📜 بودن با حسین، هزینه میخواهد!
معیّت با حسین و در جوار معصوم و ولی بودن، غرامتهایی دارد که باید آماده پرداختنش باشیم.
یا نخواهیم و شروع نکنیم و نیاییم زیر این چتر، یا اگر آمدیم، بایستیم؛ حتی اگر گوشت و پوست از تنمان ریخت، آبروها رفت، قدرتها رفت، ذلتها آمد؛ حتی اگر پیراهن پارهای را بر تنمان نخواستند!
چرا چنین نکنیم؟ مگر آنها که از حسین بریدند و عاشورا را از آن طرف به سیاحت نشستند، چه بردند؟ به چه نتیجهای رسیدند؟
تصمیمهای ما محکوم و محبوس لحظههایی بسیار محدود است؛ لحظاتی که گرفتار بودیم، بچّه مریض بوده، پول نداشتیم یا دربهدری کشیدیم.
در این لحظات، چنان از مسیرمان بُریدیم و نامرد شدیم که هیچ کجای تاریخ موجود نبوده و حتی نمیتوانیم اسمش را بیاوریم!
در سختیها دو روز هم نتوانستیم صبر کنیم! تصمیمهایی گرفتیم و انحرافهایی را پسندیدیم که اگر زمانی از مقطعی دیگر در زندگی به آنها نگاه کنیم، برایمان خیلی مسخره است.
من برای دو ساعت تحمل نکردهام و بریدهام! اگر ابنسعد یک روز، ده روز، یا یک ماه دیگر را دیده بود، دستش را به خون حسین آغشته میکرد؟! آن کسی که با آن شتاب میخواست به ری برسد، آن موقع شروع میکرد؟!
کوری ما خیلی چیزها را برایمان تجویز کرده و پشتوانه خیلی از بیچارگیهایمان شده است.
#محرم
#عین_صاد
#خون_خدا، ص ۵۸📚
@mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 😅احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
🍃انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
😅خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
🌾تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد : «دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد : «چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد : «قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
😧مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد : «من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
‼️پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست : «دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💫کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد : «منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :
«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
❤️و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد : «همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد : «اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد : «چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید : «دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
😁من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد : «فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir 🕊🌹
خاطرات همسر بزرگوار #شهید_مهدی_حسینی
رفتیم فرودگاه امام و خدا رو شکر تاخیر زیاد نداشت چون کنترل نغمه کار سختی بود هی سوال می کرد کی می رسیم پیش بابا. بالاخره هواپیما بلند شد و ما راهی سرزمین عشق شدیم و مهدی جانم اومد فرودگاه استقبالمون.
نغمه تا آقا مهدی رو دید پرید بغلش و شروع کرد ناز ریختن. رفتیم سمت خروجی و سوار ماشین شدیم که برسیم هتل اصلا باورم نمی شد که یه دهه محرم سوریه باشم دو روز تا شروع مراسمات محرم مونده بود روز اول محرم رفتیم حرم خانم #سیدة_زینب.
تا رسیدیم نزدیک حرم اشک امونم نداد رفتم سمت ورودی حرم و وارد حرم شدم خودمو چسبوندم به ضریح و از دلتنگی هام گفتم و گفتم خانم ممنونم که ما رو انتخاب کردی و اینکه همسرم بشه مدافع حرم و بتونه کار کوچکی بکنه و از خانم تشکر کردم که این زیارت رو نصیبم کرده کلا عادت داشتم هر وقت می رفتم حرم خانم همش حرف می زدم چون می دونستم که درد فراق رو می دونه و مهدی رو سپردم بهش و عجیب دلم گرم بود که خیلی خوب ازش مراقبت می کنه از حرم اومدیم بیرون و تو بازار کمی قدم زدیم و رفتیم سمت ماشین که بريم هتل برای استراحت و گفتیم شب میرسیم حرم حضرت رقیه(س). روزهای خوب زود سپری میشد و تنها یاد و خاطره ی خوبه که ماندگاره و سفرای کنار مهدی جانم تا ابد تو قلبم حک شده...
فقط دو روز مانده تا سالروز شهادت قمری آقامهدی...
اول #محرم
@mahdihoseini_ir
😢 من با غم عاشورا چه کنم؟!
▪️شاعر خیال میکند همان احساسی را که او به فرزندش دارد، امام حسین هم به علی اکبرش دارد؛ همان حالی را شاعر وقتی میخواهد از خاندانش جدا شود، دارد، امام حسین هم دارد!
▪️ این شعرها آدم را در سطح احساس ابتدایی قرار میدهد که فقط میتواند گوش بدهد یا گریه کند.
▪️ ولی در یک حدی از احساس، انسان احساس خلأ میکند و به حالتی میرسد که این حرفها را ننگ میبیند؛ مگر اینکه بخواهد به زبان خود مردم، درد بزرگی را برایشان باز کند.
▪️مثل وقتی که تو میخواهی مصیبتی بزرگ را برای بچه بگویی، نمیفهمد؛ باید آن مصیبت را به اندازه شکستن چرخ کالسکهای که او سوار میشود، کوچک کنی! بفهمد که آن مصیبت، چرخ درشکه او را هم شکسته و به یاد رنجهای خودش بیفتد؛ وگرنه در آن دید، دیگر رنجی و همّی باقی نمیماند.
▪️...انسان به قضایای عاشورا با این دید که نگاه کند، دیگر غمی باقی نمیماند، جز غم محرومیت، غم از دست رفتن! غم اینکه این نور بر ما غروب کرده و از دستمان رفته؛ غم اینکه من با او چه میکنم!؟
#عین_صاد
📚 #خون_خدا | ص ۳۶
#محرم🏴
@mahdihoseini_ir
آقامهدی آخرین باری که قبل از شهادتشان سوریه بودند حدود چهار ماه اونجا بودند. آقامهدی با ما تماس گرفتند و گفتند که هفته بعد و روز چهارم یا پنجم #محرم به ایران میایند. مادر ما که حسابی دلتنگ آقامهدی بودند کلی خوشحال شدند که قراره آقا مهدی هفته بعد بیاد و ببینتش...
مادر ما از اون شب به بعد هر غذایی رو که سر سفره میاورد یه مقداریشو داخل ظرف میگذاشت و حسابی یخچال با این ظرفا پر کرده بود. بهشون گفتم مامان این ظرفا چیه توی یخچال گفت "میخوام وقتی مهدی جان میاد، چون چند روز بیشتر اینجا نیست و سریع برمیگرده بخاطر همین هر غذایی رو که دوست داره براش کنار گذاشتم تا بتونه بخوره." سه روز بعد از این حرفا خبر شهادت آقامهدی رو به ما دادند و مادرمون حسرت به دل دیدار موند...
🥀آرامش قلب تمامی مادران شهدا صلوات🥀
#شهید_مهدی_حسینی
شبِ سالروز شهادت قمری #آقا_مهدی
@mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نوای سوزناک به زبان آذری
نوحه آذری حاج مهدی رسولی برای ورود به ماه عزای اهل بیت
#امام_حسین(ع)🏴
@mahdihoseini_ir
گفتند: «علامت توکّل چیست؟»
گفت: «طمع از خلایق منقطع گردانیدن»
- تذکرةالاولیا
@mahdihoseini_ir
سخت است ....
از رقیه (س) بگویم به دخترت
ای کاش بعدِ واقعه، دختر نداشتی...😞
#محرم
#رقیه_های_زمانه
نازدانه #شهید_مهدی_حسینی
سالروز شهادت قمری حاج مهدی
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
سخت است .... از رقیه (س) بگویم به دخترت ای کاش بعدِ واقعه، دختر نداشتی...😞 #محرم #رقیه_های_زمانه ن
در دلش غوغایی بود این مَردِ حُسِینی برای رسیدن به پورهنگ و خلیلی ها برای رسیدن به همدانی و اسکندری ها
شهید پهلو شکسته و لب تشنه #شهید_مهدی_حسینی
سالروز شهادت قمری #آقا_مهدی/ #محرم
@mahdihoseini_ir
#امام_صادق(ع):
إنَّ اللّهَ وَكَّلَ بِالحُسَينِ عليه السلام مَلَكا في أربَعَةِ آلافِ مَلَكٍ يَبكونَهُ و يَستَغفِرونَ لِزُوّارِهِ و يَدعونَ اللّهَ لَهُم
خداوند، فرشتهاى با هزار فرشته همراهش بر امام حسين عليهالسلام گماشته است تا بر او بگِريند و براى زائرانش آمرزش بطلبند و خدا را براى آنان بخوانند.
📚 كامل الزيارات : ص ١٧٦ ح ٢٣٨
#امام_حسین(ع)
#محرم
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#امام_صادق(ع): إنَّ اللّهَ وَكَّلَ بِالحُسَينِ عليه السلام مَلَكا في أربَعَةِ آلافِ مَلَكٍ يَبكونَهُ
#حسین_جان
هر کجا ؛
مُلک خدا هست
حسینیه ی توست،
هر که را می نگرم شور محرّم دارد . . .
#سلام_بر_محرم
#سلام_بر_فصل_نوکری
#سلام_بر_حسینعلیهالسلام
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 😅احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
❤️حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد : «نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
🕊او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
😔نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد : «من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
🍃از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید : «چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💡همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
📲ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد : «چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
▪️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد : «#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
😦من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید : «#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
👤عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید : «داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد : «این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
🍃دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد : «من میرم میارمشون.»
🌹زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد : «داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹
امشب شب دختران شهداست...
شب دخترایی هست که بابا ندارند...😔
شب دختر سه ساله اباعبدالله الحسین(ع)
ویژه التماس دعا دارم❤️
2.21M
هیئت عاشورائیان
شب سوم #محرم
شب #حضرت_رقیه(س)
1402.04.29
تقدیم به #شهید_مهدی_حسینی و نغمه جان نازدانه اش
#امام_حسين(عليهالسلام):
لا تَرْفَعْ حاجَتَكَ إلاّ إلى أحدِ ثَلاثةٍ: إلى ذِي دِينٍ ، أو مُروّةٍ ، أو حَسَبٍ ؛ فأمّا ذو الدِّينِ فيَصُونُ دِينَهُ، و أمّا ذو المُروّةِ فإنّهُ يَسْتَحيي لِمُرُوَّتهِ ، و أمّا ذو الحَسَبِ فيَعْلَمُ أنّكَ لَم تُكْرِمْ وَجهَكَ أنْ تَبْذِلَهُ لَهُ في حاجَتِكَ، فهُو يَصونُ وَجهَكَ أنْ يَرُدَّكَ بغَيرِ قَضاءِ حاجَتِكَ
حاجت خود را جز نزد سه كس مَبَر:
نزد ديندار، يا جوانمرد، يا بزرگ زاده؛
زيــــرا
ديندار، براى حفظ دين خود نيازت را برآوَرَد و
جوانمرد، از مردانگى خود شرم مى كند و
بزرگ زاده، میداند كه تو با رو انداختن به او آبرويت را فروختى و او با برآوردن نيازت، آبروى تو را حفظ میكند .
📚 تحف العقول: ۲۴۷
@mahdihoseini_ir
پدرش را به ملاقاتش آوردند،
خطاب به دخترکان شام فریاد میزد
دیدید گفتم من هم بابا دارم...😭
#حضرت_رقیه(س)🏴
#دختران_شهدا🏴
@mahdihoseini_ir
با نیت باز کنید...😭
التماس دعا دارم...
در عملیات تعویض ضریح حرم حضرت رقیه سلام الله علیها، جمعی از حاضران پس از رسیدن به سنگ مزار ریحانةالحسین علیهالسلام به عزاداری پرداختند.
پ.ن : تاریخ فیلم مشخص نیست.
#حضرت_رقیه(س)🏴
@mahdihoseini_ir
🚩 توصیه سیدحسن نصرالله به آذریهای جهان
◻️ امام جمعه اردبیل آیت الله سید حسن عاملی: در سفر اخیر به لبنان یک توفیق بسیار بزرگ نصیب ما شد و آن ملاقات با سید حسن نصرالله بود. من او را درست مثل مالک اشتر پیدا کردم، هرچه امیرالمومنین(ع) درباره مالک اشتر گفته در وجود او متجلی است.
...در خاتمه به ایشان عرض کردم، در کل دنیا هر کجا آذری حُر و غیور وجود دارد، عاشق شما و شیفته شماست و شما در قلب آذریهای غیور و حسینی جا دارید، چقدر عالی میشود که برای آذریهای جهان پیامی مرحمت فرمایید، سید حسن نصرالله نیز با مدح بسیار بلیغی از نقش مقام معظم رهبری در منطقه و با تبیین خطر عظیمی که با درایت ایشان از منطقه دفع شده است، تأکید کرد «از تمام آذریهای عزیز و غیور میخواهم با تمام توان در خدمت منویات مقام معظم رهبری باشند و ملت ایران توجه کنند که اقتدار ایران اسلامی اطاعت از مقام معظم رهبری است.»
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم ❤️حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
🔺اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد : «داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
😔حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد : «نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد : «پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
👌انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد : «مامان غصه نخور! اِنشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💔حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد : «منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد : «بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
😭نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
🌾سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد : «قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد : «تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد : «تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
🚶♂به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
✨نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
🚗صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
🌷میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد : «برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir 🕊🌹