eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
✨ •|پنج شنبہ هـا😔 •|ڪبوترِ دلمـــ♥️ •|بہ هواے #تُــ😔 •|پرمـےڪشـد🕊 #پنج_شنبہ_هاےعاشقے🌸 #دلتنگ💔 #
😔🍃 ... گاهے اوقات نه ميتوان نوشت نه ميتوان تفڪر ڪرد براے نوشتن راهے براے نوشتن نذاشته است دايره لغات هر لحظه ميشود اے با شما هستم... من ڪه تمام عمر از شما و خاطرات ناب شما گفتم و نوشتم و ديدم و شنيدم اے دليل نيمه شبم چرا نگاه پاڪتان را از من برداشته ايد؟؟! 😔 مگر زنده به حيات عند رب نيستيد؟؟ ڪو ؟؟؟؟ ڪجاست ؟؟؟ شهید مهدی حسینی،شهید حججی،شهید محمدرضا دهقان،شهید صدرزاده،شهیدسیاهکالی اے شهدا با شما هستم صدايم را ميشنويد يا نه ؟؟؟ انقدر غرق در گشته ام ڪه حتے صدايم به شما شهدا نميرسد...😭 آه از اين همه و . : مرا در اين نگذاريد تنها گناهم چيست؟؟ پايم بود در خاڪ ... اے چشمان پرگناهم خون ببار ڪه اين ڪار توست دورےِ من و شهدا ڪار چشم گناهڪار من است... 😔 چشم من مدتے است ڪه شهيدان را نميبيند شهيدان را نميبيند ڪه هر روز در سلامت ڪامل از روےِ آن رد ميشوم .... : شهادت را نردبان بود چرا برداشتند اين را چرا راه آسمان را 😭💔 @mahdii_hoseini
🍃سه نکتـ📝ـه در مورد فتـ🔥ـنه🍃 إنَّ الفِتَنَ إذا أقبَلَت شَبَّهَت، و إذا أدبَرَت نَبَّهَت، یُشَبِّهنَ مُقبِلاتٍ و یُعرَفنَ مُدبِراتٍ، إنَّ الفِتَنَ تَحومُ کالرِّیاحِ یُصِبنَ بَلَدا و یُخطِئنَ اُخری. 🔹بی گمان، فتنه‌ها چون روی می‌آورند فضا را به شبهه می آلایند (فضا را مشتبه می‌کنند) و چون پشت می‌کنند، آگاهی می‌بخشند. 🔹به هنگام روی آوردن در آغاز ناشناخته اند، اما به گاه رفتن و بروز آثار شناخته می‌شوند. 🔹هجومشان گردبادی کور را می‌ماند که به شهری فرود می آیند و شهری دیگر را نادیده می‌گیرند. (ع)| نهج البلاغه، خطبه ۹۳📚 🔥 🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم 🔺اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد.
✍️ 😔دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت : «وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» 💔تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 🌷حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 😓آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد : «نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد : «برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند : «دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت : «ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 😢چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد : «فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید : «در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 📖روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir 🕊🌹