eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
376 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
💞شهید مدافع حـــــــــرم💞 قسمتی از زندگینامه شهید احمد مکیان 🚶‍♂پیاده روی🚶‍♂ الان یکی از غصه هایی که برای احمد دارم اینه که کربلا نرفت خیلی دوست داشت بره کربلا اربعین دو سال قبل از شهادتش زینبیه بودیم اربعین یک سال قبل از شهادتش همه خانواده شون رفتند غیر از احمد و برادرش. دلمان طاقت نمی آورد توی خانه باشیم سه نفری از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تا جمکران پیاده رفتیم به یاد پیاده روی اربعین. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 📿نذر کردم 📿 من به خاطر سفرهای تفریحی و زیارتی که می رفتم زیاد بدهکار می شدم توی خانواده به این مسله معروف شده بودم از طرفی خوشم نمی آمد که کسی با حالت ترحم و کمک کردن به من پول بدهد. احمد که از بدهی ها و روحیاتم خبر داشت می رفت روی فاز شوخی و می گفت حسن من نذر کردم اگر فلان مشکلم حل بشه بدهی های تو رو بدهم. اینجوری هم به من کمک می کرد هم موجب ناراحتی و سرشکستگی من نمی شد. 👈راوی: برادر شهید محمد حسن مکیان 🥋ورزش رزمی🥋 پشت مجتمع های محل سکونت خانواده شهید هنوز ساخت و ساز آنچنانی نشده بود زمین خاکی بود بخشی از زمین ها دور تا دورش را خاکریز درست کرده بودند جای مناسبی بود برای ورزش شب ها می رفتیم تمرین ورزش های رزمی. حاج آقای محمد زاده رزمی کار بود احمد هم ارشد کلاس. اوایل اکثر بچه های کانون می آمدند ولی به مرور زمان تعداد مان کم شد اواخر فقط من و احمد وارد حاج آقا مانده بودیم کمی که گذشت من هم خسته شدم فقط احمد مانده و حاج آقا. یک شب آمدم در خانه دنبالش گفتند رفته تمرین رفتم دیدم دو نفری زار زار گریه می کنند حاج آقای محمد زاده روضه خرابه های شام را خوانده بود محیط اطراف هم خاک و بیان بود فضای روضه برایشان مجسم شده بود و یک دل سیر گریه کرده بودند. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــرم💞 🖇حمایت🖇 هیئتی که توی خانه راه انداخته بودیم طوری بود که همه بچه ها می توانستند مداحی کنند فقط باید قبل از مراسم یک بار پشت بلند گو تمرین می کردند تا بقیه تایید کنند و اگر مشکلی هست قبل از مراسم رفع شود. یک بار که مداح و روضه خوانمان شهر هایشان تمام شده بود و دیگر چیزی برای خواندن نداشتند من از فرصت استفاده کردم و رفتم پشت بلندگو شعری که از قبل آماده کرده بودم را خواندم و یک اشتباه خنده دار کردم جایی از مداحی باید می گفتم بی بی زینب و چند بار این جمله را تکرار می کردم ولی من با صدای بلند می گفتم بی بی حیدر حیدر با همین اشتباه بچه ها ریختند به خنده و مجلس عزاداری تبدیل به مجلس خنده شد سینه زنی به هم ریخت و مجلس همانجا تمام شد بعد از جلسه همه مرا سرزنش می کردند ولی احمد از من دفاع کرد و گفت تقصیر خودمان بود که قبل از مراسم نگذاشتیم تمرین کند همین حمایت احمد باعث شد تا بعد از آن هم دوباره مجالی برای مداحی کردنم فراهم شود. 👈راوی: برادر شهید محمد حسن مکیان 📕درس وکار📕 رشته تحصیلی دبیرستانمان برق بود. تابستان ها که وقت داشتیم می رفتیم برای برق کشی ساختمان غیر از تابستان هم کارهای متفرقه انجام می دادیم ولی خیلی مقطعی وکم. دوست نداشتیم درسمان تحت الشعاع قرار بگیرد. اولین کاری که درست و حسابی انجام دادیم رنگ کاری نمای ساختمان بود کاری که اول برادرهایش پیدا کرده بودند بعد من و احمد وارد کار شدیم چهارتایی می رفتیم سرکار ولی پیمانکار پروژه از بین ما احمد را به عنوان مسول تیم انتخاب کرد ‌ با اینکه محمد حسن و محمد حسین اول وارد کار شده ولی صاحب کار احمد را به عنوان سرگروه انتخاب کرد. بخشی از این انتخاب به خاطر زرنگی و تلاشی بود که احمد داشت و بخشی دیگر به خاطر نظرات و ایده هایی بود که در حین کار می داد. یعنی اینطور نبود که فقط همان کاری که صاحب کار می گوید انجام بدهد و خلاص. روی کار فکر می کرد پیشنهاد می داد پیشنهاداتی که به درد صاحب کار می خورد. مثلا در مورد همین رنگ نمای ساختمان پیشنهاد داده بود که کمی درصد چسب را اضافه کنیم تا ماندگاری بیشتری داشته باشد یا به جای نمای معمولی نمای آجری کار کنیم. صاحب کارمان انقدر از کار احمد خوششان امده بودکه پیشنهاد یک پروژه پیمانکاری در مشهد را به او داد ولی به دلایلی آن پروژه را قبول نکردیم. آخرین جایی که قبل از رفتن به سوریه کار میکرد یک فروشگاه زنجیره ای در قم بود اول در بخش انبار کار می کرد بعدها آمد داخل سالن فروش کالا. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــرم💞 🦋کانون فرهنگی🦋 بخشی از کارهای کانون امام حسین علیه السلام دست ما بود احمد خیلی بحث هیئت و عزاداری را پیگیر بود مداحی هم میکرد خیلی روی صدایش کار نکرده بود ولی به اندازه ای بلد بود که بخواهد سینه زنی بخواند. یک ماشین اسباب بازی شارژ ی خریده بودیم بچه های محل را سوار می کردیم و بابت هر دور بازی پانصد تومان می گرفتیم پول هایی که از این راه جمع می کردیم خرج کارهای کانون می شد. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🌹نماز شب 🌹 نمازش را همیشه اول وقت میخواند می گفت همه گرفتاری های ما با نماز صبحمون حل میشه یعنی هر گرفتاری ای داشته باشی با نماز صبح می تونی حلش کنی چون نماز صبح نشانه مردانگی سختی داره. می گفت در کنار نماز صبح،نماز شب. این ها را می گفت و عمل می کرد. من فهمیدم که اهل نماز شب هست ولی طوری در خفا و تنهایی این کار را می کرد که من با اینکه رفیق صمیمی احمد بودم حتی یک رکعت نماز شبش را هم ندیدم. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😊مشورت😊 اهل مشورت بود برای خیلی از کارها با من تماس می گرفت و مشورت می خواست. برای نمونه یک بار تصمیم گرفته بود دنبال وام برود برای اینکه ماشینش را عوض کند با نظرش موافق نبودم نظرم را گفتم ولی باز کار را گذاشتم به عهده خودش روز بعد تماس گرفت و گفت که بعد از کمی تحقیق نظرم عوض شده است 💞ختم کلام 💞 در مورد مسایل سیاسی داخل خانه زیاد حرف می زدند با برادرهایش شوخی می کردند و نظرشان را می گفتند بعضی وقت ها که کارشان به جنجال می کشید می گفت می ریم از بابا می پرسیم هر چه بابا گفت خاتمه کلام است 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد روحت شاد داداش احمـــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــرم💞 🦋کانون فرهنگی🦋 بخشی از کارهای کانون امام حسین علیه السلام دست ما بود احمد خیلی بحث هیئت و عزاداری را پیگیر بود مداحی هم میکرد خیلی روی صدایش کار نکرده بود ولی به اندازه ای بلد بود که بخواهد سینه زنی بخواند. یک ماشین اسباب بازی شارژ ی خریده بودیم بچه های محل را سوار می کردیم و بابت هر دور بازی پانصد تومان می گرفتیم پول هایی که از این راه جمع می کردیم خرج کارهای کانون می شد. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😍نماز شب😍 نمازش را همیشه اول وقت میخواند می گفت همه گرفتاری های ما با نماز صبحمون حل میشه یعنی هر گرفتاری ای داشته باشی با نماز صبح می تونی حلش کنی چون نماز صبح نشانه مردانگی سختی داره. می گفت در کنار نماز صبح،نماز شب. این ها را می گفت و عمل می کرد. من فهمیدم که اهل نماز شب هست ولی طوری در خفا و تنهایی این کار را می کرد که من با اینکه رفیق صمیمی احمد بودم حتی یک رکعت نماز شبش را هم ندیدم. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ☺️مشورت☺️ اهل مشورت بود برای خیلی از کارها با من تماس می گرفت و مشورت می خواست. برای نمونه یک بار تصمیم گرفته بود دنبال وام برود برای اینکه ماشینش را عوض کند با نظرش موافق نبودم نظرم را گفتم ولی باز کار را گذاشتم به عهده خودش روز بعد تماس گرفت و گفت که بعد از کمی تحقیق نظرم عوض شده است. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🌹ختم کلام🌹 در مورد مسایل سیاسی داخل خانه زیاد حرف می زدند با برادرهایش شوخی می کردند و نظرشان را می گفتند بعضی وقت ها که کارشان به جنجال می کشید می گفت می ریم از بابا می پرسیم هر چه بابا گفت خاتمه کلام است 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمــــــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حـــــرم💞 🦋شکر آب🦋 یکبار به خاطر شوخی هایی که می کردیم بینمان شکر آب شده بود همان موقع من نیاز شدید به پول پیدا کردم با اینکه بینمان کدورت بود و رابطه خوبی نداشتیم ولی طوری که من نفهمم پول را به من رساند. اول هم متوجه نشدم ولی بعدها فهمیدم کار احمد بوده است. 👈راوی: برادر شهید محمد حسن مکیان 😍احترام😍 احترامش به من خیلی زیاد بود طوری که اگر یکبار به او می گفتم فلان کار را انجام نده انجام نمی داد اصرار هم نمی کرد برای بیشتر کارهایی که می خواست انجام بدهد با من مشورت می کرد از مسافرت رفتن و انتخاب شغل گرفته تا خرید کردن وقتی با من حرف می زد سعی می کرد کلام من را قطع نکند تا من حرفم تمام نمی شد شروع به حرف زدن نمی کرد اگر توی جمع چیزی می گفتم خلاف آن چیزی نمی گفت حتی اگر نظرش با من متفاوت بود بعد از آن در خلوت مثلا می گفت اگر جور دیگری گفته بودید بهتر بود 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🌹صحبت های آقا 🌹 در همه موارد آقا را دوست داشت ولی وقتی بحث های سیاسی و مباحث روز به میان می آمد سرتاپا گوش بود که ببیند آقا چه می گویند. مثلا اگر بحثی درباره فتنه رابطه با آمریکا یا هر موضوع سیاسی مطرح می شد پیگیر سخنرانی آقا می شد آقا را در مباحث سیاسی به صورت ویژه قبول داشت وقتی هم بحثی پیش می آمد برای دیگران به صحبت های آقا استدلال می کرد 🍃ولایت فقیه🍃 هیتی می رفتیم که خیلی اهل افراط بودند تا چند ساعت بعد از نیمه شب سینه زنی می کردند به همین خاطر نماز صبح روز بعدمان قضا می شد. یا مثلا الفاظی در سینه زنی به کار می بردند که در شان اهل بیت علیهم السلام نبود. یک دلیل دیگر هم داشت که برای احمد مهم بود اینکه مداح آن هیت با ولایت فقیه مشکل داشت. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــرم💞 ❤️کرامت حضرت معصومه سلام الله علیها ❤️ زمانی که توی مراسمات هیئت های مختلف شرکت می کرد بعضی مجالس و هیت ها بودند که یک سری شبهات و سوالات برایش مطرح می کردند بعضی انحرافات عقیدتی داشتند حتی یک سری سوالات و شبهات در مورد مقام معظم رهبری بود آن زمان شانزده سالش بود تحت تاثیر این شبهات قرار گرفته بود و می آمد سوال می پرسید به حدی که من می ترسیدم نظرش در مورد رهبری عوض بشه. تا اینکه سفر رهبری به قم پیش آمد ما همه آماده شده بودیم برویم برای استقبال از آقا. خواستیم از خانه برویم بیرون که دیدیم احمد نشسته و قصد آمدن ندارد خیلی ناراحت شدم مادرش هم اصرار کرد که با ما بیاید ولی قبول نکرد به هر حال از خانه به طرف حرم راه افتادیم من وقتی از دور گنبد طلایی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را دیدم به گریه افتادم و گفتم: یا حضرت معصومه من پسرم رو از شما می خوام ‌ کاری کنید که احمد من خدایی نکرده منحرف نشه. چند ساعتی طول کشید تا آقا آمدند و ما بعد از استقبال و اتمام مراسم برگشتیم خانه. وقتی وارد خانه شدم دیدم کسی خانه نیست ‌ وقتی نشستم دیدم در باز شد و احمد آمد داخل خانه. ولی اینقدر خوشحال و خندان آمد داخل. طوری که احساس کردم که می خواهد خبر مهمی بدهد گفت: بابا نمی دونی چی شده. گفتم: چی شده. گفت: ما بچه ها رفتیم استقبال آقا دیدیم خیلی شلوغه. جمعیت رو دور زدیم و رفتیم جلوی جمعیت. از جاده خاکی داشتیم می رفتیم که یک مرتبه دیدیم یک ماشین شاسی بلند آمد نگاه کردم دیدم آقا دارند به ما سلام می کنند دست و پایم را گم کردم و با بچه دویدیم دنبال ماشین آقا. کمی دنبال ماشین دویدیم تا اینکه ماشین وسط جمعیت از ما دور شد. از همان یک دیدار چند لحظه ای احمد صد و هشتاد درجه برگشت نه تنها سوالات و شبهاتی که قبلا درباره رهبر می گفت تکرار نمی کرد بلکه اگر کسی آنها را به او می گفت احمد جواب می داد. این مسله به عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها تا زمان شهادتش هم برقرار بود ‌حتی در وصیت نامه اش هم به رهبر توصیه و سفارش کرده بود‌ . 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام والمسلمین مجید مکیان 😊پشتکار 😊 توی ورزش کردن هم اراده و پشت کارش بیشتر از ما بود. یک مدتی با هم می رفتیم بدنسازی. ما بعد از مدتی که رفتیم خسته شدیم و رها کردیم ولی احمد مصمم و با اراده تا آخر ادامه داد‌ هم روی خوارکش وقت گذاشت و هم روی ورزش. به همین خاطر خاطر هم رشد کرد و از نظر جسمانی از ما خیلی بزرگتر و قوی تر شد. 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــرم💞 🌹پشتکار 🌹 توی ورزش کردن هم اراده و پشت کارش بیشتر از ما بود. یک مدتی با هم می رفتیم بدنسازی. ما بعد از مدتی که رفتیم خسته شدیم و رها کردیم ولی احمد مصمم و با اراده تا آخر ادامه داد‌ هم روی خوارکش وقت گذاشت و هم روی ورزش. به همین خاطر خاطر هم رشد کرد و از نظر جسمانی از ما خیلی بزرگتر و قوی تر شد. 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان ❤️مادر❤️ احمد به مادرش خیلی احترام می گذاشت.روی خیلی از مسایل کوچک دقت داشت. بعضی از این احترام ها را من از احمد یاد گرفتم. مثلا اینکه موقع سوار شدن به ماشین مادر جلو بنشیند نه برادرها. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😍روی دو دقیقه😍 یکی از آشنایان ما بود که وضع حجاب مناسبی نداشت طوری که شاید بعضی ها از او دوری می کردند ولی احمد برخوردش متفاوت بود نگاهش را بر نمی گرداند طوری که او ناراحت شود دوست داشت با برخورد صحیح او را راهنمایی کند می گفت اگر برخورد درستی نداشته باشیم شاید کلا از دین زده بشود یک بار که با او احوال پرسی می کرد گفت اوضاع زندگی چطوره؟ چیکار می کنید؟ وقتی او کمی توضیح داد احمد گفت یک نکته را برادرانه از من داشته باش هر کاری خواستی انجام بدهی فقط در روز دو دقیقه برای قرآن وقت بگذار و یک آیه از قرآن بخوان. همان دختر خانم را اخیرا دیدم که محجبه شده است می گفت هر وقت به یاد احمد آقا می افتم اشکم جاری می شود. 👈راوی: مادر همسر شهید 🦋اشتباه🦋 مدتی بود که وارد یک هیت عزاداری شده بودیم. با بچه های هیت هم خیلی رفیق بودیم. تا اینکه یکی از دوستان برای ما صحبتی کرد به این مضمون که روشی که در این هیت برای عزاداری انتخاب شده اشتباه است و شما دارید اشتباه عمل می کنید. ما هم شور جوانی داشتیم و قبول نمی کردیم که کسی بگوید کار شما اشتباه است. حتی به او برگشتیم که چرا این حرف ها را می زنی. ولی احمد وقتی حرف های این بنده خدا را شنید و دید حرف حق می زند حرفش را قبول کرد. بچه های هیت از رفقای صمیمی ما و احمد بودند و سخت بود این حرف ها را به آنها بزنیم ولی ولی احمد اینکار را کرد و اشتباهات بچه ها را تذکر داد. حتی وقتی دید حاضر نیستند از کارهای اشتباهشان دست بردارند دور همه شان را خط کشید و قطع رابطه کرد. 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حـــــــــرم💞 ❤️فوتبال یا قرآن❤️ میله ورزش از همان کودکی در احمد شکل گرفت‌ من هم به فوتبال، دو و شنا علاقه داشتم. از همان کودکی هر وقت میخواستم با دوستان فوتبال بروم احمد را هم می بردم. از همان جا عشق فوتبال در احمد شکل گرفت‌ آرام آرام فوتبالش خوب شد تا جایی که برای تیم منتخب استان قم دعوت شد. امد پیش من و گفت: بابا چه کار کنم؟ گفتن: تصمیم با خودته. اگه خواستی برو فوتبال، اگرم خواستی برو موسسه برای حفظ قرآن. جون مسله حفظ قرآن پیش آمد فوتبال را تعطیل کرد. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🌹عصبانیت🌹 مثل همه ی آدم عصبانیت می شد حتی بعضی وقت ها از کوره در می رفت ولی وقتی قائله تمام می شد شروع میکرد به معذرت خواهی و حلالیت طلبیدن تا حلالیت نمی گرفت از خانه بیرون نمی رفت. حتی بعضی وقت ها گریه می کرد تا از مادرش حلالیت و رضایت بگیرد 👈.راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋تجملات🦋 تجملاتی نبود. لباس که می خواست بخرد طوری انتخاب می کرد که نه خیلی دست بالا و گران قیمت باشد و نه خیلی دست پایین . بیشتر وقت ها هم لباس رزمی می خرید چون هم برای تفریح مناسب بود هم برای ورزش هم برای کار. حتی برای خرید لباس دامادی هم گفت کت و شلوار دست بالا نخرید. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🍃مسله داعش🍃 وقتی مسله داعش پیش آمد و گوشه هایی از جنایات داعش را از تلویزیون می دیدیم احساس می کردم با دیدن این صحنه ها رنگ صورت احمد تغییر می کند مثل کسی که می خواهد برود فریاد بزند و کاری بکند ولی نمی تواند بالاخره یک روز روز زبان باز کرد و گفت بابا یعنی میشه کسی بره برای دفاع از این بنده های خدا گفتم بله میشه مردم برای دفاع از این ها پیشقدم بشن گفت منم میتونم برم؟ آن زمان تقریبا ۱۷سالش بود گفتم نه.این کارها برای شما هنوز زو ده شما رو راه نمی دهند سربازی نرفتی. ولی جوش و خروشی که در احمد ایجاد شده بود با این حرف ها آرام نمی شد وقتی اصرارش را برای رفتن به جبهه دیدم گفتم اگه بخوای بری باید از طریق از سپاه اقدام کنی. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حـــــــرم💞 👌چله نشینی👌 خیلی تلاش کرد برای اینکه از طریق سپاه یا بسیج برای رفتن به سوریه پیدا کند به دوست و آشنا متوسل می شد ولی هیچ راهی نبود حرفشان این بود که با این همه نیروی رسمی و با سابقه نوبتی به شما نمی رسد نه و سن و سالی دارید نه نیروی رسمی سپاه هستید ولی احمد با دیدن این جنایت ها نمی توانست آرام بنشیند و به هر دری می زد تا بتواند راهی برای رفتن به سوریه پیدا کند. همین ایام بود که متوجه شدم احمد برای رفتن به سوریه چله گرفته به این صورت که هر شب با دوستانش می رفتند جمکران اگر پول داشتند با ماشین اگر پول نداشتند با دوچرخه یا پیاده این مسیر و سختی هایش را تحمل می کردند تا به عنایت امام زمان راهی برای رفتن پیدا کردند جواب هم گرفتند بالاخره فهمیدند که از طریق تیپ فاطمیون با هویتی افغانی می توانند خودشان را به سوریه و دفاع از حرم برسانند. راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😍آرزو😍 تا ده سالگی دوست داشت روحانی بشود بعد از ده سالگی دوست داشت حافظ قرآن بشود مخصوصا فیلم های محمد حسین طباطبایی را که می دید شور و شوق بیشتری پیدا می کرد بعدها دوست در سپاه استخدام رسمی بشود ولی وقتی مسله داعش پیش آمد چشمش را به روی همه آرزوها و دوست داشتنی بست و رفت. 👈راوی؛ حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋ثبت نام🦋 تابستان بود نشسته بودیم و بستنی می خوردیم که احمد با حالتی خاص گفت من میخوام برم سوریه اول حرفش را جدی نگرفتم ولی وقتی دیدم تصمیمش جدی است گفتم منم میام از آنجا شد که رفتیم دنبال کارهای ثبت نام و اعزام یکی دو هفته ای طول کشید تا خبر دادند که زود خودتان را برسانید برای اعزام آن زمان من در یکی از موسسات وابسته به جمکران مشغول بودم و احمد در یک فروشگاه زنجیره ای. بحث سوریه که پیش آمد کارهایمان را رها کردیم و قدم در راه دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله علیها گذاشتیم. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😊رضایت نامه😊 یک روز وارد خانه شد با یک فرم گفت بابا لطفا این فرم را امضا کنید می خوام برم مشهد این جمله را بلند گفت طوری که مادرش هم بشنود البته دروغ هم نگفت چون فاطمیون مرکز اصلی شان مشهد بودند توی فرم هم نوشته بود فاطمیون مشهد من وقتی به فرم نگاه کردم دیدم که برای فاطمیون است نه کانون مسجد احمد به من چشمک زد که یعنی مراقب باشید مادر نفهمد من امضا کردم مادرش هم به نیت اینکه میخواد بره مشهد فرم را امضا کرد مدتی گذشت تا توانست مقدمات کار را آماده کند و گذرنامه افغانی با نام احمد عباسی فرزند حب علی بگیرد 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــــرم💞 🍃قایم شدیم 🍃 تا اینکه دوره آموزشی احمد تمام شد و احمد از داخل هواپیما تماس گرفت تا از من و مادرش خداحافظی کند گفتم فقط یک سوال فلانی که آمده بود برای آموزش عقیدتی سیاسی ندیدید؟ گفت چرا دیدیم ولی بو بردیم که برای برگرداندن ما آمده به همین خاطر جلوی چشمش آفتابی نشدیم حتی سر کلاس عقیدتی هم می رفتیم ولی طوری پشت بچه ها قائم می شدیم که ما را نبیند گفتم اسمتان هم توی دفتر آموزشی نبود گفت خب من اینجا دیگر احمد مکیان نیستم احمد عباسی فرزند حب علی هستم به همین خاطر اسم ما را پیدا نکرده اند گوشی را به مادرش دادم او هم حلالش کرد و بالاخره پای احمد به دفاع از حریم حضرت زینب سلام الله علیها باز شد 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🌹بچه ها را برگردانید 🌹 همان یکی دو هفته اول که اینها رفته بودند برای آموزشی داعشی ها خیلی سر و صدا راه انداختند و جنایتهای زیادی کردند مادر احمد و دوستش به ما فشار آوردند که هر طور شده باید بچه ها را بر گردانید من با یکی از دوستانم تماس گرفتم و ماجرا را گفتم اتفاقا می خواست برای تدریس مسایل عقیدتی سیاسی به محل آموزش بچه ها برود گفت اگر اون ها رو دیدم حتما بر می گر دونم ولی بنده خدا توی پادگان و کلاس ها هر چقدر که گشته بود بچه ها را ندیده بود رفته بود دفتر آموزشی و اسم بچه ها را گفته بود ولی آنجا هم اسمی از بچه ها نبود جالب اینکه بچه ها زنگ می زدند و می گفتند ما در همین پادگانیم ولی بنده خدا هر چه تلاش می کرد پیدایشان نمی کرد. 👈راوی:پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋قربانی🦋 ده روزی از حضورمان در پادگان آموزشی نگذشته بود که دیدیم دوست پدر احمد که سپاهی بود وارد پادگان شد مربی اموزش عقیدتی سیاسی بود چون این بنده خدا با من خیلی آشنایی نداشت وقتی سر کلاس می رفتیم من جلو می نشستم سینه سپر می کردم و دست هایم را کمی باز می گرفتم تا احمد بتواند پشت سر من قایم شود احمد هم سرش را پایین می گرفت و خودش را جمع و جور می کرد که در زاویه دید این بنده خدا قرار نگیرد ما آنجا نذر کردیم و خطاب به حضرت زینب سلام الله علیها گفتیم اگر از این مراحل رد شدیم و آمدیم سوریه یک گوسفند قربانی می کنیم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان دارد... روحت شاد داداش احــــمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــــرم💞 😔جا ماندم 😔 تصورمان از جهاد در سوریه این بود که اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها باید مشغول جنگ بشویم ولی وقتی رفتیم سمت حلب دیدیم به برکت خون شهدا این مبارزه کیلومترها با حرم اهل بیت فاصله دارد در شش اعزام با هم بودیم این اعزام آخری توفیق همراهی با احمد برای من فراهم نشد من ماندم و احمد آسمانی شد. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ❤️گنبد بی بی❤️ تا وقتی پای مان به سوریه نرسیده بود هر لحظه فکر می کردیم که حالا ما را بر می گردانند و این همه سختی و تلاش نتیجه ای ندارد تا اینکه بالاخره با هر کش و قوسی بود دوره آموزشی تمام شد و با هواپیما رفتیم سوریه دو سه روزی در پادگان بودیم که خبر دادند آماده شوید برای زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها باور کردنی نبود ما کجا و حرم عمه سادات کجا از محله زینبیه یکی دو تا پیچ را رد کردیم که یک مرتبه چشم مان به گنبد بی بی افتاد پاهایمان سست شد دوست داشتیم همان جا بایستیم و فقط گنبد را نگاه کنیم همراه دوستانمان وارد حرم شدیم من و احمد وارد یکی از صحن های حرم شدیم که گنبد کامل از انجا دیده می شد همان جا بیست دقیقه ای نشستیم یک نگاه به حرم می انداختیم یک نگاه به همدیگر می گفتیم ما کجا اینجا کجا؟ هر دفعه که اعزام می شدیم دوبار می رفتیم حرم یکبار ابتدای ماموریت و یکبار انتهای ماموریت ولی هیچکدام از این زیارت ها مثل زیارت اول نشد زیارت اول حال و هوای عجیبی داشت. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🌹برای پول🌹 دفعه اولی که رفته بود کسی از فامیل خبر نداشت ولی دفعات بعد آرام آرام بقیه هم متوجه شدند و حرف و حدیث ها شروع شد بعضی می گفتند احمد برای پول داره میره سوریه و شما نباید اجازه بدهید اینقدر از این مدل حرف ها می زدند و به ما فشار می آوردند که خسته شدیم از جواب دادن به اون ها ما جوری فکر می کردیم و اونها جور دیگری گفتیم ما که احمد رو نفرستادیم خودش رفته شما اگر می تونید باهاش صحبت کنید که دیگر سوریه نرود وقتی از دومین اعزامش برگشت بزرگان فامیل خانه ما جمع شدند که احمد را قانع کنند که دیگر سوریه نرود 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🍃جلسه شبانه🍃 تقریبا جلسه شان از ساعت ده ونیم شب شروع شد تا حدود سه نیمه شب اتاق شده بود پر از بزرگان فامیل که بیشترشان همه روحانی بودند آنها یک طرف احمد هم یک طرف صحبت ها شروع شده بود و احمد با آیات قرآن و حدیث هایی که بلد بود جواب همه را داد طوری شده بود که احمد همه را قانع کرده بود که رفتنش به سوریه بی دلیل نیست مثلا گفته بودند یکبار رفتی دیگه وظیفه ات رو انجام دادی کفایت میکنه بزار بقیه برن گفته بود مگه دفاع از مظلوم فقط یکبار وظیفه ماست؟ تا وقتی زنده هستیم وظیفه داریم از مظلوم دفاع کنیم آن شب بعد از اینکه به سوالات و شبهه ها جواب داد خودش در مقام سوال بر می آید و می گوید فکر کنید فردا داعش حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو اشغال کرد شما جواب حضرت زینب رو چی میخواهید بدید؟ میتونید بگوئید ما اینجا در ناز و نعمت مشغول زندگی بودیم و اینها حرم شما رو اشغال کردند؟ 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمـــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــــرم💞 😔احمد رفت😔 مادرش وسایل را به نیت رفتن به مشهد آماده کرده بود ولی قبل از پرواز مادر دوستش که با هم قرار بود بروند به مادر احمد زنگ می زند و ماجرای رفتن به سوریه را می گوید همین که مادرش ماجرا را فهمید یک کلام گفت باید اینها را برگردانی هر چه گفتم اینها کلی زحمت کشیدند برای رفتن فایده نداشت لباسهایم را پوشیدم و رفتم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها دنبالشان گفت چی شده بابا؟ گفتم لو رفتی مادرت میگه باید برگردی گفت مشکلی نیست من وقتی سوار هواپیما شدم از مادرم حلالیت می طلبم چون اگه الان زنگ بزنم شاید بگه شیرم رو حلالت نمی کنم و مجبورم بر گردم ولی از داخل هواپیما قضیه فرق می کند من برگشتم خانه که احمد از داخل هواپیما زنگ زد و گفت مادر حلال کن دارم میرم زیارت به مادرش گفتم بپرس زیارت کی می ری؟ اونجا دیگه مجبور شد و گفت واقعیتش اینه که داریم می ریم زیارت بی بی زینب سلام الله علیها مادرش هم وقتی نام بی بی را شنیدند رضایت داد و این طور شد که احمد رفت البته از اول نرفتند برای سوریه رفتند برای آموزشی 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😍کنجکاو😍 اعزام اولمان به صورت نیروی پیاده نظام بود ولی کنجکاو بودیم که جایگاه های نظامی دیگری را تجزیه کنیم به همین خاطر در همان دوره آموزشی رفتیم سراغ آموزش توپ ۵۷ و تک تیر اندازی البته به خاطر شرایطی که پیش روی ما بود در کنار شهید سید مصطفی صدر زاده در یگان پیاده باقی ماندیم سعی می کردیم خارج از فضای نظامی در کارهای فرهنگی به روحانی ای که در کنار بچه ها حضور داشت هم کمک کنیم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😊 تواضع 😊 احمد از خاطرات سوریه و کار هایی که در زمان جنگ انجام می داد خیلی کم حرف می زد شاید به این خاطر بود که احساس می کرد اگر خاطراتی را مربوط به شجاعت خودش تعریف کند با یک چشم دیگر به او نگاه می کنیم به همین خاطر از روی تواضع هم که بود چیزی نمی گفت حتی بعضی وقت ها که زنگ می زد کنجکاو می شدیم که مثلا چند تا از نیروهای داعشی کسی را کشته یا نه با اینکه داعشی ها ادم های کثیفی بودند ولی حتی از کشتن آنها هم چیزی نمی گفت به حالت رمزی می گفتیم احمد تا حالا چند تا مرغ شکار کردی؟ می خندید و می گفت من هنوز شکارچی نشدم 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان دارد روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حرم💞 💫چیزی نمی گفت💫 خیلی دوست داشتیم از خاطرات جنگ و جهادش برای ما تعریف کند ولی هیچ وقت این کار را نمی کرد حتی وقتی مهمان ها و اقوام برای دیدنش می امدند و می پرسیدند انجا چکار میکنید حرفش یک کلام بود می گفت دعاتون کردیم انگار که رفته سفر زیارتی. یک بار که با احمد و دوستش داخل پارک بودیم خیلی اصرار کردم باز گفت دعاتون کردیم عصبانی شدم و با ناراحتی گفتم بگو دیگه انجا شروع کرد از یکی از عملیاتها خاطره گفتن ولی همانجا هم از خودش چیزی نگفت قهرمان شخص دیگری بود یعنی همانجا هم نخواست از شجاعت و کارهای خودش جلوی ما تعریف کند. 👈راوی: برادر شهید محمد حسن مکیان 🦋خار چشم دشمن🦋 خیلی به بدن سازی و خوش تیپ بودن در منطقه اهمیت می داد دلیلش را که می پرسیدم می گفت می خوام ابهت و بدن ورزیده ام خار بشه تو چشم دشمن دوست داشت حالا که به نام سرباز حضرت زینب سلام الله علیها در منطقه حضور دارد خیلی مرتب و با ابهت باشد 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🌹تفاخر🌹 واقعا طوری نبود که به خاطر سوریه رفتن بخواهد خودش را بگیرد یا تفاخری داشته باشد هر وقت اقوام برای دیدنش می آمدند انگار نه انگار که از سوریه برگشته همان بگو بخندهای همیشگی و معمولی را داشت وقتی هم حرف از سوریه می شد از اوضاع کلی جنگ تعریف می کرد که فلان منطقه دست ماست فلان منطقه دست داعش یک کلمه نمی گفت که ما آنجا چکار می کنیم اینقدر تواضع داشت 👈راوی: برادر شهید محمد حسین مکیان 🍃می ترسیدم🍃 در زمان جنگ و درگیری با دشمن بعضی ها می ترسند بعضی بر می گردند بعضی هاج و واج می مانند ولی احمد جز آن دسته از نیروها بود که در زمان درگیری هم فکرش کار می کرد هم نترس و شجاع بود من مدام از جلو رفتن ها و کارهایی که میکرد می ترسیدم راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 😍عقدو عروسی 😍 اهل فامیل دختر عمویش را پیشنهاد کردند ولی خانواده عمویش قبول نکردند بعد بزرگان فامیل واسطه شدند و صحبت کردند تا بالاخره این وصلت سر گرفت و در زمانی کمتر از یک ماه عقد و عروسی شان انجام شد صیغه عقدشان را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خواندیم و مراسم عروسی شان هم مصادف شد با عید غدیر دایی اش هر سال مراسم جشنی به مناسبت عید غدیر برقرار می کند پیشنهاد کردند که مراسم عروسی احمد و پسر خودشان را هم با مراسم جشن یکی کنیم یعنی در مجموع تنها چیزی که ما تهیه کردیم لباس عروس بود با تزیین ماشین بقیه چیزها مربوط به جشن امیر المومنین بود 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حـــــــرم💞 💪شجاعت💪 یکی دیگر از صحنه های شجاعت احمد جایی بود که برای برگرداندن شهدایمان رفته بودیم بیست نفر بودیم چند تن از شهدا را تله گذاری شده بودند با کمک بچه های تخریب عقب کشیدیم ولی یکی از شهدا هنوز باقی مانده بود به خاطره اینکه آن شهید در تیر مستقیم دشمن بود کسی جلو نمی رفت و همه معطل مانده بودیم در همین حین یکی از بچه ها تیر خورد و من به کمک او رفتم که یک مرتبه دیدم احمد و یکی دیگر از نیروها به سمت شهید حرکت کرده اند گلوله ها اطرافشان می خورد ولی انگار نه انگار نه ترسی به دل راه داده اند و نه عقب نشینی کردند رفتند جلو و شهید را هر طور بود به عقب آوردند 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ❤️ قرائت قرآن ❤️ چون حافظ قرآن بود قرائت قرآنش را می دیدیم ولی این یکی دو دفعه اخر بیشتر مشهود بود خیلی قرآن میخواند شده بود برنامه هر روزش یک ساعت الی یک ساعت و نیم گوشه ای تنها می نشست و مشغول قرآن خواندن می شد 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 👌نیروی زبده 👌 سال آخری که با احمد در سوریه حضور داشتیم اعجوبه ای را پیدا کردیم به نام شهید سید محسن حسینی معروف به سید حکیم طراح عملیات های بزرگ در سوریه بود ما حدود هشت ماه با با سید حکیم کار کردیم آنجا هم احمد خیلی زود رشد کرد و خودش را نشان داد شبیه به قضیه ای که در بحث رنگ کاری پیش آمد و خودش را به صاحب کار ثابت کرد اینجا هم همان طور شد یکی از دوستان که قبلا با سید حکیم کار میکرد ما را به او معرفی کرد ولی سید حکیم بعد از مدتی که احمد کار کرد کارهایی که قبلا به دوستمان می سپرد حالا می داد دست احمد. احمد انجا رشد چشم گیری داشت در بحث نقشه خوانی جهت یابی و امثالهم خیلی رشد کرد یادم هست یک بار که با سید حکیم برای شناسایی رفته بودیم به پشت خاکریز خودی رسیدیم همه آنجا ایستادیم سید حکیم یک نفر را میخواست که همراهش ببرد از خاکریز خودی عبور کند تا دشمن پیشروی داشته باشد و شناسایی را تمام و کمال انجام دهد این جور وقت ها فرمانده زبده ترین نیرو را انتخاب میکند و انجا احمد را انتخاب کرد هر دو بدون ترس تا پشت خاکریز دشمن رفتند با دوربین منطقه را رصد کردند و برگشتند 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🍃توی دل دشمن 🍃 در یکی از عملیات ها به خاطر مشکلات ریزی که در طراحی عملیات بود نا موفق بودیم ما برگشتیم عقب ولی از صدای بی سیم ها معلوم بود که بعضی از بچه ها توسط دشمن اسیر می شوند ما نیروی ساده بودیم و کاری که ازمان بر نمی آمد به همین خاطر رفتیم پیش شهید عطایی بعد از شهادت شهید صدر زاده شهید عطایی فرمانده ما شده بود با شهید عطایی صحبت کردیم که فکری بکند بلکه بتوانیم بچه هایی که در منطقه باقی مانده اند را نجات بدهیم من کمی دو دل بودم چون واقعا رفتن به منطقه ای که در دست دشمن افتاده ریسک بزرگی است حتی به احمد گفتم ما که وظیفه مون رو انجام دادیم دیگه لازم نیست بریم ولی احمد مصمم بود و همین شجاعت و اراده احمد بود که من را هم کشاند توی دل دشمن با شهید عطایی و چند نفر از نیروها با کمک یک تانک و نفربر وارد منطقه شدیم شهید عطایی جی پی اس می زد و جای بچه ها را پیدا می کرد آن روز تقریبا توانستیم ۳۰نفر از نیروها را نجات بدهیم بی سیم هایمان افتاده بود دست داعشی ها وقتی به بچه ها می گفتیم که مثلا الان دوتا تیر رسام هوایی می زنیم تا جای ما را پیدا کنید همان موقع داعشی ها دوتا تیر رسام میزدند مجبور شدیم به زبان محلی بچه های افغانی متوسل شویم با زبان پشتو پشت بی سیم حرف می زدند و به هر طریقی بود بچه ها را برگرداندیم عقب 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمـــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــرم💞 🍃تغییر🍃 این دو سفر آخری که رفتیم سوریه خیلی قرآن می خواند توی همان دو سفر احساس کردم که این احمد احمد قبل نیست خیلی تغییر کرده بود احساس کردم که دیگر ماندنی نیست تغییرش فقط به قرآن خواندن نبود حرف زدنش هم تغییر کرده بود مثل قبل شوخی نمی کرد قبلا با بچه ها شوخی می کردیم خیلی سخت نمی گرفت ولی این دو سفر آخر وقتی حرف نامناسبی می زدیم ناراحت می شد. 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ❤️ازدواج❤️ بزرگان فامیل وقتی از منصرف کردن احمد و جلوگیری از رفتنش به سوریه ناامید شدند پیشنهاد دادند که برای احمد زن بگیریم بلکه از رفتن به جبهه منصرف شود ما هم مسله را به محض بازگشت احمد با او در میان گذاشتیم آن موقع احمد تصمیمی برای ازدواج نداشت دلایل خودش هم داشت از اینکه هنوز درسم تمام نشده سربازی نرفته ام شغل ثابتی ندارم و از همه تر اینکه هیچ دختری حاضر نیست با کسی که به جنگ می رود ازدواج کند حرفش این بود که حتی اگر بخواهم ازدواج کنم باید کسی را انتخاب کنم که با سوریه رفتنم مشکلی نداشته باشد و مانع رفتنم نشود. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🦋مرگ دست خداست🦋 وقتی آمد خواستگاری احتمال شهادتش را میدادم ولی چیزی که باعث شد با مجاهد بودنش کنار بیاییم این بود که باور داشتم که مرگ دست خداست می دیدم خیلی از رزمنده ها در دوران هشت ساله ی دفاع مقدس حضور داشتند ولی شهید نشدند از طرف دیگر خیلی ها در جنگ نبودند و همینجا با مرگ طبیعی یا تصادف و بیماری از دنیا رفتند با خودم میگفتم مرگ دست خداست چه اینجا باشد چه آنجا ضمن اینکه وقتی به مدافع بودنش نگاه میکردم می دیدم احساس مسئولیتی در وجودش هست که این راه را انتخاب کرده و باور داشتم که این احساس مسولیت را برای خانواده اش هم میتواند داشته باشد میدیدم غیرتی که نسبت به دین و ناموس اهل بیت علیهم السلام دارد حتما نسبت به خانواده هم همین غیرت را خواهد داشت ایمان غیرت مسولیت و شناختی که نسبت به احمد پیدا کرده بودم باعث شد نظرم برای ازدواج مثبت باشد 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😍 جواب مثبت 😍 احمد یک دفترچه داشت که همیشه همراهش بود یک بار برداشتم و دیدم توی یکی از صفحات نوشته نذورات داخل آن صفحه نوشته بود ۴ گوسفند قربانی میکنم کمی پایین تر نوشته بود هر سال وفات حضرت معصومه سلام الله علیها ولیمه میدهم با یک گوسفند. وقتی ازش پرسیدم گفت ان چهار گوسفند را وقتی نذر کردم که دوستم زخمی شده بود برای سلامتی اش نذر کرده بودم با دوستش خیلی صمیمی بودند بعد گفت: آن ولیمه را هم نذر کردم که اگر از شما جواب مثبت گرفتم هرسال به شکرانه اش ولیمه بدهم. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حـــــــرم❤️ 🤲دعای شهادت🤲 بعضی وقت ها وقتی اماده نماز می شدم می امد جلویم می نشست آنقدر می نشست تا برای شهادتش دعا کنم می گفت یا همین الان برای شهادتم دعا میکنی یا نمی زارم نماز بخونی با این حرف ها می خواست من را برای شهادتش آماده کند 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 💞باید خدا بخواهد💞 یک بار تعریف می کرد که من به اطمینان رسیده ام که تا وقتی خدا نخواهد ما شهید نمی شویم به همین خاطر می گویم برایم دعا کنید گفتم از کجا مطمن شدی تعریف کن برامون گفت دو جا این را به چشم دیدم یک بار منطقه ای را گرفتیم و کارمان تا آخرهای شب طول کشید طبق مقررات حق نداشتیم داخل خانه هایی که گرفته بودیم بخوابیم حتما باید بر گشتیم پادگان ولی ما از شدت خستگی داخل یکی از همان خانه ها خوابیدیم صبح که از خواب بلند شدیم دیدین دور تا دور ما تله های انفجاری بود طوری که اگر بیش از حد تکان می خوردیم همه منفجر می شد و از ما چیزی باقی نمی ماند واقعا نمیدانیم چطور در خواب خدا ما را محافظت کرده که زیاد جابه جا نشویم جای دوم ماجرای یک تک تیرانداز بود به قدری از ما تلفات گرفته بود که مجبور شدیم از ایران کمک بگیریم و چند نفر برای شناسایی بیایند کمک دو نفر کارشناس آمدند و بعد از تحقیق گفتند محل استقرار تک تیرانداز جای دیگری است و این گرد و خاکی که بعد از هر تیر شما می بینید ساختگی است خلاصه به هر طریقی بود محل استقرارش را شناسایی کردیم و رفتیم تا زنده دستگیرش کنیم وقتی سراغش رفتیم دیدیم یک زن است با وضع حجاب نامناسب من و دوستم برگشتیم تا نگاهمان به او نخورد همین که برگشتیم دیدیم خانه منفجر شد و رفت روی هوا یعنی اگر چند لحظه آنجا مانده بودیم شهید شده بودیم حالا به یقین رسیده ایم که تا خدا نخواهد شهید نمی شویم حتی اگر تا شهادت یک قدم فاصله داشته باشیم 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😊فرقی ندارد 😊 با ناراحتی می گفت چرا فرق می گذارند بین شهدا بین خون ایرانی با خون افغانستانی و پاکستانی چه فرقی هست شهید شهیده فرقی ندارد چه ملیتی دارد خونش رو برای اسلام نثار کرده است چرا برای ایرانی ها مراسم باشکوه میگیرند ولی برای اتباع خارجی خیلی ساده به همین خاطر وصیت کرده بود که برایم مراسم باشکوه نگیرید. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😍 برویم کربلا 😍 اوایل ماه رمضان بود من تازه آمده بودم تبلیغ احمد هم تازه رفته بود ماموریت مانده بودم چطور به خانواده ام خبر بدهم آن شب کلی نماز خواندم و به اهل بیت علیه السلام متوسل شدم تا بتوانم به خودم صبر بدهم به ذهنم رسید که به اسم کربلا رفتن خانواده را بیاورم ابادان همین کار را هم کردم تا با قطار رسیدیم آبادان اهل فامیل آماده مراسم شده بودند و کوچه را سیاه پوش کرده بودند من تا سر کوچه چیزی به مادر و خانم احمد نگفتم نزدیکی های خانه به خانمم گفتم اگر حضرت زینب سلام الله علیها بیاد و احمد رو از شما بخواهد حاضری بدهی؟ با این سوال کمی مقدمه چینی کردم تا اینکه رسیدیم داخل کوچه خانمم عکس های احمد را به دیوار دید و از حال رفت. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان ... روحت شاد داداش احمــــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
♥️شهید مدافع حـــــــــرم♥️ 📿صلوات بفرست📿 با هم قرار گذاشته بودیم که هر کداممان عصبانی شدیم یا ساکت شویم یا صلوات بفرستیم اینطوری ناراحتی پیش نمی آمد یادم هست بعد از این قرار هر وقت موقع رانندگی کسی بی احتیاطی می کرد یا می پیچید جلوی ماشین احمد با عصبانیت می گفت اللهم صل علی محمد و آل محمد 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😢باور نمی کنم😢 پیکر احمد را سه روز بعد از رسیدن ما آوردند آبادان این سه روز خیلی سخت گذشت باور نمی کردم احمد شهید شده است فکر میکردم اشتباه شده است تا وقتی پیکرش را ندیدم باورم نشد هنوز حس میکنم که هست 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🤲 دعا کن 🤲 اربعین بود و همه خانواده رفته بودند کربلا غیر از من و احمد تصمیم گرفتیم به یاد مراسم پیاده روی اربعین از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تا جمکران را پیاده برویم حال و هوای خاصی داشت وقتی رسیدیم جمکران به من گفت داداش برام دعا کن. دعا کن شهید بشم 👈راوی: برادر شهید علی مکیان 🍃اتباع خارجی🍃 احمد می دید که بین شهدای ایرانی و شهدایی که اتباع خارجی هستند خیلی فرق گذاشته می‌شود شهدای ایرانی را در گلزار شهدا دفن می کنند ولی شهدای افغانی و پاکستانی را در بهشت معصومه وقتی غربت این شهدا را می دید خیلی ناراحت می شد به همین خاطر هم وصیت کرد که در بهشت معصومه قم کنار مزار دوستانش دفن شود 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمــــــــــد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حــــــــرم❤️ 😔حسرت می خوریم 😔 دفعه اولی که از سوریه بر می گشت خیلی پریشان بود گفتم چی شده بابا گفت بابا خیلی سخت بود با ۲۶۰ نفر نیرو رفتیم ۶۰ نفر برگشتیم گفتم دیدی ۲۰۰نفر جلوی تو پرپر شدند بازم می خوای بری گفت اره گفتم برای دفعه اول بگو توی جنگ چه دیدی؟ گفت: اینهایی که رفتند خود ساخته بودند و ما حسرت می خوریم که چرا مثل اینها نبودیم تا شهید بشیم 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 🍃گمنام🍃 از همان بچگی اکر کاری انجام می داد سعی می کرد طوری باشد که خیلی به چشم نیاید دوست نداشت اگر کار خوبی انجام میدهد همه ببینند و تعریف تمجید کنند وقتی رفت سوریه باز همین طور رفتار می کرد هر وقت بر می گشت طوری رفتار می کرد که به ذهن هیچ کس خطور نمی کرد که این بنده خدا رزمنده است یعنی اگر ما اهل فامیل به دیگران نگفته که احمد رفته سوریه تا خود شهادتش هم کسی از این ماجرا خبردار نمی شد چون احمد هیچ حرفی از سوریه نمیزد 👈راوی: برادر شهید محمدحسین مکیان 😍عاشق شهادت😍 طبق معمول پنج شنبه ها رفته بودیم بهشت معصومه قم محل دفن تعداد زیادی از شهدای مدافع حرم افغانی پاکستانی و ایرانی رفتیم کنار مزار شهید سید مجتبی حسینی کنار مزارش نشستیم و شروع کردیم به درد و دل کردن یه چیزی من گفتم یه چیزی احمد اشک هم از چشم هامون سرازیر شد احمد انجا جمله ای گفت که من تعجب کردم گفت ما در برابر غم و مصیبتی که حضرت زینب سلام الله علیها کشیدند هیچ نیستیم نفهمیدم از این حرف به کجا خواهد برسد دوباره حرف هایمان شروع شد تا اینکه سرش را رو به آسمان کرد و گفت خدایا یعنی میشه منم کنار این شهدا پیکرم دفن بشه میدونم لیاقت ندارم ولی خودت لیاقت بهم بده که یه جایی کنار همین بچه ها آروم بگیرم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان 🤲برایم دعا کنید🤲 دفعه دومی که از سوریه برگشت سرسفره نشسته بودیم گفت بابا چرا برام دعا نمیکنی؟ مادرش گفت احمد بابات نه فقط دعا میکنه حتی برات نذر کرده که سالم برگردی گفت نه من چیز دیگه ای میخوام که بابام خودش میدونه بعد که خانمم اصرار کرد گفتم احمد می خواهد شهید بشه میگه چرا برای شهادتم دعا نمی کنید. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان دارد... روحت شاد داداش احمد🖤 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حـــــــــرم❤️ 😍خوشبحتی😍 زندگی با احمد برای من افتخار بود وقتی پیکر احمد را اوردند با اینکه ناراحت بودم ولی احساس بدی نداشتم همانجا کنار تابوتش سجده شکر به جا اوردم و شروع به درد دل کردم گفتم خوش به حالت که به این مقام رسیدی برای منم دعا کن که به همچنین مقامی برسم ازت ممنونم که پیش اهل بیت رو سفیدم کردی در زندگی مشترک هر دو تلاش میکنند که به خوشبختی برسند من از اینکه احمد به خوشبختی رسیده بود و من مانعی برای رسیدن به آرزویش نشدم خوشحال بودم به این چیزها که فکر میکردم ارام میشدم. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 😔تسلیت😔 من و مادر شوهرم از شهادت احمد خبر نداشتیم تا وقتی رسیدیم ابادان و ماشین وارد کوچه ای شد که انجا را برای مراسم احمد آماده کرده بودند از ماشین پیاده شدیم حال غریبی بود همه می آمدند و تسلیت می گفتند ولی نمی گفتند که این تسلیت برای چه کسی است تا اینکه عمه ام آمد و تسلیت گفت گفتم عمه اونی که تو ذهنمه نگو اسمشو نگو نگو این که خبر احمده... 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🌹یک ساعت قبل از شهادت🌹 توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند. 👈راوی: همرزم شهید احمد مکیان .... روحت شاد داداش احمد🖤 http://eitaa.com/mahdavieat
💞شهید مدافع حــــــرم💞 ❤️گمنامی❤️ گمنامی را دوست داشت در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که مرا غریبانه تحویل بگیرید غریبانه تشیع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قم قطعه ۳۱به خاک بسپارید برای گمنام ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم فقط بنویسیم پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی همین کار را هم کردیم حالا روی قبرش هیچ اسمی نیست فقط جمله ای که خواسته نوشته ایم تنها نشانه ای که دارد قاب عکسی است که بالای سرش گذاشتیم. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🍃فرقی ندارد 🍃 با ناراحتی می گفت چرا فرق می گذارند بین شهدا بین خون ایرانی با خون افغانستانی و پاکستانی چه فرقی هست شهید شهیده فرقی ندارد چه ملیتی دارد خونش رو برای اسلام نثار کرده است چرا برای ایرانی ها مراسم باشکوه میگیرند ولی برای اتباع خارجی خیلی ساده به همین خاطر وصیت کرده بود که برایم مراسم باشکوه نگیرید. 👈راوی: همسر شهید احمد مکیان 🦋داخل قبر 🦋 مادرش موقع تدفین احمد خیلی بی تابی میکرد به قدری گریه و زاری میکرد که می ترسیدم خدای نکرده قلبش بگیرد کنار مزارش منتظر جنازه نشسته بودیم یک خانمی بعد از دیدن بی تابی مادر از وسط جمعیت بلند شد و به من گفت حاج آقا خاک از قبر بگیر و روی سر خانمت بزار تا آرام بگیره من اینجور کارها و حرف ها را تا توی کتاب ندیده باشم یا از بزرگی نشنیده باشم قبول نمیکنم ولی این دفعه ناخوداگاه بلند شدم و این کار را انجام دادم بعد از چند لحظه دیدم خانمم کاملا آرام شد مراسم تدفین تمام شد و ما برگشتیم خانه یکی دو روز بعد از خانمم پرسیدم چطور شد که سر قبر احمد یک مرتبه ارام شدی؟ گفت: من یک لحظه مثل اینکه خواب ببینم دیدم احمد از قبر امد بیرون و دست مرا گرفت و برد داخل قبر به من گفت مادر چرا اینقدر بی تابی میکنی ببین چقدر جای من خوبه درخت ها و میوه ها و خانه های زیبا را ببین شما دیگه برای من ناراحت نباش 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان کنار امام زمان بعد از شهادتش مادرش تعریف میکرد یک روز که خیلی برایش گریه کردم به خوابم امد اما این بار با اجدادش آمد گفت ببین این اجدادم هستند ایشان هم امام زمان علیه السلام هستند شما نمیدانی اینجا جای ما خوب است. ما در کنار امام زمان هستیم. 👈راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان 😔جملات یادگاری 😔 این چند جمله سخنانی است که از احمد به یادگار مانده است جملاتی که از فیلم های جا مانده از احمد گلچین کرده ایم: متاسفانه بعضی از ما با این بچه های پاکستانی و افغانستانی بد رفتاری می کنیم خودمونو خیلی از اونها بالاتر می بینیم از اون طرف اینها ما را دوست دارند رهبرمون رو دوست دارند خانواده هاشون پرچم ایران میزارن بالای سر بچه هاشون بعضی از اینها بدون وضو به عکس آقا دست نمی زنند . بهشت معصومه کنار مزار شهدای زینبیون و فاطمیون .... روحت شاد داداش احمد🖤 http://eitaa.com/mahdavieat
❤️شهید مدافع حــــــــــرم❤️ 🦋یک ساعت قبل از شهادت🦋 توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند . 👈راوی: همرزم شهید احمد مکیان 😍رضایت مادر 😍 خیلی نسبت به مادرش احترام می گذاشت پای مادرش را می بوسید بعضی وقت ها که اختلاف نظرهایی بین ما و احمد پیش می امد می گفت عمه اگه من این کار رو انجام بدم مادرم ناراحت میشه شما راضی به این کار هستی؟ می گفتم اگر به ناراحتی مادرت باشه نه. 👈راوی: مادر همسر شهید احمد مکیان 😔اعزام های آخر😔 دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم دیگر خبری از آن احمد سابق نبود انگار داشت خودش را اماده پرواز میکرد کمتر شوخی میکرد اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود اگر کوچکترین غیبتی می شنید تذکر می داد یا از مجلس بیرون میرفت یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ناراحت بود آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت خواب سید ابراهیم شهید مصطفی را صدر زاده را دیده بود بعد از شهادت سید ابراهیم اولین باری بور که خوابش را می دید می گفت سید با خنده ولی طوری که انگار بخواد طعنه بزنه بهم گفت با معرفت ها به شما هم میگن رفیق چرا به خانواده ام سر نمی زنید؟ دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت با کلی التماس و اصرار حرف از زیر زبانش کشیدم گفت دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سید جان پس کی نوبتم می شه؟ خسته ام خودت برام کار بکن می گفت سید در جواب لبخند ملیحی زد و گفت غصه نخور همه رفقایی که جا مانده اند شهادت روزی شون میشه حالا که احمد رفته تنها دل خوشی ام همین جمله سید ابراهیم است و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم 👈راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان ... روحت شاد داداش احمــــد🖤 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانم فاطمه خواهر بزرگ ترم بعدش من اشرف سادات بعدتر هم،دو پسر و چهار دختر هشت تا خواهر و برادریم. خانه مان قم، خیابان چهار مردان بود. خانه خودمان که نه مستاجر دایی مادرم بودیم. انتهای حیاط بزرگش به باغ کوچکی می رسید. شاخه های درخت های انار از باغ سرو می کشیدند به حیاطی که درست وسطش یک درخت توت جا خوش کرده بود ما بهشان می گفتیم انار بونه توت بونه از تنه قهوه ای زمخت و پهن برگ های زبر و شاخه های تو در تویش معلوم بود عمر زیادی کرده است آقا جان چند تا میخ سر کج زده بود روی تنه درخت و فصلش کا می رسید و توت ها ابدار می شدند پایش را می گذاشت روی میخ دستش را به گره های درخت بند می کرد و بالا می رفت ما چادر می گرفتیم زیر شاخه ها و آقا جان از آن بالا داد می زد بتکونیم حاضرید و ما طوری با هیجان جیغ می زدیم اره که ته گلویمان می سوخت آقا جان تا جایی که دستش می رسید شاخه ها را تکان می داد گاهی هم با یک چوب دستی می زد به شاخه هایی بالایی و توی گودی چادری که یک گوشه اش را من گرفته بودم یک گوشه اش را فاطمه به جز توت کلی برگ و چوب ریز و چند تایی هم جک و جانور می ریخت. با احتیاط چهار طرف چادر را جمع می کردیم عزیز خیلی سفارش می کرد که توت ها له نشن میوه نوبر فصلمان جور می شد. آن موقع ها که این طور نبود هر خانواده بتواند جعبه جعبه میوه بخرد زندگی به سختی می گذشت ولی با خوشی. خانه ما دو تا اتاق داشت. یک که بزرگ تر بود و جا دار در حکم مهمان خانه بود همیشه تمیز و مرتب از پله های کنار حیاط بالا می رفتی و به یک اتاق معمولی می رسیدی که با چند تا گلیم فرش شده بود ساده ساده حتی بدون پنجره فقط دو لنگه در چفتی داست که کنار هم قفل می شدند زیر ایوان جلوی اتاق هم یک حوض بزرگ بود که هر وقت نوبت‌مان می شد آب تویش می انداختند و پرش می کردند آن آب هم برای خوردن بود هم غذا درست کردن و هم شست و شو.یک گوشه حیاط هم اتاقکی گلی برای پخت و پز داشتیم بهش می گفتیم مطبخ مادرم باید با هیزم و چوب های ریز اجاق روشن می کرد تا غذا بپزد اغلب غذایی خیلی ساده و دم دستی که شکم سیر کن باشد و خرج زیادی نداشته باشد طرف دیگر حیاط اتاق کوچک ترین بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد. .... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 طرف دیگر حیاط اتاق کوچک‌تری بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد با فاطمه صبح تا شب پشت دار می نشستیم و رج می زدیم کمک خرج خانواه بودیم دار برای خودمان نبود و مثل خیلی از مردم توان مالی ضعیفی داشتیم حتی قبل ترش خانه همسایه قالی می بافتیم و بابتش روزانه مزد می گرفتیم بعدها آقا جان با صاحب کار صحبت کرد و او آمد توی خانه خودمان یک دار نصب کرد نخ و نقشه و هر چیزی را که لازم بود می آورد و از آن به بعد در خانه خودمان قالی می بافتیم. قالی که تمام می شد مزد ما را می داد و قالی را می برد بعدش هم خیلی زود نقشه جدید را می فرستاد و قالی بعدی را سر می انداختیم. تقریبا ده‌ ساله بودم دستم تند بود ولی روی تخته قالی آرام نمی گرفتم‌نمی توانستم بی سر و صدا بشینم یک گوشه و سرم به کارم باشد با انگشت هایم قالی می بافتم و در فکر و خیالم آسمان و ریسمان را به هم. آقا جان و مادر می دانستند غافل بشوند آتش می سوزانم سرک می کشیدم تا سر در بیاورم چطوری می شود از درخت بالا رفت یا از دیوار بالا کشید جوری بود که هر دسته گلی به آب می رفت حتما یه جایش به من ربط داشت ولی کارم روی زمین‌ نمی ماند برای همین هم صدای کسی در نمی امد یک بار توی کوچه پشت در حیاط ماندم اول می خواستم در بزنم ولی چشمم خورد به دیوار و فکر کردم لازم نیست در را برایم باز کنند خودم از پسش بر می ایم نگاه انداختم و دنبال یک‌کلوخی سنگی چیزی گشتم که از دیوار صاف بیرون زده باشد دیده بودم آقا جان روی تنه درخت دنبال جای پا می گردد و مطمن که می شود دستش را به جایی محکم‌می‌کند‌و با یک نفس یا علی می گوید را خودش را می کشاند روی تنه درخت می خواستم ادایش را در بیاورم آن قدر طول دیوار را قدم زدم و بالا وپایینش را‌نگاه کردم که بالاخره چند جای پا پیدا کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدن و پریدم توی حیاط نزدیک بود با صورت زمین بخورم که دست هایم را سریع رساندم به زمین. .... به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 وقتی روی پا بلند می شدم با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقا جان بروم توت تکانی سر چرخاندم ببینیم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه می خواستم به هر که دیده بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم ولی دریغ از یک جفت چشم خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه عزیز جلویم سبز شد وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید اخر الزمان شده مگه شده به حق کارای نکرده و نبینم دیگر تکرار شود لب پایینش را خیلی ریز به دندان می گیرد چون وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود. آقا جان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست سعی کرده بود بترساندم فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم پدر و مادرشان چشم هایم را در می آوردند باور کرده ام اما تقصیر من نبود. آن روز توی خانه تک و تنها بودم حوصله ام سر رفته بود حوصله قالی بافی هم نداشتم کمی طناب بازی کردم گرمم شد عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله اب می خورد تنهایی و گرما یادم رفت دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد بعد بی توجه به من پر زد و رفت بدون اینکه از من ترسیده باشد بلند شدم و رفتم پای درخت توت سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم. خیلی بلند بود. هی سرم را بردم عقب. خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ناخود آگاه بستمشان وقتی چشم هایم را باز کردم اول کمی سیاهی رفت بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم دست کشیدم روی تنه درخت زبر بود حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان مسیرشان را عوض کردند هر کاری می کردم از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند دست از سرشان برداشتم کلاغی هم روی درخت نبود البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند دستم را گرفتم به تنه درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول قدم کوتاه بود و تا بخواهم خود را برسانم به میخ بعدی کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد. دو دستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم دستم می سوخت ولی اهمیت نمی دادم می خواستم هر طور شده به آن لانه گردی که روی شانه جا خوش کرده بود برسم که رسیدم اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم. داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم که جفتمان از تنهایی در می آییم که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد مستقیم داشتند می آمدند سمت من حسابی ترسیدم جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آم از میخ یکی مانده به اخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت دست زخمی ام کم بود پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.‌ ... به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اهل گریه و زاری نبودم سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم کوتاه و بریده بریده نفس می زدم دلم کمی آب می خواست زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم کلاغ ها یک جوری به نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد فکری شدم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند راستی راستی در سوراخ می شود ترس برم داشته بود که جواب آقا جان را چه بدهم تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شوند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم این مورچه های بیچاره همیشه خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند مثل خودم که نمی توانستم مثل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم انگار یک چیزی مدام تو سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم از داستان ها کلاغ ها عبرت نگرفتم فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم آدم اصلی زندگی من مادرم بود یک زن ساده و معمولی بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند بچه نیست مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد بالاخره گاهی داد می زند اما من یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم حای در مقابل تشرهای آقا جان خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ما را هم به حرمت سادات بودنمان روی چشم هایش نگه می داشت با در و همسایه ان قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت به خانه مان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نمی گفت و نه می خواست هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه بداخلاق و بی حوصله اش نمی کرد هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر آرام و مهربان باشد. من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند اقا جان ننه آقا همسایه ها همه بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده نه اسمش. نامش زهرا بود ننه آقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد آن موقع خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود اما ننه آقا سواد قرآنی داشت همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود خودش هم پشت دستگاه چرخ ریسی چادر شب می بافت. ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 http://eitaa.com/mahdavieat