فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد.
🍃🌹شهید حاج قاسم سلیمانی
🍃🌹عید غدیر، عید بیعت با ولایت بر شما مبارک🌹🌹🌹
#عید_غدیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توراچونجانخودمیدانمت...🫀🙃
#حاج_قاسم
http://eitaa.com/mahdavieat
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیدوار باشیم و امید به جامعه بدهیم
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
http://eitaa.com/mahdavieat
🔴 سازمان ملل: آمریکا تحریمها علیه ایران را رفع کند
🔹آنتونیو گوترش، دبیرکل سازمان ملل متحد در پانزدهمین گزارش خود درباره قطعنامه ۲۲۳۱ شورای امنیت که ۸ سال پیش برای تأیید برجام صادر شد از آمریکا خواسته تحریمهای یکجانبه علیه ایران را رفع کند.
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻افتخارمون اینه خادم غدیر هستیم
✅جهت سوزش وهابیا، براندازا، اصلاحطلبا و بهائیا 😁
پاکبانان فقط به عشق علی به مردم میگن غصه نخورین شهر رو تمیز میکنیم
http://eitaa.com/mahdavieat
تصاویر افرادی با ظاهر عجیب در تهران
🔺طی چند روز اخیر، تصاویری از افراد سفید رنگ در تهران دیده شده است که در فضای مجازی تعجب کاربران را برانگیخته است!
بنده خدا حاجی هنگ کرد😂
http://eitaa.com/mahdavieat
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کم از زیباییهای غدیر ببینیم...
به زور به مردم بستنی میدن😅😅
#غدیر
#عید_غدیر
http://eitaa.com/mahdavieat
🔷چند ماه قبل میخواستندبا رساندن اینترنت ماهوارهای به معترضان، جمهوری اسلامی را ساقط کنند.
▪️حالا خبر رسیده با پیگیریهای حقوقی ایران، اتحادیه جهانی مخابرات، استارلینک را ملزم به رعایت قوانین سرزمینی جمهوری اسلامی ایران کرده است
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهارم
🔹نزدیک افطار شده بود . هوا کم کمک به سمت تاریکی می رفت و سید جواد هنوز به خانه نیامده بود. بچه ها بین اسباب و وسایل می دویدند و بازی می کردند. زینب و علی اصغر، روی تنها فرشی که در سالن نُه متری خانهی کوچک شان پهن بود، منتظر پدر نشسته بودند. سفرهی مختصر افطار چیده شده بود. خانه به کمک شمع های تولد بچه ها، کمی روشن شده بود. هنوز خبری از سید نبود. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. زهرا با خود گفت: " حتماً برای نماز به مسجد محله رفته و تا دقایقی دیگر خواهد رسید." او هم چادر نمازش را سر کرد و قامت بست.
🔸 صدای گوش خراش باز شدن در آهنی زنگ زده حیاط آمد و بچه ها با شوق و هیاهو به طرف پدر دویدند و از سر و کولش بالا رفتند. با خنده و شادی، نرم نرم وارد خانه شدند. سید نیم خیز شد و پلاستیک و جعبه ای که در دستانش بود را روی زمین گذاشت و همان طور نیمه نشسته، علی اصغر را بغل کرد. سینه اش تیر کشید. پاهایش شل شد. کامل روی زمین نشست. دستش به طرف پهلوی راست رفت. نفس کوتاه و بریده ای کشید.
لباس هایش کمی خاکی بود. عمامه به سر نداشت. زینب نانی که پدر خریده بود را در سفره گذاشت. سیدجواد، جعبه خرما را دست علی اصغر داد. لامپی را از جعبه در آورد و به سختی، از چارپایه ای که زهرا برایش آورد بود، بالا رفت و خیلی کند و آهسته، لامپ را وصل کرد. با چرخش لامپ، نور در چشمان بچه ها پاشیده شد و خنده و شادی شان، سید را به وجد آورد. زهرا هم به صدای بچه ها، سینی چای و آب جوش به دست، سر سفره حاضر شد.
🔹بلافاصله بعد از افطار سید بلند شد تا کار جابه جایی اثاثیه خانه را تمام کند. به سختی نفس می کشید. پهلویش تیر می کشید. نه می توانست کامل نفس بکشد و نه کامل بیرون بدهد. کوتاه و بریده نفس کشیدن هایش، زهرا را که آشنا به تک تک حالت های سید بود، حساس کرد. سید که متوجه نگاه نگران زهرا شد، گفت: "این را کجا بگذارم خانم خوش سلیقه؟ ... این یکی را کجا بگذارم خوش سلیقه خانم؟ " اینقدر کجا بگذارم بگذارم کرد که برای بچه ها لالایی شد و همان وسط وسایل، خوابشان برد. زهرا زخم روی سر سید را دید اما شادابی و نشاط سید موقع چیدن وسایل، جرأت پرسش را از او گرفته بود.
تقریبا همه وسایل چیده شده بود و حالا نوبت کتاب ها بود. سید، دسته ای کتاب را از کارتن در آورد و گوشه اتاق مرتب گذاشت. زهرا، همان طور که دسته دیگر کتاب را از دست سید گرفت گفت :" سید جان؛ امروز خیلی زحمت کشیدید؛ بقیه اش را خودم مرتب می کنم بعدا. بهتره استراحت کنید."
سیدجواد از این پیشنهاد سخاوتمندانه همسرش استقبال کرد. به حیاط رفت و لامپ های حیاط و دستشویی را هم وصل کرد. دست و رویی شست و وضو گرفت.
🔸وضو گرفتن را خیلی دوست داشت. هر بار که آبی زلال می دید، دلش می خواست وضو تازه کند و لطافت قطرات آب را بر صورت و دستانش حس کند. چشمش به ظرفهای نَشُسته درون تشت افتاد. یکی یکی و با حوصله، ظرف ها را زیرشیر حوض شست و به داخل خانه آورد. به خاطر تصادف، سینک ظرفشویی که خریده بود له شده بود و دیگر قابل استفاده نبود.
در این فاصله، زهرا خانم هم رختخواب ها را پهن کرد. زهرا ظرف ها را از دست سید گرفت و همان طور که آن ها را به آشپزخانه می برد، به قدردانی، لبخندی هدیه همسرش کرد: "ممنونم. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده سید. "
🔹شب از نیمه گذشته بود. سید، سجادهاش را پهن کرد و آرام تر از شب های دیگر، به مناجات با خدا پرداخت. دلش نمی آمد زهرا را تنها بگذارد. در کنار همسرش آرام خوابید اما خوابش نمی برد. رو به سقف، نفس هایی بریده بریده می کشید. زهرا، نگران از حال همسرش، پرسید: "خوبی؟ "سید سرش را به سمت زهرا چرخاند و گفت: "خوبم خانمم. نگران نباش. چیزی نیست. خسته ای بخواب عزیزم." می خواست به پهلوی راست بچرخد و تمام رخ، زهرای نازنینش را نگاه کند، قفسه سینه و پهلویش را درد فجیعی چنگ زد و نتوانست.
صورتش از درد، رنگ عوض کرد و این را زهرا، در همان نور مختصر اتاق، فهمید. زهرا گفت: "واقعا خوبی؟ اتفاقی افتاده به من نمی گی؟ اشکالی نداره اما لطفا مراقب خودت باش. من نگرانتم." سید به آرامی، دستان همسرش را نوازش داد و به نرمی، صدای مخملی اش را رها کرد که نگران نباش. من خوبم و با همان صدای پر نور، صلوات و آیات قرآن را زمزمه کرد و به جان زهرا ریخت. زهرا خیلی زود خوابش برد. هنوز خیلی نگذشته بود که زهرا به صدای باز شدن درب شیشه ای سالن، نیم خیز شد: " چی شده سید؟ کجا می ری این وقت شب؟"
http://eitaa.com/mahdavieat