😢 من با غم عاشورا چه کنم؟!
▪️شاعر خیال میکند همان احساسی را که او به فرزندش دارد، امام حسین هم به علی اکبرش دارد؛ همان حالی را شاعر وقتی میخواهد از خاندانش جدا شود، دارد، امام حسین هم دارد!
▪️ این شعرها آدم را در سطح احساس ابتدایی قرار میدهد که فقط میتواند گوش بدهد یا گریه کند.
▪️ ولی در یک حدی از احساس، انسان احساس خلأ میکند و به حالتی میرسد که این حرفها را ننگ میبیند؛ مگر اینکه بخواهد به زبان خود مردم، درد بزرگی را برایشان باز کند.
▪️مثل وقتی که تو میخواهی مصیبتی بزرگ را برای بچه بگویی، نمیفهمد؛ باید آن مصیبت را به اندازه شکستن چرخ کالسکهای که او سوار میشود، کوچک کنی! بفهمد که آن مصیبت، چرخ درشکه او را هم شکسته و به یاد رنجهای خودش بیفتد؛ وگرنه در آن دید، دیگر رنجی و همّی باقی نمیماند.
▪️...انسان به قضایای عاشورا با این دید که نگاه کند، دیگر غمی باقی نمیماند، جز غم محرومیت، غم از دست رفتن! غم اینکه این نور بر ما غروب کرده و از دستمان رفته؛ غم اینکه من با او چه میکنم!؟
#عین_صاد
📚 #خون_خدا | ص ۳۶
#محرم🏴
@mahdihoseini_ir
آقامهدی آخرین باری که قبل از شهادتشان سوریه بودند حدود چهار ماه اونجا بودند. آقامهدی با ما تماس گرفتند و گفتند که هفته بعد و روز چهارم یا پنجم #محرم به ایران میایند. مادر ما که حسابی دلتنگ آقامهدی بودند کلی خوشحال شدند که قراره آقا مهدی هفته بعد بیاد و ببینتش...
مادر ما از اون شب به بعد هر غذایی رو که سر سفره میاورد یه مقداریشو داخل ظرف میگذاشت و حسابی یخچال با این ظرفا پر کرده بود. بهشون گفتم مامان این ظرفا چیه توی یخچال گفت "میخوام وقتی مهدی جان میاد، چون چند روز بیشتر اینجا نیست و سریع برمیگرده بخاطر همین هر غذایی رو که دوست داره براش کنار گذاشتم تا بتونه بخوره." سه روز بعد از این حرفا خبر شهادت آقامهدی رو به ما دادند و مادرمون حسرت به دل دیدار موند...
🥀آرامش قلب تمامی مادران شهدا صلوات🥀
#شهید_مهدی_حسینی
شبِ سالروز شهادت قمری #آقا_مهدی
@mahdihoseini_ir
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 نوای سوزناک به زبان آذری
نوحه آذری حاج مهدی رسولی برای ورود به ماه عزای اهل بیت
#امام_حسین(ع)🏴
@mahdihoseini_ir
گفتند: «علامت توکّل چیست؟»
گفت: «طمع از خلایق منقطع گردانیدن»
- تذکرةالاولیا
@mahdihoseini_ir
سخت است ....
از رقیه (س) بگویم به دخترت
ای کاش بعدِ واقعه، دختر نداشتی...😞
#محرم
#رقیه_های_زمانه
نازدانه #شهید_مهدی_حسینی
سالروز شهادت قمری حاج مهدی
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
سخت است .... از رقیه (س) بگویم به دخترت ای کاش بعدِ واقعه، دختر نداشتی...😞 #محرم #رقیه_های_زمانه ن
در دلش غوغایی بود این مَردِ حُسِینی برای رسیدن به پورهنگ و خلیلی ها برای رسیدن به همدانی و اسکندری ها
شهید پهلو شکسته و لب تشنه #شهید_مهدی_حسینی
سالروز شهادت قمری #آقا_مهدی/ #محرم
@mahdihoseini_ir
#امام_صادق(ع):
إنَّ اللّهَ وَكَّلَ بِالحُسَينِ عليه السلام مَلَكا في أربَعَةِ آلافِ مَلَكٍ يَبكونَهُ و يَستَغفِرونَ لِزُوّارِهِ و يَدعونَ اللّهَ لَهُم
خداوند، فرشتهاى با هزار فرشته همراهش بر امام حسين عليهالسلام گماشته است تا بر او بگِريند و براى زائرانش آمرزش بطلبند و خدا را براى آنان بخوانند.
📚 كامل الزيارات : ص ١٧٦ ح ٢٣٨
#امام_حسین(ع)
#محرم
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#امام_صادق(ع): إنَّ اللّهَ وَكَّلَ بِالحُسَينِ عليه السلام مَلَكا في أربَعَةِ آلافِ مَلَكٍ يَبكونَهُ
#حسین_جان
هر کجا ؛
مُلک خدا هست
حسینیه ی توست،
هر که را می نگرم شور محرّم دارد . . .
#سلام_بر_محرم
#سلام_بر_فصل_نوکری
#سلام_بر_حسینعلیهالسلام
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 😅احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
❤️حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد : «نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
🕊او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
😔نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد : «من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
🍃از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید : «چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💡همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
📲ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد : «چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
▪️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد : «#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
😦من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید : «#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
👤عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید : «داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد : «این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
🍃دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد : «من میرم میارمشون.»
🌹زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد : «داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹
امشب شب دختران شهداست...
شب دخترایی هست که بابا ندارند...😔
شب دختر سه ساله اباعبدالله الحسین(ع)
ویژه التماس دعا دارم❤️