eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
362 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت سوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 قرار بود یه روز با داوود و تعدادی از بچه ها برای تفریح به یکی از سبزه زارها و جاهای دیدنی اطراف شهر برویم بهبهان جاهای دیدنی فوق العاده دارد و انسان از مناظرش واقعا حظ می کند قبل از رفتن گفتیم برویم و مقداری گوشت چرخ شده بخریم تا آنجا بزنیم به سیخ و یک کباب خوشمزه و عالی درست کنیم همین کار را هم کردیم وسایل و بار و بندیل پیک نیک و هر چیزی که باعث شود تو گردش بهمان خوش بگذرد را هم برداشتیم و به راه افتادیم همین که مقداری از شهر خارج شدین به جای مورد نظر رسیدیم هوایش هوای عالی و آرامش دهنده ای بود طبیعتش حرف نداشت این جور موقع ها آدم سعی می کند جوری تفریح و خوشی کند که مزه شیرین گردش تا بعدها هم توی ذهنس باقی بماند داوود هم اهل بازی تفریح و خوش گذرانی بود اما تفریحی که ریگ تو کفشش نباشد و پای گناه به آن باز نشود مقداری با هم تفریح و بازی کردیم خسته که شدیم آمدیم و یک گوشه نشستیم حسابی گرسنه مان شد و شکممان قار و قور کرد گفتیم برویم سراغ کباب ها و شکمی از عزا در بیاوریم سیخ ها را در آوردیم و گوشت ها را زدیم به سیخ منقل آتش را رو روشن کردیم و سیخ ها را گذاشتیم و با باد زن کباب ها را باد زدیم تا خوب برشته شود کمی بعد بوی کباب حسابی بلند شد و دور و اطرافمان پیچید گرسنه بودیم حسابی گرسنه تر هم شدیم دهانمان آب افتاد وقتی کباب ها پخته می شد و بویش می خورد به دماغمان کباب ها که ماده شدند همه نشستیم دوره سفر به هر نفر سه سیخ کباب می رسید تقسیم کردیم و سهم هر کسی را دادیم سهم داوود را هم بهش دادیم همه شروع کردن به خوردن کباب حسابی خوشمزه و لذیذ از آب در آمده بود اساسی حال می داد همین طور که داشتیم می خوردیم نگاهی انداختم به داوود دیدم همبن جور نشسته و دست به غذا نمی زند به یکی دو تا از بچه ها چشمک زدم که داوود چیزی نمیخوره چش شده ؟! ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن ها هم با تکان دادن سرشان گفتند که نمی دانیم یکی دو تا سرفه کردم و گفتم آقا داوود غذات سرد شد چرا نمی خوری؟ سرش را اورد بالا و گفت من احساس میکنم اینجا داریم گناه می کنیم یک دفعه جا خوردیم بچه ها گفتند گناه مگه چی کار کرده ایم؟!نگاهی کرد به صورت تک تکمان و گفت ما اینجا کباب زده ایم به شیخ و بوش همه جا را بر داسته اگر این بو خورده باشه به دماغ کسی و دلش هوس کباب کرده باشه آیا این گناه نیست بچه ها متعجبانه به داوود نگاه کردند من هم حقیقتش حرف داوود برایم هضم نشد نه من و نه بقیه دلمان نمی امد طعم لذیذ کباب را با دیگران تقسیم کنیم هر کس سرش را انداخت تو سفره و مشغول به خوردن بقیه غذایش داوود اما همین جور نشسته بود و دست به عذا نمی زد سرش مدام این طرف و آن طرف می چرخاند و به اطراف نگاه می کرد یک پیرمرد چوپانی در فاصله دوری از ما قرار داشت گوسفندهایش را آورده بود به صحرا و ان دور و بر تا بچرند. فاصله اش با ما دویست متدی می شد داوود او را که دید سریع از جایش بلند شد رفت طرف پیرمرد یکی از بچه ها سرش را بالا آورد گفت داوود کجا رفت؟ چوپان را نشان دادم و گفتم رفت غذاش رو با ان چوپان تقسیم کنه داوود رفت و چند دقیقه بعد آمد خودم را زدم به آن راه گفتم چی شد داوود کجا رفتی گفت غذا رو دادم به اون پیرمرد بنده خدا ممکنه گرسنه باشه نگاهی به او کردم گفتم همه غذا رو دادی هیچی نگفت فهمیدم همه اش را به ان چوپان داده زل زدم بهش سختم بود او گرسنه بماند و ما سیر غذا بخوریم هنوز مقداری گوشت مانده بود توی ظرف بلند شدم و دو سیخ کباب آماده کردم و آوردم توی ظرف بلند شدم و دو سیخ کباب آماده کردم و اوردم و گذاشتم جلوس دوباره همان آش شد و همان کاسه نگاهی کرد به ان طرف تر یک خانواده آمده بود و نشسته بود نزدیک های ما کباب ها را برداشت و بلند شد. گفتم دوباره کجا گفت اونجا چند تا بچه هستن بوی کباب می یاد از گلوم پایین نمی ره می خوام کباب ها رو ببرم برا اون ها. آمدم که چیزی بگویم اما او سریع رفت و کباب ها را داد به آن خانواده این بار هم همه کباب ها را داد دوباره امد و نشست یک گوشه بی هیچ حرفی توی دلم گفتم مثلا آمده ایم صحرا خوش باشیم هر جور بود به سختی دو تا کباب دیگه تهیه کردم و گذاشتم جلوش این طرف و آن طرفش را باز نگاه کرد دنبال این بود که کسی دیگه را پیدا کند و همان غذا را هم برای او ببرد متاسفانه یا خوشبختانه دیگر کسی نبود هیچ کس سرش را انداخت پایین بسم اللهی گفت و ان وقت توانست غذایش را بخورد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 تو محله ما یک دختری بود که شب ها می رفت کلاس سواد آموزی جوان بود علاقه زیادی هم داشت به تحصیل ار خانه شان تا محلی که کلاس برگزار می شد مقداری راه بود کسی هم از خانواده و آشنای دختر نبود که با او برود برای همین دخترک خیلی می ترسید و تو دلش هول و هراس راه می افتاد خصوصا که آن مسیر خلوت و تاریک و بی بر و بیا بود و ممکن بود جوانک های علاف و چشم چران که سر کوچه ها و خیابان ها می نشستند برای آن دختر مزاحمت ایجاد کنند از طرفی دخترک هم دلش نمی آمد که به خاطر این مسله تحصیلش را رها کند و درسش را زمین بگذارد فقط یک راه برای خروج از این مخمصه به ذهنش رسیده بود یک راه می آمد در خانه داوود را می زد از داوودتقاضا می کرد که همراه او برود و مواظبش باشد تا کسی برایش مزاحمت ایجاد نکند و به او صدمه ای نرساند تو اهل محل خیلی ها بودند که آن دختر می توانست پیششان برود اما بیشتر از همه به داوود اعتماد داشت برای همین سراغ دیگران نمی رفت و فقط در خانه داوود را می زد. داوود هم که می دید آن دختر کسی را ندارد و تک و تنهاست به درخواستش نه نمی گفت باهام بیا تا بریم این دختر رو به جایی که می خواد برسونیم من هم قبول می کردم و باهاش می رفتم داوود مثل کسایی نبود که با هر زن و دختری خیلی راحت رفت و آمد و خوش و بش می کنند و وقتی کسی به آن ها می گوید کارتان حرام است می گویند ما به چشم خواهر برادری و این جورها چیزها به هم نگاه می کنیم نه داوود خیلی حساس بود روی این چیزها یک لحظه هم خودش را در جایی که یک خانم تنها بود قرار نمی داد وقتی می خواستیم حرکت کنیم داوود همان جور که سرش پایین بود و بالا نمی آورد به آن دختر می گفت شما پشت سر ما حرکت کن مقداری که می رفتیم داوود سرش را کمی بر می گرداند و جوری که فقط شبحی از آن دختر ببیند به پشت سرش نگاه می کرد تا ببیند دخترک می آید یا نه آن اوایل که هنوز مکان کلاس سواد آموزی را بلد نبودیم آن دختر از پشت سر به ما می گفت که مثلا بروید سمت چپ یا سمت راست یک شب به داوود گفتم داوود آخه این چه کاریه؟ ما باید پشت سر اون دختر حرکت کنیم نه او پشت سر ما. اون جوری هم نمی خواد این دختر به ما بگه از اینجا و اونجا برین و هم حواسمون دیکه دقیق به اون هست انگار حرف نامتعارفی زا زده بودم رو کرد بهم و گفت اگه ما پشت سر اون دختر حرکت کنیم خواه ناخواه چشممون بهش می افته از مردونگی به دوره که مرد بخواد پشت سر یه زن حرکت کند و لو حواسش هم به چشم هاش باشه یک مطلب را توی پرانتز عرض کنم که نمی دانم این چیزی را که من کردم در این دوره و زمان خریداری دارد یا نه چون آن قدر فرهنگ جامعه تغییر کرده که احساس می کنم خیلی ها به چشم یک مسله عجیب و فریب و عتیقه به این ماجرا نگاه می کنند بگذریم داوود این را که گفت یک دفعه یاد حضرت موسی افتادم زمانی که ایشان برای رفتن به خانه حضرت شعیب جلو حرکت می کرد و دختر حضرت شعیب پشت سر حضرت موسی راه می رفت و نشانی منزل پدرش را می گفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 چند جوان بودند دور و اطراف محله مان که با کسی دعوا و جر بحثشان شده بود نمی دانم سر چه با هم اختلافی پیدا کرده بودند اما در هر صورت آن چند جوان حسابی رفته بودند روی دنده لج می خواستند اساسی آن بنده خدا را اذیت کنند و از او زهر چشم بگیرند آن بنده خدا مغازه داشت جنس های تو مغازه اش هم کم نبود همه سرمایه اش را ریخته بود توی آن که بتواند یک کار ک کاسبی راه بیندازد و لقمه ای نان در بیاورد جوان ها با هم دست به یکی کردند که شبانه مغازه آن طرف را بزنند و هیچ چیز را هم برایش باقی نگذارند البته آدم های سابقه دار و دست کجی نبودند اهل دزدی هم نبودند اما خب علیه السلام هم نبودند از آن جوان هایی بودند که دوره کرکری خواندنشان بود و کله شان حسابی باد داشت با آنکه تا آن موقع دست به دزدی نزده بودند اما این قدر با ان بنده خدا سرناسازگا ی گذاشته بودند که حاضر شدند این باز دست به همچنین خلافی بزنند و مغازه آن طرف را شبانه خالی کنند قضیه را فهمیدم ناراحت شدم رفتم پیش جوان ها با ان ها صحبت کردم گفتم شما که تا الان زیاد دور و بر این جور خلاف ها نرفته اید برای چی می خواهید این کار زشت و حرام رو انجام بدید می دونید که اگر گیر پلیس بفتید چی میشه کلی با ان ها صحبت کردم و نصیحتشان کردم اما انگار نه انگار مثل اینکه آب تو هاون می کوبیدم گوششان به این حرف ها بدهکار نبود مصمم بودند زهرشان بریزیند سرخورده از پیششان بلند شدم چیز به ذهنم نرسید با خودم گفتم بروم به داوود بگویم و او در جریان این مسلخ قرار بدهم رفتم و قضیه را به داوود گفتم وقتی دید من با ان ها صحبت کرده ام و ان ها هیچ حرفی تو کتشان نرفته گفت باید به فکر راه دیگه ای باشم گف یعنی چه راهی به پلیس بگیم گفت نه این ها بار اول شونه نباید به دست پلیس بیفته مشکل بدتر میشه باید کاری کنیم که حسابی بترسند و فکر این جور آرتیست بازی ها برای همیشه از کله شون بره.سرش را انداخت پایین و کمی فکر کرد من هم منتظر ماندم ببینم چه میشه کمی که گذشت سرس را بالا گرفت و گفت اهان فهمیدم یک چیزی به دهنم اومد گفتم چی گفت بهت می گم فقط ببین اون جوونا کی می خواهن همچنین کاری رو بکنن به مت خبر بده رفتم و به هر صورتی بود و ته توی کارشان را در اوردم فهمیدم کدام شب و حول و حوش ساعت چند می خواهند از مغازه آن طرف دزدی کنند آمدم به داوود گفتم نشست و نقشه اش را برایم گفت توجیه شدم به یکی دو نفر دیگر از بچه ها هم گفتیم که با ما همکاری کنند همه چیز آماده شد شبی که قرار بود جوان ها به آن مغازه دستبرد بزنند از راه رسید. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زودتر از موقعی که قرار بود جوان ها بیایند رفتم و جایی در نزدیکی آن مغازه مورد نظر نشستم تو تاریکی هم نشستم که اگر جوان ها آمدند مرا نبینند اما من خوب بتوانم آن ها را ببینم کم کم سر و کله جوان ها پیدا شد مرموزانه و با احتیاط داشتند می آمدند. طبق نقشه داوود گذاشتم تا خوب بیایند جلو جوان ها همه اش این ور و آن ور نگاه می کردند و رصد می کردند که کسی از آن طرف رد نشود و آن ها را نبینند کسی هم البته آن دور و برها نبود فقط من که داشتم مخفیانه نگاهشان می کردم جوان ها آمدند جلو نزدیک مغازه که شدند طبق نقشه کلید توی دستم را به نشانه علامت روز کرکره مغازه ای که کنارش نشسته بودم کشیدم صدایش بلند شد یک دفعه داوود و یکی دو تای دیگر از کوچه ای که نزدیکم بود در آمدند و فریاد زدند آهای دزد آهای دزد بگیرنش بگیرنش جوان ها کپ کردند انگار برق گرفته بودشان حیران و مات مانده بودند که این آدم ها از کجا پیدایشان شد و از کجا در آمدند و چطور آن ها را دیدند و متوجه قصد آن ها که هنوز کاری هم نکرده بودند شدند هر کدامشان دو پا داشتند دو پای دیگر را هم قرض کردند و در یک چشم به هم زدن فرار کردند دویدند و یک لحظه هم پشت سرشان را نگاه نکردند نقشه داوود حسابی گرفت همان چیزی که شد می خواست می توانست همان اول را پرتشان را به پلیس بدهد اما به شدت مخالف این کار بود می گفت وقتی خودمان می توانیم از انجام این کار حرام پیشگیری کنیم چرا بابد بگذاریم آن‌ جوان ها به دست پلیس بیفتند و برایشان درد سر و بدبختی و نامی درست شود حواسش به همه چیزها بود. دست آخر با نقشه و فراست داوود بهترین نتیجه ممکن را گرفتیم هم ار مغازه آن بنده خدا دزدی نشد و هم آن جوان ها بدون اینکه به دست پلیس بیفتند از آنجا کار حرام بازداشته شدند و برای همیشه فکر دزدی و خلاف از کله شان رفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 داوود تو زمان شاه دل خیلی پری از سینما داشت. او می دید یکی از عواملی که باعث شده فرهنگ جامعه به نابودی کشیده شود همین فیلم های مبتذل سینما و الگو گرفتن جوانان از بسیاری از بازیگران هرزه و فاسد است برای همین به سینما به عنوان یکی از مراکز اصلی فساد نگاه می کرد. شهر شلوغ شده بود همه مردم ریخته بودند تو خیابان ها تظاهرات بزرگی شکل گرفته بود مردم داشتند از کوچه پس کوچه ها به سیل عظیم جمعیت می پیوستند شعارهای مرگ بر شاه در خیابان های طنین افکن شده بود و داشت اعصاب و روان ماموران را به هم می ریخت جمعیت همگی داشتیم شعارگویان جلو می رفتیم تا اینکه رسیدیم به نزدیکی سینمای شهر عکس های بازیگرهای اجق وجق و هرزه داشت بیرون از سینما خود نمایی می کرد من و داوود کنار هم بودیم یک دفعه داوود چشمش افتاد به سینما و آن عکس های مبتذلی که در انظار مردم و روی دیوار بزرگی چسبانده بودند جمعیت را رها کرد و از من جدا شد متعجبانه نگاهش کردم ببینم کجا می رود و می خواهد چه کار کند رفت طرف سینما از پله ها بالا رفت عکس های مبتذل بازیگران را پایین کشید همه را پاره پاره کرد مسول سینما که داخل نشسته بود چشمش به داوود افتاد کفری و عصبانی آمد بیرون دید همه عکس های ریز ریز شده و به باد هوا داده شده شروع کرد به داد و هوار راه انداختن ک لیچار بار داوود کردن و حرف زشت به او زدن که بچه مگه آزار داری که عکس ها رو پاره می کنی مگه مریضی داوود زل زد تو چشم های او گفت من مریض نیستم شما و این بازیگرهای هرزه و بی حیا که مملکت رو به نابودی کشوندن مریضید. داوود دیگر نماند سریع امد و ملحق شد به تظاهر کننده ها وقتی آمد حس کردم بیشتر شناختمش احساس می کردم جنس دغدغه هامان با هم بسیار تفاوت دارد من مبارزه با رژیم را فقط در مبارزه سیاسی می دانستم و او نبرد با رژیم را در مبارزه سیاسی و بزرگ تر از آن مبارزه فرهنگی می دانست.یک بار فیلمی را توی سینما گذاشته بودند به نام دیار پیامبران خوشحال شدم گفتم نمردیم و یه بار هم یه فیلم مذهبی تو سینما گذاشتند رفتم سراغ داوود گفتم داوود سینما یه فیلمی رو گذاشته که فیلم دینی و مذهبیه اسمش هم دیار پیامبرانه لب و لوچه اش را به نشانه تعجب تکان داد و گفت خب حالا که چی گفتم اومدم سراغت تا با هم بریم ببینیم ابروهاش را بالا انداخت و گفت نه من نمی یام کمی لجم گرفت گفتم دیگه مته به خشخاش نزن داوود اینکه دیگه فیلمش مذهبیه لج بازی نکن. گفت نه من نمی یام به این دلیل که رژیم میدونه افراد مذهبی سمت سینما نمی رن ممکن از عمد اسمش رو مذهبی انتخاب کرده باشه تا من و امثال من رو بکشونه تو سینما و بعد بشنونن پای یه فیلم مبتذل. دوم اینکه گیرم فیلم مبتذل نباشه اما قبل از اون تبلیغ چند فیلم دیگه رو پخش می کنن ممکنه اونا مبتذل باشه سوم اینکه قبل از فیلم یه سرودی گذاشته می شه و همه باید به احترام شاه از جاشون بلند شن من به این دلایل نمی یام با خودم گفتم می روم و بعدش میام پیشش و بهش می فهماند که حرف نت درست بوده رفتم سینما فیلم را گذاشتند مقداری از فیلم گذشت که پشیمان شدم حق با داوود بود فیلمش سراسر ابتذال بود پا شدم و از سینما خارج شدم‌. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 یکی از خصلت های داوود این بود که با آدم های مغرض و کسانی که تعمدانه حلال و حرام خدا را لگد مال می کردند تعارفی نداشت رک حرفش را می زد مثل خیلی آدم های امروزی اهل تساهل و مسامحه و محافظ کاری نبود یک نفری بود که کارش این بود که به مردم نیازمند پول قرض می داد و در قبال آن ازشان نزول و ربا می گرفت از این طریق توانسته بود یک پول و پله ی حسابی به جیب بزند هیچ هم عین خیالش نبود که طبق آیه قرآن دارد با این کار به جنگ با خدا می رود. این شخص با اینکه همه این ها را می دانست باز هم به کار زشت و ننگینش ادامه می داد و در نبرد با خدا شمشیرش را از رو بسته بود یک روز همین آدم نزول خور آمده بود جایی برایش چایی گذاشتند تا بخورد چای را برداشت و سر کشید کمی که ماند بلند شد و رفت داوود فهمید آمد و با یک قیافه درهم و عصبانی استکان طرف را بر داشت و برد آب کشید با اینکه می دانست از لحاظ شرعی آن استکان نجس نیست اما انگار اگر استکان را آب نمی کشید دلش رضا نمی شد نگاهش کردم و گفتم داوود چرا استکان رو آب کشیدی مگه حیوان نجس العین توش آب خورده؟ رو کرد بهم و گفت: نزول خور و ربا خوار از حیوان نجس العین هم نجس تره چون ریال به ریالی که می کنه تو شکمش حرامه. جا خوردم یک دفعه این جواب را اگر بعضی انسان های جاهل و بی خبر از دین می شنیدند شاید فکر می کردند که داوود آدم تند و افراطی اسا اما وقتی انسان می بیند دین درباره ربا و ربا خواری با چه لحنی سخن می گوید به عنق جمله داوود می رسد که این ها از حیوان نجس العین هم نجس ترند.دور و اطراف منزل ما یک آدم مشکل داری بود که نجاست و مشروبات الکلی می خورد اصلا تو قید و بند هیچ چیزی نبود ازاد ازاد یک بار حسابی شراب خورد و آمد تو محل در همان حال مستی و خماری کنار مسجد نشست و به دیوار ان تکیه داد داوود از کنارش رد شد وضعیت و حال و روز افتتاحش را نگاه کرد دید که چطور مست و از خود بی خود شده و در همان حال هم کنار خانه خدا نشسته طوری هم به دیوار مسجد تکیه داده بود که انگار به بالشی از جنس پر قو در خانه اش تکیه داده است. با قلدری و بی خیالی خدا و مسجد و مقدسات را به تمسخر گرفته بود و عملا داشت به آن ها دهن کجی می کرد صحنه اش بین اهل محل، یک قبح شکنی بزرگ بود کسی هم سرش برای دعوا درد نمی کرد که برود چیزی به طرف بگوید داوود رفت سمت شراب خوار ناراحت و عصبانی خواست طرف به خودش بیاید محکم گفت به اینحا تکیه نده بلند شو برو تو خونت بشین طرف متوجه داوود شد کش و قوسی به خودش داد و از جاش بلند شد گفت چرا مگه تکیه دادن به دیوار جرمه؟ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞