#غرب_بدون_روتوش
#لندن_پایتخت اسیدپاشی جهان
برای ما ایرانیا با فرهنگ غنی که داریم٬حتی یک اسید پاشی هم زیاده..
اما آیا #غربگراها که با خود تحقیری فرهنگ مردم کشورمون رو زیر سوال میبرند.
آمار اسید پاشی در #اروپا را نمی بینند؟؟؟؟
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_دوم دنیا روی سرم خراب شد،اول علی، حالاهم زینبم. تا بیمارستان، هز
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_سوم: زینبــ علے
برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
- بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...
زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ...
به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_چهارم: ڪودڪ بـے پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
☘روح و ریحان☘
#درگوشـــی🌿
چه خوب است که انسان جز از خدا سخن نگوید. همیشه حرفت را ذکــــر خدا قرار بده!!! و اگر هم خواستی با دیگــــر انسانها صحبت کنی، با لسان خدا حرف بزن. فقیر مگر دیوانه است که بافقیری همچون خود حرف بزند؟ خواستهات را از خدا بخواه که غنی است و خلق، اسبابی در دست او هستند ومخلوق اویند.
#مصباح_الهدے ، صفحه ۲۰ ، مرحوم دولابے✨
@mahdii_hoseini
#درگوشـــی🌿
زمانه عجیبے است؛!!
برخے مردمان، امام گذشته را عاشقند،
نه امام حاضر را ...
میدانے چرا؟؟؟
امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر مےکنند!!!
اما امام حاضر را باید فرمان برد!
و "کوفیان"
عاشورا را اینگونه رقم زدند ...
#شهیدسیدمرتضےآوینے✨
آقا مهدی
✨ •|پنج شنبہ هـا😔 •|ڪبوترِ دلمـــ♥️ •|بہ هواے #تُــ😔 •|پرمـےڪشـد🕊 #پنج_شنبہ_هاےعاشقے🌸 #دلتنگ💔 #
😔🍃
#دل_میــنویـسد ...
گاهے اوقات نه ميتوان نوشت
نه ميتوان تفڪر ڪرد براے نوشتن
#بغض راهے براے نوشتن نذاشته است
دايره لغات هر لحظه #تنگ_تر ميشود
اے #شهيدان با شما هستم...
من #گنهڪارے ڪه تمام عمر
از شما و خاطرات ناب شما گفتم
و نوشتم و ديدم و شنيدم
اے دليل #گريه_هاے نيمه شبم
چرا نگاه پاڪتان را از من برداشته ايد؟؟! 😔
مگر زنده به حيات عند رب نيستيد؟؟
ڪو ؟؟؟؟ ڪجاست ؟؟؟
شهید مهدی حسینی،شهید حججی،شهید محمدرضا دهقان،شهید صدرزاده،شهیدسیاهکالی
اے شهدا با شما هستم
صدايم را ميشنويد يا نه ؟؟؟
انقدر غرق در #گناه گشته ام
ڪه حتے صدايم به شما شهدا نميرسد...😭
آه از اين همه #غفلت و #گناه
.
#درد_نوشت :
مرا در اين #زندان نگذاريد تنها
گناهم چيست؟؟
پايم بود در خاڪ ...
اے چشمان پرگناهم
خون ببار ڪه اين #فتنه ڪار توست
دورےِ من و شهدا
ڪار چشم گناهڪار من است... 😔
چشم من مدتے است
ڪه شهيدان را نميبيند
#خون شهيدان را نميبيند
ڪه هر روز در سلامت ڪامل
از روےِ آن رد ميشوم
#گاهے_نگاهے ....
#شعر_نوشت :
شهادت #آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند اين #نردبان را
چرا #بستند راه آسمان را 😭💔
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
😔🍃 #دل_میــنویـسد ... گاهے اوقات نه ميتوان نوشت نه ميتوان تفڪر ڪرد براے نوشتن #بغض راهے براے نوش
شــــادی ارواح طیبه پــاک #شــهدا صــــلوات
🍀اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🍀
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_چهارم: ڪودڪ بـے پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس ب
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_پنجم: کارنامــه ات را بیاور
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ...
بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ...
- مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ...
اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ...
تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ...
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...
دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ...
- دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...
مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_ششم: گمانے فوق هر گمانــ
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
⭕️ هشت ماه بعد از ساقط شدن جنگنده ۲۵ میلیون دلاری #روسیه در مرز #ترکیه، اردوغان ضمن پرداخت غرامت و دیدار با پوتین در مسکو، از وی دلجویی نمود.
امروز #ایران پهپاد ۲۰۰ میلیون دلاری #آمریکا را ساقط کرد و با وجود ادعای هدفگیری آن بر فراز آبهای بینالمللی، آمریکا هیچ غلطی نتوانسته بکند.
🌺 @mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فوری | ویدئو اختصاصی از هدف قرار گرفتن پهپاد آمریکایی RQ-4 (یا MQ-4C) توسط سامانه سوم خرداد. این پهپاد در ساعت 4:05 صبح امروز پس ورود به حریم هوایی ایران رهگیری و منهدم شد.
#گلوبال_هاوک
🆔 @mahdii_hoseini
🌐 instagram.com/mahdii.hoseini
هرکاری میتوني بکن که #گناه نکنـي!
وقتایـي که موقعیت گناه پیش میاد
دقیقا قافله کربلاي حسینِ زمان روبروت
و یه دره عمیق خطرناک پشت سرت!
اگه به گناه #بله بگـي
به هل من معینِ مهدیِ فاطمه #نه گفتـي!
+ من سرم گرم گناه است سرم داد بزن/
سینـهات سخت به تنـگ آمده فریاد بزن
#غربال_یاران_مهدی_فاطمـه💔
#آخرالزمان 🍃
#دلانہ
@mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به من رحــــم کن ✋
بیــقرارم بیاااا😭
کجـا بغضمو جـا بـذارم بیااا😔
#کلیپ
#ظهور
#دل_خسته💔
#پیشنهاد_دانلود
@mahdii_hoseini
بهار هم ، چمدانش را بست !
بدرقه ی هر فصلی که به آخر میرسد؛
یادآوریِ ناکامیِ زمین است در ملاقات تو!
و من همچنان ،
منتظر آمدنت هستم . . .
سلام؛ دلیل زندگی🌱
#مهدویت
🆔 @mahdii_hoseini
#گـــــم
نخواهیم کرد ،
ردّ ِ قدمهایتــــــان را !
#هستیم_بر_آن_عهد_که_بستیم ...
#رفیق_شهیدم ؛
چگونه برگردم از راهی که تو رفته ای ؟!
باید مدام مشق کنم #پیام_عاشورا را : #هیهات_من_الذلة ...
#ما_ایستاده_ایم
#راه_را_گم_نکنیم
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#اللهم_صل_علی_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سید_مهدی_حسینی
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
✧✦•﷽ ✧✦• #شهید_شناسی #شهید_سجاد_عفتی🌷 تاریخ تولد : ۱۳۶۴ تاریخ شهادت : ۲۹ آذر تشیع پیکر ۴دی ۹۴ م
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
✍روایت مادر از تکاپوی اعزام آقاسجاد:
قرار بود با آقامصطفی (شهیدصدر زاده)برود که نشد.قبل از شهادت آقامصطفی یکبار رفت برای اعزام که جور نشد،تاصبح فرودگاه بود.
برگشت کوله اش تا دوماه همانطور دربسته در اتاق ماند.دوهفته روزه نذر کرد آخرین روز های نذرش بود که ...
صبح سجاد آمد همینطور با کوله پشتی اش وسط چارچوب در ایستاد و گفت :«مامان چرا از ته دل راضی نمی شی من برم؟»
گفتم :«قربونت بشم من راضی ام تو دل ثنا رو به دست بیار»
گفت :«تو راضی باش،ثنا هم راضی می شه»
ثنا تک دختر سجادهست وبسیار رابطه ی عاطفی و وابستگی عجیبی نسبت ب پدرش داشت.
آمد وکوله اش را گذاشت منزل ما وخودش رفت آبیک منزل خودش.بعداز شهادت صدر زاده کارهای اعزام سجاد هم درست شدبا یکی از دوستان دوران کودکی و نوجوانی شون که الان جانباز نخاعی هستن اعزام شدند.»
#شهید_سجاد_عفتی 🌷
@mahdii_hoseini
﷽
بچهها شهدا خوب تمرین کردن
ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را
در آسید روحالله خمینی...
ما تمرین کنیم ولایت پذیریِ
امام مهدی(عج) را در حضرت آقا...
#حاج_حسین_یکتا 🔸
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_ششم: گمانے فوق هر گمانــ اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_هفتم: سومین پیشنهـاد
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود…
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini