eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 نشسته بودند توی آلاچیق حاج بابا. هربار [پسرخاله مصطفی] از مهدی پرسیده بود، جز طفره رفتن پاسخی از طرف مهدی نگرفته بود که "آقا تو چرا از هر طرف هویر میریم باز از کوچه خاله فاطمه سردرمی آری؟ آخه مگه همه ی راه ها ختم میشه به خونه ی خاله؟" مهدی هربار با حیای خاصی خندیده و از پاسخ فرار کرده بود. آلاچیق حاج بابا که حالا خودش به سفر آخرت رفته بود و جای خالی اش هرگوشه ی خانه دیده میشد، جلویش دوتا چوب به حالت ضربدر داشت و ستون و ستونچه. اطرافش هم پیچک های خزنده احاطه کرده بودند. فقط صدای قورباغه کم بود تا فضا کاملا شبیه تالاب شود. با اینکه آبی هم در کار نبود. مصطفی برای بار چندم پرسید "مهدی نمیخوای بگی برای چی هرجا میری از یه جای ثابت سردرمی آری؟" مهدی صورتش از خجالت سرخ شد و باضرباهنگ خاصی گفت "زهرا" مصطفی خیلی تعجب نکرد فقط نفس عمیقی کشید و گفت "میدونستم. می خواستم از خودت بشنوم. از رفتارت چیزهایی حدس زده بودم." مهدی نگاه نافذش را به مصطفی دوخت، «به نظرت چی میشه مصطفی؟» مصطفی سرش را به سمت آسمان گرفت. «نمی دونم. یادته مهدی، می خواستی توی کوچه هیئت بزنی؟» مهدی از گوشه ی چشمش به مصطفی نگاه کرد. «چی می خوای بگی؟» مصطفی لبخند سردی زد و گفت «اول راهنمایی بودی دیگه. پارسال پیارسال. با صادق و حسین و عباس حسینی و باقی بچه ها. هیچی هم نداشتید با چادر مشکی مادرهاتون، هیئت زدین. چندبار اومدن خرابش کردن باز چادرها رو سر پا کردین. اول با یه سنج اسباب بازی و بعد هم کم کم زنجیر و پرچم و طبل خريدين. اون هم از پول هایی که برای هیئت جمع میکردید. منظورم اینه که ...» مهدی سرش را به علامت تأیید تکان داد. فهمیدم منظورت رو، یعنی من تلاشم رو بکنم. یا میشه، یا نه دیگه.» مصطفی به مهدی خیره شد. «فکر دیگه ای داری؟» مهدی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. مصطفی علف های هرز كف آلاچیق را با دستانش بازی داد و منتظر پاسخ مهدی ماند. مهدی مثل برق از جایش پرید و گفت «فهمیدم. بچه های هیئت رو می آریم هویر.» مصطفی با چشمان گرد به مهدی فقط نگاه کرد تا با نگاهش بفهماند، «واقعا شاهکار خلقتی تو. این راهکار خودته واقعا؟» مهدی خندید و گفت «آره.» مصطفی چشمانش گردتر شد و گفت «چی؟ آره؟» مهدی با صدای بلند خندید و از آلاچیق خارج شد و گفت «همون که از ذهنت گذشت و خواستی با چشمهات به من بفهمونی...» صدای خنده ی هردوشان پیچک ها را به وجد آورد. نزدیک اتاق ننا که رسید، صدای ولوله، آنها را واداشت تا از سر کنجکاوی هم که شده زودتر درون اتاق شیرجه بزنند. مهدی که دورخیز کرد به سمت اتاق، مصطفی یقه اش را از پشت گرفت و او را از حرکت باز داشت. مهدی به عقب برگشت. «مگه نمی خواهیم زودتر ببینیم چه خبره؟» مصطفی یک ابرویش را بالا برد و با انگشت اشاره، به سمت پایین پایش آدرس داد. مهدی که متوجه اشاره ی مصطفی شد، صدایی با ذوق از حنجره اش بیرون فرستاد. «هه هه کفش خودشه.» مصطفی جلوی دهان خود را گرفت تا صدای خنده اش به اتاق نرود. خودش را مرتب کرد و جلوتر از مهدی وارد اتاق شد. - ماشاالله چه خبره! دخترخاله ها و دختردایی ها و به به مریم و کبری و زهرا و همه هستن..... ننا کجاست؟ ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب پ.ن : ننا مادربزرگ آقامهدی و زهراخانم بودند. 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 از بالای ایوان که نگاهم به او افتاد، دلم لرزید. باز به چه بهانه ای به خانه ی ما آمده بود. این ارادت پسرخاله به خاله اش تمامی نداشت. ایستاده بودم به تماشا. حین ورود و خوش و بش در بغل مادر چنان جاخوش کرده بود که انگار مدتی طولانی از این دیدار محروم شده بود. مادر او را به اتاق دعوت کرد و پسرخاله هم انگار خانه ی خودش باشد، روی پتو نشست و به متکای قرمز مخملی تکیه داد. خواستم خودم را سرگرم کنم تا حواسش به من نباشد که با خیالی آسوده گفت «دخترخاله یه نیمرو درست میکنی؟» مادر خواست از جایش برخیزد که دست او را گرفت و کنار خود نشاند و دوباره جمله اش را تکرار کرد. حسابی حرصم درآمده بود. دلم میخواست سفیدی تخم مرغ را خام بگذارم تا حالش جا بیاید. یا نه، آن قدر نیمرو را سفت کنم تا نیم، روی او کم شود و از این دستورات نثار ما نکند. ولی دلم نیامد. نیمرو را جلویش نگذاشته بودم که دستور جدیدی یادش آمد. «آب!» مادر، باز خواست بلند شود که همان صحنه را تکرار کرد و گفت «می خوام زهرا بیاره.» با خشونت چشم به او دوختم و از اتاق زدم بیرون. این جا دیگر جا داشت چیزی در آبش بریزم تا آن حالش که لب دریاچه جا گذاشته بود، بیاید سر جایش. اما باز دلم نیامد و مثل یک خانم برایش آب بردم. روز بعد، هنوز گردوخاک پایش از خانه ی ما خشک نشده بود که دوباره دلش برای خاله فاطمه تنگ شد. این بار دست خالی هم نیامد، قابلمه ای هم با خودش آورد تا از خجالت دیروز دربیاید. آمد و باز روی پتو نشست. قابلمه ی لوبیا پلو را به مادر داد و بدون رودربایستی گفت «میشه دوتا تخم مرغ نیمرو کنید؟» مادر لبخند مهربانی زد و بدون اینکه تعجب خود را از رفتار پسرخاله نشان بدهد، گفت «حتما زهرا نیمرو کنه دیگه؟» مهدی لبخندی زد و سرش را انداخت پایین. لابد اگر کس دیگری بود، این ماهی تابه را باید با روغنش روی سر او دمر میکردم تا آثار سوختگی یادش بیاورد که هر روز فیلش هوای هندوستان نکند. نمی دانستم این چه فکرهایی است که به سرم می زند. گاهی دلم می خواست دعوایم کند و گاهی در فکرهایم با او دعوا میکردم. سفره را که جلویش باز کردم، بوی نان تازه ی محلی فضای اتاق را پر کرد. مادر همین طور که برایش لقمه درست می کرد، پرسید «خاله جان اردوتون تموم شد؟» مهدی لقمه را به زور فرو داد و با نگاهی گذرا به من گفت «فردا» نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را لحظه ای بستم. حس کردم دلم از شنیدن این جمله به تب و تاب افتاد. به خودم نمی توانستم دروغ بگویم. این حس مدت ها با من بود. حتی وقتی مادر و پدر مزرعه بودند و خانه و بچه ها را به من می سپردند. حس داشتن یک حامی که خودش را می خواست به من اثبات کند. ولی غافل از تلاش بی فایده اش، پیش از آن، خودش را ثابت کرده بود. درست از زمان ایجاد این حس در وجودم، دیگر غروب های هویر، حتی نبود مادر، برایم دل تنگی نمی آورد. همان لحظه هایی که خورشید می رفت تا چهره در پس کوه های اطراف هویر پنهان کند و من باید دوباره آمدنش را به انتظار بنشینم تا شبی دیگر سر شود و مادر و پدر از مزرعه برگردند و جمع ما دوباره جمع شود. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 شنیده بودم راهی سربازی شده، ولی باز هم دلم میخواست مثل آن روزها که دلش هوای خاله فاطمه را می کرد و به بهانه ی دلتنگی به ما سر می زد، صدای در زدنش را بشنوم. دستورات پخت نیمرو و آوردن آب! چقدر دلم برای آن روزهای کودکیمان تنگ شده بود که بچه ها سر تیم مورد علاقه ی فوتبالشان با هم بحث می کردند و کار به یارکشی می رسید و من همیشه طرفدار تیم مورد علاقه ی مهدی بودم. از فوتبال سر در نمی آوردم، ولی میدانستم اگر مثل او فکر کنم، خوشحال می شود. از کلاس مداحی برگشتم. خستگی در چشمانم بیداد میکرد. وارد حیاط شدم و مثل هر روز به درخت های دورتادور حیاط که بی شباهت به باغ نبود، نگاهی کردم. خواستم وارد اتاق شوم که چشمم ماند روی یک جفت کفش. دلم آرام خورد شد و ریخت جلوی پاهایم. قلبم به تپش افتاده بود و هرچه سعی میکردم خودم را آرام کنم، نمی شد. میدانستم همین که وارد اتاق شوم، لرزش دستانم و تپش قلبم، پرده از اسرارم بردارد. تکیه کردم به دیوار و در فكر لحظه ی روبه رو شدن، آرام گرفتم. دستگیره ی در را فشردم و وارد اتاق شدم. چقدر آرام و متین نشسته بود کنار مادرم. تا مرا دید، به رسم ادب به پایم بلند شد. با صدای لرزانی سلام کردم. حس کردم بزرگ شده است. سرش پایین و ایستاده بود. به سمت چوب لباسی رفتم تا چادر مشکی ام را بیاویزم و چادر گل دارم را سرکنم. هنوز ایستاده بود. مادر دستش را گرفت و گفت «بشین مهدی جان.» تازه متوجه شد، مدتی ایستاده است. همان جا نشست. با دست هایش بازی کرد. نشستم گوشه ی اتاق. طوری که او را خوب ببینم و نتواند مرا ببیند. هر چند روی این را نداشت که نگاهش را به سمتم بگرداند. کمی که آرام گرفتم، متوجه شدم چقدر تغییر کرده است. انگار بزرگ تر شده بود. مردی شده بود برای خودش. دیگر از آن شیطنت ها خبری نبود. آن چه می دیدم با تمام این سالها متفاوت بود. قدبلند بود. چشمان عسلی اش در میان آن موهای خرمایی تیره و صورت سپید و زیبا، میدرخشید. نگاهش محجوب تر شده بود. خیلی مراقب دلم بودم که سرجایش بنشیند و برای خودش این طرف و آن طرف نرود. فرمان مرا نبرد. رفته بود بست نشسته بود نزدیکش و تکان هم نمی خورد. می ترسیدم کاری کند که عاقبت شرمنده شوم. چه میدانم، کاری کند تا او هم بفهمد که چه بلایی سرش آمده و هر روز به یادش سر میکند. در همین فکرها بودم که مادر، جعبه ی زیبایی را نشانم داد و گفت «پسرخاله سوغات آورده برات.» آب دهانم را به سختی فرو دادم. - من؟ - ببخشید دخترخاله. یه هدیه ی کوچیکه. نمیدانستم خوشحالی ام را کجا پنهان کنم. نتوانستم و فهمید. با لبخندی که از رضایت روی لبهایش نشسته بود گفت «برام نیمرو...» مادر نگذاشت حرفش تمام شود. به من اشاره کرد و هردو زدند زیر خنده. تابه را روی گاز گذاشته بودم و به اوضاع و احوال خودم نگاه می کردم. به آخرین باری که چهارده ساله بود و از من خواسته بود نیمرو درست کنم و حال امروزم. با مهارت خاصی نیمرو را داخل بشقاب چینی گل سرخی گذاشتم و اطرافش را با زیتون و سبزی های محلی آراستم. حسرتی به دلم نشست و آرزو کردم کاش.... داشت برای مادر از درس و کارش تعریف می کرد، تازه فهمیدم دانشکده ی افسری قبول شده و دارد کارشناسی مدیریت امور دفاعی می خواند. آن وقت ها بهانه ای جور می کرد. این بار گفته بود آمدم به یکی از دوستانم سر بزنم و دفعه های قبل هم بهانه ها دیگر. بالأخره زمان رفتنش رسید و خداحافظی کرد و رفت. راستش خیلی خبر از وابستگی ام نداشتم، اما وقتی رفت، تازه فهمیدم چه حالی دارم. 🍃در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود...🍃 جعبه ی هدیه را باز کردم. یک شیشه ی عطر بسیار زیبا بود که تا درش را باز کردم، هوای اتاق را معطر کرد. از نگاه رضایت بخش مادر، اطمینان قلبی مضاعفی گرفتم. هرچه بود، مهدی را جور دیگری دوست داشت. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 برای اینکه خودم را سرگرم کنم، شروع کردم به مطالعه، ولی سیر مطالعه ام باید هدفمند میشد. تصمیم گرفتم برای ورودی حوزه ی علمیه درس بخوانم و ادامه تحصیل بدهم. به خاطر مشغله های بسیار کار در خانه و ذهنی مشغولم، ورودی حوزه پذیرفته نشدم، ولی این باعث نشد که ناامید شوم. تهران شرکت کردم و خوشبختانه قبول شدم. مشکل تهران ماندن و درس خواندن داشت روبه راه می شد. خواهرم سکینه از من خواست مدتی در خانه شان بمانم، اما پدر می دانست که اقامت من به مدت طولانی صورت خوشی ندارد و اسباب زحمت برای خواهرم فراهم می شود. برای همین از شمال به تهران، یک کوچ دیگر کردیم. ما به این وضعیت عادت کرده بودیم. وضعی که یا در حال کوچ و اسباب کشی بودیم، یا مادر و پدرم در مزرعه بودند و مسئولیت خانه با من بود. برگشتم شمال برای جمع کردن اسباب و وسایل خانه. این جابه جایی چند ماهی طول کشید. دو ماه منزل خواهرم و دو ماهی هم مهمان یکی از اقوام بودیم. از این که در شهری نفس میکشیدم که او هم همان جا نفس میکشد، احساس آرامش می کردم. خانه ی تازه ی ما در تهران خیابان مولوی، اصلا شبیه خانه ی بزرگ شمال نبود. برای همه ی ما سخت بود که از خانه ای بزرگ و دل باز، ساکن جایی شویم که دوتا اتاق تودرتو داشت. نه حمام و نه آشپزخانه ای در کار بود و به راحتی خانه های هویر و شمال. باغچه ی خالی اش هم انگار کچلی گرفته بود و حتى علف هرزی هم به روی خود نمی دید. شرایط خیلی سختی بود. هفت نفرمان به زور جا شده بودیم و وقتی مهمان می آمد، کلی خجالت میکشیدیم. مدت کوتاهی از حوزه رفتنم میگذشت که تصمیم گرفتم پوشیه را به حجابم اضافه کنم. فکر میکردم حالا اگر مهدی هم مرا ببیند، نخواهد شناخت، اما انگار فکرم اساس اشتباه بود. داشتم از حوزه برمیگشتم خانه. سر کوچه که رسیدم، صدایی آشنا از پشت سرم به من فهماند که هر طور که باشم، او مرا می شناسد. صدایش آرامش عجیبی به دلم نشاند. جملاتش را پرسشی مطرح می کرد تا من حس کنم مثل همیشه آمده است به خاله سر بزند. ولی لرزش صدایش حرف دیگری داشت وقتی گفت «سلام زهراخانوم.» انگار اولین باری بود که به این شکل مرا صدا می زد. نگاهش کردم و او مرا نمی دید. آرام سلام کردم و به راهم ادامه دادم. پشت سرم صدای گام هایش را می شنیدم. - خاله خونه س دیگه؟ پاسخی ندادم تا خودش بیاید و ببیند. تنها صدایی که در کوچه پس کوچه های باریک مولوی می پیچید، صدای آب جوی بود که به سرعت می گذشت و با صدای گام های ما، طنین دل نوازی داشت. از آن روز به بعد، هربار که از حوزه برمیگشتم، حس میکردم سایه ای پشت سرم مراقب من است. خودش را نمی دیدم و انگار سهم من فقط سایه اش بود. کم کم حس کردم دامنه ی این سایه وسیع تر شده و کلا سایه ی آقامهدی، ساکن مولوی و کوچه پس کوچه های باریکش شده است. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 یکی از همین روزها که با سارا از جایی برمیگشتیم، پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آب و گل گودال کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم که چندتا بد و بیراه بارش کنم که البته از زیر پوشیه ای که زده بودم فقط خودم می شنیدم و سارا. چشمم افتاد به او که لبخند مهربانی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمی دید. شیشه ی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونه ی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را جویا شوم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث هردو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که در شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولین باری بود که این قدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت. دستم را گذاشته بودم روی قلبم تا شاید بتوانم مانع بلند شدن صدایش شوم. دست هایم را زیر چادر پنهان کرده بودم که متوجه لرزش آنها نشود. اصلا فکر میکنم رو به احتضار بودم. هرسه در سکوت، مسیری را طی کردیم تا بالأخره سکوت را شکست. - میخوام باهاتون صحبت کنم. آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم : راجع به چی؟ - راجع به خودمون. پوشیه ام را کنار زدم و نگاهش کردم. - خب. می شنوم. با سرعت به کوچه ی بن بستی پیچید و ایستاد. - دارم میرم مأموریت. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. برای همین گفتم - خب به سلامت. بی تفاوتی ام او را به هم ریخته بود. این را وقتی از کوچه ی بن بست خارج شد، با سرعتی که به رانندگی اش داد، فهمیدم. نزدیک خانه سر کوچه ترمز کرد و گفت «فردا می آم دنبال تون حوزه. منتظرم باشید.» هیچ حرفی نزدم. سارا از او تشکر کرد و از ماشین پیاده شدیم. آن قدر ایستاد تا مطمئن شود وارد خانه شده ایم. سارا زیر لب غرولند می کرد که «چرا این طوری جوابش رو دادی. دلش رو شکستی.» تا این را گفت، بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد. دفاعیه ای نداشتم به سارا تحویل دهم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 تمام شب را از نگرانی به خودم پیچیدم و خوابم نبرد. نمیدانستم می خواهد چه بگوید. خیلی قابل پیش بینی نبود. پس از شب سختی که پشت سر گذاشته بودم، صبح با کسالت از خواب بیدار شدم و راه افتادم به سمت حوزه. هرچه به ساعت پایان کلاس ها نزدیک تر می شد، اضطراب من هم زیادتر می شد. بیرون آمدم، خداخدا میکردم نیامده باشد. ولی با دیدن پیکان آبی رو به در حوزه متوجه شدم دعای دیرهنگامم فایده ای نداشت. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. منتظر بودم حرف هایش را بشنوم، ولی فقط صدای نفس هایش را می شنیدم. رفت سمت پیروزی و گوشه ی خیابان پارک کرد. به روبه رو نگاه می کرد و گفت «اومدم خداحافظی.» حرفی نزدم. ادامه داد : «راستش از همون روزی که توی حیاط، وقتی فقط یازده ساله بودی، عروسی خواهرت دیدم که لباس بزرگ تر از خودت پوشیده بودی، به خودم قول دادم خوشبختت کنم. دقیقا از همون موقع تمام فکرم رو مشغول کردی. درس می خوندم ولی چیزی نمی فهمیدم. مدرسه می رفتم ولی چیزی نمی شنیدم. اصلا من توو فکر تو بزرگ شدم و قد کشیدم.» تمام حواسم به حرف هایش بود. چند بار خواستم بگویم «من هم همین طور» ولی نتوانستم. آه سردی کشید و ادامه داد «اما حالا اومدم یه چیزی بگم. بگم منتظر من نباش که بیام خواستگاری. برو دنبال زندگیت.» باید نگاهش میکردم و میگفتم «همین؟» ولی این کار را نکردم. از شنیدن حرف هایش مخم داشت سوت میکشید. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم. بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم. در خیابان، بی هدف راه می رفتم. اگر کسی هم میگفت شبیه مرده ی متحرکی، اصلا تعجب نمی کردم. تمام گذشته ها مثل فیلم سینمایی جلویم رژه می رفتند، روزهایی که به یادش نفس کشیده بودم و زندگی کرده بودم. حالا اگر کسی به تمام امید و انتظارم پوزخند می زد، اصلا ناراحت نمیشدم.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 روزها پشت سر هم مثل آبی که از جوی می گذرد و دیگر برنمی گردد، می گذشت و من هنوز چشم در راه داشتم که مهدی پشیمان شود و برگردد. یا لااقل پیغامی بفرستد و بگوید دلم را زده ای، دیگر دیدنت حلاوتی برایم ندارد. بگوید دیگر جایی در ذهنم، قلبم، فکرم و دیدگانم برای تو نیست. این ها شده بود مرثیه های هر روز من. به زبان محلی برای خودم می خواندم و اشک هایم جاری می شد. نوای بی نوایی ام را کجا می بردم. چشم هایم بی هیچ رعدوبرقی کارش باریدن بود و بس. اطرافیان که حال و روزم را میدیدند، تصمیم گرفتند فکری برای اوضاع به هم ریخته ی من بکنند. برای همین با پیشنهاد یکی از دوستانم برای معرفی خواستگار موافقت کردند. دیگر نمی فهمیدم چه چیزی برایم خوب است و چه چیزی بد. قیچی را داده بودم دست شان، خودشان اندازه بزنند و ببرند و بدوزند و من تن کنم. مادر و خواهرهایم دلداری ام می دادند. «آدمی که به این راحتی به همه ی عشق و علاقه اش پشت پا زده، حقشه که دستش بمونه توحنا. چه حالی میده وقتی بیاد تورو توی ماشین عروس ببینه. نشستی که چی؟ جواب این بی مهریش رو باید بدی.» خیلی زود هم تعریف کردند از خواستگار. این اولین خواستگار من نبود. افراد زیادی آمده بودند، ولی هیچ وقت مثل حالا نگران نشده بودم. به هر شکلی بود، مرا راضی کردند تا آنها بیایند. به خاطر اوضاع نامناسب خانه ی مولوی، مراسم خواستگاری در منزل سکینه برگزار شد. خانه ی سکینه را مرتب کرده بودند. ظرف میوه و شیرینی هم آماده بود. مادر هر چند دقیقه یک بار میگفت «زهرا پاشو حاضر شوالان می آن.» نشسته بودم تا صحنه هایی را که برای تسکین من رقم زده می شد، ببینم. تصور می کردم الان مهدی با گل و شیرینی از در وارد شود. لبخند همیشگی اش روی لب ها نقش بسته باشد و من از شرمندگی تپشهای قلبم در بیایم. تا آمدم به خودم بیایم، جوانی به عنوان خواستگار جلویم نشسته بود. حواس بزرگ ترها که پرت می شد، سرش را بلند می کرد و نگاهش را به سمتم برمی گرداند. همان جلسه ی اول همه چیز را جدی گرفت. شاید هم حق داشت. من این فکر را در او ایجاد کرده بودم که پاسخ من خیلی هم منفی نیست. تمام شرایط زندگی ام را به او گفتم و او اصرار داشت زودتر پاسخ بشنود. آن قدر عجله داشت که هنگام رفتن گفت «لطفا جواب تون مثبت باشه.» با شنیدن این خواهش دلم ریخت. داشتم با خودم چکار می کردم. در مقابل خواهش و اصرارش برای پاسخ مثبت، اجازه خواستم تا فکر کنم. با پیگیری خواستگارها، به فاصله ی کوتاهی جلسه ی دوم هم برگزار شد و او دوباره هنگام رفتن این جمله را تکرار کرد «اِن شاء الله جواب تون مثبت باشه.» ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 جوان مذهبی و خوبی به نظر می رسید. اولین مخالف سرسخت پاسخ مثبت من، مادرم بود. یعنی حتی ذره ای موافقت از خود بروز نداد. بهانه می آورد که ازدواج با غریبه خوب نیست. همه می دانستیم دلیل مخالفتش را. دلش پیش مهدی بود. از وقتی فهمیده بود مهدی نظرش تغییر کرده، بیش از من غصه می خورد ولی به روی خودش نمی آورد. مخالفت مادر وقتی شدیدتر شد که من رسما اعلام کردم نظرم موافق است و قصد ازدواج با همین خواستگار را دارم. با خودم لج میکردم. این را اگر هیچکس نمی دانست، خودم کاملا واقف بودم. دیگر چیزی برایم مهم نبود. از آن روز به بعد، دلم دیگر زلال نبود با خودم. غبار گرفته بود رویش و من هیچ تلاشی برای زدودن این غبار نمیکردم. خودم را هم این طور راضی می کردم؛ «خودش گفت منتظر من نباش بیام خواستگاری. گفت دیگه! نگفت؟ چرا خودش گفت.» هر جمله ای را برای راضی کردن خودم، در خلوت بارها تکرار می کردم. -چیزی نشده که. آب از آب تکون نمیخوره. ازدواج می کنی می ری سر خونه زنگیت. یه زندگی تازه شروع می کنی. به هیچ جای عالم هم بر نمی خوره. خیالت راحت. خیلی های دیگه هم مثل تو بودن. ازدواج کردن و حالا هم دارن زندگی شون رو می کنند. اصلا آسمون هم به زمین نیومده؟ نیومده دیگه. . . . روز حیاتی سرنوشت من رسید. خودم داشتم رقم می زدم یک عمر سوختن را. هربار لحظه ای تردید به دلم راه پیدا می کرد، به خودم نهیب می زدم و آخرین لحظه ی دیدارش را و آخرین جملاتش را به خاطر می آوردم و باز مشغول سرزنش دلم می شدم که تو این طور نبوده ای! برای خودت سرخود شده ای! من تصميم خودم را گرفته ام. امروز جواب تو را هم می دهم که آرام بگیری و خلاص! باران، امان چشمانم را می برید و این بار مجبور میشدم بروم سراغ چشم هایم. التماس شان کنم که نبارند. دیگر برای باریدن دیر شده است. نه بارش شما و نه سوزش دلم؛ به حرف هیچ کدام تان گوش نمی کنم. راه افتادم به سمت کلاس. سوار اتوبوس شدم و اولین صندلی خالی را که دیدم، خودم را بی اختیار رویش رها کردم. حتی وقتی پیرزنی در یکی از ایستگاه ها سوار شد، هرچه سعی کردم، توان بلند شدن نداشتم که صندلی ام را به او تعارف کنم. سرم را به شیشه تکیه دادم و به انگشتان ظریف و لاغرم نگاه میکردم که تا چند روز دیگر حلقه ی پیوندی نامبارک در آن جای خواهد گرفت. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 با دیدن زن و شوهر جوانی که گوشه ی اتوبوس ایستاده و با محبت با هم حرف می زدند، دوباره داغ سرد نشده ام تازه شد و اشکی از گوشه ی چشمم افتاد. به خودم پوزخند زدم که روایت دل تو را چه کسی می داند. دل بیچاره ات را! از اتوبوس که پیاده شدم، داشتم توانم را جمع می کردم تا خودم را به مقصد برسانم که با دیدن صحنه ای جای خودم میخکوب شدم. سرم گیج رفت، به سختی به دیوار تکیه زدم تا نقش زمین نشوم. چشمانم را مالیدم. عجیب نبود اگر با این حال، توهم سراغم آمده باشد. ولی نه، آن چه می دیدم واقعیت داشت. خودش بود. با همان نگاه آرام همیشگی. قامتم را به سختی راست کردم تا شکستنم را نبیند و با غرور، بی آنکه حرفی بزنم از کنارش عبور کردم. حس کردم می خواهد حرفی بزند، ولی تصویری که من از خودم ساخته بودم، مانع شد. از کنارش که عبور کردم، چشمانم را لحظه ای بستم و نفس عمیقی کشیدم. این بار نباید فریب می خوردم. خیلی کلنجار رفته بودم تا یادم برود روزهای چشم انتظاری را. حالا حق نداشتم آن چه رشته بودم پنبه کنم. این طوری که نمی شود؛ هروقت دلش خواست برود، هروقت دلش خواست بیاید. می روم و یاد این روزها را در گلوی خاطره ها نقش می زنم. من همانم که رد پاهایت را بارها شمرده ام و پا جای پایت گذاشته ام. بگویم قرارمان این نبود که سهم تو رفتن باشد و سهم من ماندن؟ بگویم چند پاییز را شمرده ام تا این خزان؟ هرگامی که بر می داشتم، انگار به غروب خواستنم نزدیک تر می شدم. من فرو نمی ریزم. میان دست های باد به بازی در نمی آیم... حوصله ی سر کلاس رفتن را نداشتم. راهم را کج کردم و پیاده به خانه برگشتم و تمام روز نشستم به خلوت و کسی را در تنهایی ام شریک نکردم. شب تا طلوع سپیده صدها بار، تصویرش جلوی چشمانم آمد و پاکش کردم و باز.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 صبح که می خواستم خداحافظی کنم، صدای خواهرم را شنیدم که میگفت و دیگر باید جوابی به این بندگان خدا بدهیم. بی آنکه حرفی بزنم، در را بستم و از خانه خارج شدم. این بار خواهرم همراهم بود. دلم گرم بود که اگر لحظه ای بلرزم، قوت قلبم هست تا یاری ام کند. راستش خودم را نمی توانستم فریب بدهم. از لحظه ی خارج شدن از خانه دنبال نشانی بودم. نه. دارم بازهم طفره می روم. دنبال کسی بودم. می شناختمش. می دانستم دوباره می بینمش. راه می رفتم و تمام هوش و حواسم به اطراف بود. درست حدس زده بودم. همان جایی که روز قبل دیده بودمش، ایستاده بود. سکینه تا دیدش، خواست حرفی بزند که متوجهش کردم حرفی نزند. قیافه ی معصومش، دلم را به هم ریخت و همین باعث شد وقتی سلام کرد، هم جوابش را بدهم و هم بایستم. با خواهرم حرف می زد و روی سخنش با من بود. من با سکینه حرف میزدم و روی سخنم با او. - بهش بگو این مدت کجا بودن؟ حالا برگشتن که چی؟ او مرتب توضیح می داد که مأموریت بوده و تازه برگشته است. همینطوری که پیاده راه می رفتیم، توضیح می داد که معذور بوده و چاره ای نداشته است. - به ایشون بگو. بدونه. باشنیدن این جمله نگاهی به سکینه کرد و با نگرانی پرسید «چی رو باید بدونم؟» - زهرا امروز به خواستگارش جواب مثبت می ده. هنوز حرف های سکینه تمام نشده بود که صدای مهدی رفت بالا. عصبانیت از نگاهش می بارید. - چی داره ؟ خواستگار داره؟ حالا دیگر اشک امانش را بریده بود. شده بود مثل خودم. زیرلب حرف میزد و راه می رفت. - چرا منتظرم نموندی؟ من که میخواستم بیام خواستگاری. چرا این کار رو با من کردی زهرا؟ چرا؟ من خواستم خودت تصمیم بگیری و انتخاب کنی. این بود انتخابت؟ روزی که می رفتم، مطمئن نبودم زنده برمی گردم. نخواستم یه عمر به پای من بشینی. خواستم خودت تصمیم بگیری. این بود تصمیمت؟ خواستم حرفی برای دفاع از خودم بزنم که صدایش بلندتر شد. عابرانی که رد می شدند، توقف می کردند برای دیدن این صحنه و من نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. لحظه ی رفتن رسید و می خواست آخرین جملاتش را هم گفته باشد «زهرا، اگه شده تموم عالم رو به هم می ریزم و به دستت می آرم.» چند قدمی می رفتیم و می ایستاد. حسابی به هم ریخته بود. یک لحظه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، ایستاد و با چشمان بارانی اش نگاهم کرد. انگشترش را از میان انگشتانش خارج کرد و به سمتم گرفت. انگشتری با نگین عقیق قهوه ای که نام پنج تن روی آن نقش بسته بود. ناخوداگاه دستم را برای گرفتنش دراز کردم. سرش را انداخت پایین و با حالتی محجوب گفت «این نشون منه.» نگین انگشتری را بوسیدم و همان جا آن را میان انگشتانم نشاندم. حالا، انگار تمام آشفتگی هایم داشت تمام می شد. از به هم ریختگیهای دلم خبری نبود. دیگر حس می کردم هر چیزی سر جای خودش است. وجدانم درد نمیکرد. آرامش داشت. در این آسودگی، باز هوای بهشت در سرم پیچید. راهم را وقتی از کلاس برمی گشتم، به سمت بهشت زهرا کج کردم؛ به سمت قطعه هایی که پاتوق مان بود. با خواهرم خیلی از پنج شنبه ها را آنجا میگذراندیم. می دانستم مهدی هم خیلی از روزها این جا می آید. آرام دل خیلی ها همین جاست... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 با خیالی آسوده به خانه برگشت و داشت فکر میکرد موضوع خواستگاری را چگونه با مادرش مطرح کند. بی آنکه حرفی بزند، در اتاق راه می رفت و فکر میکرد. صدای آرام و آهنگین مداحی، فضای خوشی به اتاق بخشیده بود. گوهر خانم متوجه آشفتگی مهدی شد و سعی کرد راه صحبت را با او باز کند. - چند متر بود؟ مهدی با تعجب به صورت مادرش نگاه کرد. - چی چند متر بود؟ - اتاق رو میگم. الان یه ساعته داری این جا رو متر میکنی. مهدی تازه متوجه منظور مادر شده بود. - نفهمیدم. فکرم مشغوله. گوهر خانم گردوهای شکسته شده را با هاون میکوبید برای فسنجان. با لبخند گفت خب بیا بشین، بگو ببینم چرا فکرت مشغوله. به چی فکر میکنی؟ مهدی قدری تعلل کرد، ولی می دانست فرصتی که دنبالش میگشته حالا به سادگی فراهم شده است. برای همین از این فرصت استفاده کرد. نشست کنار گوهر خانم و شروع کرد به مقدمه چینی. - اینها رو برای چی میخوای مامان؟ گوهر خانم که مهدی را خوب می شناخت، متوجه شد در حال مقدمه ی برای گفتن موضوعی مهم است. زیرچشمی به مهدی نگاه می کرد و گفت «من که میدونم میخوای چیزی بگی. برو سر اصل مطلب.» با شنیدن این جمله دلش ریخت، ضربان قلبش سرعت گرفت. سرش را انداخت پایین و با حیای خاصی گفت «اگه بخوام ازدواج کنم.» مادر از شنیدن حرف مهدی کاملا تعجب کرد. شاید به خاطر شرایط مهدی، انتظار نداشت این جمله را از او بشنود. هر دو، دقایقی ساکت بودند. صدای کوبیده شدن هاون که با صدای ضبط همراه شده بود، حس موسیقیایی دمّام را یاد مهدی می آورد. گوهر خانم تصمیم گرفت سکوت را بشکند و آب پاکی را بریزد روی دست مهدی. وقار و آرامش مهدی مانع این کار می شد، ولی چاره ای ندید که بگوید. سرش پایین بود تا نگاهش با نگاه مهدی تلاقی نکند. - فکر میکنی الان شرایط خوبیه برای ازدواج تو؟ - شرایط چطوریه مگه؟ گوهر خانم که زمینه را برای زدن حرف آخر مناسب دید، گفت «خودت دانشجویی. ما مستأجریم. درآمد نداری. برادرهات درس می خونن. بالأخره همه ی این شرایط رو باید در نظر بگیری. اصلش هم اینه که باید درآمد داشته باشی. دستت توی جیب خودت باشه. هر وقت دیدی این شرایط فراهم شد، بگو، من هم روی چشم هام. برات زن میگیرم.» مهدی هیچ حرفی برای زدن نداشت. می توانست برای خواسته اش اصرار کند. اصلا پایش را بکند در یک کفش و بگوید من هم مثل هر جوان دیگری که وقت ازدواجش می رسد، احساس نیاز به همسر دارم. این حق طبیعی من است. اما آن حیای همیشگی مانع از این شد که روی حرف مادرش حرفی بزند... زد بیرون از خانه. نمی دانست کجا برود. مسجد، پیش بچه ها.... هرجا. حتما متوجه حالش می شدند. حس می کرد نمی تواند غمش را پشت چشمانش پنهان کند. آشوب و به هم ریختگی اش را کجای دلش می گذاشت که کسی نفهمد. بهترین کسی که در این حالات می توانست دلداری اش بدهد حسین بود. حسین خودش ازدواج کرده بود و حال مهدی را خوب می فهمید. حسین از آن طیف آدمهای صبوری بود که می نشست، حرف هایت را خوب گوش میکرد و بعدش هر کاری از دستش بر می آمد، انجام میداد. درست حدس زده بود. او هم مشاور خوبی بود و هم دوست خوبی. این را از آن جایی مطمئن شد که حسین با همسرش منصوره خانم موضوع را مطرح کرد و او هم پذیرفت که خودشان دست به کار شوند برای راضی کردن مادر. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 شب که مهدی به خانه برگشت، از رفتار پدر فهمید که مادرش موضوع را با او در میان گذاشته است. پدر را خوب می شناخت. همیشه با دلش راه آمده بود. حالا دلش قرص بود و خیالش راحت که این بار هم می تواند به شانه های محکم پدر تکیه کند. رفت آرام نشست کنج اتاق. حامد [برادرش] در حال تماشای تلویزیون بود و فاطمه، خواهر کوچکترش هم با عروسک بازی میکرد. پدر آمد کنارش نشست و ظرف میوه را مقابل شان گذاشت. مهدی می دانست پدر می خواهد رشته ی کلامش را باز کند. - چی می خوری پوست بگیرم بابا؟ - شما زحمت نکشید. خودم یه پرتقال پوست می گیرم. پدر بر حسب عادت، دنبال بهترین پرتقال بود تا برایش پوست بگیرد. - مادرت باهام صحبت کرده، ولی دوست دارم از زبون خودت بشنوم. مهدی اول سعی کرد حاشیه برود ولی فایده ای نداشت. پدر اصرار داشت از دهان خود مهدی بشنود. شروع کرد به حرف زدن و این بار راحت تر از قبل. - من به مامان گفتم می خوام... می خوام اگه بشه برام برید خواستگاری. پدر که با دقت حرف های مهدی را می شنید، احساس غرور می کرد. انگار داشت به ثمر رسیدن زحمت هایش را می دید. شاید برای هر مادر و پدری شنیدن این جملات افتخارآفرین باشد و آرزو باشد دیدن فرزند، در لباس دامادی. حرف های مهدی در یک جمله خلاصه شده بود. «خواستگاری از دخترخاله زهرا.» انتظارش از جانب پدر هم برآورده نشد. - باید مستقل شی. خیال ما که از بابت استقلال تو راحت شد، چشم. برات زن هم میگیریم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 هر روز صبح، چشمم را به این امید باز می کردم که خبری از خواستگاری به گوشم برسد، ولی غروب که میشد، هیچ خبری نبود و این، انتظار هر روزه ی من شده بود. در تقسیم نگاه هایم بین دیدنی های اطراف، بیشترین سهم برای انگشتر نشانم بود. روی چشمانم می گذاشتم و به خودم وعده می دادم کمی هم صبر کن بالأخره این فراق به پایان می رسد. من این فراق را تجربه کرده ام. این بار که طولانی تر از دفعه ی پیش نشده. امروز نشد، خب فردا. فردا هم روز دیگری است که با انتظار رنگش میکنم. از چشم به راهی هم روزهای زیادی میگذشت. طاقتم تمام شده بود. تصمیم گرفتم بروم سراغ منصوره خانم. او حتما می دانست دلیل طولانی شدن این انتظار را. همان طور که توقع داشتم، با مهربانی تحویلم گرفت و کلی خبرداشت برایم. می گفت خبرهای خوش، اما من بیش از هر چیزی دلم می خواست از حالش باخبر شوم. اول بشنوم حالش خوب است. خیالم که آسوده شد، خبرهای خوش بشنوم. با آب وتاب برایم تعریف می کرد که واسطه ی خیر شده اند و با حسین آقا به منزل خاله رفته اند. مفصل هم، با دست پخت خاله گوهر پذیرایی شده بودند. اما این واسطه گری خیلی مؤثر نبوده است. حرف شان هم این بوده که مهدی خودش هنوز درآمد ندارد، باید مطمئن شوند توانایی اداره ی یک زندگی و خانواده را دارد و بعد آستین هایشان را بالا بزنند و بروند خواستگاری. با شنیدن حرف هایش دل سرد شده بودم از لحظه شماری. با خودم فکر می کردم چند ماه باید بگذرد تا او بتواند روی پای خودش بایستد و تا کی چشمان من باید حرکت عقربه های ساعت را دایره وار دنبال کند تا روز موعود برسد. حالم خوب نبود. هرچه اصرار کرد برای ناهار بمانم، نپذیرفتم و راه افتادم به سمت منزل. از کنار گل فروشی که عبور می کردم، با حسرت به جوانی نگاه میکردم که دسته گل زیبایی سفارش داده بود. پوزخندی به خودم زدم و زیرلب گفتم «باش تا صبح دولتت بدمه.» جوان از گل فروشی بیرون آمد و از مقابلم گذشت. با دیدنش تمام دنیا روی سرم آوار شد. این داماد خوشبخت، مهدی بود که داشت با گل سفارشی اش به سمت ماشین می رفت. حیران مانده بودم. این همانی است که چند روز پیش برای من نشان آورد و حالا برای دختر دیگری نشان می برد؟ به هر زحمتی بود، برگشتم تا از منصوره بپرسم. مهدی هرشب به حسین آقا سر میزد. این که کوچه را با چه وضعی طی کردم، برایم کاملا عادی بود. صحنه ای که دیده بودم، مرا وامیداشت زودتر از جریان با خبر شوم. درست حدس زده بودم. مهدی داشت میرفت خواستگاری، اما نه منزل ما. نمیدانم چطور در این شهر شلوغ گم شد. دستانم را سایه بان میکردم تا از دوردست او را ببینم. اما آن چه می دیدم سراب بود و بس. حالا باید برای دل تنگی هایم فاتحه می خواندم و هیچ کس نبود برایم سنگ قبری سفارش دهد. او چه می دانست من با خیالش نفس می کشیدم... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 از اینکه هر روز بروم سر کلاس و از درس چیزی نفهمم، از خودم خجالت می کشیدم. مشارکتم در درس و بحث به صفر رسیده بود. همکلاسی هایم هم متوجه حالم شده بودند. راست گفته اند که رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. رنگ پریده ی من گویای احوال ناخوشم بود. مثل هر روز درس که تمام شد، آمدم بیرون. ولی این بار روبه رویم مثل روزهای قبل، یکنواخت و تکراری نبود. ایستاده بود جلوی در حوزه و داشت نگاهم می کرد. در همان اولین نگاهش قلبم و علائم حیاتی ام ریخت به هم. لحظه ای مات ایستادم و نگاهش کردم. به هم ریخته بود. چشمانش مثل همیشه آرامش نداشت. انگار خسته بود. به خودم نهیب زدم که من حرفی با او ندارم. حرف هایش را قبلا شنیده ام. چقدر با وعده هایش دل خوش شده ام. راهم را کج کردم که بروم. آمد جلویم ایستاد. پاهایم همراهی ام نمیکرد. هرچه میگفتم باید برویم و ماندن جایز نیست، انگار چسبیده بودند به زمین. با صدایی آرام گفت «می خوام باهاتون حرف بزنم.» این جا حقش بود هرچه فریاد داشتم سرش بزنم، ولی باز هم دلم نیامد. گفتم «حرفی هم مانده؟» دستش را مقابلم گرفت تا مانع رفتنم شود. گفت «خیلی حرف ها مونده که باید بشنوی» پوزخندی زدم و گفتم «مثلا چی؟» به سمت ماشین دعوتم کرد و گفت «میرسونمتون، حرف هام رو تو راه بشنوید.» عقل حکم میکرد آخرین حرف هایش را هم بشنوم و احساسم میگفت نباید بمانم و یک بار دیگر بازی بخورم. در کشمکش عقل و احساس بودم که دوباره گفت «بشینید توی ماشین صحبت کنیم.» سعی کردم عصبانیتم را پنهان کنم و بدون اینکه نگاهش کنم، سوار ماشین شدم. لحظاتی در سکوت گذشت، ولی این سکوت با همیشه متفاوت بود. با تمام سکوت هایی که از سال های نوجوانی همراهی مان کرده بود در حالی که دلهایمان، لحظه ها را با هم سپری می کردند. دلم می خواست زودتر شروع کنم به حرف زدن. سکوت را با صدایی بغض آلود شکستم : - میتونم بپرسم چرا این کار رو کردی؟ - یعنی نمیدونی؟ - یعنی باید بدونم؟ - میخواستم حسم رو درک کنی. بفهمی. - حس شما چی بود اون وقت؟ لبخند تلخی زد و در حالی که سوئیچ را می چرخاند تا ماشین را روشن کند، به آینه نگاه کرد. - حس بیتابی. حس یه قلب آشوب. حس به مسافر بی رمق. حس یه آدمی که به یه امید رفته مأموریت و تمام لحظه هاش رو به یاد اون امید گذرونده. حس غربت. اینها را گفت کمی ساکت شد و ادامه داد «از این حسها دیگه.» متوجه منظورش شده بودم. بغضم داشت میترکید ولی کلی زحمت کشیدم تا خودم را کنترل کنم. باز این غرور آمده بود سراغم و دلم نمی خواست حس تازه ای به احساساتش اضافه شود؛ آن هم حس شکستن من! خوب موفق شده بود انتقام بگیرد، حسابی حالم جا آمده بود. خیلی بیشتر از آن چه انتظار داشت، زده بود به هدف. حرفی نزدم و راه افتاد. بین راه حرف هایش را هم می زد. - من فقط خواستم محبتت رو تلافی کنم. خواستم مثل من، توی اون لحظات قرار بگیری. بعد منو خوب بفهمی. فکر میکنم حالا حال منو درک کردی، اما حال تو کجا و حال من کجا. تو سنگ تموم گذاشتی تو بی معرفتی، اما من.... آه سردی کشیدم و هیچ نگفتم. متوجه آهم که شد، گفت «به دلیل دیگه هم داشت. مامان و بابا موافق نبودن خیلی، خواستم ببرم شون خواستگاری، حالا منتظر جواب من هستن که زنگ بزنن خونه ی عروس خانوم!» با شنیدن کلمات آخرش، دنیا روی سرم آوار شد. احساس پشیمانی می کردم از این که خواسته بودم برای آخرین بار حرف هایش را بشنوم. ای کاش نمی پذیرفتم و میگذاشتم هرطور می خواهد، تصمیم بگیرد. دلم سوخته و خاکستر شده بود. چه باید به او میگفتم؛ هیچ! من نمی خواستم مجبور به انتخابش کنم. خودش باید تصمیم میگرفت. رسیده بودیم سر کوچه. بدون اینکه حرف هایمان صورت جلسه شود، از ماشین پیاده شدم و چقدر منتظر بودم حسن ختام جلسه همان بشود که می خواستم، ولی آخرین کلمه اش فقط خداحافظ بود. همین! این تلخ ترین خداحافظی بود که در تمام عمر کوتاهم کشیدم. کم و بیش از خانه ی خاله خبرهایی میرسید که خاله راضی به وصلت با خانواده ای است که برای خواستگاری به آنجا رفته اند. مهدی برای اینکه موافقت مادر و پدرش را برای رسیدن به خواسته اش ترغیب کند، مجددا متوسل به حسین آقا شده بود. این بار هم حسین آقا و منصوره خانم برای جلب نظر خاله گوهر؛ راهی منزلشان شده بودند. این رفت و آمدها بالاخره کار خودش را کرد و قرار اولین خواستگاری گذاشته شد.❣ ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 عقربه های انتظار داشت به لحظه های وصال نزدیک می شد. الان اگر کسی میپرسید بهترین ماه سال چه ماهی است، حتما میگفتم «شهریور». برای من فصل شکفتن، بود. مگر کسی می توانست از گرمای هوا در شهریور، شکایت کند؟ توصیف می کردم روزهای وصال شهریور را، فصل شکوفه و باران و میوه های آبدار و رویش درختان و مجموعه ی اضداد. نگاهم رنگین کمان شده بود، به میل خودم، سبز و آبی و نیلی و سرخ و سرخ و سرخ.... به عشق، رنگ سرخ میزدم. التهابش را بارها لمس کرده بودم. شیرینی ها و تلخیهای فراقش را. حالا دیگر ثانیه شمار ساعت، روی لحظه های عاشقی ام توقف کرده بودند و نشان مهدی میان انگشتان من بیش از گذشته میدرخشید. فقط خدا را شکر میکردم که برایم این لحظه های نورانی را رقم می زند. همسرم بشود، همراه و هم یارش می شوم. پابه پایش برای ثبت عاشقانه های بندگی خدا با او رکوع می روم و قنوت میگیرم به شکرانه ی این احسان خدا. تا محرم بشویم، برایش خواهم گفت دیروز و امروز و فردایم بوده است. از بی تابی های روزانه و شبانه ام خواهم گفت، از لرزه هایی که در فراقش بر جانم افتاده بود، از اشک های پنهان شبانه ام، از هجوم خیالش و از بی خوابی های مکررم، از کتاب عاشقانه ای که برگ برگ صفحاتش را برای او پر کردم تا پس از لحظه ی وصال، تقدیمش کنم تا اولین خواننده ی گلبرگ های شقایق فام کتابم باشد، از لاله هایی که در اثر هر قطره ی اشکم در میان دشت انتظار روئیده بود.... چقدر حرف داشتم برایش بگویم... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 میان گل و شیرینی که برای مراسم خواستگاری آورده بود، یک بغل اقاقیا موج می زد، داشت بهترین ساعات عمرمان رقم می خورد. می خواستیم تجربه ی با هم بودن را آغاز کنیم. هیچ وقت آن قدر خوشحال ندیده بودمش. حس میکردم دارد روی ابرها راه می رود و روی زمین نیست. داشت حلقه ی مهر ما با چهارده سکه و هفتاد و دو شاخه گل لاله به رسم عدد ماندگار شهدای کربلا، بسته می شد. قرار گذاشتیم سفری هم سفر مسیر شهدا شویم و گل ها را تقدیم محضرشان کنیم، تا برایمان رقم بزنند که رنگ شهدا زندگی کنیم و پررنگ باشند در تمام روزهای حیات مان. لحظات محرمیت مان را در حالی نظاره می کردیم که هیچ از او نپرسیده بودم حال زندگی اش چطور است؛ درس می خواند یا وضعیت کارش یا حتی رشته ی تحصیلی اش. دانستن هیچکدام برایم در درجه ی اهمیت نبود. من مهدی را میخواستم با نجابت چشمانی که حس میکردم با هر لباسی که می پوشد رنگش هم تغییر می کند، سبز و قهوه ای و عسلی. با غیرت و مهربانی اش، با سربه زیری و وظیفه شناسی اش. با تمام خلقیات و روحیاتی که هنوز آشنا نبودم و می خواستم بشناسمش. لحظات با هم شدن ما در حالی رقم می خورد که هردویمان روزه بودیم و داشتیم با بندگی خدا آغاز می کردیم پیمان یکی شدن را. روحمان پیوند می خورد و ما از این پیوند، روی زمین بند نبودیم. وقت صحبت و خلوت رسیده بود. زیر نگاه بزرگ ترها خلوتی کوچک برایمان سایه بان زدند تا از چشم انداز آینده با هم سخن بگوییم. من از او، فقط خودش را می خواستم و درخواست دیگری نداشتم. صادق بودنش را می خواستم. مثل هر دختر دیگری که از همسرش انتظار دارد تا همیشه زندگی، با او روراست باشد. می خواستم تا نفس میکشم، صدای نفس هایش را کنارم احساس کنم. وجودش روشنی بخش خانه ی آرزوهایم باشد. با هم بمانیم تا لحظه های آخر فرصتها. آرزوهایم زود به سرانجام رسید. شب تا صبح کنارم ماند و من از تمام دلتنگی هایم برایش گفتم. هیچ دغدغه ای نبود. حس میکردیم دنیا دارد بر مدار ما می چرخد. من از این دنیای بیکران خدا، برای خودم جز مهدی هیچ سهمی نمی خواستم. حالا که لطف بی مثالش شامل حالم شده بود، چه می خواستم دیگر. هر دو به رسم ادب، سجده ی شکر کردیم و پیمان بستیم قدر تمام لحظه های با هم بودن را قاب کنیم، بزنیم به دیوار دلمان. جلوی چشمان مان باشد، تا احسان بی حد و حصر خدای مهربان در حق مان را یادمان نرود. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 آن شب خیلی زود سپری شد. روز بعد، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. از خانه زدیم بیرون. حالا که خیال مان از کنار هم بودن و برای هم بودن راحت شده بود، تازه یادمان افتاده بود از وضعیت هم باخبر شویم. دستم را گرفته بود و شانه به شانه ی هم از کنار پیاده روی شلوغ خیابان مولوی عبور می کردیم. به روبه رو چشم دوخته بودم. - مهدی از خودت برام بگو. - فکرنمیکنی دیرشده؟ هرچی از من می خواستی بدونی، باید قبل از خواستگاری میپرسیدی. سرم را به سمتش برگرداندم و آرام گفتم «حواسم به خودت بود. من خودتو می خواستم.» سرش را تکان می داد و می خندید. - خب دختر خوب، اگه همه ی دخترا مثل توشوهر کنن، میدونی چی می شه؟ و اینکه احساسم را در آن لحظه متوجه نمی شد، ناراحت شدم. - مهدی! - جانم. تسليم. از کجا بگم برات. من مهدی حسینی هستم. متولد سال ۵۹ و.... - مهدی جدی باش. این بار کمی لحنش جدی شد و گفت «چی می خواهی بشنوی؟ درباره ی درس و کار و اینها دیگه؟» سرم را به علامت تأیید پایین آوردم. رسیده بودیم به پارک محل مان. نشستم روی نیمکت. - آخیش! چقدر پیاده اومدیم. - زهرا، میدونی که من پاسدارم. - خب؟ - خب، یعنی من افتخار میکنم به این لباس سبز - منم افتخار میکنم توی این لباس می بینمت. دست هایش را پشت گردنش حلقه کرد و تکیه داد به نیمکت. - زندگی من با آدم های معمولی، با شوهر خواهر و برادرت و بقیه، کمی متفاوته. حدس می زدم از چه می خواهد بگوید و حدسم درست بود. - من مأموریت زیاد میرم. شهرهای مختلف و گاهی هم از ایران خارج می شم. سرم را انداخته بودم پایین و به حرف هایش بادقت گوش میکردم. اما نمیدانستم چرا حزن عجیبی از حرف هایش به دلم نشسته بود. شاید حالت او هنگام گفتن این جملات، در نزدیک ترین نقطه ای که کنارش نشسته بودم، به من منتقل می شد. حرف جدایی ها بود و ندیدن ها که از روز اول داشت صبور و آرامم میکرد تا آماده ام کند. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 (آخر) بزرگ ترها تصمیم گرفته بودند، مراسم عقد رسمی، دوم آذر سال ۸۳ انجام شود و نامش در شناسنامه ام ثبت شود. در این فاصله، فرصتی پیش آمد که خرید ساده ای بکنیم. با احترامی که برای خاله گوهر قائل بودم، به انتخاب لباس عروس، با سلیقه ی او احترام گذاشتم و حلقه ای هم به سلیقه ی من خریدیم. هماهنگی های لازم انجام شد و ما مهیا شدیم برای مراسم عقد. نگاه معنادارش در آن روز به من می فهماند که متوجه تغییراتم شده است. وقتی چادرعروسم را دید، کمی به هم ریخت. حس میکرد نازک است و امکان دارد لباس عروس از زیر چادر مشخص شود. پیشنهاد کرد دوتا چادر سر کنم و من با رضایت پذیرفتم. از این که این قدر حواسش به من بود و غیرت را در او میدیدم، احساس غرور می کردم. این همان حسی بود که از نوجوانی در من به وجود آمده بود. از همان زمانی که احساس می کردم بودنش قوت قلب من است. من احساس نیاز به یک حامی را روز به روز در خودم تقویت کرده بودم تا بتوانم به او تکیه کنم، طوری که هیچ وقت خم نشود. محکم و استوار بایستد برای فرداهای پیش رو. بعد از جاری شدن خطبه ی عقد، حرف های مهدی هم شروع شد. اصلاً امان نداشت و یک ریز حرف می زد. می خواست تلافی حرف نزدن های تمام این سال ها را یک شبه بپیچد و مثل هدیه ای، تقديم نوعروسش کند. نشاط و سرزندگی در تک تک جملاتش موج می زد و من چقدر به آینده مان دل می بستم. یک ماهی بود که خانواده هایمان را آماده می کردیم تا مراسم را بدون موسیقی و گناه برگزار کنیم. این موضوع، برای مهدی خیلی اهمیت داشت. در آستانه ی ورود به تالار، وقتی صدای موسیقی را شنیدیم، سر جایمان میخکوب شدیم. مهدی می دانست موضوع از کجا آب می خورد. برای همین به شدت ناراحت بود. با وجود برخورد با بچه هایی که این قضیه را به خواست خودشان مدیریت کرده بودند، کاری از دستش برنیامد. ما ناچار بودیم این مسئله ی بغرنج را تحمل کنیم تا مراسم تمام شود. جلوی در تالار، پسرخاله مصطفی ایستاده بود و چون می دانست مهدی از رقصیدن خوشش نمی آید، برای اینکه او را بخنداند، کمی رقصید و بعد، مهدی را در آغوش گرفت. مصطفی، از رازهای قلبی مهدی کاملا باخبر بود. برای همین، از این که ما به وصال رسیده بودیم، احساس رضایت میکرد. پایان💕 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir