eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر کسی در برابر خدا و امامش کاملاً تسلیم باشد، حتماً به مقصد خواهد رسید! اما وقتی من در دلم یا در عملم «من» می‌گویم (ترجیح نفسانیت بر دستورات دین)، معلوم می‌شود در قلب من مشکلی وجود دارد که "تسلیم" نیستم.. استاد @mahdihoseini_ir
جاذبه شهدا🌱 💚 🖥 @mahdihoseini_ir | 💬Instagram-Eitaa-Aparat
🔰قسمتی از کتاب (خاطرات ) "صفحه65" در محله شان یک هیئت داشتند به اسم حضرت زهرا(س)که مهدی پای ثابت آن بود.به قول معروف میان دار هیئت بود.کار خیر و کمکی که میخواست انجام بدهد از این هیئت انجام میداد.میگفت:برکتش رو حضرت زهرا(س) می ده. 🖥 @mahdihoseini_ir | 💬Instagram-Eitaa-Aparat
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ 💥اعجاز لبخند یک شهید در گرمای جبهه‌های جنوب پیکر یکی از شهدای روستای‌مان (شمشک) را از جبهه به پزشک قانونی در تهران منتقل کرده بودند. من برای تحویل گرفتن پیکر، به پزشک قانونی رفتم. در آن زمان کسی را به محل نگهداری پیکر‌های شهدا راه نمی‌دادند، اما به واسطۀ یک آشنا، توانستم وارد آن قسمت شوم. در میان پیکر‌ها به تفحص شهید مورد نظرم پرداختم. تابوت‌ها را به گونه‌ای قرار داده بودند که از قسمت سرِ جسد‌ها به سمت پا‌ها کمی شیب داشتند. همینطور که می‌گذشتم، ناگهان چشمم به تابوتی افتاد که یک جوان داخل آن خوابیده بود و داشت لبخند می‌زد، با خودم گفتم این را ببین! در وضعیتی که این‌همه شهید آورده‌اند و این‌همه جنازۀ تکه و پاره اینجاست، این جوان برای شوخی و یا برای اینکه ثابت کند که نمی‌ترسد، رفته و داخل تابوت خوابیده و از این کارِ خود، خوشحال هست و دارد لبخند هم می‌زند! در همین فکر‌ها بودم که آن آشنا (که یک پزشک بود) متوجه حضور من شد. نزد من آمد و با اشاره به آن جوان که در تابوت بود، گفت: «شما هم باور نمی‌کنید؟»، گفتم: «چه چیزی را؟»، گفت: «همین را که این جوان یک شهید است.»، گفتم: «شهید؟! این جوان در چنین شرایطی رفته داخل تابوت دراز کشیده و دارد مسخره‌بازی درمی‌آورَد!»، گفت: «نه؛ او شهید است. پارچه‌ای را که روی بدنش کشیده شده کنار بزنید.». پارچه را کنار زدم و دیدم درست روی قلب آن جوان، جای یک گلوله به چشم می‌خورَد و کمی خون هم در اطراف آن دیده می‌شود. دکتر به من گفت: نزدیک به ۴۰ روز قبل در یکی از مناطقِ عملیاتی، این جوان به همراه تعدادی دیگر از رزمندگان به شهادت رسید. به دلیل تسلط دشمن بر آن منطقه و حجم آتشی که می‌ریخت، امکان انتقال پیکر‌های شهدا به عقب وجود نداشت تا اینکه عملیاتی صورت گرفت و آن منطقه پاکسازی و شرایط انتقال پیکر‌ها به پشت جبهه، مهیا شد. پیکر تمامی نفرات همراهِ این شهید بر اثر گرمای زیاد، تجزیه شده و حتی کِرم افتاده بود، اما پیکر این جوان در آن شرایط کاملاً سالم مانده است. برو از نزدیک به صورتش نگاه کن و بگو که چه می‌بینی. با شرمندگی از اینکه درباره آن جوانِ پاک، چنان فکری کرده بودم، صورتم را به صورت شهید نزدیک و با دقت بیشتری او را تماشا کردم. بخشی از موهایش روی پیشانی‌اش افتاده بود و در همان قسمت پیشانی، دانه‌های عرق مانند شبنم که روی گُل می‌نشیند، دیده می‌شد! انگار یک فرد زنده است که در اثر گرمای محیط، عرق کرده است! سبحان‌الله!» ✍مرحوم زین‌العابدین شعبانی‌نیا| خبرگزاری دفاع مقدس 🖥 @mahdihoseini_ir | 💬Instagram-Eitaa-Aparat ✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
لوح | از لطف فاطمه است، اگر شیعه حیدری است وقتی هوای روضه ما باز مادری است حال و هوای گریه ما جور دیگری است وقتی که مادر همه ماست فاطمه حسی که بین ماست، همانا برادری است مداح و روضه خوان و سخنران و چای ریز کارِ تمام ما درِ این خانه نوکری است شاهان روزگار به ما غبطه می خورند این نوکری خودش به خدا عین سروری است این اشک ها نشان دل بی قرار ماست عالم بداند اینکه دل شیعه مادری است زهراست آن که وصف شکوهش نگفتنی است زهراست آنکه شأنِ مقامش پیمبری است زهراست آن که ام ابیهای احمد است زهراست مادر همه ما، چه مادری است زهراست آن که شیعه به او کرده اقتدا از لطف فاطمه است، اگر شیعه حیدری است زهراست آنکه در ره حیدر خمیده شد بگذاشت سر به پای ولایت ... شهیده شد 🔸شاعر: #وحید_محمدی 🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی @khademgraph
شهیدی که قبل شهادت سفارش آلبالوپلو داد... [حمید] رفته بود توی صحن سفارش کرده بود "اگه نصراللهِ ما اومد، نبردیش [جنگ]! داره توی تب می سوزه، مریضه." آقا نصرالله وقتی فهمید حمید این کارو کرده پرید بهش. -تو رفتی سفارش منو کردی؟! یعنی خودت نمیخوای بری دیگه! حمید ببین حالا من چیکار کنم! منو از راه میندازی؟! اگه من تو رو از راه ننداختم!! از دست [برادرش] حمید خیلی عصبانی شده بود. تبش که خوب شد، چند وقت بعدش دوره ی آموزشی اش هم تمام شد و سِوِر ایستاد که "میخوام برم." حاج آقا هم که دید خودش اصرار دارد، دیگه حرفی نزد. اول رفت سلمانی سر و صورتش را اصلاح کرد. -مادر چرا سر و صورتت را اینقدر کوتاه کردی؟ -ماشین را انداخت توی موهام، خرابش کرد، مجبور شد خیلی کوتاه کنه. آمد خانه، بلافاصله رفت حمام. فردا صبح باید میرفت. توی حال خودش نبود. مثل دامادی که برای شب عروسی آماده میشود، همانطور بود. نشست ساکش را جمع کرد. بعد که کارش تموم شد، من رفتم چیزهایی برایش گذاشتم. -مامان این لباسا چیه واسه من گذاشتی؟! من دارم میرم جنگ!! لباس نو گذاشته بودم. همه را ریخت بیرون. جوراب کهنه ی پدرش را برداشت به جای جورابی که برایش گذاشته بودم، کرد توی ساکش. وقتی پیکرش را آوردند، حاج آقا از روی همان جوراب شناسایی اش کرد. قبلش، یکی، دو روز مانده به اعزام، آمد توی آشپزخانه گفت : "مامان من دارم میرم ها!" -خب، میدونم! -میرم شهید میشم؛ اما آلبالو پلو نخوردم ها! -آهان خب از اول همین را بگو. تو برو شهید شو، من آلبالو پلو میپزم میدم بیرون؛ نترس! -چه فایده! دیگه من نیستم که بخورم! -چشم مامان جان. کی خواستی و من درست نکردم؟ همینطور میگفتیم و میخندیدیم. اما بعد که رفت، با خودم گفتم ای کاش آن حرف را به بچه م نمیزدم؛ حتی برای شوخی... 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| به روایت مادر معزز (ام الشهدا) 🖥 @mahdihoseini_ir
زنده تر از تو نمی بینم به دنیا ای شهیـد در ڪلاسِ عشقِ تو، استادها بنشسته اند.... 🖥 @mahdihoseini_ir
قصه مادر... محمود کریمی.mp3
22.05M
ای کاش قصه ی مادر این قدر داغ نبود ای کاش قصه ی کوچه ای کاش یاس کبود... 🏴 | محمود کریمی @mahdihoseini_ir
کار خوب انجام دهید و هیچ کار خوبی را کوچک مشمارید؛ زیرا کوچک آن هم بزرگ است و اندکش بسیار. (ع)| میزان الحکمه، ج۷، ص۵۶ @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای یادگیری قرآن مادر به نقل از برادر شهید 🌱شهید رستگار یکی از شهدایی است که پس از شهادت به خواب مادرش آمد و یکی از خواسته‌های زیبا و معنوی مادر را در خواب برآورده کرد... 🖥 @mahdihoseini_ir
دوست داشتن آدمهای بزرگ، انسان را بزرگ میکند و دوست داشتن آدمهای نورانی به انسان نورانیت میدهد... اثر وضعی محبوب آنقدر زیاد است که آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بی‌ارزش علاقه پیدا کند. 🥀🌱 🖥 @mahdihoseini_ir
panahian-tafavot-sardar-soleymani.mp3
2.04M
◾️تفاوت سردار سلیمانی با دیگر مسئولین کشور در چیست؟ 🤔چه کسانی با عملکردشان باعث ناامنی کشور می‌شوند؟ 🎙بشنوید... | @mahdihoseini_ir
1167591459.mp3
239K
سوره اسرا🌱 آیات ۲۴و ۲۵🌹 @mahdihoseini_ir
دیگران با زبان بی زبانی از شما می پرسند: شما که امام زمان را می شناسی و به او علاقه داری، ... این علاقه و ولایتی که از آن دم می زنی... زندگی تو را با دیگران چقدر متفاوت کرده است؟ چقدر بانشاط تر، با انرژی تر و با آرامش بیشتری زندگی می کنی؟ اگر ما که مدعی انتظار هستیم، به این پرسش ها پاسخ در خوری ندهیم، نه تنها مبلّغ خوبی برای حضرت نخواهیم بود، بلکه وجود ما و ادعای ما، ضد تبلیغ برای وجود نازنین او خواهد بود. انتظار ، حاج‌آقای‌ پناهیان @mahdihoseini_ir
✨جرعه ای آب از بهشت... بعد از شهادت رضا یک شب خواب دیدم دارد میدود. گفتم : رضاجان کجا داری میری با این عجله؟ وایسا کارت دارم. گفت : آقاجونم تشنه س. دارم میرم یه لیوان آب براش ببرم. انقدر خوابم روشن و واضح بود بلافاصله از خواب پریدم. بلند شدم دیدم حاج آقا افتاده کف اتاق. عکس ها و وصیت نامه های این دو بچه (نصرالله و رضا) دور و برش ریخته بود روی زمین. کلاه عرق چینش کنار سرش افتاده بود و عینک به صورت مانده و نمانده بود. صدایش کردم. چشم هایش هنوز ورم داشت و قرمز بود. معلوم بود تازه خوابش برده است. یک لیوان آب برایش بردم. خیلی دوست داشتم بگویم این را رضا برایت آورده، اما حالش طوری نبود که بشود گفت... 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| به روایت مادر معزز (ام الشهدا) 🖥 @mahdihoseini_ir
Salim Moazenzade - Ya Fateme Man Oghde Del Va Nakardam (320).mp3
8.18M
▪️مادر چرا قدت خمیده... | مرحوم سلیم موذن زاده @mahdihoseini_ir
نازم ؛ به چشمِ یار که تیــرِ نگاه را بیجا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد... 💔 🌱راه حسینی ادامه دارد ... 🆔 eitaa.com/mahdihoseini_ir 🆔 aparat.com/mahdihoseini_ir 🆔 facebook.com/shahidhoseini 🆔 instagram.com/mahdihoseini_ir
کسی که کودک گریان خود را راضی و آرام کند، خداوند در بهشت آنقدر به او می دهد تا راضی شود. (ص)| الفردوس، ج۳ 📲 @mahdihoseini_ir
بزرگترین ویژگی محمد ناظری این بود که در این سال‌ها از ابتدای انقلاب تاکنون هیچ تغییری در ایشان ایجاد نگردید. همیشه پرکار و در صحنه و هر جای انقلاب که نیاز بود مسئولیت سخت‌ترین کار‌ها را به عهده می‌گرفتند. علی‌رغم جایگاه و سنشان همچنان در صحنه بوده و تا آخرین لحظات عمر مشغول به خدمت بودند. ما جهاد مهمی را به یاد نداریم که محمد ناظری در آن شریک نبوده باشند. بنده از سال ۵۸ که نیروی آموزشی ایشان بودم تاکنون تغییر یا خستگی در ایشان ندیدم. در کلام | حاج محمد در کنار از شهدای لبنان/دفاع پرس 📲 @mahdihoseini_ir
زیبایی نه در جنگ بلکه در مقاومت است! 🖥 @mahdihoseini_ir | 💬Instagram-Eitaa-Aparat
‌در بساط عشـق؛ هر ڪس زحمتـش بالاتر است پیش زهـرا (س) مادرش شخصیتش بالاتر است... | 🖥 @mahdihoseini_ir | 💬Instagram-Eitaa-Aparat
🕊عاشقی دردسری بود نمی دانستیم... کسی به سوسن چیزی نگفته بود. اما تا ما رو دید همه چیز را فهمید و شروع کرد به گریه. کی؟ سوسنی که شش سال با محمد نامزد بود. از وقتی عروسی کردند نشده بود یک دفعه سر سفره بشقابشان دوتا باشد. سر سفره به شوخی و جدی به محمد می گفتند : تو بشین تا جای خانمت مشخص بشه. غیر از جبهه نشده بود یک مسافرت را محمد تکی برود؛ بدون سوسن. هنوز هم بعد از سی و یک سال اگر بروی سر کمد محمد، می بینی لباس هایش مرتب و منظم روی چوب لباسی آویزان است و تا شده توی بقچه ی خودش؛ کفشش، وسایل شخصی اش... سر همین عشق و علاقه ای که بین این ها بود، همه هوایشان را داشتند. وقتی هنوز جنگ شروع نشده بود و بچه ها سرشان به کار مغازه گرم بود، همین آقانصرالله وقتی که نوبت محمد می شد، از استراحت خودش می زد و به جایش می ایستاد مغازه. به محمد می گفت : شما برو به باغ یه سر بزن. بهش مستقیم نمی گفتند برو خانه ی نامزدت. ما یک باغ داشتیم نزدیک خانه ی پدری سوسن. می گفتند برو باغ، یعنی برو خانه ی نامزدت. بعد از شهادت محمد، خانمش پیش ما ماند و برنگشت. حتی بعد از چهلم محمد، پدر و مادرش آمدند ببرندش پیشوا. شوهرش که شهید شده بود بچه هم که نداشت می توانست برود اما خودش تصمیم گرفت پیش ما بماند رودسر، ما هم دوست داشتیم بماند. چند وقت بعد یکی از مسئولین گیلان ایشان را از حاج آقا خواستگاری کرد. حاج آقا هم رضایت داشت. گفت : من می شناسمش آدم خوبیه و می تونه سوسن رو خوشبخت کنه. موضوع را با خودش در میان گذاشتیم. اما مثل همان زمانی که خبر شهادت محمد را آوردند، زار زار شروع کرد به گریه. حاج آقا همان جا تلفن زد به پدرش. گفت چنین پیشنهادی شده و من هم خیلی موافقم، ولی خودش قبول نمی کند. بعد هم گوشی را داد به سوسن و گفت با پدرت صحبت کن. آنقدر منقلب بود که اصلا نتوانست با تلفن صحبت کند. هق هق گریه می کرد. تلفن از دستش افتاد. حاج آقا عروسش را بغل گرفت و نوازش کرد. گفت : تا خودم هستم کلفتی ت رو می کنم، حاج خانم هم هست، نگران هیچی نباش. غیر از آن، چندبار دیگر هم خواستگار داشت، اما خودش قبول نکرد. 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| به روایت مادر معزز (ام الشهدا) 🖥 @mahdihoseini_ir