eitaa logo
⚘️بهار عالمیان⚘️
916 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
101 فایل
کانال بنیاد مهدویت عجل الله فرجه شهرستان اردکان ارتباط با ما https://eitaa.com/alishefai شماره حساب متعلق به بنیاد مهدویت باتشکر از نگاه خیرانه شما مهدی یاوران کارت : 6063-7312-2129-4946 حساب : 7615-11-18410082-1 شبا: Ir:670600761501118410082001
مشاهده در ایتا
دانلود
⛅️🪐 🔘زمان ایستاد! بِسمِ‌رَبِّ‌المَهدی🌿 دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته! ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک، اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن. ما نسل جنگ بودیم~ آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند~ دل خانواده ها رو سوزوند~ جان عزیزان مون رو سوزوند~ اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت➰ بی ریا🗝
 مخلص
🗝 بااخلاق🗝
 متواضع
🗝 جسور🗝
 شجاع
🗝 پاک🗝 انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون، تمام لغات زیبا و عمیق این زبان، کوچیکه و کم میاره... و من یک دهه شصتی هستم✋ یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن؛ کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد... من از نسل سوخته‌ام؛ اما سوختن من ، از آتش جنگ نبود! داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد. غرق خون، با چهره ای آرام! بعد از شهدا چه کردیم؟؟ شهدا شرمنده ایم" زیرش نوشته بودن. چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم... اما زمان برای من ایستاد. محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم!... مادرم فرزند شهیده. همیشه می گفت که روزهای بارداری من، از خدا یه بچه می‌خواسته مثل شهدا:) دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت🌿 اون روزها کی می دونست ... نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره! حسش، فکرش، آرزوهاش...و جنین همه رو احساس می کنه🫀 ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می‌کردم...مثل شهدا. اون روز، فقط ۹ سالم بود! •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘هرگز 💠 اون روز ، پای اون تصویر، احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال، هنوز برای من زنده است... مدام به اون جمله فکر می کردم، منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ؛ اما بیشتر از هر چیزی، قسمت دوم جمله اذیتم می کرد! بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره..مادرم می گفت، عزت نفس داره.. غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم - ببخشید! عذرمی خوام! شرمنده ام هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره،منم همین طور؛ اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه، خصلتی که اون شب، خواب رو از چشمم گرفت. صبح، تصمیمم رو گرفته بودم... _من هرگز...کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم:) دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن. به هر کی می رسیدم ازش می‌پرسیدم... - دوست شهید داشتید؟ شهیدی رو می شناختید؟ شهدا چطور بودن؟ یه دفتر شد، پر از خصلت های اخلاقی شهدا، خاطرات کوچیک یا بزرگ، رفتارها و منش‌شون و... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد.می‌نشستم و ازش می‌خواستم از پدربزرگ برام بگه. اخلاقش، خصوصیاتش، رفتارش، برخوردش با بقیه و... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد. خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن؛ ولی برام مهم نبود. گاهی بدجور دلم می سوخت؛ اما من برای خودم هدف داشتم🎯 هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم، شهدا، خودم، اطرافیانم، بچه‌های مدرسه و.. پدرم!!! •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم؛ خوب و بد می کردم و با اون عقل ۹ ساله، سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم! اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم، که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ‌ترها شدم آقا مهران✌️⚡️ این تحسین برام واقعا ارزشمند بود، اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد... از مهمونی برمی گشتیم؛ مهمونی مردونه. چهره پدرم به شدت گرفته بود. به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم! خیلی عصبانی بود... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که _چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود! از در که رفتیم تو، مادرم با خوشحالی اومد استقبالمون اما با دیدن چهره پدرم، خنده‌اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد...👥 _سلام! اتفاقی افتاده؟! پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من _مهران! برو توی اتاقت. ♨️نفهمیدم چطوری؛ با عجله دویدم توی اتاق. قلبم تندتند می زد. هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد... چرا؟ نمی دونم‼️ لای در رو باز کردم. آروم و چهاردست و پا اومدم سمت حال〽️ _مردک! دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل، به خاطر یه اَلِف‌بچه دعوت کردن🌀 قدش تازه به کمر من رسیده، اون وقت به خاطر آقا، باباش رو دعوت می کنن... وسط حرف ها، یهو چشمش افتاد بهم⚡️با عصبانیت نیم‌خیز حمله کرد سمت قندون... و با ضرب پرت کرد سمتم💥 _گوساله! مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق📛 دویدم داخل اتاق و در رو بستم... تپش قلبم شدیدتر شده بود، دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم💔 الهام و سعید، زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه!... این، اولین بار بود❕دست بزن داشت... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود. مادرم همیشه می گفت: - خیالم از تو راحته ...☘ همیشه دل نگران، دنبال سعید و الهام بود؛ منم کمکش می کردم. مخصوصا وقتی بابا از سر کار بر می‌گشت... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن. حوصله‌شون رو نداشت. مدیریت‌شون می‌کردم تا یه وقت شر و دعوا درست نشه... سخت بود، هم خودم درس بخونم، هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم. سخت بود... اما کاری که می‌کردم برام مهمتر بود! هر چند، هیچ وقت، کسی نمی‌دید... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم :)✨ 🍂اما هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم. از اون شب، باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم... حسادت پدرم نسبت به خودم‼️ حسادتی که نقطه آغازش بود و کم‌کم شعله‌هاش زبانه می‌کشید ...🔥 فردا صبح، هنوز چهره‌اش گرفته بود؛ عبوس و غضب کرده...🙎‍♂ الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون... سعید هم عین همیشه؛ بی‌خیال و توی عالم بچگی... و من... دل نگران! زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم. می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی‌تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه🌋 از طرفی هم، نگران مادرم بودم...💢 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۳_نسل‌سوخته 🔘پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم؛ خوب و بد می ک
⛅️🪐 🔺ادامه🔻 بسم‌ربّ‌المهدی🍁 🔘روز اول بالاخره هر طور بود، اون لحظات تمام شد😮‍💨 من و سعید راهی مدرسه شدیم. دوید سمت در و سوار ماشین شد؛ منم پشت سرش. به در ماشین که نزدیک شدم، پدرم در رو بست‼️ _تو دیگه بچه نیستی که برسونمت... خودت برو مدرسه! سوار ماشین شد و رفت. و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم⁉️ من و سعید، هر دو به یک مدرسه می رفتیم. مسیر هر دومون یکی بود. مات و مبهوت، پشت در خشکم زده بود. نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی‌دونستم باید سوار کدوم خط بشم!! کجا پیاده بشم!! یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید... همون طور، چند لحظه ایستادم. برگشتم سمت در که زنگ بزنم؛ اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد...〽️ - حالا چی می‌خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که... مامان همین‌طوری هم کلی غصه توی دلش داره. این یکی هم بهش اضافه میشه! دستم رو آوردم پایین؛ رفتم سمت خیابون اصلی؛ پدرم همیشه از کوچه پس کوچه‌ها می‌رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم♨️ مردم با عجله در رفت و آمد بودند. جلوی هر کسی رو که می‌گرفتم بهم محل نمی‌گذاشت. ندید گرفته می‌شدم. من، با اون غرورم... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم. رفتم توی یه مغازه، دو سه دقیقه ای طول کشید؛ اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم. با عجله رفتم سمت ایستگاه. دل توی دلم نبود. یه ربع دیگه زنگ رو می‌زدن و در رو می بستن. اتوبوس رسید؛ اما توی هجمه جمعیت، رسما بین در گیر کردم و له شدم✴️ به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل. دستم گزگز می‌کرد. با هر تکان اتوبوس، یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می‌شد.➿ توی هر ایستگاه هم، با باز شدن در، پرت می‌شدم بیرون. چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم😰 با اون قدهای بلند و هیکل‌های بزرگ... و من. بالاخره یکی به دادم رسید. خودش رو حائل من کرد؛ دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار.^^ توی تکان ها، فشار جمعیت می‌افتاد روی اون. دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود...سرم رو آوردم بالا😞 _متشکرم🪴خدا خیرتون بده🤲 اون لبخند زد؛ اما من با تمام وجود می‌خواستم گریه کنم🥺💔 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘فتح‌الفتوح نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه. ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد🙁 _فضلی! این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😞 چی می تونستم بگم؟راستش رو می گفتم، شخصیت پدرم خرد می‌شد... دروغ می‌گفتم، شخصیت خودم جلوی خدا... جوابی جز سکوت نداشتم🚫 چند دقیقه بهم نگاه کرد... _هر کی جای تو بود، از خجالتش در اومده بودم... زود برو سر کلاست! برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم 🔖 _دیگه تاخیر نکنی‌ها! _چشم آقا! و دویدم سمت راه پله ها. اون روز توی مدرسه، اصلا حالم دست خودم نبود. با بداخلاقی‌ها و تندی‌های پدرم کنار اومده بودم. دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف؛ این سوژه جدید رو باید چی کار می‌کردم⁉️ مدرسه که تعطیل شد، پدرم سر کوچه توی ماشین منتظر بود. سعید رو جلوی چشم من سوار کرد؛ اما من... وقتی رسیدم خونه، پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن. زنگ در رو که زدم، مادرم با نگرانی اومد دم در...🙎‍♀ - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت. نمی‌دونستم باید چه جوابی بدم❗️ اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم، چی گفته و چه بهانه‌ای آورده؟ سرم رو انداختم پایین... - شرمنده😔 اومدم تو. پدرم سر سفره نشسته بود. سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد😏 به زحمت خودم رو کنترل کردم🌀 - سلام بابا! خسته نباشی! جواب سلامم رو نداد. لباسم رو عوض کردم؛ دستم رو شستم و نشستم سر سفره. دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد... _کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می‌پرسم هیچی نمیگه... فقط ساکت نگام می کنه. چند لحظه بهش نگاه کردم🥺 دل خودم بدجور سوخته بود؛ اما چی می‌تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم؟ یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح‌الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم😣 _خدایا مهم نیست سر من چی میاد❤️‍🩹 خودت هوای دل مادرم رو داشته باش🤲 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔘شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم😌 _همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان. منم بزرگ شدم؛ اگر اجازه بدید می‌خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم🏳 تا این رو گفتم ، دوباره صورت پدرم گُر گرفت♨️ با چشم های برافروخته‌اش بهم نگاه کرد😡 _اگر اجازه بدید؟؟!! باز واسه من آدم شد! بگو که... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد. مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می‌خورد و نمی‌فهمید چه خبره، سر چرخوند سمت پدرم... _حمید آقا! این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب‼️ _اگه آرزوشونو دارن بیان ببرنش... صورتش رو چرخوند سمت من😠 _تو هم هر کار می‌خوای بکنی بکن... آقااا واسه من آدم شده❗️ بلند شد رفت توی اتاق. گیج می‌خوردم؛ نمی‌دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم😖 بچه ها هم خیلی ترسیده بودن. مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش. از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره. یه نگاهی به من و سعید کرد👀 _اشکالی نداره. چیزی نیست. شما غذاتون رو بخورید! اما هر دوی ما می‌دونستیم، این تازه شروع ماجراست~ فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم. مادرم تازه می‌خواست سفره رو بندازه؛ تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید... _صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده🔆 _هوای صبح خیلی عالیه💯 آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه... _وایسا صبحانه بخور و برو〽️ _نه دیرم میشه. معلوم نیست اتوبوس کی بیاد. باید کلی صبر کنم.اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۶_نسل‌سوخته 🔘شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم😌 _همه پسرهای هم سن و سال م
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی 🦚🏞 🔘چشم‌های کور من🕶 کم‌کم روزها کوتاه‌تر و هوا سردتر می‌شد. بارون‌ها شدیدتر، گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید. شانس می‌آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می‌شد؛ وَاِلّا با اون وضع، باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می‌اومدم بیرون☔️🌨 توی برف سنگین یا یخ‌زدن زمین، اتوبوس‌ها هم دیرتر می‌اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می‌شدی، و وای به اون روزی که بهش نمی‌رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ‌ترها حتی به زور و فشار هم نمی‌تونستی سوار بشی😓 بارها تا رسیدن به مدرسه، عین موش‌آب‌کشیده می‌شدم؛🥶 خیسِ‌خیس... حتی چند بار مجبور شدم چکمه‌هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری؛ از بالا توش پر برف می‌شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می‌خورد و تا مدرسه پام یخ می‌زد؛ سخت بود اما...💢 سخت‌تر زمانی بود که، همزمان با رسیدن من، پدرم هم می‌رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می‌کرد.بدترین لحظه، لحظه‌ای بود که با هم، چشم تو چشم می‌شدیم👥؛ درد جای سوز سرما رو می‌گرفت... اون که می رفت، بی‌اختیار اشک از چشمم سرازیر می‌شد و بعد چشم های پف کرده‌ام رو می‌گذاشتم به حساب سوز سرما🥲. دروغ نمی‌گفتم؛ فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم. •°•¤•°• اون روز، یه ایستگاه قبل از مدرسه، اتوبوس خراب شد. چی شده بود؛ نمی‌دونم و درست یادم نمیاد. همه پیاده شدن. چاره‌ای جز پیاده رفتن نبود...🚶🏻‍♂ توی برف‌ها می‌دویدم و خدا خدا می‌کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن. دوبار هم توی راه خوردم زمین، جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست‌کن شد.😣 یه کوچه به مدرسه، یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم. هم کلاسیم بود و من اصلا نمی‌دونستم پدرش رفتگره.🧹 همیشه شغل پدرش رو مخفی می‌کرد. نشسته بود روی چرخ‌دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هُلِش می‌داد. تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد، خداحافظی کرد و رفت؛ و پدرش از همون فاصله برگشت.🚸 کلاه نقاب‌دار داشتم.🧢 اون زمان کلاه‌بافتنی‌هایی که فقط چشم‌ها ازش معلوم بود، خیلی بین بچه‌ها مرسوم شده بود؛ اما ایستادم تا پدرش رفت. معلوم بود دلش نمی‌خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه. می‌ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی، اون رو با پدرش دیده⁉️ تمام مدت کلاس، حواسم اصلا به درس نبود. مدام از خودم می‌پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می‌کشه؟ پدرش که کار بدی نمی‌کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می‌چرخید.💬➿ زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود؛ عین کوری که تازه بینا شده.😟 تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن، بعضی‌هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش‌های همیشگی، توی اون برف و بارون می‌اومدن مدرسه...🥺💔 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘شاید هرگز... بچه‌ها، توی حیاط با همون وضع باهم بازی می‌کردن و من غرق در فکر🗯... از خودم خجالت می کشیدم. چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم؛ و ندیدم؟😣 اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم. هر چند مثل صبح، سوز نمی‌اومد ... اما می‌خواستم حس اونها رو درک کنم❗️ وقتی رسیدم خونه، مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی گوش‌هام... _کلاهت کو مهران؟؟! مثل لبو سرخ شدی!!😨 اون روز چشم‌هام سرخ و خیس بود؛ اما نه از سوز سرما. اون روز، برای اولین‌بار، از عمق وجودم، به خاطر تمام مشکلات اون ایام، خدا رو شکر کردم‼️✅ خدا رو شکر کردم... قبل از اینکه دیر بشه، چشم های من رو باز کرده بود؛ چشم‌هایی که خودشون باز نشده بودن... و اگر هر روز، عین همیشه، پدرم من رو به مدرسه می‌برد، هیچ‌کس نمی‌دونست که کِی باز می‌شدن؟ شاید هرگز ...🚫 از اون روز به بعد، دیگه چکمه‌هام رو نپوشیدم... دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه. می‌رسیدم سر کوچه، درشون می‌آوردم و می‌گذاشتم توی کیفم و همون طوری می‌رفتم مدرسه🚶🏻‍♂ آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار: _مهران! راست میگن پدرت ورشکست شده؟؟ برق از سرم پرید!! مات و مبهوت بهش نگاه کردم...😳⚡️ _نه آقا...پدرمون ورشکست نشده!! یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش:🤝 _مهران جان! خجالت نداره... بین خودمون می‌مونه. بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه... منم مثل پدرت، تو هم مثل پسر خودم.🙂 از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم! خنده‌ام گرفت!😅 دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو درآوردم. حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من، روی صورت ناظم‌مون نقش بسته بود!😨 _پس چرا ازشون استفاده نمی‌کنی🧐⁉️ سرم رو انداختم پایین...😔 _آقا شرمنده این رو می پرسیم؛ ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟؟😢❤️‍🩹 چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد!! دستش رو کشید روی سرم... _قبل از اینکه بشینی سر جات، حتما روی بخاری موهات رو خشک کن🔥 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد:🔊 _دست‌های ک.ث.ی.فت رو به وسیله‌های من نزن!! و هُلِش داد✴️ حواس بچه‌ها رفت سمت اونها⚡️ احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد. معلوم بود بغض گلوش رو گرفته🥺؛ یهو حالتش جدی شد😐. _کی گفته دست‌های من کثیفه؟؟🤨 و پیمان بی‌پروا... _تو پدرت رفتگره. صبح تا شب به آشغال‌ها دست می‌زنه... بعدهم میاد توی خونه‌تون. مادرم گفته هرچی هم دست و لباسش رو بشوره بازم کثیفه.😑 احسان گریه‌اش گرفت. حمله کرد سمت پیمان و یقه‌اش رو گرفت...😤 _پدر من کثیف نیست!! خیلیم تمیزه... هنوز بچه‌ها توی شوک بودن که اونها باهم گلاویز شدن. رفتم سمت‌شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب⚠️. احسان دوباره حمله کرد سمتش... رفتم وسط شون؛ پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب‌تر؛ خیلی محکم توی چشم‌هاش زل زدم...😠 _کثیف و... کلماتی بود که از دهن تو دراومد... مشکل داری برو بشین جای من. من، جام رو باهات عوض می‌کنم!😡 بی‌معطلی رفتم سمت میز خودم... همه می‌دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم. شوک برخورد من هم، به شوک حرف‌های پیمان اضافه شد.♨️ بی‌توجه به همه‌شون، خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان. احسان قدش از من کوتاه‌تر بود. پشتم رو کردم به پیمان... _تو بشین سر میز. من بشینم پشت‌سری‌ها تخته رو نمی‌بینن. 👤پیمان که تازه به خودش اومده بود، یهو از پشت سر، یقه‌ام رو کشید!! - لازم نکرده تو بشینی اینجا...😤 توی همون حالت، کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ، چرخیدم سمتش؛ خیلی جدی توی چشم‌هاش زل زدم😐؛ محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب، یقه‌ام رو از دستش کشیدم بیرون!..〽️ _بهت گفتم برو بشین جای من! :| برای اولین بار، پِیِ یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم؛ اما پیمان کُپ کرد...😶 کلاس سکوت مطلق شده بود. عین جنگ‌های گلادیاتوری و فیلم های اکشن. همه ایستاده بودن و بدون پلک‌زدن، منتظر سکانس بعدی بودن💀... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد: _برپا!👤 و همه به خودشون اومدن. بچه‌ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن؛ به جز من، پیمان و احسان...➰ ضربان قلبم بیشتر شد🫀. از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود😎؛ از یه طرف، می‌ترسیدم آقای غیور، ما رو بفرسته دفتر! و اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود!!😣 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی 🌕 🔘لقمه حرام🍂 معلم‌مون خیلی آروم وارد کلاس شد. بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز و رفت سمت تخته👨‍🏫 رسم بود زنگ ریاضی، صورت تمرین‌ها رو مبصر کلاس روی تخته می‌نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه. بی‌توجه به مسأله‌ها، تخته‌پاک‌کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد...💢 یهو مبصر بلند شد🙋🏻‍♂ _آقا! اونها تمرین‌های امروزه...‼️ بدون اینکه برگرده سمت ما، خیلی آروم، فقط گفت: _می‌دونم❕ سکوت عمیق و بی‌سابقه‌ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم👥👤 _میرزایی! _بله آقا! _پاشو برو جای قبلی فضلی(مهران) بشین. قد پیمان از تو کوتاه‌تره. بشینه پشتت تخته رو درست نمی‌بینه. بدون اینکه حتی لحظه‌ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس، گچ رو برداشت. 🌼《تن آدمی شریف است، به جان آدمیت •°•¤•°• نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت 》🌾 •°•¤•°• امتحانات ثلث دوم(ترم دوم) از راه رسید. توی دفتر شُهَدام📖، از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم: _پسرم اعتقاد داشت بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه؛ باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه خودش همیشه همین‌طور بود؛ توی درس و دانشگاه، توی اخلاق، توی کار و نماز...😇 👆این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود؛ علی‌الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس‌مون بودن. رسما بین ما 3 نفر، یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود؛ رقابتی که همه حسش می‌کردن، حتی بچه‌های بی‌خیال و همیشه خوش‌کلاس؛ رقابتی که کم‌کم باعث شد فراموش کنم اصلاً چرا شروع شده بود⁉️ سوال امتحان، یک و نیم نمره داشت. همه سوال‌ها رو نوشته بودم؛ ولی جواب اون اصلاً یادم نمی‌اومد. تقریباً همه برگه‌هاشون رو داده بودن. در حالی که واقعا اعصابم خرد شده‌بود، با نااُمیدی از جا بلند شدم😞 _خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی. وَاِلّا اول و دوم که هیچ...، شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی😑 غرق در سرزنش خودم بلند می‌شدم که... چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم. مراقب اصلاً حواسش نبود♨️ هرگز تقلب نکرده بودم؛ اما حس رقابت و اول بودن، حس اول بودن بین 120 دانش‌آموز پایه چهارم، حس برتری، حسِ...! نشستم و بدون هیچ فکری، سریع جواب رو نوشتم. با غرور از جا بلند شدم. برگه‌ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط😌 یهو به خودم اومدم؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود. یاد جمله امام جماعت افتادم:《اگر تقلب باعث ...》 روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم _خاک بر سرت مهران! چی کار کردی؟؟؟ کار حرام انجام دادی.!🤦🏻‍♂ هنوز آروم نشده بودم که صبحت امام جماعت محل‌مون نفت رو ریخت رو آتیش...⚡️🔥 _فردا روز، اگر با همین شرایط، یه قدم بیای جلو، بری مقاطع بالاتر و به جایی برسی؛ بری سر کار؛ اون لقمه‌ای هم که در میاری حرامه... خانواده‌ها به بچه‌هاتون تذکر بدید‼️ فردا این بچه میره سر کار حلال و با تلاش و زحمت پول در میاره؛ اما پولش حلال نیست. لقمه حرام می‌بره سر سفره زن و بچه‌اش؛ تک‌تک اون لقمه‌ها حرامه❌ گاهی یه غلط کوچیک می‌کنی؛ حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری؛ اما سر از ناکجاآباد در میاری. می‌دونی چرا؟؟ چون توی اون پیچ، از مسیر زدی بیرون...🚧 حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری؛ نتیجه؟؟ باید پیچ رو برگردی... حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو. چه بلایی سر نسل و آدم‌ها و آینده میاره...🌪 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘اعتراف✅ کلمات و جملاتش، پشت سرهم به یادم می‌اومد و هر لحظه حالم خراب تر می‌شد...😖 بچه‌ها همه رفته بودن؛ اما من پای رفتن نداشتم. توی حیاط مدرسه بالا و پایین می‌رفتم؛ نه می تونستم برم، نه می‌تونستم...💔 از یه طرف راه می‌رفتم و گریه می‌کردم، که خدایا من رو ببخش؛ از یه طرف دیگه شیطان وسوسه‌ام می‌کرد. _حالا مگه چی شده؟ همش 1/5 نمره بود. تو که بالاخره قبول می‌شدی. این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت... ⚠️ بالاخره تصمیمم رو گرفتم! _خدایا! من می‌خواستم برای تو شهید بشم... قصدم مسیر تو بود...؛ اما حالا. من رو ببخش!🥺💔 عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر. پشت در ایستادم. _خدایا! خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده؛ به هر کی نخواد، نه. عزت من از تو بود. من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم‌هام دزدی کردم. تو، من رو همه‌جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه...😢 و در زدم... رفتم داخل دفتر. معلم‌ها دور هم نشسته بودن؛ چایی می‌خوردن و برگه تصحیح می‌کردن. با صدای در، سرشون رو آوردن بالا.👤 _تو هنوز اینجایی فضلی؟! چرا نرفتی خونه⁉️ _آقای غیور ببخشید! میشه یه لحظه بیاید دم در؟ سرش رو انداخت پایین...😕 _کار دارم فضلی! اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا. اگرم واجبه از همون‌جا بگو... داریم برگه صحیح می‌کنیم؛ نمیشه بیای تو. بغض گلوم رو گرفت، جلوی همه. به خودم گفتم: _برو فردا بیا! امروز با فردا چه فرقی می‌کنه؟! جلوی همه بگی، اون وقت...➿ اما بعدش ترسیدم!! _(اگر شیطان نذاره فردا بیای چی⁉️) _آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه!〽️ معلوم بود خسته و بی‌حوصله است... _یا بگو یا در رو ببند و برو. سرده، سوز میاد❄️ چند لحظه مکث کردم: _مهران! خودت گند زدی و باید درستش کنی. تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود!❎ نیومدن آقای غیور امتحان خداست. امتحان خدا؟ یا امتحان علوم؟ _آقا ما تقلب کردیم‼️ یهو سر همه معلم‌ها باهم اومد بالا. چشم‌هاشون گرد شده بود؛ علی‌الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم‌شون😳❕ _برو فضلی! مسخره‌بازی درنیار. تو شاگرد اول مدرسه‌ای...😒 چرخیدم سمت مدیر. _سلام آقا! به خدا جدی میگیم. من سوال سوم رو یادم نمی‌اومد. بلند شدم برگه‌ام رو بدم، چشمم افتاد به برگه جلویی. بعدشم دیگه...💢 آقای رحمانی، یکی از معلم‌های پایه پنجم، بدجور خنده‌اش گرفت. _همین یه سوال؟ همچین گفتی آقا ما تقلب کردیم؛ که الان گفتم کل برگه‌ات رو با تقلب نوشتی. برو بچه جون!!!🤣🚶🏻‍♂ همه فکر کردن شوخی می‌کنم؛ اما گم ‌کم با دیدن حالت من، معلوم شد اصلاً شوخی نیست. خیلی جدی دوباره به معلم‌مون نگاه کردم:😶 _آقا اجازه! لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید!! از ما گفتن بود آقا. از اینجا گناهی گردن ما نیست؛ ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید، حق‌الناس گردن هر دوی ماست😔 _عجب پررویی هم هست‌ها... قد دهنت حرف بزن بچه!!😐 سرم رو انداختم پایین. حتی دلم نمی‌خواست ببینم کدوم یکی از معلم‌ها بود. _با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه‌اش رو تقلب کردی و کلاً بهت صفر بدم چی❓ •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘پایان التهاب🌀 ترسیدم جواب بدم، دوباره یکی یه چیز دیگه بگه؛ اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد✨ یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن. بعد گفتم: _آقا ما اونقدر از شما، چیزهای بااَرزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم، حقی از ما وسط نیست. نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین😔 دوباره دفتر ساکت شد. _برو! در رو هم پشت سرت ببند! کارنامه‌ها رو که دادن، علوم 20 شده‌بودم. اولین‌بار بود که از دیدن نمره 20 اصلاً خوشحال نشدم🙁. کارنامه‌ام رو برداشتم و رفتم مسجد. نماز که تموم شد؛ رفتم جلو. نشستم کنار امام جماعت: _حاج آقا یه سوال داشتم. از حالت جدی من خنده‌اش گرفت:) _بگو پسرم! _حاج آقا! من سر امتحان علوم تقلب کردم؛ بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق‌الناس و حرامه و بعداً لقمه رو حرام می کنه. منم رفتم گفتم؛ اما معلم‌مون بازم بهم 20 داده. الان من هنوز گناهکارم یا نه؟ پولم حروم میشه یا نه؟؟🤕 خنده‌اش محو شد. مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده😦. همیشه می‌گفت: _به جای ترسوندن بچه‌ها از جهنم و عذاب، از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید. برای بعضی چیزها باید بزرگ‌تر بشن و...🌱 حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می‌پرسه! همین‌طور دونه‌های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد...📿 _سوال سختیه! اینکه شما با این کار، چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق‌الناس گردنت بوده، توش شکی نیست؛ اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه... آیا توی آینده‌تون تاثیر می‌گذاره و لقمه‌ات رو حرام می‌کنه یا نه❔🤔 اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده؛ چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صَدَدِ جبران براومدی... ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می‌دادم، انداختمش پایین😞 _ممنون حاج آقا؛ ولی نامه عمل رو با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید نمی‌نویسن❗️ و بلند شدم و رفتم. تا شنبه دل توی دلم نبود. سر نماز از خدا خجالت می‌کشیدم. چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می‌کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک‌تر از حال و روز منه🌪 شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون. کارنامه به دست و امضا شده. رفتم جلوی دفتر، در زدم و رفتم تو. تا چشمم به آقای غیور افتاد، بی‌مقدمه گفتم: _آقا اجازه! چرا به ما 20 دادید؟! ما که گفتیم تقلب کردیم. آقا به خدا حق‌الناسه. ما غلط کردیم. تو رو خدا درستش کنید!😩 خنده‌اش گرفت...😂 _علیک سلام. صبح شنبه شما هم بخیر. سرم رو انداختم پایین😬 _ببخشید آقا! سلام! صبح‌تون بخیر! از جاش بلند شد، رفت سمت کمد دفاتر...🗄 _روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه، دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می‌کنم✅ حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد. التهاب این دو روز تموم شده بود. با خوشحالی گفتم: _آقا یعنی 20، نمره خودمون بود؟؟!😃 دفتر نمرات رو باز کرد، داد دستم.📒 _میری سر کلاس، این روهم با خودت ببر. توی راه هم می‌تونی نمره مستمرت رو ببینی. دلم می‌خواست ببینمش اما دفتر رو بستم. _نمره بقیه هم توشه چشممون می‌افته. ممنون آقا که بهمون 20 دادید!☺️💟 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۲_نسل‌سوخته 🔺ادامه...🔻 🔘پایان التهاب🌀 ترسیدم جواب بدم، دوباره یکی یه
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی🔆 🔘إنَّ الله تعزّ مَن تشاء🌿 از خوشحالی، پله‌ها رو دو تا یکی تا کلاس دویدم. پشت در کلاس که رسیدم؛ یهو حواسم جمع شد‼️ _خب اگه الان من با این برم تو، بچه‌ها مثل مور و ملخ می‌ریزن سرش تا ببینن توش چیه...🤔 اون وقت نمره ی هم‌دیگه رو هم می‌بینن! دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون‌جا پشت در ایستادم تا معلم‌مون اومد. دفتر رو دراوردم و دادم دستش: _آقا امانت‌تون! صحیح و سالم😊 خنده‌اش گرفت.😄 زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن!! _مهران فضلی، پایه چهارم الف! سریع بیاد دفتر...🗣 با عجله، پله‌ها رو دو تا یکی، دو طبقه رو دویدم پایین؛ رفتم دفتر. مدیر باهام کار داشت: _ببین فضلی! از هر پایه سه کلاس، پونصد و خرده‌ای دانش‌آموز اینجاست. یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است و کادر هم سرشون خیلی شلوغه😓. تمام کپی‌های مدرسه و پرینت‌ها اونجاست؛ از هر کپی ساده‌ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها. از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی👨‍💻. کلید رو گذاشت روی میز... _هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم‌ها بده. مواظب باش برگه هم اسراف نشه؛ بیت‌الماله💢 از دفتر اومدم بیرون. مات و مبهوت به کلید نگاه می‌کردم. باورم نمی‌شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن...😦🍃 همین‌طور که به کلید نگاه می‌کردم یاد اون روز افتادم؛ اون روز که به خاطر خدا، برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر؛ و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم. در کنار تاوان گناهم، یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت و اون چند روز، بار هر دوتاش رو به دوش کشیدم!! اشک توی چشم‌هام جمع شده بود🥲: •°♡إنَّ الله تعزّ مَن تشاء و تذلّ مَن تشاء°•• خدا به هرکه بخواهد عزت عطا می‌کند...✨ من سعی می‌کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم. بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود؛ اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می‌کردم🧩. تمرین برای برقراری ارتباط، تمرین برای قرارگرفتن در موقعیت‌های مختلف و برخوردهای متفاوت، تمرین برای صبر، تمرین برای مدیریت دنیایی که کم‌کم وسعتش برام بیشتر می‌شد⚠️ شناخت شخصیت‌ها و منشأ رفتارها برام جالب بود. اگرچه اولش با این فکر شروع شد: _چرا بعضی‌ها دست به گناه🔥 میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان‌ها، حتی در شرایط مشابه میشه؟🤔 و بیشترین سوال‌ها رو هم، تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده‌بود. خیلی دلم می‌خواست بفهمم به چی فکر می کنه و...🧐 من خیلی راحت با احسان دوست شده‌بودم. برای یه عده سخت بود که اون به وسایل‌شون دست بزنه. مادر احسان، گاهی براش ساندویچ‌های کوچیکی درست می‌کرد🫔. ما خوراکی‌هامون رو باهم تقسیم می‌کردیم و بعضی‌ها من رو سرزنش می‌کردن📛 حرف‌هاشون از سر دوستی بود اما همین تفاوت‌های رفتاری، بیشتر من رو به فکر می برد🧠 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘مهمانی خدا من هر روز با احسان بیشتر گرم می‌گرفتم. تنها بود و می‌خواستم این بت فکری رو بین بچه‌ها بشکنم⚡️. اما دیدن همین رفتارها و تفکرها، کم‌کم این فکر رو در من ایجاد کرد که تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم‌ها حساب کرد❓❔ بچه‌هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن، امروز ازش فاصله می‌گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش، عَلارغم همه‌ی بدرفتاری‌هاش در حقم پدری می کرد؛ کم‌کم داشت من رو طرد می‌کرد. حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود، با این افکار، از حس دلسوزی برای خودم، حالت منطقی‌تری پیدا می‌کرد. اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می‌شد❤️‍🩹. •°•¤•°• رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال‌ها که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی، چیز دیگه‌ای از دیگران نصیب‌شون نمی‌شد، به مهمانی خدا وارد شدم. یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می‌شدم و می‌رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم. حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه، من چای رو دم کرده بودم🫖. پدرم چهار روز اول رمضان رو سفر بود. اون روز سحر، نیم ساعت به اذان با خواب‌آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون. تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم‌هاش رفت توی هم. حتی جواب سلامم رو هم نداد...😑 سریع براش چای ریختم؛ دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد🙎🏻‍♂ _به والدین خود احسان می کنید⁉️ جا خوردم. دستم بین زمین و آسمون خشک شد. با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد😏: _لازم نکرده! من به لطف تو نیازی ندارم. تو به ما شرّ نرسان، خیرت پیشکش... بدجور دلم شکست. دلم می‌خواست با همه وجود گریه کنم😢 _من چه شرّی به کسی رسونده بودم؟؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می‌دادم؟؟ غیر از این بود که...😞 چشم‌هام پر از اشک شده بود. یه نگاه بهم انداخت. نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود. _اصلاً لازم نکرده روزه بگیری! هنوز پنج سال دیگه مونده... پاشو برو بخواب. _اما... صدام بغض داشت و می‌لرزید🥺. _به تو واجب نشده. من راضی نباشم نمی‌تونی توی خونه من روزه بگیری😠. نفسم توی سینه‌ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می‌کرد. همون‌جا خشکم زده بود😟. مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم: _شبتون بخیر! و بدون مکث رفتم توی اتاق. پام به اتاق نرسیده، اشکم سرازیر شد😭. تا همون‌جا هم به زحمت نگهش داشته بودم. در رو بستم و همون‌جا پشت در نشستم. سعید و الهام خواب بودن. جلوی دهنم رو گرفتم؛ صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه🤭. _خدایا! تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟! من می‌خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت. تو شاهد باش، چون حرف تو بود گوش کردم؛ اما خیلی دلم سوخته، خیلی...💔😭 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘تمرین... گریه می‌کردم و بی‌اختیار با خدا حرف می‌زدم. صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد📻. پدرم اهل نماز نبود. گوشم رو تیز کردم ببینم کِی میره توی اتاقش دوباره بخوابه؛ برم وضو بگیرم. می‌ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می‌خونم، اجازه اون رو هم ازم صَلب کنه که هنوز بچه‌ای و 15 سالت نشده. تا صدای در اتاقشون اومد، آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم🚪. از توی آشپزخونه صدا می‌اومد. دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود... اومد بیرون و جدی زل زد توی چشمام😐 _تو که هنوز بیداری! هول شدم: _شب بخیر! و دویدم توی اتاق. قلبم تندتند می‌زد. _عجب شانسی داری تو! بابا که نماز نمی‌خونه چرا هنوز بیداره؟😣 این‌بار بیشتر صبر کردم. نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد. چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود. رفتم دستشویی و وضو گرفتم. جانمازم رو پهن کردم. ایستادم. هنوز دست‌هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و آرامش خونه، من رو گرفت. دلم دوباره بدجور شکست💔. وجودم که از التهاب افتاده بود، تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می‌کردم. رفتم سجده: _خدایا! توی این چند ماه، این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم😢. بغضم شکست🥺😭: _من رو می بخشی؟😢 تازه امروز، روزه هم نیستم. روزه گرفتنم به خاطر تو بود؛ اما چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت، حرف پدرم رو گوش کردم. حالا مجبورم تا پونزده سالگی صبر کنم😔. از جا بلند شدم. با همون چشم‌های خیس، دستم رو آوردم بالا: الله‌اکبر بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... هر شب قبل از خواب، یه لیوان آب برمی‌داشتم و یواشکی می‌بردم توی اتاق. بیدار می‌شدم و توی اتاق وضو می‌گرفتم؛ دور از چشم پدرم، توی تاریکی اتاق. می‌ترسیدم اگر بفهمه، حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره☹️. از روزه گرفتن منع شده‌بودم؛ اما به معنای عقب نشینی نبود💪. صبح از جا بلند می‌شدم بدون خوردن صبحانه، فقط یه لیوان آب؛ همین‌قدر که دیگه روزه نباشم و تا افطار لب به چیزی نمی‌زدم. خوراکی‌هایی رو هم که مادرم می‌داد بین بچه‌ها تقسیم می‌کردم. یک ماه، غذام فقط یک وعده غذایی بود🥗. برای من اینم تمرین بود؛ تمرین نه گفتن، تمرین محکم شدن، تمرین کنترل خودم...🥊 •°•¤•°• بعد از زنگ ورزش، تشنگی به شدت بهم فشار آورد. همون جا ولو شدم روی زمین سرد. معلم ورزش‌مون اومد بالای سرم👨🏻 _خب پاشو برو آب بخور‼️ دوباره نگام کرد. حس تکان دادن لب‌هام رو نداشتم. _چرا روزه گرفتی⁉️ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود. خدا از ده سالگی واجبش می‌کرد. یه حسی بهم می‌گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من، به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان، خَدشه وارد بشه. نمی‌خواستم سستی و مشکل من در نَفی رمضان قدم برداره. سریع از روی زمین بلند شدم💁🏻‍♂ _آقا اجازه! ما قوی‌تریم یا دخترها❓❓ خنده‌اش گرفت😂 _آقا، پس چرا خدا به اونها میگه نه‌سالگی روزه بگیرید؛ اما ما باید پونزده سالگی روزه بگیریم⁉️ ما که قوی‌تریم😌 خنده‌اش کور شد. من استاد پرسیدن سوال‌هایی بودم که همیشه بی‌جواب می‌موند. این بار خودم لبخند زدم🙂 _ما مرد شدیم آقا💢 _همچین میگه مرد شدیم آقا که انگار رستم دستانه. بذار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم...‼️ _نه آقا. ما مرد شدیم. روحانی مسجدمون👳🏻‍♂ میگه اگر مردی به هیکل و یال و کوپال و مو و سیبیل بود، شمر هیچی از مردانگی کم نداشت. ما مرد بی‌ریش و سیبیلم آقا😀 فقط بهم نگاه کرد. همون حس بهم می‌گفت دیگه ادامه نده⚠️ _آقا با اجازه‌تون تا زنگ نخورده بریم لباس‌مون رو عوض کنیم🥋. •°•¤•°• هر روز که می‌گذشت، فاصله بین من و بچه‌های هم‌سن و سال خودم بیشتر می‌شد. همه‌مون بزرگ‌تر می‌شدیم. حرف های اونها کم‌کم شکل و بوی دیگه‌ای به خودش می‌گرفت و حس و حال من طور دیگه‌ای می‌شد. یه حسی می‌گفت:تو این رفتارها و حرف‌ها وارد نشو. می‌نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی، دنبال علت می‌گشتم و تحلیل می‌کردم🤔. فکر من دیگه هم‌سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین‌بار، توی حرف بقیه متوجهش شدم...💢 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۵_نسل‌سوخته 🔺ادامه...🔻 🔘تمرین... گریه می‌کردم و بی‌اختیار با خدا حرف م
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی 🌸🌱 🔘یارَفیقَ‌مَن‌لا‌رَفیقَ‌لَه🤍 _مهران ۱۰_۱۵سال از هم‌سن و سال‌های خودش جلوتره. عقلش، رفتارش و...🧠 رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم‌ها شنیدم👂. نمی‌دونستم خوبه یا بد؛ اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد😣. بزرگ‌ترها به من به چشم یه بچه ۱۱ساله نگاه می‌کردن و همیشه فقط شنونده حرف‌هاشون بودم و بچه‌های هم‌سن و سال خودمم هم...💢 توی یه گروه، سنم فاصله بود. توی گروه دیگه...؛ حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ‌تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می‌کردم؛ علی‌الخصوص در برابر تنش‌ها و مشکلات توی خونه. حس یه سپر که باید سدّ راه مشکلات اونها می‌شد🛡. دلم نمی‌خواست درد و سختی‌ای رو که من توی خونه تحمل می‌کردم، اونها هم تجربه کنن. حس تنهایی، بدون همدم بودن، زیر بار اون همه فشار، در وجودم شکل گرفته بود و روز به روز بیشتر می‌شد😖. برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم. حس قشنگی داشت. شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم. تنها، سمت آقایون، یه گوشه پیدا کردم و نشستم. همه‌اش به کنار؛ دعاها و حرف‌های قشنگ اون شب، یه طرف؛جوشن کبیر، یه طرف. اولین جوشن‌خوانی زندگی من بود🥰. _یا رفیقَ من لا رفیقَ له♡ یا انیسَ من لا انیسَ له♡ یا عمادَ من لا عمادَ له♡ بغضم ترکید😭 _خدایا! من خیلی تنها و بی‌پناهم. رفیق من میشی؟؟🥲 توی راه برگشت، توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادرم صدام کرد: _خسته شدی؟ سرم رو آوردم بالا _نه. چطور؟! _آخه چهره‌ات خیلی گرفته و توی همه... _مامان! آدم‌ها چطور می‌تونن با خدا رفیق بشن؟ خدا صدای ما رو می‌شنوه و ما رو می‌بینه اما ما نه🧐. چند لحظه ایستاد🧕 _چه سوال‌های سختی می‌پرسی مادر. نمی‌دونم والا. همه چیز را همه‌گان دانند و همه‌گان هنوز از مادر متولد نشده‌اند. بعید می‌دونمم یه روز یکی پیدا بشه و جواب همه چیز رو بدونه🤔. این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم. "از مادر متولد نشده‌اند" --> "و لم یولدِ " خدا بود. ناخودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد😃. _خدایا! می‌خوام باهات رفیق بشم. می‌خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم؛ اما جواب سوال‌هام رو فقط خودت بلدی. اگر تو بخوای من صدات رو می‌شنوم☺️. ۱۰_۱۵ قدم جلوتر، مادرم تازه فهمید همراهش نیستم. برگشت سمتم: _چی شد ایستادی؟!😕 و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده‌بود، دویدم سمتش. هر روز که می‌گذشت، منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین بار، توی اون سن، کم کم داشتم طعم شک رو می‌چشیدم〽️‌ هر روز می‌گذشت و من هر روز منتظر جواب خدا بودم. گاهی عمق شک به شدت روی شونه‌هام سنگینی می‌کرد🪨. تنها در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود؛ به حدی که گاهی حس می‌کردم الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم♨️. اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی‌کردم؛ حمله‌ای که داشتم زیر ضرباتش خرد می‌شدم🤯 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘مثل شهدا... آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود. شب، همون‌طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی‌برد‼️ از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده‌ای نداشت. گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می‌اومد و امشب، از اون شب‌ها بود. اذان صبح رو می‌دادن و من همچنان دراز کشیده بودم. ۱۰دقیقه بعد، ۲۰دقیقه بعد... و من همچنان غرق فکر، شک و چراهای مختلف که یهو به خودم اومدم😟 _مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی🤨؟؟ مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی🤨؟؟ پیغمبر خدا دائم‌العبادت بود. با اون شأن و مرتبه بزرگ، بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان، حبیب‌الله شد❇️ با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم😡. رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود🌇. خیلی از خودم خجالت می‌کشیدم. من با این کوچیکی، این‌همه نیاز، این‌همه حقارت، در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم😞. رفتم سجده، با کلمات خود قرآن: _خدایا! این بنده یاغی و طغیان‌گرت رو ببخش! این بنده ناسپاست رو...‼️ پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل حاضر نبود از جاش تکان بخوره، عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ. توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم🍪. شیرینی به دست، بین مزار شهدا می‌چرخیدم و شیرینی تعارف می‌کردم که... چشمم گره خورد به عکسش😶. نگاهش خیلی زنده بود. کنار عکس نوشته بودن:《من طلبنی وجدنی🌱، و من وجدنی عرفنی🌱 و من عرفنی... هرکس که مرا طلب کند می‌یابد💟، هرکس که مرا یافت می‌شناسد💟، هرکس که مرا شناخت دوستم می‌دارد💟، هرکس که دوستم داشت عاشقم می‌شود💟، هرکس که عاشقم شود عاشقش می‌شوم💟 و هرکس که عاشقش شوم، او را می‌کشم💟 و هرکس که او را بکشم، خون‌بهایش بر من واجب است💟 و من، خود، خون‌بهای او هستم🫀🌿》 ایستاده بودم محو اون حدیث قدسی. چندبار خوندمش تا حفظ شدم عربی و فارسیش رو. دونه‌های درشت اشک، از چشمم سرازیر شده بود🥲 _چقدر بی‌صبر و ناسپاس بودی مهران❗️ خدا جوابت رو داد. این جواب خدا بود... جعبه رو گذاشتم زمین. نمی‌تونستم اشکم رو کنترل کنم😭. حالم که بهتر شد، از جا بلند شدم و سنگ مزار شهید رو بوسیدم😙 _ممنونم که واسطه جواب خدا شدی☘ اشک‌هام رو پاک کردم. می‌خواستم مثل شهدا بشم... می‌خواستم رفیق خدا بشم؛ و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد🌾. همون‌جا، روی خاک، کنار مزار شهید، دو رکعت نماز شکر خوندم. وقتی برگشتم، پدرم با عصبانیت زد توی سرم: _کجا بودییی؟؟🤬 اولین‌بار بود که اصلاً ناراحت نشدم. دلم می‌خواست بهش بگم وسط بهشت؛ اما فقط لبخند زدم🙂 _ببخشید نگران شدید😊 این‌بار زد توی گوشم〽️ _بروووو بشین توی ماشین!عوض گریه و عذرخواهی می‌خنده‼️ مادرم با ناراحتی رو کرد بهش: _حمید روز عیده؛ روز عیدمون رو خراب نکن؛ حداقل جلوی مردم نزنش😔. و پدرم عین همیشه، شروع کرد به غرغر کردن. کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم. گوشم سرخ شده بود و می‌سوخت🤕؛ اما دلم شاد بود. از توی شیشه به پدرم نگاه می‌کردم و آروم زیر لب گفتم: _تو امتحان خدایی و من خریدار محبت خدا! هزار بارم بزنی، باز به صورتت لبخند میزنم...🙂 •°•¤•°• قرآن رو برداشتم؛ این‌بار نه مثل دفعات قبل، بلکه با یه هدف و منظور دیگه بود. چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم، دور آخر نشستم و تمام خصلت‌های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم: خصلت مؤمنین، خصلت و رفتارهای کفار و منافقین و...📝 قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث. با چهل حدیث‌های کوچیک شروع کردم📒. تا اینکه اون روز توی صف نماز جماعت مدرسه، امام جماعت‌مون چند تا کلمه حرف زد: _سیره اهل‌بیت یکی از بهترین چیزهاست. برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشید، برید داستان‌های کوتاه زندگی اهل‌بیت رو بخونید. اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن🌿 تا این جمله رو گفت، به پهنای صورتم لبخند زدم😃. بعد از نماز، بلافاصله اومدم سر کلاس و نوشتمش. همون روز که برگشتم، تمام اسباب‌بازی‌هام رو از توی کمد جمع کردم: ماشین‌ها🚗، کارت عکس فوتبالیست‌ها🎟، قطعات و مهره‌های کاوش الکترونیک🔋... که تقریباً همه‌اش رو مادربزرگم برام خریده بود. هرکی هم هر چی گفت، محکم ایستادم و گفتم: من دیگه بزرگ شدم. دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم...➿ •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۷_نسل‌سوخته 🔺ادامه...🔻 🔘مثل شهدا... آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر ا
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘درد عمیق🕳 پول تو جیبیم رو جمع می‌کردم💵. به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید🛍؛ حتی لباس عید. هرچقدر کم یا زیاد، لطفا پولش رو بهم بدید! یا بگم برام چه کتابی رو بخرید📚... خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد. کمد و قفسه‌هام پر شده بود از کتاب؛ کتاب‌هایی که هربار، فروشنده‌ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه، حسابی تعجب می‌کردن😳؛ و پدرم همچنان سرم غر می‌زد و از هر فرصتی برای تحقیر من استفاده می‌کرد‌. با خودم مسابقه گذاشته بودم. امام صادق(ع) فرموده بودند:《🌱مسلمانی که دو روزش عین هم باشه مسلمان نیست.》 چهل‌حدیث امام خمینی(ره) روهم که خوندم، تصمیمم رو گرفتم. چله برمی‌داشتم؛ چله‌های اخلاقی و هر شب خودم رو محاسبه می‌کردم🧮. اوایل اشتباهاتم رو نمی‌دیدم یا کمتر متوجه‌شون می‌شدم؛ اما به مرور، همه‌چیز فرق کرد. اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می‌شدم. حتی جایی رو که بااکراه به صورت پدرم نگاه می‌کردم..‌.🔎 حالا چیزهایی رو می‌دیدم که قبلاً متوجه‌شون هم نمی‌شدم. هرچه زمان به پیش می‌رفت. زندگی برای شکستن کمر من، اراده بیشتری به خرج می‌داد. چند وقت می‌شد که سعید، رفتارش با من داشت تغییر می‌کرد. باهام تند می‌شد، از بالا به پایین برخورد می‌کرد، دیگه اجازه نمی‌داد به کوچک‌ترین وسایلش دست بزنم. در حالی‌که خودش به راحتی به همه وسایلم دست می‌زد و چنان بی‌توجه و بی‌پروا که گاهی هم خراب می‌شدن😔. با همه وجود تلاش می‌کردم بدون هیچ درگیری و دعوا، رفتارش رو کنترل کنم...؛ اما فایده‌ای نداشت☹️. از طرفی اگر وسایل من خراب می‌شد، پدرم پولی برای جایگزین کردن‌شون بهم نمی‌داد. وقتی با این صحنه‌ها روبه‌رو می‌شدم، بدجور اعصابم بهم می‌ریخت😣 و مادرم هربار که می‌فهمید می‌گفت: _اشکال نداره مهران! اون از تو کوچیک‌تره. سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی⭕️. یه آدم موفق، سعی می‌کنه شرایط رو مدیریت کنه، نه شرایط اون رو...✔️ منم تمام تلاشم رو می‌کردم و اصلاً نمی‌فهمیدم چی شده❓ و چرا رفتارهای سعید تا این‌حد در حال تغییره❔ گیج می‌خوردم و نمی‌فهمیدم؛ تااینکه اون روز... از مدرسه برگشتم. خیلی خسته بودم🥱. بعد از نهار، یه ساعتی دراز کشیدم. وقتی بلند شدم، مادرم و الهام خونه نبودن. پدرم توی حال، دست انداخته بود گردن سعید و قربان‌صدقه‌اش می‌شد👥: _تو تنها پسر منی. برعکس مهران، من تو رو خیلی دوست دارم. تو خیلی پسر خوبی هستی. اصلاً من پسری به اسم مهران ندارم❗️ مادرت هم همیشه طرف مهران رو می‌گیره. هرچی دارم فقط مال توئه. مهران ۱۸سالش که بشه، از خونه پرتش می‌کنم بیرون...♨️ پاهام سست شد. تمام بدنم می‌لرزید. بی‌سروصدا برگشتم توی اتاق. درد عجیبی وجودم رو گرفته بود🌀؛ درد عمیق بی‌کسی، بی‌پناهی، یتیمی و بی‌پدری و...وحشت از آینده. زمان زیادی برای مردشدن باقی نمونده بود؛ فقط ۵سال تا ۱۸سالگی من...💢 •°•¤•°• _خداوند می‌فرمایند:《 بنده من! تو یه قدم به سمت من بیا! من ده قدم به سمت تو میام. اما طرف تا ۲تا کار خیر می‌کنه و ۲قدم حرکت می‌کنه، میگه کو خدا❓ چرا من نمی‌بینمش⁉️ فاصله تو تا خدا، فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه🌌. پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت، تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد، هم فقط تا حدود و جایی رفت...💫 حالا بعضی‌ها تا ۲قدم میرن طلبکار هم میشن!! یکی نیست بگه برادر من، خواهر من، چندتا قدم مورچه‌ای برداشتی❔ تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که... تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی❓چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده❓ از مالت گذشتی❓ از آبروت گذشتی❓ از جانت گذشتی❓ آسمان بار امانت نتوانست کشید~ قرعه و فال به نام من دیوانه زدند...🍀 اما با همه اون اوصاف، عشق〽️، این راه چند میلیون سال نوری رو، یک شبه هم می‌تونه بره‼️؛ اما این عشق، درد داره، سوختن داره...🔥 ماجرای شمع🕯 و پروانه🦋 است... لیلی و مجنونه. اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرأت این وادی رو داری... بایست بگو: خدایا! خودم و خودت...🖇 و الّا باید توی همین حرکت مورچه‌ای بری جلو🐜. این فرق آدم‌هاست که یکی یک شبه، ره صدساله رو میره... یکی توی دایره محدود خودش، دور خودش می‌چرخه...➿ •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی ✨ 🔘هادی_جواب خدا💬 واکمن🎙 به دست، محو صحبت‌های سخنران شده بودم و اونها رو ضبط می‌کردم. نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل📖 رو رفت بالای منبر. خیلی از خودم خجالت کشیدم. هنوز هیچ کار نکرده، از خدا چه طلبکار بودم...😞 سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت، تمام مدت این حرف‌ها توی سرم تکرار می‌شد🔊. اون شب، توی رخت‌خواب🛌، داشتم به این حرف‌ها فکر می‌کردم که یهو، چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم😟. _مهران! حواست بود سخنرانی امشب ماجرای تو و خدا بود❔حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب‌ها، بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل❔ همه چیز و همه اتفاقات، درسته‼️ خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده...😀 و اونجا اولین باری بود که با مفهوم 《هادی‌ها🔅》 آشنا شدم. اسم‌شون رو گذاشتم هادی‌های🔅 خدا؛ نزدیک‌ترین فردی که در اون لحظه می‌تونه واسطه تو با خدا باشه، واسطه فیض؛ و من چقدر کور بودم، اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم☹️.چ دوباره دراز کشیدم. در حالیکه اشک چشمم بند نمیومد🥲. همیشه نگران بودم؛ نگران غلط رفتن، نگران خارج شدن از خط. شاگرد بی‌استاد بودم؛ اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد، و بهم نشون داد خودش رو، راهش رو، طریقش رو؛ و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی؛ اونقدر رفته بودم که هادی‌ها رو ببینم و درک کنم، با اون قدم‌های مورچه‌ای، تلاش بی‌وقفه ۴ساله من💪🌱 اون شب، بالشتم از اشک شوق خیس بود. از شادی گریه می‌کردم🥲، تا اذان صبح خوابم نبرد. همون‌طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک‌تک اون حرف‌ها فکر می‌کردم؛ اول جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود:《هر کس که مرا طلب کند می‌یابد🌱》 من ۴سال، با وجود بچگی، توی بدترین شرایط، خدا رو طلب کرده بودم؛ و حالا خدا خودش رو بهم نشون داد..‌. خودش و مسیرش✨؛ و از زبان اون شخص بهم گفت که این مسیر، مسیر عشق و درده❤️‍🩹. اگر مرد راهی، قدم بردار؛ و اِلّا باید مورچه‌ای جلو بری؛ تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی🌀. به ساعت نگاه کردم.هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده‌بود🕞. از جا بلند شدم و رفتم. وضو گرفتم. جانمازم رو پهن کردم و ایستادم؛ ساکت، بی‌حرکت، غرق در یک سکوت بی‌پایان♾ _خدایا! من مرد راهم👤. نه از درد می‌ترسم، نه از هیچ چیز دیگه‌ای➿. تا تو کنار منی، تا شیرینی زیبای دیدنت و پیدا کردنت، و شیرینی امشب با منه✨، من ازسوختن نمی‌ترسم❤️‍🔥. تنها ترس من، از دست دادن توئه🥺؛ رهام کنی و از چشمت بیوفتم😓. پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده🤝! استادم باش برای عاشق شدن💟! که من هیچ چیز از این راه نمی‌دونم... می‌خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم. می‌خوام عاشقت باشم♡. می‌خوام عاشقم بشی♡. دست‌هام رو بالا آوردم. نیت کردم و الله‌اکبر... هرچند فقط برای نماز وتر فرصت بود؛ اما اون شب، اون اولین نماز شب من بود. نمازی که تا قبل، فقط شیوه اقامه‌اش رو توی کتاب‌ها خونده بودم، اون شب، پاسخ من شده بود؛ پاسخ من به دعوتنامه خدا🔖. چهل روز، توی دعای هر نمازم، بی‌تردید، اون حدیث قدسی رو خوندم؛ و از خدا، خودش رو خواستم، فقط خودش رو. تا جایی که بی‌واسطه بشیم؛ من و خودش و فقط عشق☘. و این شروع داستان جدید من و خدا شد... هادی‌های خدا، یکی پس از دیگری به سمت من میومدن. هیچ سوالی بی‌جواب باقی نمی‌موند؛ تا جایی که قلبم آرام گرفت❤️‍🩹. حتی رهگذرهای خیابان، هادی‌های لحظه‌ای می‌شدند؛ واسطه‌هایی که خودشون هم نمیدونستن❗️ هربار، در اوج فشار و درد زندگی♨️، لبخند و شادی عمیقی🔆 وجودم رو پر می‌کرد. خدا بین پاسخ تک‌تک اون هادی‌ها، خودش رو، محبتش رو، توجهش رو، بهم نشون می‌داد؛و معلم و استاد من می‌شد💌. من سوختم؛ اما پای تصویر اون شهید❤️‍🔥. تصویری که با دیدنش، من رو در مسیری قرار داد که به هزاران سوختن می‌ارزید✨؛ و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود...♡ •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۹_نسل‌سوخته 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی ✨ 🔘هادی_جواب خدا💬 واکمن🎙 به دست
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘تمرین تمرکز! عید نوروز، قرار بود بریم مشهد. حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می‌شد رفته بود مشهد🌿. دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می‌کردم✨. سرم رو می‌گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می‌گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه‌های تسبیحش بودم📿. بقیه مسخره‌ام می‌کردن: _از اون هیکلت خجالت بکش. ۱۳_۱۴سالت شده... هنوز عین بچه‌ها می‌مونی😏. ولی حقیقتی بود که اونها نمی‌دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می‌گرفت، من کمر همتم رو محکم‌تر می‌بستم✌️؛ اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم‌تر می‌شد〽️. دلم با تکان و تلنگری کوچک می‌شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدت می‌گرفت💔؛ اما هیچ چیز آرامشم رو برهم نمی‌زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می‌خورد🌊. به حدی که گاهی بی‌اختیار شعر می‌گفتم. رشته مادرم ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می‌گذاشتن. هر چند عشقِ شعر بودنِ مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب‌المثل جواب ما رو می‌داد، بی‌تاثیر نبود؛ اما حس من و کلماتم، رنگ دیگه‌ای داشت〰. درد❤️‍🩹، هدیه دنیا و مردمش به من بود؛ و آرامش و شادی😇، هدیه خدا...💌. خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می‌کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی‌دیدند و لذت‌هایی رو درک می‌کردم که وقتی به زبان می‌آوردم، فقط نگاه‌های گُنگ😕یا خنده‌های تمسخرآمیز😏 نصیبم می‌شد؛ اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود...🥰💫 •°•¤•°• از ۲۶اسفند، مدرسه‌ها تَق‌وُلَق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شب‌رو بود. ایام سفر، سر شب می‌خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳صبح می‌زدیم به دل جاده🌉. این جزءِ معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب‌های جاده بودم🌌؛ سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی...🌄 وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم🚙. توی راه، توی ماشین، چشم‌هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون‌طوری نشسته خوندم. نماز صبح، هرچی اصرار کردیم نمی‌ایستاد. می‌گفت تا به فلان‌جا نرسیم نمی‌ایستم💢 و از توی آینه عقب به من نگاه می‌کرد. دیگه دل توی دلم نبود. یه حسی بهم می‌گفت که محاله بایسته و همون‌طوری نماز صبحم رو اقامه کردم. توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی‌کرد. اصلاً نفهمیدم چی خوندم...😣 هوا که روشن شد ایستاد🏙. مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم. توی اون همه تکان اصلاً نفهمیده بودم چی خوندم. همین‌طور نشسته، توی حال و هوای خودم به مُهر نگاه می‌کردم... _ناراحتی❓ سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم🙂 _آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می‌ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی‌هاش یادش میره...🥰 خندید😁؛ اما ته دل من غوغایی بود. حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می‌گرفت💔. _واقعا که... تو که دیگه بچه نیستی‼️ باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می‌دادی😒. حضرت علی(ع) سر نماز تیر از پاش کشیدن، متوجه نشد؛ ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت⁉️ و همون‌جا کنار مُهر، ولو شدم روی زمین. بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اشتهام رو از دست داده بودم... •°•¤•°•🌱🪖
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی🖇 🔘دلت میاد⁉️ نهار رسیدیم سبزوار. کنار یه پارک ایستادیم🎡. کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین درآوردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز📿. سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریباً هم‌سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد🧕؛ پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد😔: _من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید؛ مخصوصا اگر لباس کهنه‌ای چیزی دارید که نمی‌خواید...🙏🏻 پدرم دوباره حالت غُر زدن به خودش گرفت. _آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟! که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید...😒 سرش رو انداخت پایین که بره؛ مادرم زیرچشمی، نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد😶 و دنبال اون خانم بلند شد. _نگفتید بچه‌هاتون چند ساله هستن❔ با شرمندگی سرش رو آورد بالا؛ چهره‌اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: _دخترم از دخترتون بزرگ‌تره؛ اما پسرم تقریباً هم‌قد و قواره پسر شماست.😀 نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من؛ سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می‌زد. سعید خودش رو کشید کنار من. _واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می‌پوشی بدی بره🧐؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره😏؟ بابا رو هم که می‌شناسی... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی‌خره. برو یه چیزی به مامان بگو؛ بابا دوباره باهات لج می‌کنه ها...😒 راست می‌گفت. من کلاً چند دست لباس داشتم و سه تا پیراهن نوُتر که توی مهمونی‌ها می‌پوشیدم و سوییشرتی که تنم بود. یه سوییشرت شیک که از داخل هم لایه‌های پشمی داشت. اون زمان تقریباً نظیر نداشت و هرکسی که می‌دید دهنش باز می‌موند😮‼️ حرف های سعید عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این‌پا و اون‌پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می‌کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد: _هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده...😐 رو کرد سمت من. _نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی‌خوای😏. هرچند تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و دلت بسوزه وقتی نباشه⁉️ خودت باید یکی پیدا بشه لباس کهنه‌اش رو بده بهت...🤌 دلم سوخت؛ سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین😔. خیلی دوست داشتم بهش بگم: _شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان... صداش رو بلند کرد💢 و افکارم دوباره قطع شد. _خانم! اینقدر دست دست نداره❕ یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر معطل می‌کنی❕ طرف بیخیال هم نمیشه❕ صورتش سرخ شد. نیم‌نگاهی به پدرم انداخت😶. یه قدم رفت عقب. _شرمنده خانم به زحمت افتادید🤭. تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت. از ما دور شد؛ اما من دیگه آرامش نداشتم. طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت🌪. بلند شدم و سوییشرتم رو درآوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش. اون تنها تیکه لباس نوُیی بود که بعد از مدت‌ها واسم خریده بود. _مادرجان! یه لحظه صبر کنید‼️ ایستاد. با احترام سوییشرت رو گرفتم طرفش _بفرمایید. قابل شما رو نداره☺️. سرش رو انداخت پایین😞 _اما این نو هست پسرم. الان تن خودت بود❗️ _مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن⁉️😄 گریه‌اش گرفت🥲. لبخند زدم و گرفتمش جلوتر😊 _إن‌شاأللّه تن پسرتون نو نمونه✨ اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک... _پدرت می‌کشتت مهران♨️ چرخیدم سمت مادرم _مامان! همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی❓🧐 •°•¤•°•🌱🪖