•﷽•
باصدای جیرجیر در اتاق، گوهرخانم فهمید که مهدی است، برای همین خودش را به بی توجهی زد تا به سمتش بیاید.
مهدی که متوجه رفتار مادر شده بود، از پشت سر، چشمهای گوهرخانم را با
دست های یخ کرده اش گرفت و گفت((اگه گفتی من هادی ام یامهدی؟))
مادر به این حرف خندید و دست های سردش را میان دست های خود فشرد و گفت((پسر منی .))
خندید و روبه روی مادر نشست.
گوهرخانم با گوشه ی چشم به طاقچه اشاره کرد وگفت((بابا یه چیزی روی طاقچه گذاشته برات.))
مهدی از جایش پرید و به سمت طاقچه رفت.
چه می دید؟
از تعجب دهانش باز مانده بود.
همان دستکش چرمی.
با تعجب و خوشحالی گفت((وای! از کجا فهمیدین من این رو دوست داشتم؟))
گوهرخانم لبخندی از سر رضایت روی
لب هایش نشست و گفت((از اون جایی که مامان و باباتیم))
مهدی تاشب چندبار دستکش را دستش کرد و درآورد.
حتی موقع نوشتن مشق هایش، باتمام سختی، با دستکش نوشت.
چندبار هم به هادی قرضش داد تا او هم در این لذت شریک باشد.
هنگام خوابیدن، دستکش را بالای سرش گذاشت و دستش روی آن ها بود که خوابش برد.
صبح به شوق پوشیدن دستکش ها، زودتر از خواب بیدار شد و بدون این که صبحانه بخورد، از خانه زد بیرون وسمت مدرسه رفت.
دلش می خواست همه ببینند که صاحب دستکش چرمیِ مورد علاقه اش شده است.
زنگ خورد و بچهها وارد کلاس شدند.
رضا آمد ولی کمی دیرتر از شروع زنگ کلاس.
عذر می آورد که خواب مانده است، ولی در چشم هایش اثری از خواب نبود.
معلم هم عذرش را نپذیرفت و او را به دفتر حواله کرد.
بعد گفت((دفترهای مشق تون رو باز کنید...... .))
ادامه دارد...
همراه ما باشید🙏
🌹تا تولد آقا مهدی 2روز و2ساعت و8 دقیقه 🌹
👈دیدنروۍتودرخویش
زِمنخوابگرفت !💚
@MahdiHoseini_IR
✨مردم را نا امید نکنید
👌یکــی از مهمتریــن وظایــف همــه ی مــا پرهیــز از ناامیدسازی مردم اســت.
گاهی یک کسی یک جوری
حرف میزند ــ چه در سخنرانی، چه در صحبتی مانند آن، چه حالا در فضای مجازی که دیگر یک چیز ِبی حدو مرز و عجیب و غریبی شده ـ
گاهی یک کسی یک جوری
حرف میزند ــ که شنونده و مخاطب ناامیــد میشــود؛ مــا نبایــد اجــازه بدهیــم ناامیدی وارد میدان بشــود.
👌اگر امید نباشــد هیچ کدام از این کارهای بــزرگ انجام نمیگیــرد. مردم را بایــد امیدوار کنیــم و این امیــدواری، امیــدواری کاذب هم نیســت ;(بلکه)واقعیت قضیه همین است ;یعنی واقعاًباید امید داشــت، چون آینده، آینده ی خوبی است،
آینده ی روشنی است.
98/4/7
#رهبری
🆔 @MahdiHoseini_IR
بعضیها در وجود خود احساس نیاز به توبه را دارند اما همیشه میگویند دیر نمیشود، حالا وقت باقی است. تا وقتی جوان هستیم میگوییم ای آقا! جوان بیست ساله که دیگر وقت توبه کردنش نیست. به میانسالی هم که میرسیم میگوییم حالا خیلی وقت داریم، وقتی که پیر شدیم توبه میکنیم. در وقت پیری هم آنقدر در زیر بار معاصی کمر ما خم شده است که دیگر حال توبه برایمان نمیماند. اتفاقاً جوانی بهترین وقت توبه است. یک شاخه تا وقتی که هنوز تازه است، آمادگی بیشتری برای راست شدن دارد. بعلاوه، چه کسی به این جوان قول داده که او پا به سن بگذارد، از میانسالی بگذرد و پیر شود؟!
استادِ شهید مطهری
آزادی معنوی، ص ۱۲۳
@MahdiHoseini_IR
دلم گرفته
ازین آسمان بی پیغام
برایم کبوتری بفرست🕊
#شهید_مهدی_حسینی
@MahdiHoseini_IR
تولدت از راه دور تبریک
آرومِ مطلق،سوت و کور تبریک🖤
شب ولادت چهل سالگی آقا مهدی حسینی💔
@MahdiHoseini_IR
#شهید_مهدی_حسینی
ای دوست! ما نیز دلی شکسته داریم ..🖤
شب ولادت چهل سالگی آقا مهدی حسینی💔
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
..
یک شب برسد پیش تو آرام بگیرم...
..
امشب شب #تولد توست.پنج سال پیش این موقع از اداره برگشتی و من برای تو آخرین تولد را گرفتم..آخرین #کیک_تولد آخرین شمع.آن شب،شمع سی و شش سالگی را فوت کردی.به تو گفتم ایشالا شمع120سالگی،خندیدی.
امشب #چهل ساله میشوی.چرا رفتی؟هنوز120ساله نشدی.
امشب شمع چهل سالگی را برایت میخرم میدانم هنوز کنارمن هستی.من عطر تو را در خانه حس میکنم.ای تمام زندگی ام به یادت هستم وقتی که گریه امانم نمیدهد،فقط این را بدان که زود رفتی همین.
..
امشب چهلمین سال ولادت #شهید_مهدی_حسینی 💔
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت ششم ..
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت هفتم..
عذر خواهی بابت دیشب🙏