eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃آیت‌الله‌العظمی جوادی‌آملی: آنچه را که شما الان در می‌بینید، کودکان را که در رسانه‌های گروهی می بینید، منتهی بزرگان اهل معرفت از چند قرن قبل گفتند خون هدر نمی‌رود، این خون‌ها جمع می‌شود موسی زمانی پدید می‌آید... ٨١/۰۵/۰۴ @mahdihoseini_ir🌹🕊
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت اول . -در زندگی افراد کمی این اتفاق می افتد که شخصی همچون برادر بزرگتر یا حتی شبیه یک فرشته دستمان را بگیرد و از زمین بلند کند. . -من علی ام، اهل کشور سوریه و علوی.ما علوی ها برای حفظ جانمان به شمال سوریه کوچ کردیم و با کُرد های سوریه زندگی کردیم. برای حفظ جانمان شیعه بودن را مخفی کردیم و خیلی آسیب های اعتقادی دیدیم. تا حدی که بانوان ما حجاب درستی ندارند و اکثر ما نماز و روزه و بقیه احکام الهی را انجام نمیدهیم. . -بیست ساله بودم که سوریه، کشور زیبا و عزیزم ظهور داعش را در خود دید.من همچون جوانان دیگر برای دفاع از کشور قیام کرده و روبه روی دشمن تکفیری سینه سپر کردیم. . -فرماندهان نظامی زیادی داشتم،عراقی،سوری.چون در معاونت های زیادی فعالیت کردم از عملیات تا نیروی انسانی از اطلاعات تا پشتیبانی. اما برادر من سید مهدی جور دیگری بود.اهل آسمان بود.انگار بعد از دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله آمده بود تا من را نجات دهد. این صحبت های من گرچه نمیتواند بگوید سید مهدی که بود اما از فداکاری های او میگویم... . 📎ادامه دارد ... (این مقدمه اولین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت اول . -در زندگی افراد کمی این اتفاق می افتد
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت دوم . معرفی ام کردند به یک شهر دیگر. حماة، تقریبا مرکز لجستیک جنگ بود. شنیده بودم فرمانده اش ایرانی است. با نامه معرفی رسیدم به بلدیة. نامه را به نگهبان نشان دادم، نگاهی به من کرد: قبلا تو حلب دیدمت چرا اینجا امدی الان؟ جواب درست و حسابی به او ندادم وارد شدم به سمت دفتر فرماندهی حرکت کردم. . درب را زدم و اجازه ورود خواستم. مَردی تقریبا ۴۰ ساله با ریش های حنایی و با لبخند زیبا سلامم کرد. حدس میزدم سید مهدی است. -سید مهدی نامه معرفی ام آوردم. از حلب می آیم. نامه را گرفت. حدسم درست بود. گفت دنبالم بیا. وارد یک اتاق دیگر شدیم. +ابوسعید نیروی جدیدی که میخواستی. کار را برایش توضیح بده که خیلی وقت نداریم. . سید مهدی ایرانی بود که تقریبا ۳۰۰ نیروی اجرایی و ۵۰ نیروی اداری داشت که همگی عرب بودند. عرب از عرب حرف شنوی ندارد. نمیدانم چطور سید مهدی ۳۵۰ نیروی عرب را مدیریت میکرد. . تمام سعی ام این بود که بدون حاشیه کار کنم و تا حدی هم موفق بودم. سید مهدی صدایم زد. +علی به دفترم بیا. وارد دفترش شدم. +بنشین، راحت باش. شروع کرد به صحبت: +علی از خودت بگو؟ -چه بگویم سید مهدی؟ +کجا کار میکردی؟ کارت چه بود؟ پدر و مادرت کجان؟ - ۲۴ ساله و شیعه. علوی مذهب. و قبل از جنگ کار خاصی نداشتم بعضی مواقع با ماشین پدرم مسافرکشی میکردم. علاقه ورود به ارتش را داشتم که جنگ شد. پدر و مادر هم الان در دمشق هستند. شروع کرد به حرف زدن. من باب اعتقادم. میدانم چرا این حرف ها را زد. من به نماز جماعت نمی رفتم و نشانه ای از اسلام در من نبود. حرف هایش عجیب به دلم نشست. بماند که چه گفت و چه شنیدم. . شب بود. باید با سید صحبت میکردم. چراغ دفتر روشن بود. از پنجره دیدم بیدار است، روی زمین نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. درب زدم و اجازه ورود خواستم. سلام و احوال پرسی کردیم. معذرت خواهی کردم بابت اینکه بد موقع کارش دارم. -صحبتی دارم با شما فرمانده. از جا بلند شد، دفتر را روی میز گذاشت. +چایی میخوری؟ -بله حتما ممنونم. استرس داشتم، نمیداستم چطور بیان کنم خواسته ام را. اصلا چرا به سید؟ چرا باید سید را پناه خودم ببینم؟ . 📎ادامه دارد ... (دومین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
(علیه‌السلام): المؤمنُ على أيِّ حالٍ ماتَ، في أيِّ ساعَةٍ قُبِضَ، فهُو شَهيدٌ. مـؤمـن در هر حالى كه بميرد و در هر لحظه و ساعتى كه جانش گرفته شود، است. 📚 بحارالأنوار، ج۶٨، ص١۴٠، ح٨٢ ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
اگر می‌نشست و با خودش چون و چرا می‌کرد، اگر فکر می‌کرد قابل اصلاح نيست و حرکتی که کرده، جبران‌ناپذير است، اگر با خود حساب و کتاب می‌کرد و مقام دنيوی را که به او وعده داده بودند، رها نمی‌کرد، در رکاب امام نمی‌شد. پس ما هم فکر نکنيم لیاقت نداریم و بايد از حرّ کمتر باشیم. خداوند همت‌های بلند را دوست دارد؛ منتها نه به شعر و حرف و ادعا. اگر ادعا کنیم، ما را به وادی امتحانات می‌کشانند. بايد مانند حرّ، به صداقت، اخلاص، عشق، شجاعت، صبر و عمل، اين مقام را بخواهیم. بايد با رهایی از قيود مال، جاه، مقام و حتی علم و عمل، به هرچه جز او پشت پا بزنیم؛ که اگر چنين کردیم، إن‌شاءالله "مِنَّا أهل البَيت" خواهیم شد. ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
🏴 عمه ی عزیز امام جواد التماس دعا🌹🍃 (س) •┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
رفیق شهید که داشته باشی؛ یک قدم به خدا نزدیک تری؛ دل هایی با رفاقت به خدا؛ هر دلی قدر این ارزش را نمی داند؛ کاش دل ما بی معرفت نباشد؛ ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
. روضه فاطمیه را امسال خون گرم شهید میخواند حال پهلو شکسته را یاران یار پهلو شکسته میداند... / ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
. ما از قدیم طایفه ای سینه خسته ایم ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم امروز اگر سینه و شمشیر میزنیم فردا به عشق فاطمه شمشیر میزنیم... / ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
|سلام بر تو که مثل اربابت، السلام علی شیب الخضیب شدی| . مهدی حسینی پناهی بود برای کودکان حماة. تمام فکرش پیش آنها بود که نکند آنها سختی بکشند. بیشتر کودکان را به شهر امن تری فرستاده بود و این کار را بیشتر کرده بود. بعداز او وقتی در شهر پیچید که مهدی بلدیة شد، کودکان بیشتر از نیروهای ایرانی و سوری گریه میکردند. . ادامه دارد... ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌷🍃⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم.... سالروز شهادت آقاسعید🌱 (س) (س) @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌷🍃⸙჻ᭂ࿐ ┅┄