eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
400 دنبال‌کننده
6هزار عکس
6هزار ویدیو
100 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه سوم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه چهارم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... وقتی قرار شد روحانیون برای نمازجماعت به گردان‌های دیگر بروند و سریع برگردند، حاجی کوتاه آمد. گردان ما شده بود سازمان تبلیغات. قبل از اذان، تعداد زیادی ماشین تبلیغات می‌آمد دنبال ائمۀجماعت و بعد از نماز، آن‌ها را برمی‌گرداند. دوستان طلبه در همۀ دسته‌ها سازمان‌دهی شده بودند، اما پیشنهاد دادم قبل از شروع به کار گردان، همه باهم یک پیاده‌روی تاکتیکی داشته باشیم و این همبستگی را حفظ کنیم. صبح زود، همۀ دوستان با رعایت نظم، با پوتین‌های واکس‌زده، لباس‌های خاکی و عمامه‌به‌سر، به‌ستون می‌شدیم و کوهنوردی می‌کردیم. بچه‌ها ما را دستۀ «آخوندها» نامیده بودند و به همدیگر نشان می‌دادند. بعد از آن، در دسته‌های خود پخش می‌شدیم و کارهای روزانه را شروع می‌کردیم. همین سحرخیزی و نظم الهام‌بخش دیگر برادران بود و به اجرای هرچه بهتر برنامه‌های روزانه کمک می‌کرد. پس از این وقفه در پادگان، به‌سمت منطقۀ عملیاتی راه افتادیم. ابتدا به بانه رفتیم و از آنجا با کامیون‌های مهروموم‌شده، به‌نحوی که دشمن شک نکند به ارتفاعات مرزی بوالحسن رسیدیم. تاریکی شب که پردۀ استتار انداخت، به‌ستون شدیم و مخفیانه با عبور از ارتفاعات پرپیچ‌وخم ماووت از کوه گمو گذر کردیم. پس از آن، با عبور از پل سیدالشهدا، به‌سمت ارتفاع گُرده‌رَش تغییر مسیر دادیم و با عبور از یک رودخانۀ فصلی، خودمان را تا پای قلۀ گرده‌رش رساندیم. هدف از عملیات نصر8 تصرف همین ارتفاع بود که خط‌الرأس کشیده‌ای داشت و مثل سلسله‌قلل به‌نظر می‌رسید. در مرحلۀ اول عملیات، لشکرهای مختلف از نقاط مختلف به این منطقۀ وسیع حمله کرده بودند و در مرحلۀ دوم، یال جنوبی ارتفاع نصیب گردان ما شده بود. در گرده‌رش، دشمن بر قلۀ آن موضع داشت و ما زیر پایش بودیم. کمی بالا کشیدیم و در غار بزرگی مستقر شدیم که به‌راحتی یک گردان در آن جا می‌شد. تا اطلاع ثانوی آزادباش دادند و دیگر خبری نشد. صدای نم‌نم باران در کوهستان به گوش می‌رسید و غار از نفس یک گردان آدم، دم کرده بود. زمان طلایی حمله در حال سپری شدن بود و فرصت شبیخون داشت از بین می‌رفت. رفت‌وآمد‌های علی‌آقا چیت‌سازیان و نیروهای اطلاعاتی‌اش غیرطبیعی بود و خبر از مشکلی می‌داد. با طلوع فجر، نمازم را زیر سقف کوتاه غار، نشسته خواندم و بعد از تعقیبات، کاری نداشتم. قدری چرت زدم. بیدار که شدم باران قطع شده بود و هوا رو به طلایی شدن بود. از اینکه آب‌وهوا برای عملیات آماده است خوشحال شدم، اما باز خبری از عملیات نشد. از این بی‌تحرکی خسته شدیم. یکی از رزمنده‌ها افسر نیروی هوایی ارتش بود و به‌عنوان بسیجی داوطلب به جبهه آمده بود. در آن شرایط گفت: «بچه‌ها، برای اینکه روحیه بگیرید، شعری می‌خونم شما آهسته با من تکرار کنید: صبح که ساعت چهار برپا می‌زنن می‌خوریم چای شیرین با خوشگل بربری بربری بربری. بربری بربری.» شعر با لحن ملایمی ‌شروع می‌شد و وقتی به بربری‌ها می‌رسید سبک مرگ بر شاه زمان انقلاب را می‌گرفت و آخرین بربری محکم و کوبنده ادا می‌شد. با این شعر، شوری در بچه‌ها افتاد و با همخوانی و کف‌زنی با او همراه شدند. گفتم: «چه خبرتونه؟ منطقه رو گذاشتید روی سرتون.» حاج‌مهدی ظفری که فکر روحیۀ بچه‌ها بود، چیزی نگفت و خستگی بچه‌ها حسابی دررفت. آن شب را هم در غار ماندیم و پس از استراحتی کافی، به روز دوم رسیدیم. از نیمۀ روز، باران دوباره آغاز شد و این بار شدید و سیل‌آسا باریدن گرفت. اگر هنوز ذره‌ای امید برای انجام عملیات باقی مانده بود، با این باران نا‌امید شد. بعدازظهر علی‌آقا چیت‌سازیان آمد و گفت: «شب عملیات، تیم گشتی‌های دشمن رو که به شناسایی اومده بودند اسیر کردیم. توی بازجویی‌ها متوجه شدیم عملیات لو رفته و بعثی‌ها منتظر ما هستن. پس از بررسی‌های فراوان به این نتیجه رسیدیم که انجام عملیات به صلاح نیست و باید برگردیم.» زیر باران شدید آذرماه، از غار بیرون زدیم و به‌سمت عقبه به‌راه افتادیم. در روز که به قلۀ گرده‌رش نگاه کردم واقعاً عظمت داشت و رسیدن به فراز آن ساعت‌ها طول می‌کشید. وقتی به پل رودخانۀ فصلی رسیدیم، آب بالا آمده بود و جریان تند آب به پایمان می‌خورد. ما که جلوتر بودیم با کمک طنابی که برای حفظ تعادل کشیده بودند رد شدیم و آن‌سوی رودخانه منتظر بچه‌ها ماندیم. در همین هنگام، رودخانه طغیان کرد و بچه‌هایی که در حال عبور بودند در آب شناور شدند. دست همه به طناب بود. شیخ آیت زرینی که نزدیک‌تر بود را می‌دیدم که زیر آب می‌رود و درمی‌آید و درعین‌حال، تلاش می‌کند خود را از سیلاب خارج کند. در همین شرایط حساس ناگهان طناب پاره شد و آب همه را با خود برد... @mahale114
sheytanshenasi_6_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.94M
🎧 آنچه خواهید شنید ؛👇 ✍شيطان..... شما را تا بهشت... و بالاتر از بهشت...بالا خواهد برد😳 🌸چجوری؟؟ @mahale114
امام صادق علیه السلام میفرماید: هر چيزى كه زكاتش را بدهى، از خطر نابودى در امان است ما أدّيتَ زكاتَهُ فهُو مَأمونُ السَّلْبِ ميزان الحكمه ج5 ص25 @mahale114
توبه از گناه عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن می‌گفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد. قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد. پیرمرد گفت: ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد. همه سرمایه و مال و زندگی‌ام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظه‌ای آن برگردد. ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟! آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانی‌ام دوباره برگرداند؟! اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت: خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کرده‌ای تو را به جوانی‌ات بازمی‌گرداند و عمر دوباره به تو می‌بخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند. پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلف‌شده در معصیت اوست. @mahale114
شبنامه 1059.mp3
12.59M
بسیار مهم / پیام عضو اتاق فکر تروریست‌های سوریه خطاب به همفکرانش در آشوب‌های ایران شبنامه / اخیرا گزارش‌ها و اظهار نظرهایی از برخی چهره‌های مطرح که در کشور سوریه نقش داشته و بحران آفرینی کرده‌اند در رسانه‌ها منتشر شده است / این افراد ایده‌هایی را در خصوص ایران با دیگر گروه‌ها به اشتراک گذاشته‌اند که به خوبی روشن می‌کنند دشمنان ایران چه چیزی در سر دارند / شاید خوب باشد این مهم را مرور کنیم تا مشخص شود، شبکه‌ای که و تکفیری‌ها را در مرزها و منافقین را با اکانت‌های در عمق به میدان آورده چه در سر دارند .../ @mahale114
4_5825745209966726803.mp3
1.19M
🎧 صوت: روضه : حجت الاسلام حسینی قمی ◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ @mahale114
4_5825745209966726804.mp3
7.03M
🎧 صوت: سید مجید بنی فاطمه مداحی ◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ @mahale114
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرمداحی دوسه‌تا شاهکار داره یکی ازشاهکارهای مهدی رسولی همین نماهنگ هستش. حتما ببینید شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو تسلیت عرض میکنیم. 🥀 ‌‌ @mahale114
4_5805228245683015330.mp3
14.93M
🔊 صوتی | شور              📝 قربون اشکات 👤 کربلایی‌ حسین_طاهری                      ◼️◼️◼️◼️◼️◼️          @mahale114
42.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مباحث مهدوی 👈💢 شرح و تفسیر دعای ندبه و امام شناسی 👈 رائفی پور جلسه دوم2⃣ قسمت دوم2⃣ ( ادامه دارد...) ✅به یاری خدا و یاری امام زمان (عج) ادامه مباحث را روزانه تقدیم حضورتان خواهیم کرد. 👈 حداکثری لطفا به ترتیب شماره بندی، با یک صلوات به نیت ظهور منتشر بفرمایید 🌺 ‏ @mahale114
دکتر ثروتیmp3.mp3
40.98M
📌مصاحبه اختصاصی واحد سیاسی مصاف (نجوا) 👈با موضوع: بررسی اسناد لانه جاسوسی 🔹مباحث اسناد لانه جاسوسی ضمن گستردگی در زمینه‌ها و موضوعات مختلف است. مجموعه اسناد لانه جاسوسی شامل ده‌ها کتاب است که ٧-٨ جلد اول آن در خصوص افشاگری است. موضوعاتی از قبیل: دولت موقت، رفراندوم، خبرگان، اختلاس در دربار، تبادلات، افشاگری‌ها، اوضاع امنیتی، دادگاه‌ها، وضعیت سپاه و کمیته‌ها، روحانیت و ... . 👈 با حضور: آقای دکتر ثروتی (کارشناس مسائل سیاسی) @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دهم : صفحه چهارم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل دهم : صفحه پنجم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... بچه‌ها سریع به پایین‌دست دویدند و توانستند عده‌ای را از آب بگیرند. شیخ آیت نجات پیداکرد و وقتی به ما رسید غرق در گل بود و نای راه رفتن نداشت. از بین افراد غرق‌شده، علی ملکی و حمیدرضا قبادی مفقود شدند و هرچه گشتند، نتوانستند آن‌ها را پیدا کنند. آن‌ها در همان صحنه به‌شهادت رسیدند و پس از چهار ماه، پیکرشان بازگشت. با طغیان رودخانه، نیمی ‌از گردان پشت آب گیر کردند و ما مجبور به حرکت شدیم. شیخ دانیال زرینی که بزرگ‌تر از همۀ ما بود، جلودار شد و در بین گل‌ولای شروع به حرکت کرد. ایشان قد رشیدی داشت و با پاهای بلندش، تندتند گام‌های بلند برمی‌داشت. به شیخ گفتم: «کمی مراعات ما رو هم بکن. ما دو قدم باید بیایم تا یک قدم شما بشه.» می‌گفت: «نه، باید راه بیاید.» ازآنجاکه آن عملیات بیشتر در غار گذشت، بین ما رزمندگان به عملیات «غار» معروف شد. پس از ناکامی ‌ما در اجرای عملیات و بازگشت به عقبه، گروهی برای اجرای یک عملیات جدید سازمان‌دهی شدند و قرار شد جلو بروند. حاج‌مهدی ظفری در لحظه حرکت، نام من، شیخ حمزه سوری و شیخ خلیل احمدوند را خط زد و گفت: «شماها بمونید؛ شما رو نیاز دارم.» گفتم: «حاجی، ما طلبه‌ها باید خط‌شکن باشیم، باید جلودار باشیم. جای ما اینجا نیست.» اما حاجی به‌هیچ‌وجه زیر بار نرفت و ذره‌ای از مواضعش کوتاه نیامد. انگار قلبم به ماشین حمل نیروها بند بود و با رفتنش داشت از جا کنده می‌شد. شیخ خلیل یواشکی سوار شد که برود. گفتم: «بیا الان قتیل‌الحمار می‌شی. باید اجازۀ فرمانده رو بگیریم و بریم.» همین‌طور که به حاج‌مهدی خواهش و تمنا می‌کردم، ناخودآگاه مثل بچه‌ها، پایم به زمین کوبیده می‌شد و التماس از زبان بدنم می‌ریخت. رزمنده‌ای آن‌طرف‌تر ایستاده بود و با دیدن رفتار من گفت: «خب اگر می‌ترسید نیاید جبهه. مجبور که نیستید.» با نگاهم به او گفتم: «ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی!» او دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: «چرا وقتی می‌ترسید می‌آید جبهه؟» روح‌الله سوری سرش داد زد و گفت: «اول بیا ببین اینا برای چی التماس می‌کنن، بعد حرف بزن.» آن روز هرچه کردیم، حاج‌مهدی ما را به عملیات نفرستاد و اتفاقاً عملیات لغو شد و بچه‌ها برگشتند. این بار مأموریت یافتیم برای حفظ و حراست از حملات دشمن در خطوط پدافندی مستقر شویم. منطقۀ مرتفعی در زیر ارتفاعات گمو به من سپرده شد تا به‌همراه هفتاد-هشتاد نیرو از آن پاسبانی کنیم. منطقه از لحاظ موانع طبیعی، تقریباً مثل تپه‌پنجه‌ای بود و از لحاظ مکانی، فاصلۀ چندانی با آن نداشت. یک کیانی در آنجا با ما بود که علی‌رغم جثۀ ضعیفش، بسیار پرتلاش و کاری بود. ما به‌زبان محلی به او پوشله می‌گفتیم. بااینکه شب‌کوری داشت و چشمش در شب نمی‌دید، اصرار داشت شب‌ها نگهبانی بدهد و برای این ارادۀ قاطع، راهکار داشت. او چوب بلندی دست می‌گرفت و با گوش تیزش اگر کوچک‌ترین صدایی می‌شنید، چوب را به‌سمت آن می‌چرخاند. اگر چوب به کسی می‌خورد ایست می‌داد و اگر جوابی از نیروهای خودمان نمی‌شنید با تیراندازی ما را خبر می‌کرد. من با حاکم شیراوند و خدامراد کیانی هم‌سنگر بودم. روزی سر سفره نشسته بودیم و داشتیم ناهار ساده‌ای می‌خوردیم. در همین هنگام، بچه‌ها با تلفن قورباغه‌ای مرا خبردار کردند و گفتند: «بدو، عراقی‌ها اومدن.» من بادگیر خود را در سوراخی چپانده بودم. با این خبر، سریع بادگیر را بیرون کشیدم، اما همراه بادگیر چند تکه گوشت قرمز بیرون آمد و توی سفره افتاد. حاکم و خدامراد انگار جن دیده باشند سفره را پس زدند و شروع کردند دست‌وپا زدن. جلو که آمدم دیدم چند بچه‌موش تازه متولد شده روی تکه‌های نان افتاده است. من با دیدن پوست نازک و بی‌موی موش‌ها حالم به‌هم خورد و ناهار نصفه‌ونیمه را بالا آوردم. حاکم و خدامراد هم هنوز خودشان را عقب می‌کشیدند و با وضع خنده‌داری فرار می‌کردند. هرگاه به نمازجمعۀ نهاوند می‌روم حاکم را می‌بینم که با پسرش به نمازجمعه آمده. آنجا دوباره یادی از این خاطره می‌کنیم و به پسرش می‌گویم که «بابات از موش می‌ترسید». چند لحظه‌ای مشغول بالا آوردن شدم و همین‌که حالم خوب شد، به بچه‌ها گفتم: «خودتون یه فکری بکنید، من رفتم.» دیگر از خیر بادگیر گذشتم و دویدم. وقتی به سنگر کمین رسیدم دیدم از بعثی‌ها خبری نیست و بچه‌های اطلاعات‌عملیات با بعثی‌ها اشتباه گرفته شده‌اند. @mahale114