اگر کسی در برابر خدا و امامش کاملاً تسلیم باشد، حتماً به مقصد خواهد رسید! اما وقتی من در دلم یا در عملم «من» میگویم (ترجیح نفسانیت بر دستورات دین)، معلوم میشود در قلب من مشکلی وجود دارد که "تسلیم" نیستم..
استاد #جاودان
@mahdihoseini_ir
🔰قسمتی از کتاب #جاده_سرخ (خاطرات #حاج_مهدی_حسینی)
#بانی_خیر "صفحه65"
در محله شان یک هیئت داشتند به اسم حضرت زهرا(س)که مهدی پای ثابت آن بود.به قول معروف میان دار هیئت بود.کار خیر و کمکی که میخواست انجام بدهد از این هیئت انجام میداد.میگفت:برکتش رو حضرت زهرا(س) می ده.
#فاطمیه
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
💬Instagram-Eitaa-Aparat
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
💥اعجاز لبخند یک شهید در گرمای جبهههای جنوب
پیکر یکی از شهدای روستایمان (شمشک) را از جبهه به پزشک قانونی در تهران منتقل کرده بودند. من برای تحویل گرفتن پیکر، به پزشک قانونی رفتم. در آن زمان کسی را به محل نگهداری پیکرهای شهدا راه نمیدادند، اما به واسطۀ یک آشنا، توانستم وارد آن قسمت شوم.
در میان پیکرها به تفحص شهید مورد نظرم پرداختم. تابوتها را به گونهای قرار داده بودند که از قسمت سرِ جسدها به سمت پاها کمی شیب داشتند. همینطور که میگذشتم، ناگهان چشمم به تابوتی افتاد که یک جوان داخل آن خوابیده بود و داشت لبخند میزد، با خودم گفتم این را ببین! در وضعیتی که اینهمه شهید آوردهاند و اینهمه جنازۀ تکه و پاره اینجاست، این جوان برای شوخی و یا برای اینکه ثابت کند که نمیترسد، رفته و داخل تابوت خوابیده و از این کارِ خود، خوشحال هست و دارد لبخند هم میزند!
در همین فکرها بودم که آن آشنا (که یک پزشک بود) متوجه حضور من شد. نزد من آمد و با اشاره به آن جوان که در تابوت بود، گفت: «شما هم باور نمیکنید؟»، گفتم: «چه چیزی را؟»، گفت: «همین را که این جوان یک شهید است.»، گفتم: «شهید؟! این جوان در چنین شرایطی رفته داخل تابوت دراز کشیده و دارد مسخرهبازی درمیآورَد!»، گفت: «نه؛ او شهید است. پارچهای را که روی بدنش کشیده شده کنار بزنید.».
پارچه را کنار زدم و دیدم درست روی قلب آن جوان، جای یک گلوله به چشم میخورَد و کمی خون هم در اطراف آن دیده میشود.
دکتر به من گفت: نزدیک به ۴۰ روز قبل در یکی از مناطقِ عملیاتی، این جوان به همراه تعدادی دیگر از رزمندگان به شهادت رسید. به دلیل تسلط دشمن بر آن منطقه و حجم آتشی که میریخت، امکان انتقال پیکرهای شهدا به عقب وجود نداشت تا اینکه عملیاتی صورت گرفت و آن منطقه پاکسازی و شرایط انتقال پیکرها به پشت جبهه، مهیا شد. پیکر تمامی نفرات همراهِ این شهید بر اثر گرمای زیاد، تجزیه شده و حتی کِرم افتاده بود، اما پیکر این جوان در آن شرایط کاملاً سالم مانده است. برو از نزدیک به صورتش نگاه کن و بگو که چه میبینی.
با شرمندگی از اینکه درباره آن جوانِ پاک، چنان فکری کرده بودم، صورتم را به صورت شهید نزدیک و با دقت بیشتری او را تماشا کردم. بخشی از موهایش روی پیشانیاش افتاده بود و در همان قسمت پیشانی، دانههای عرق مانند شبنم که روی گُل مینشیند، دیده میشد! انگار یک فرد زنده است که در اثر گرمای محیط، عرق کرده است! سبحانالله!»
✍مرحوم زینالعابدین شعبانینیا| خبرگزاری دفاع مقدس
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
💬Instagram-Eitaa-Aparat
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
لوح | از لطف فاطمه است، اگر شیعه حیدری است
وقتی هوای روضه ما باز مادری است
حال و هوای گریه ما جور دیگری است
وقتی که مادر همه ماست فاطمه
حسی که بین ماست، همانا برادری است
مداح و روضه خوان و سخنران و چای ریز
کارِ تمام ما درِ این خانه نوکری است
شاهان روزگار به ما غبطه می خورند
این نوکری خودش به خدا عین سروری است
این اشک ها نشان دل بی قرار ماست
عالم بداند اینکه دل شیعه مادری است
زهراست آن که وصف شکوهش نگفتنی است
زهراست آنکه شأنِ مقامش پیمبری است
زهراست آن که ام ابیهای احمد است
زهراست مادر همه ما، چه مادری است
زهراست آن که شیعه به او کرده اقتدا
از لطف فاطمه است، اگر شیعه حیدری است
زهراست آنکه در ره حیدر خمیده شد
بگذاشت سر به پای ولایت ... شهیده شد
🔸شاعر: #وحید_محمدی
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
@khademgraph
شهیدی که قبل شهادت سفارش آلبالوپلو داد...
[حمید] رفته بود توی صحن سفارش کرده بود "اگه نصراللهِ ما اومد، نبردیش [جنگ]! داره توی تب می سوزه، مریضه." آقا نصرالله وقتی فهمید حمید این کارو کرده پرید بهش.
-تو رفتی سفارش منو کردی؟! یعنی خودت نمیخوای بری دیگه! حمید ببین حالا من چیکار کنم! منو از راه میندازی؟! اگه من تو رو از راه ننداختم!!
از دست [برادرش] حمید خیلی عصبانی شده بود. تبش که خوب شد، چند وقت بعدش دوره ی آموزشی اش هم تمام شد و سِوِر ایستاد که "میخوام برم." حاج آقا هم که دید خودش اصرار دارد، دیگه حرفی نزد.
اول رفت سلمانی سر و صورتش را اصلاح کرد.
-مادر چرا سر و صورتت را اینقدر کوتاه کردی؟
-ماشین را انداخت توی موهام، خرابش کرد، مجبور شد خیلی کوتاه کنه.
آمد خانه، بلافاصله رفت حمام. فردا صبح باید میرفت. توی حال خودش نبود. مثل دامادی که برای شب عروسی آماده میشود، همانطور بود. نشست ساکش را جمع کرد. بعد که کارش تموم شد، من رفتم چیزهایی برایش گذاشتم.
-مامان این لباسا چیه واسه من گذاشتی؟! من دارم میرم جنگ!!
لباس نو گذاشته بودم. همه را ریخت بیرون. جوراب کهنه ی پدرش را برداشت به جای جورابی که برایش گذاشته بودم، کرد توی ساکش. وقتی پیکرش را آوردند، حاج آقا از روی همان جوراب شناسایی اش کرد. قبلش، یکی، دو روز مانده به اعزام، آمد توی آشپزخانه گفت : "مامان من دارم میرم ها!"
-خب، میدونم!
-میرم شهید میشم؛ اما آلبالو پلو نخوردم ها!
-آهان خب از اول همین را بگو. تو برو شهید شو، من آلبالو پلو میپزم میدم بیرون؛ نترس!
-چه فایده! دیگه من نیستم که بخورم!
-چشم مامان جان. کی خواستی و من درست نکردم؟
همینطور میگفتیم و میخندیدیم. اما بعد که رفت، با خودم گفتم ای کاش آن حرف را به بچه م نمیزدم؛ حتی برای شوخی...
📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| #شهید_نصرالله_جنیدی به روایت مادر معزز (ام الشهدا)
🖥 @mahdihoseini_ir
زنده تر از تو
نمی بینم به دنیا
ای شهیـد
در ڪلاسِ عشقِ تو،
استادها بنشسته اند....
🖥 @mahdihoseini_ir
قصه مادر... محمود کریمی.mp3
22.05M
ای کاش قصه ی مادر این قدر داغ نبود
ای کاش قصه ی کوچه
ای کاش یاس کبود...
🏴 #فاطمیه| محمود کریمی
@mahdihoseini_ir
کار خوب انجام دهید و هیچ کار خوبی را کوچک مشمارید؛ زیرا کوچک آن هم بزرگ است و اندکش بسیار.
#امام_علی (ع)| میزان الحکمه، ج۷، ص۵۶
@mahdihoseini_ir