی محترم محل توجه بفرمایید: اطلاعیه قطع گسترده آب در روز شنبه 🔸 به اطلاع شهروندان گرامی می‌رساند‌ به علت عملیات اصلاح و توسعه شبکه آب رسانی، جریان آب در محدوده مناطق زیر دچار افت شدید فشار، قطعی احتمالی یا کاهش کیفیت خواهد شد. 🔸 بلوار ۱۵ خرداد ( کوچه های زوج شماره ۱۲ تا ۵۶ ) از خیابان محتشم کاشانی، فراشاهی، نظری ثابت، شهرک جهاد، سعدی و ... تا میدان شهید محلاتی از ساعت ۸:۳۰ تا ۱۳:۳۰ روز شنبه ۱۲ آذر ماه @mahale114
امیرالمؤمنین عليه السلام میفرماید: ✍️ نِعمَ الطّارِدُ لِلهَمِّ الاِتِّكالُ عَلَى القَدَرِ 🔴 نيكوترين برطرف كننده اندوه، تكيه بر تقدير[الهى] است. 📚 غررالحكم حدیث ۹۹۲۱ @mahale114
✍ روح انسان برای بقا نیاز به عمل صالح دارد 🔹روزی پارسایی در بازار به جمع کفاشان رفت تا برای چند نیازمند سفارش کفش دهد. 🔸منتظر ایستاد تا وقت نماز شد و کفّاشان برای نماز ظهر به مسجد آمدند. 🔹ندا داد: در بین شما اگر کسی هست که بخواهد زکات مال خویش دهد، آخرِ نماز در مسجد بنشیند، مرا کاری با اوست. 🔸نماز که تمام شد از ۱۰۰ نفری که در مسجد بودند، سه نفر نشستند و بقیه رفتند. پس سفارش کفش به آن سه نفر داد. 🔹جوانی از بین آنان پارسا را خطاب کرد و گفت: در عَجبم از بینِ این ۱۰۰ نفر، سه نفر ماندند و بقیه رفتند. 🔸پارسا گفت: همانا خداوند چنانچه جسم را برای بقا و عافیت، محتاج نان و آب کرد، روح را هم برای بقا و عافیت از شر نَفس و شیطان، محتاج عمل صالح نمود. 🔹چنانچه جسم بیمار را طلب غذا نیست، قلب مریض و روح بیمار نیز هرگز طالب عمل صالح برای خود نخواهد شد، پس آنان را جای ملامت نیست. @mahale114
شبنامه 1045.mp3
10.12M
مهم / ایران بندر خرمشهر را به بندر مدیترانه متصل خواهد کرد؟ شبنامه / نخست وزیر عراق اولین سفر خود به کشورهای غیر عربی را با سفر به ایران آغاز کرده است / در این سفر از مسئله‌ی مقابله با ترور و تجزیه‌طلبی تا مسائلی دیگر، مورد بحث قرار گرفته است / بخشی از آنچه که در این سفر مطرح شده به طرحی اشاره دارد که بندر خرمشهر را به مسیری در عراق و سپس دیرالزور سوریه و پس از آن به بنادری در مدیترانه وصل می‌کند... / @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به علی قَسَمت می‌دهم که سفره‌ام را جدا نکنی... 👤 کلیپ زیبای «دستمو رها نکنیا» با نوای کربلایی‌محمدحسین پویانفر تقدیم نگاهتان @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴از اعتصاب کامیونداران چه خبر؟! فراخوان برای تجمع و اعتصاب با زور و تهدید به کامیونداران رسید...! اما..... 🔹 پیام یکی از راننده‌های کامیوندار عزیز، چقدر خوب هست این پیامتون 🙏🏻 چون خیلی از مسائل رو، روشن می‌کنه @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل هشتم : صفحه شانزدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل نهم صفحه اول ایثارگران برزول کتاب نماز ناتمام حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) مصاحبه: مرتضی سمیعی‌نیا؛ کمیل کمالی تدوین: کمیل کمالی اروند؛ دری نیم‌سوخته به روضه‌های مدینه کربلای 4 و 5 شهریورماه1365 خودم را به جبهه رساندم. ما جزو اولین گروه‌هایی بودیم که برای عملیات حاضر می‌شدیم. در نگاه اول ملموس بود که حضور پرشور رزمندگان در این اعزام با دفعات قبل متفاوت است. این حضور از شهریور تا دی‌ماه که موعد عملیات کربلای4 بود، رفته‌رفته بیشتر شد و به‌تدریج نیروهای جدید ملحق شدند تا جایی که جبهه پر از نیرو شد. خیل بسیجیانِ به جبهه شتافته، نوید یک پیروزی بزرگ در عملیات را می‌داد و امیدوار بودیم با دلاوری رزمندگان، نابودی بعثی‌ها در همین سال رقم بخورد. فقط از برزول ما بیش از دویست رزمنده در گردان‌های مختلف حاضر شده بود و هرجا نگاه می‌کردیم همشهری‌ها و دوست و آشنا را می‌دیدیم. البته طبیعی بود که دشمن بی‌کار ننشیند و خود را برای این رویارویی آماده کند. از مدت‌ها پیش، گردان غواصی به تیپ ما اضافه شده بود و با وجود تمرینات آبی-خاکی، انتظار نبرد در شرایطی همانند والفجر8 می‌رفت. تمرینات خاکی در اردوگاه شهید مدنی و تمرینات آبی در مقری در کنار سد گتوند انجام می‌شد و ما در این فاصلۀ کوتاه، در رفت‌وآمد بودیم. از لحظۀ اعزام تا برگشت از عملیات که مجموعاً پنج ماه به طول انجامید، برای من که تازه زندگی را شروع کرده بودم سخت‌ترین ایام و بسی نفس‌گیر بود. دوستان این بار به من لقب حنظلۀ گردان داده بودند و در برابر اعتراض من به این تشبیه می‌گفتند: «چرا نگیم؟ حنظله در راه پیامبر فداکاری کرد و شما در راه پسر پیامبر، ترک خانه و کاشانه گفتید.» دیگر نمی‌گفتند این اسم برای شهداست و بادمجان بم که آفت ندارد. از متأهل‌ها هرکس پیش حاج‌میرزا می‌رفت و طلب مرخصی می‌کرد حاج‌میرزا می‌گفت: «برید از حنظلۀ گردان یاد بگیرید. او تازه‌داماده و حرف از مرخصی نمی‌زنه؛ بعد شما این‌طور بهانه می‌گیرید؟» بعضی از آن‌ها پیش من می‌آمدند و به اعتراض می‌گفتند: «چرا اینجا موندی؟ پاشو برو خونه‌ت.» می‌گفتم: «خودتون می‌خواید برید، برید. دیگه چه‌کار به من دارید؟» می‌گفتند: «تا تو باشی حاج‌میرزا به ما مرخصی نمی‌ده و مدام تو رو توی سر ما می‌کوبه.» جدای از ضرورت ماندن، واقعاً دلم برای همسرم تنگ شده بود و با نامه نوشتن مدام، این جدایی را طاقت می‌آوردم. بهار زندگی‌مان بیش از آنکه به حرف زدن گذشته باشد، به نامه نوشتن سبز بود. بااین‌حال، به همان نامه‌ها دلخوش بودم و گاهی چندین بار آن‌ها را مرور می‌کردم. در کادر گردان 152 تغییراتی ایجاد نشده بود. فرماندهی گروهان شهید رجایی را هنوز حاج‌حسین کیانی عهده‌دار بود و با دیدن من، مرا به‌عنوان مسئول دستۀ «جهاد» معرفی کرد. از مسئولیت گرفتن ابا داشتم. وقتی فکر می‌کردم با مسئولیت گرفتن در برابر خدا و خانوادۀ معظم شهدا باید جوابگوی خون شهدا باشم، تنم به لرزه می‌افتاد. همۀ این‌ها را به حاج‌حسین گفتم و دیگران را پیشنهاد دادم، اما او گفت: «فقط خودت. و حتماً باید قبول کنی.» در برابر اصرار کسی که از جان برایم عزیزتر بود، بالاخره کوتاه آمدم و فرماندهی دسته را پذیرفتم. نیروهای دوست‌داشتنی در دستۀ جهاد روزی من شد و با حاکم شدن جو دوستی و برادری، این دسته خواستنی‌تر شد. نیمی ‌از دستۀ ما را بچه‌های نهاوند و نیمی ‌دیگر را بچه‌های اسدآباد تشکیل می‌دادند. بااینکه ترکیب ترک و کرد و لر بودن ما آبستن اختلافات بود، ولی با رفاقت و صمیمیتی که بینمان حاکم بود تا حد زیادی این مسائل برطرف شده بود. بچه‌ها در شیطنت و خنده کم نمی‌گذاشتند. بین آن‌ها خواهرزاده‌ام علی، دست همه را از پشت بسته بود. تا نیروهای تازه‌وارد به پادگان می‌آمدند، یکی که سنش بیشتر بود و محاسن بیشتری داشت را به‌عنوان فرمانده جلو می‌انداختند و خودشان دورش را شلوغ می‌کردند تا طبیعی جلوه کند. فرمانده قلابی هم جلسۀ توجیهی برای تازه‌واردها می‌گذاشت و با کلی قانون من‌درآوردی آن‌ها را می‌ترساند. دست‌آخر فرمانده اصلی می‌آمد و می‌دید نیروهای تازه‌وارد یا کفش‌هایشان را درآورده یا با وضع مضحکی نشسته‌اند. من به کار آن‌ها صحه می‌گذاشتم و بعضی جاها خودم سر شوخی و خنده را باز می‌کردم. می‌دانستم برای کار کشیدن از آن‌ها در شرایط سخت این نشاط لازم است و خودم مثل یک رفیق، آن‌ها را همراهی می‌کردم. در دستۀ جهاد، دو طلبه داشتیم. یکی محمدرضا گودرزی و دیگری آیت زرینی. محمدرضا قد کوتاهی داشت و برعکس او، آیت قدبلند بود. خودم عمداً آن‌ها را پشت‌سرهم می‌گذاشتم و از جلو نظام می‌دادم. دست آیت برای اینکه به شانۀ محمدرضا برسد خم می‌شد و تا روبه‌روی شکمش پایین می‌آمد. همه از این صحنه خنده‌شان می‌گرفت. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ_شبهه 🎥حقیقت جمله "حفظ جمهوری اسلامی مهم تر جان امام زمان عجل‌الله‌فرجه است" از چیست؟ 🔊 حجت‌الاسلام حمید_ناصحیان توضیحات بیشتر و مفصل در لینک زیر https://b2n.ir/g67076 💥ببینید و انتشار دهید @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهمان ویژه! مهمان یک مهمانی خاص 🔸همه‌ی ما به مهمانی دعوت می‌شویم و از قبل می‌دانیم که صاحب آن مهمانی کیست، این‌بار اما شما روایت یک مهمان را می‌بینید که نمی‌داند به کجا دعوت شده است! اما به محض رو در رویی با میزبان... @mahale114
19 سخنرانی بصیرتی 11 آذرمگ .mp3
19.05M
صوت جلسه بصیرت سیاسی تحلیل فتنه اخیر استاد امیر مختاری ۱۱آذر ۱۴۰۱ @mahale114
🔴 جلسه اعتراضی طلاب و اساتید با دادستان کل کشور! 🔹 پنج شنبه گذشته جلسه ای در قم برگزار شد با عنوان ، با سخنرانی منتظری دادستان کل کشور که در این جلسه چندین بار تعدادی از طلاب و اساتید حوزه به سخنان منتظری اعتراض شدیدی کردند. 🔹 تعدادی از طلاب و اساتید حاضر در جلسه سخنان منتظری را غیر قانع کننده دانسته و نسبت به اهمال و کم کاری قوه قضاییه و دادستانی در مورد ول بودن ، عدم برخورد مناسب با و مسائل دیگر اعتراض شدید کردند‌. 🔹 بگو مگوی بعضی از طلاب با دادستان کل کشور تا آنجا بالا گرفت که منتظری پشت تریبون با لحنی خاص خواست که یکی از طلاب معترض را به بیرون بیندازند!😐 👤 پ ن: انتظار می رود مسئولین مخصوصاً در رده های بالای کشوری، کمی از سعه صدری که برای شنیدن سخنان دارند را برای شنیدن صدای منتقدین مومن و انقلابی کنار بگذارند و صدای آنان را بشنوند و پاسخگوی عملکرد خود باشند ان شاءالله مثل همین جلسه هم با حضور سخنگوی دولت، جناب جهرمی!! @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ یک سوال از دادستان کل کشور چرا قوه قضائیه سالهاست با مسئولینی که پول گرفته اند تا صداوسیمایی بسازند (منظور از صداوسیما، فضای مجازی ولنگار است) که توسط آن اعتقادات جوانان نابود شود، برخورد نمی کند!؟ 🔻یک حکومت و دو صدا وسیما !؟ 💢 امام خامنه ای: «نمی‌توانید شما برای اینکه مثلاً فرض بفرمایید رادیو و تلویزیون داشته باشید، رادیو تلویزیون‌تان را بدهید در اختیار دشمن؛ اینترنت هم همین‌جور است، هم همین‌جور است، دستگاه‌های اطلاعاتی و ابزارهای اطلاعاتی هم همین‌جور است، این‌ها را نمی‌شود در اختیار دشمن قرار داد؛ امروز در اختیار دشمن است؛ وسیله و ابزار است؛ ابزار سلطه‌ فرهنگی دشمن 🔺در دادگاه قاتلان شهید روح الله عجمیان و اعترافات سایر دستگیر شدگان اخیر، همگی گفتند تحت تاثیر شبکه و مرتکب جنایت شده اند! 🔹️ یعنی فرقی نمیکند دکتر باشی یا بی‌سواد، زن باشی یا مرد، پولدار باشی یا فقیر... این‌روزها نداشته باشی زامبی می‌شی! سپردن مدیریت زیست مجازی شهروندان یک کشور به دشمنانش فقط تولید دشمن برای آن کشور میکند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بر اساس آمار، ۹۹.۵ درصد از اهانت‌ها و حرمت‌شکنی‌ها در فتنه اخیر متوجه شخص بود... 🎙حجت‌الاسلام حاج احمد پناهیان پ ن: اینم یکی دیگراز نتیجه های رها شده و بی مسئول کشور عزیزمونه.! @mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
🔹دوستان وهمراهان گرامی سلام: 🙏🌹🌹🌹🙏 📣یک کار خوب و زیبای فرهنگی در یکی از فروشگاهای محل: 📚عرضه کتب با عناوین مختلف، بصورت امانی در فروشگاه مواد غذایی ثامن... 👌یک کار زیبای فرهنگی که در زمان فعلی به شدت مورد نیاز بنظر می رسد. (فرهنگ کتاب خوانی) 🛒شما میتوانید کنار خریدهای مورد نیازتان از کتاب های موجودی که در قفسه موجود هست بازدید ودرصورت نیاز از انها بهره ببرید... 📚شما میتوانید کتاب را بصورت امانت از فروشگاه تحویل وبه منزل ببرید بعداز مطالعه آن را بازگردانید... ✍️فروشگاه ثامن_ انتهای کوچه ۵۴_ نبش کوچه ۱۰ با مدیریت آقای محمد عسگری. 🔹راستی شما هم اگر در منزل کتاب اضافه(مفید و قابل استفاده) داشتی به فروشگاه تحویل بدید تا دیگران از آن استفاده کنند براتون باقیات صالحات حساب میشه ان شاءالله. @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل نهم صفحه اول ایثارگران برزول کتاب نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیرا
فصل نهم : صفحه دوم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... خود آیت اگر خنده‌اش بگیرد دیگر نمی‌شود او را جمع کرد. می‌افتد و از خنده غش و ضعف می‌کند. آیت می‌افتاد و من دسته را حرکت می‌دادم. چند دور، اردوگاه را می‌گشتیم و هنوز آیت همان‌جا افتاده بود و می‌خندید. همین سوژه سبب می‌شد من چند دور بیشتر بچه‌ها را بدوانم و حتی خودشان متوجه نشوند. بعضی به من می‌گفتند این نیروهای چپ‌اندرقیچی تو به هیچ دردی نمی‌خورند و همه‌چیز را به شوخی و مسخره می‌گیرند. اما من می‌گفتم: «جوجه رو آخر پاییز می‌شمرن و چیزی که عیار این نیروها رو مشخص می‌کنه این چیزها نیست، بلکه توی صحنۀ نبرد نیروها باید استوار بمونن.» یکی از برنامه‌های ثابت ما فوتبال بود. حتی وقتی به هتل پرشین آبادان رفتیم این برنامه هر روز ادامه داشت. خودم هم اهل فوتبال بودم و پابه‌پای بچه‌ها بازی می‌کردم. بااینکه تمریناتِ سخت و خطرناکی در پشت جبهه انجام می‌دادیم، اما بیشترین جراحت‌ها مربوط به همین فوتبال بود. تلفات آن هم کتانی‌هایی بود که بعد از چند بار بازی، پاره می‌شدند. بچه‌ها دل‌نسوخته خطا می‌کردند و با حرکات کاراته‌ای می‌خواستند روی آسفالت فوتبال بازی کنند. علی و دوستانش وقتی می‌دیدند کتانی‌هایشان پاره شده، هر کتانی‌ای که دم چادرها می‌دیدند می‌پوشیدند و یک کتانی پاره روی دست صاحبش می‌گذاشتند. از دست این بچه‌ها، کتانی در حکم یک کالای حفاظت‌شده نگهداری می‌شد و نمی‌گذاشتند دست کسی به آن برسد. یکی از بچه‌های دسته، مجتبی زیوری، جوانی از اهالی اسدآباد بود. او معلم بود و توانسته بود به‌خوبی در دل همۀ ما جا باز کند. موهای لَختی داشت و با صدای خوبش روضه‌خوانی می‌کرد. واقعاً شیفتۀ او بودم. بااینکه از لحاظ سن و علم و معنویت از من بالاتر بود، اما وقتی برای بچه‌ها صحبت می‌کردم با تواضع و ادب کامل در برابر حرف‌هایم می‌نشست. خودش را تحت امر من می‌دانست و در اوج ولایت‌پذیری بود. همین اخلاق او بیشتر مرا شرمنده می‌کرد. وقتی با او تنها می‌شدم می‌گفتم: «من این حرف‌ها رو برای بچه‌های دیگه می‌زنم. تو اصلاً لازم نیست بیای یا اگر می‌آی لااقل به من نگاه نکن. من از نگاه تو خجالت‌زده می‌شم.» می‌دانستم با یک شهید زنده روبه‌رو هستم. حتی از او در دفترچۀ شفاعت، دستخط داشتم؛ ولی او همان‌طور که در معنویت در اوج بود در تواضع نیز چیزی کم نمی‌گذاشت و دوشادوش دیگر بچه‌ها در تنبیه و تشویق قرار می‌گرفت. روضه‌های زیبای مجتبی بهانه‌ای شد تا رسم نیکویی که از شهید حاج‌محسن امیدی یاد گرفته بودم اینجا اجرا کنم. هر شب حدیثی از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) برای بچه‌ها می‌خواندم و بعد با صدای گرم مجتبی ذکر توسلی می‌گرفتیم. همۀ بچه‌ها اهل روضه بودند و مانند یک پیرغلام باسابقه که ده‌ها سال است مجلس و حسینیه دارد، روی این مجالس شبانه حساس بودند. یکی چادر را آماده می‌کرد، یکی چای می‌گذاشت و دیگری پذیرایی می‌کرد. البته بعد از مراسم به دقیقه‌ای نمی‌کشید که دوباره شوخی و جشن‌پتو شروع می‌شد و به‌زور باید آن‌ها را می‌خواباندیم. اهالی برزول مجلس مجزایی داشتند و از هر گردانی، جدای از دسته و رسته، برای زیارت عاشورا دور هم جمع می‌شدند. محفلمان رنگ‌وبوی خود برزول را داشت و با مراسمات مسجد و مهدیه مو نمی‌زد. بعد از مراسم، می‌نشستیم به چای نوشیدن و صحبت. از گذشته‌های برزول حرف به میان می‌آمد تا اخبار جبهه و جنگ و یاد و خاطرۀ شهدا. یک روز یکی از بچه‌ها ماجرایی نقل کرد که برایمان درخور توجه بود. او گفت: «چندین روز روزه گرفتم و از خدا خواستم یکی از اولیای خود را به من نشان دهد. یک شب در عالم رؤیا خودم را در گلزار شهدای برزول دیدم و مرا بر سر مزار شهید سلطان‌مراد ترکی بردند. ناگهان قبر باز شد و شهید، حی و حاضر روبه‌رویم قرار گرفت. به من گفتند ایشان یکی از اولیای خداست.» سلطان‌مراد بنایی بیش نبود و بااینکه او را به اخلاق خوبش می‌شناختیم، اما بین خود ما گمنام بود و این تعبیر، مقام بلند این شهید بزرگوار را برایمان نمایان کرد. در همان روزها، تمامی فرماندهان را خواستند و با نشان دادن کالک عملیاتی کربلای4، کلیات و جزئیات عملیات را برای ما تشریح کردند. همه‌چیز دقیق و حساب‌شده بود. حتی مأموریت دسته‌ها به‌تفکیک مشخص بود. تنها چیزی که به چشمم آمد فرق این عملیات با عملیات‌های گذشته در نحوۀ اطلاع‌رسانی بود. در عملیات‌های گذشته فرماندهان میان‌رده هم تا دو روز قبل از عملیات از چیزی خبر نداشتند و حالا ما پایین‌رده‌ها، یک ماه قبل از عملیات، در جریان امور قرار گرفته بودیم. به‌هرحال، با درایتی که از فرماندهان سراغ داشتیم جایی برای نگرانی ندیدیم و سعی کردیم به‌نوبۀ خود حافظ اسرار نظامی ‌باشیم. @mahale114