آقا مهدی
☘روح و ریحان☘
#درگوشـــی🌿
چه خوب است که انسان جز از خدا سخن نگوید. همیشه حرفت را ذکــــر خدا قرار بده!!! و اگر هم خواستی با دیگــــر انسانها صحبت کنی، با لسان خدا حرف بزن. فقیر مگر دیوانه است که بافقیری همچون خود حرف بزند؟ خواستهات را از خدا بخواه که غنی است و خلق، اسبابی در دست او هستند ومخلوق اویند.
#مصباح_الهدے ، صفحه ۲۰ ، مرحوم دولابے✨
@mahdii_hoseini
#درگوشـــی🌿
زمانه عجیبے است؛!!
برخے مردمان، امام گذشته را عاشقند،
نه امام حاضر را ...
میدانے چرا؟؟؟
امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر مےکنند!!!
اما امام حاضر را باید فرمان برد!
و "کوفیان"
عاشورا را اینگونه رقم زدند ...
#شهیدسیدمرتضےآوینے✨
آقا مهدی
✨ •|پنج شنبہ هـا😔 •|ڪبوترِ دلمـــ♥️ •|بہ هواے #تُــ😔 •|پرمـےڪشـد🕊 #پنج_شنبہ_هاےعاشقے🌸 #دلتنگ💔 #
😔🍃
#دل_میــنویـسد ...
گاهے اوقات نه ميتوان نوشت
نه ميتوان تفڪر ڪرد براے نوشتن
#بغض راهے براے نوشتن نذاشته است
دايره لغات هر لحظه #تنگ_تر ميشود
اے #شهيدان با شما هستم...
من #گنهڪارے ڪه تمام عمر
از شما و خاطرات ناب شما گفتم
و نوشتم و ديدم و شنيدم
اے دليل #گريه_هاے نيمه شبم
چرا نگاه پاڪتان را از من برداشته ايد؟؟! 😔
مگر زنده به حيات عند رب نيستيد؟؟
ڪو ؟؟؟؟ ڪجاست ؟؟؟
شهید مهدی حسینی،شهید حججی،شهید محمدرضا دهقان،شهید صدرزاده،شهیدسیاهکالی
اے شهدا با شما هستم
صدايم را ميشنويد يا نه ؟؟؟
انقدر غرق در #گناه گشته ام
ڪه حتے صدايم به شما شهدا نميرسد...😭
آه از اين همه #غفلت و #گناه
.
#درد_نوشت :
مرا در اين #زندان نگذاريد تنها
گناهم چيست؟؟
پايم بود در خاڪ ...
اے چشمان پرگناهم
خون ببار ڪه اين #فتنه ڪار توست
دورےِ من و شهدا
ڪار چشم گناهڪار من است... 😔
چشم من مدتے است
ڪه شهيدان را نميبيند
#خون شهيدان را نميبيند
ڪه هر روز در سلامت ڪامل
از روےِ آن رد ميشوم
#گاهے_نگاهے ....
#شعر_نوشت :
شهادت #آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند اين #نردبان را
چرا #بستند راه آسمان را 😭💔
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
😔🍃 #دل_میــنویـسد ... گاهے اوقات نه ميتوان نوشت نه ميتوان تفڪر ڪرد براے نوشتن #بغض راهے براے نوش
شــــادی ارواح طیبه پــاک #شــهدا صــــلوات
🍀اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🍀
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_چهارم: ڪودڪ بـے پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس ب
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_پنجم: کارنامــه ات را بیاور
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ...
بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ...
- مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ...
اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ...
تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ...
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...
دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ...
- دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...
مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_ششم: گمانے فوق هر گمانــ
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini