eitaa logo
محبان المهدی 1 (کانال عمومی)
2.1هزار دنبال‌کننده
38.1هزار عکس
36.1هزار ویدیو
434 فایل
سلام ،محضرکاربران بزرگوار،عرضه می دارم که به لطف الهی وبا مساعدت وهمکاری شماعزیزان گروه محبان المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ایجاد گردید.دراین گروه مطالب ارزنده ،مفیدوکاربردی درکلیه زمینه ها : فرهنگی،اقتصادی،اجتماعی،سیاسی،وورزشی ارائه خواهد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
*🌹گفت نه شماتت الاعداء ، شماتت دشمنان سخت ترين مصيبت من بود.* *🚩هــر خــدمتـے ڪـه انجامــ مے دهیمــ نذހ ظهـــꪑـــۅހ مے ڪنیمــ🚩* *🌸أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌸*https://chat.whatsapp.com/ET02nTcJtJT0ITYSZvw7Ej [۹/۹،‏ ۰۸:۳۲] روستا۲: •🥀 ◎﷽◎ 🥀• ° • *🌀روایــات مہــــدوے🌀* *💠 روایتی تکان دهنده...* *🔹امام کاظم علیه‌السلام فرمودند: کسيکه برادر مؤمنش برای حاجتی به نزدش بيايد، اين رحمتی است از جانب خدا که به سوی او فرستاده است؛ پس اگر قبول کرده و حاجتش را برآورده کند به ولايت ما پيوسته است، و آن هم به ولايت خدا متصل است.* *🔹و اگر رد کرده و حاجت مؤمن را برآورده نکند با اين که قدرت بر انجام آن را دارد، خداوند ماری از آتش در قبرش بر او مسلط ميکند که تا قيامت او را بگزد؛ چه آمرزيده شود و چه اهل عذاب باشد..." (يعنی اگر نهايتا بهشت هم برود، چون حاجت مؤمنی را رد کرده، در دوران برزخ بايد به چنين عذابی مبتلا شود)* *📚اصول کافى، کتاب الإيمان و الکفر، باب قضاء حاجة المؤمن* *📌امام زمان، به عنوان کامل ترين مؤمن جهان حاجتی را به طور مکرر از ما طلب کرده اند که "براى فرج دعا کنيد". نکند ما بی توجهی کنيم و عاقبت....* *💠 خیانت به خدا،پیامبر و اهل بیت!!!* *🔹امام صادق علیه‌السلام فرمودند: "هر که از ياران ما که يکى از برادران (دينی اش) در کارى از او کمک و يارى بخواهد ولى او تا آنجا که مى تواند در آن نکند، به خدا و رسولش و مؤمنان کرده است."* *🔹ابوبصير ميگويد ؛ عرض کردم: مقصود شما از مؤمنان چه کسانی اند؟ فرمودند: "از زمان اميرالمؤمنين تا آخر آنان." (اصول کافی، کتاب الإيمان و الکفر)* *🔻علامه مجلسی در شرح اين روايت مى نويسد: احتمال دارد مقصود از مؤمنان، ائمه باشد همان گونه که در روايات فراوانى کلمه مؤمن که در آيات آمده به ايشان تفسير شده؛ چرا که آنان مؤمنان حقيقی اند؛ و محتمل است شامل ساير مؤمنان نيز گردد. (مرآة العقول ج11)* *📌امام زمان از تمام شيعيان و محبّينشان يارى طلبيده و دعاى کثير براى فرج را خواسته اند. اگر تا آنجا که مي توانيم در دعا کردن برای فرج کوشش نکنيم، مُهر خيانت بر نامه اعمالمان خواهد خورد.* *اللهم عجل لو لیک الفرج به حرمت حضرت زینب سلام الله علیه* *نشرپیام صدقه جاریه* https://chat.whatsapp.com/ET02nTcJtJT0ITYSZvw7Ej [۹/۹،‏ ۰۸:۳۹] روستا۲: °🥀✵﷽✵🥀° *وقایع ماه صفرورود کاروان اسراء به دمشق* *یکم ماه صفر اهل بیت (علیهم السلام) را بعد از معطلی وارد شهر کردند،* *لشکریان وقتی به چهار فرسخی شهر شام رسیدند، به یزید نوشتند تا او را از رسیدن کربلا خبردار کنند،* *یزید ملعون هم داد که پشت دروازه تا صبر کنید تا شهر را کنند و سپس از هر دروازه‌ای که خواستید وارد شوید که همه آماده استقبال هستند،* * (علیه‌السلام) به نعمان بن منذرمدائنی فرمودند: شدیدتر از ورود به ندیدم،عرض کرد چگونه بود؟* * (علیه‌السلام) فرمودند:ظالمان بر سر ما آوردند: آنکه ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرهای و نیزه‌ها احاطه کردند و با کعب نیزه به ما حمله می‌کردند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و نی و دف و طبل می‌زدند،* * آنکه سرهای شهدا را در میان هودج‌های زن‌ها و اطفال ما قرار دادند، پدرم و عمویم حضرت عباس (علیه‌السلام) را در برابر عمه‌هایم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و حضرت ام کلثوم (سلام‌الله‌علیها) نگه داشتند، و برادرم حضرت علی اکبر (علیه‌السلام) و عمویم حضرت قاسم (علیه‌السلام) را در برابر حضرت سکینه (سلام‌الله‌علیها) و حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها) خواهرانم می‌آوردند و با بازی می‌کردند، و چه بسیار بود که بر زمین در میان دست‌ها و پاهای می‌افتاد،* * اینکه زن‌های شامی از بالای بام‌ها، و بر ما می‌ریختند، به افتاد، چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن راخاموش کنم، عمامه‌ام سوخت، و به رسید و سرم را نیز ،* * این بود که از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در و با ساز و آواز ما را دادند و می‌گفتند: ای مردم بکشید این را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند،* * آنکه ما را از شتران پیاده کردند و به یک بستند و به در خانه‌های یهود و نصاری عبور دادند و به آنها می‌گفتند: اینها همان اهل بیتی (علیهم السلام) هستند پدران شما را کشتند،امروز شما انتقام بگیرید و تلافی کنید،ای نعمان، تمام یهودیان و نصرانیان آنچه خواستند از و و به طرف ما ،* * آنکه ما را به برده فروشان بردند و می‌خواستند بجای غلام و کنیز ولی خداوند این موضوع را بر
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست و سوم : رسيدگي به مردم ✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد 🔸«بندگان من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع آنها بيشتر کنند. » عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند. 🔸با رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟ گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد! مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار توسط پسرك خيس شده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟ پسرك خنديد و گفت: خوشم مياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواست به سمت آنهابرود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ 🔸پسر راه خانه شان را نشان داد. ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشه؟ قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود. ٭٭٭ 🔸در تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: آوردي؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داد ه بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد. 🔸پيرزني که درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام اين خانم بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا! 🔸همينطور كه پشت سر من نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسي هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند.با ين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و گرم ميشه. ٭٭٭ 🔸26 سال از ابراهيم گذشت. مطالب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره! 🔸براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟ گفت: در مراسم پارسال جاسوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم. وقتي خواستيم سوار شويم باتعجب ديدم كه سوئيچ را داخل جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: يدكي رو داري؟ او هم گفت: نه،كيفم داخل ماشينه! 🔸خيلي شدم. هر كاري كردم در باز نشد. هوا خيلي سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني. يكدفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من نگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشكل مردم رو حل ميكردي. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن. 🔸تو همين حال يكدفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ 🔸با تعجب گفتم: راست ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید شادي روح پاکش صلوات 🌹 🌷https://eitaa.com/mahdixxv 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست و سوم : رسيدگي به مردم ✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد 🔸«بندگان من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع آنها بيشتر کنند. » عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند. 🔸با رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟ گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد! مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار توسط پسرك خيس شده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟ پسرك خنديد و گفت: خوشم مياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواست به سمت آنهابرود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ 🔸پسر راه خانه شان را نشان داد. ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشه؟ قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود. ٭٭٭ 🔸در تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: آوردي؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داد ه بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد. 🔸پيرزني که درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام اين خانم بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا! 🔸همينطور كه پشت سر من نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسي هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند.با ين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و گرم ميشه. ٭٭٭ 🔸26 سال از ابراهيم گذشت. مطالب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره! 🔸براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟ گفت: در مراسم پارسال جاسوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم. وقتي خواستيم سوار شويم باتعجب ديدم كه سوئيچ را داخل جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: يدكي رو داري؟ او هم گفت: نه،كيفم داخل ماشينه! 🔸خيلي شدم. هر كاري كردم در باز نشد. هوا خيلي سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني. يكدفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من نگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشكل مردم رو حل ميكردي. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن. 🔸تو همين حال يكدفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ 🔸با تعجب گفتم: راست ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید شادي روح پاکش صلوات 🌹 🌷https://eitaa.com/mahdixxv 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹