«الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ»
«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداختهاند، نزد خدا مقامی هرچه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند.» (سوره توبه، آیه ۲۰)
چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای رفقای شهیدم به خصوص سجاد مرادی و عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود...
شب خواب دیدم دوباره اعزام شدم سوریه نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم #حضرت_زینب (س) سلام دادم و زیارت کردم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم...
موقع نهار شده بود رفتیم تو یک اتاق سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم...
ناگهان دیدم #شهید_عبدالمهدی_کاظمی با اون خنده قشنگش آمد و درست مقابل من نشست. از خوشحالی نگاهم رو ازش برنداشتم. به من با لبخند گفت چیه چی دیدی ماتت برده؟
بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت و #شهید شدی، اینجا چکار می کنی؟!
با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح و سالم!
بهش گفتم من خودم شنیدم که #موشک با بدنت چه کرد...
با خنده گفت یه خراش ساده بود بخیه شد و خوب شد...
بهش گفتم من خودم تو #گلستان_شهدا مزارت رو دیدم، بازم خندید و گفت بابا من زنده ام و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن. پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم همدیگر را محکم فشار می دادیم...
#نماز صبح شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم هیچ وقت از اون خواب بیدار نمی شدم...
✍همرزم شهید
📲 @mahdihoseini_ir
🌷همسرم میگفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه میکرد دست بر سینه میگذاشت و میگفت: جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم.
👌سفارش کرد که میخواهم بچهها را زینبوار بزرگ کنید. اِن شاءالله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمیشد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمیآمد. نگران بودم تشنج نکند. نمیدانستم چه کار کنم.
😔عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم: امروز پنجشنبه است و من میدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچهاش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من.
🍃رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر میشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب میخواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش میکردم. همه حرفهایم را با عبدالمهدی زدم.
✨او به قولش عمل کرده بود. آمده بود تا کمکم کند، بحق فرمودهاند که شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از آن شب تا مدتها هر کسی وارد خانه میشد متوجه آن بوی خوش میشد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#روایت_همسر_شهید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🌱| @mahdihose