مهدیا
مجموعه روزهای خوش عاشقی ♥️ #خاطره_شماره_یک 1⃣ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#خاطره_شماره_یک 1⃣
نمیدونم از کجا شروع کنم همه چیز یهویی اتفاق افتاد انقدر که وقتی چشامو باز کردم تو حرم آقا بودم .
دل تو دلم نبود چشمام به گنبد گره خورده بود و دلم...
اولین باورم بود که آقا جانم رو با تمام وجود احساسش میکردم، انگار این بار با بقیه دفعه ها فرق میکرد این بار واقعا آقا خریده بودنم...
حتی تو خوابم نمیدیدم که یه روزه همه چیز عوض بشه آرزوهام، خواسته هام، فکرم، همه چیز حتی لباس پوشیدنام تغییر کرده بود...
از یه دختر مانتویی که تنها دغدغش پیج و فالووراش تا رنگ ناخن و لباساش بود تبدیل شده بودم به یه دختر چادری که حالا تنها دغدغش خادمی کردن و بانی پیدا کردن و حرم رفتن و ظهور آقاشه...
هوا خیلی سرد بود و بارون نم نم میبارید. وقتی رسیدم سر کلاس بچه ها داشتن باهم حرف میزدن انگار قرار بود برن اردو، البته معلوم بود که این اردو با بقیه اردو ها متفاوته آخه وقتی حرف میزدن میشد به راحتی عشق و ذوق و خوش حالی رو از چشماشون فهمید. یکم بعد یکی از رفیقام اومد پیشم و کلی شوخی کرد باهام و در آخر گفت: تو نمیای؟
گفتم: کجا !؟ گفت: مشهد دیگه! مگه خبر نداری قراره چند وقت دیگه بریم حرم؟؟
اولش تعجب کردم و گفتم: واقعا؟! گفت: آره دیگه مگه ندیدی دم مدرسه بنرشو زدن؟ یکم فکر کردم و گفتم: نه! گفت: نه یعنی ندیدی یا نمیای؟ گفتم: جفتشو!! بحث رو عوض کردم و رفتم بیرون...
راستش یه حالی داشتم دلم میخواست منم برم باهاشون، اما خب من خیلی فرق داشتم باهاشون...
من کجا...؟ حرم کجا...؟
چند روز بعد خواب دیدم که تو حرم بودم...
دقیقا مثل همون روز اولی بود که چشمم به حرم افتاد...
خلاصه که منم راهی شدم و دلم رو زدم به دریا و رفتم...
آقا جانم من رو هم پذیرفته بود، من رو هم قبول کرده بود...!! منی که کلی گناه کرده بودم رو از منجلاب بیرون کشیده بود و حالا،
دیگه شده بودم یه دختر امام رضایی... :)
#روز_های_خوش_عاشقی
#خاطرات_یک_خادم
#یا_ثامن_الحجج...♥️
مهدیا
مجموعه روز های خوش عاشقی ♥️ #خاطره_شماره_دو 2⃣ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#خاطره_شماره_دو 2⃣
سلام آقای خوبم!
بازهم منم همان زائرخسته دلت. همانی که جز تو پناهی ندارد، همانی که هربار پابوست میآید، قول میدهد و بازهم قولش را میشکند...
و تو، بازهم باآغوش باز به صحن وسرای زیبایت دعوتش میکنی :)
آقای خوب و مهربانم به جان مادرت حضرت زهرا خسته است این نوکرت...
و در این هیاهوها و مشکلات جز نام تو آرام ندارد دلم...!
آقای خوبم،فقط به خوب ها سرمیزنی، مگر بدها دل ندارند؟
یک سری هم به ما بزن ای خوب خوبان...
میگویند تو رئوفی، بیا آقاجان، مثل دفعه اول به دلم نگاهی کن و من را زائر صحن و سرایت کن؛ مانند همان روزی که تا چشمم به گنبد طلایت افتاد فهمیدم هیچ چیز در این دنیا نمیتواند من را آرام کند جز اینکه بیایم و ساعت ها کنج حرم بنشینم و به گنبد طلایت نگاه کنم...
آن روز وقتی کبوترها را دیدم، باخودم گفتم کاش من هم میتوانستم مثل کبوترهایت پرواز میکردم و مینشستم روی گنبد طلایت...
آقای خوبم! مگر چه میشود یک روسیاه به دیدنت بیاید؟
با یه جرعه؛آب دریا که کم نمیشود...
این هوا؛هوای گدایی است...
امام رضا، یکسالی شده که نیامدم به پابوست...
آقا، این نوکر رو سیاهت بد هوای حرمت را کرده است...
دلم تنگ شده است برای آن وقتی که با صدای نقاره ها طوری آرام میشوم که انگار هیچ چیز این آرامش را به من نمیدهد...
در این شلوغی دنیا، نکند دستم را رها کنی که تنهای تنها میشوم...
دلم برای چای خانهات تنگ شده آقا...
وقتی اولین بار آن خادم ها را دیدم که چه توی سرما وچه گرما به زائرانت کمک میکنند، در دلم گفتم کاش میشد یک روز آقا نصیب من کند تا بتوانم من هم نوکری کنم برایت...
امام مهربانم!
همیشه بهانه ای برای زندگی کردن هست تا وقتی شما هستید آقا جان... :)
دل آزرده مرا به نسیمی بنواز...
#روز_های_خوش_عاشقی
#خاطرات_یک_خادم
#یا_ثامن_الحجج...♥️
🌸 @beheshtesamen8
#خاطره_شماره_سه 3⃣
اولین بار که با جمع بهشتی ها مشهد رفته بودم، توحسینیه بودیم و از حرم رفتن تو ساعت های اولیه رسیدنمون خبری نبود در حالی که هردفعه که با خانواده میومدم رسیده و نرسیده وسایلارو میذاشتیم و بلافاصله میرفتیم زیارت.
کلافه تو حسینیه دنبال کسی بودم که بگم مسؤل این همه نابسامانی کیه؟
به هر کسی میگفتم بریم حرم، جواب میداد: برنامه رو دیوار نصبه، اذان مغرب میریم انشاالله.
با خودم گفتم: اوه کو تا اذان مغرب؟!
دلم طاقت نداشت و دلتنگ زیارت بودم...
بالاخره بعد این همه انتظار کسی پشت میکروفون گفت : بچه ها زود آماده بشید ک به نماز جماعت حرم برسید.
انقدر ذوق داشتم اولین نفر جلو در اماده ایستاده بودم!
و وقتی وارد صحن انقلاب شدیم...
انگار نگاه نگران امامی مهربون به آسودگی رسیده بود... :)
صدای ارشدمون بین بچه ها اومد که میگفت : بچه ها با چشماتون از گنبد عکس بگیرید، توی تهران هر وقت دلتون تنگ شد چشماتونو ببندید، تصویر حرم میاد تو ذهنتون :)
و چقدر انتظار امروزم به مشهد رفتن شبیه اون روز حسینیهاست...
کاش کسی دوباره بگه آماده بشید وقت رفتن به حرم شده...
این روز ها فقط با خاطراتت دلخوشم...♡
#روز_های_خوش_عاشقی
#خاطرات_یک_خادم
#یا_ثامن_الحجج...♥️
#خاطره_شماره_چهار 4⃣
اردوی جهادی رفته بودیم مشهد ،
روستاهای خراسان رضوی ،
همه وقتی رسیدیم رفتن حرم ولی من نتونستم برم چون شیفتم بود🙃
موقع برگشتم قول داده بودن بریم، یه بار
رفتیم .
نصفه شب بود و خسته بودیم هممون .
دوستم خیلی مریض بود و حالش بد بود.
رفتیم جمهوری، بعد گفتم بیا بریم گوهرشاد و
رفتیم.
انقد حالش بد بود که میکشوندمش اون بیچاره ام هیچی نمیگفت و میومد 😬
رفتیم گوهرشاد نشستیم دیدم حالش خیلی بده،
گفتم بیا بریم دارالشفا.
گفت نه نمیخواد و نمیام و پول ندارم و این حرفا.
منم گفتم اشکال نداره بیا بریم حالا!
بزور راضیش کردم ببرمش دکتر.
از گوهرشاد تا دارالشفا خیلی راهه.
رفتیم دارالشفا. اومدم که وقت ویزیت بگیرم دیدم پول ندارم 😨
رفتم از خودش بگیرم اونم نداشت 🤦♀️
فکر کرده بودم الکی میگه پول ندارم که نیاد ولی دیدم واقعا نداره 😁
خودمم ک هیچی؛
انگار که آب یخ خالی کردن تو سرمون،
دست از پا درازتر برگشتیم 🚶♀️
هوا خنک بود
اونم تب داشت
ولی باید تو حرم میموندیم .
رفتیم صحن جمهوری نشستیم روبرو گنبد خوابمون برد ،
خادما هی میومدن بیدارمون میکردن ولی ما باز میخوابیدیم ،
یعنی اصلا توان بیدارموندن نداشتیم .
توی اون سفر سلام و وداع زیارتم یکی شد،
اونم چه زیارتی...!!!
ولی همون زیارت بی حضور قلب من برات کربلای اربعینمو داد...
اینجور وقتا حس میکنم بی معرفت ترین زائر و خادم امام رضام...
#روز_های_خوش_عاشقی
#خاطرات_یک_خادم
#یا_ثامن_الحجج...♥️
#خاطره_شماره_پنج 5⃣
به نام خدای بسیار مهربانِ مهربان!
تاحالا شده توی یک بازه زمانی از زندگیتون یک یا چندین اتفاق که دوستشون ندارین براتون بیوفته که کلا بهمتون بریزه و باعث بشه انرژیتون برای زندگی کردن ته بکشه؟
اون روز ها رو دقیق یادم نمیاد... ولی یادمه انقدر بهم ریخته بودم که بعضا آدمی که خیلی من رو نمیشناخت هم با دیدنم میفهمید یه چیزیم هست!
ولی خدا مهربون تر از این حرفاست که بگذاره بندش هرچقدرم که بد باشه تو همین حال و هوا بمونه...
و خلاصه بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی بود که همه چیز شروع کرد به عوض شدن...
گوشیم زنگ خورد...
دوستم بود...
- هیئت تونسته چند تا بلیط قطار اضافه برای مشهد تهیه کنه نمیخوای ثبت نام کنی؟
فکر میکنم مدتی بود که لیست ثبت نام اردو مشهد بسته شده بود و من هم به مسئول ثبت نام و هم به مربیم اطلاع داده بودم که نمیام! اما اون لحظه نمیدونم چی شد! فقط یک دفعه دلم خواست برم مشهد!
+ مامان! برم مشهد؟
- برو! فقط بذار به باباتم بگم...
- دخترمون با هیئت بره مشهد؟
+ بره!
اگه شماهم تاحالا با مدرسه یا هیئت یا هرجایی بدون خانوادتون سفر رفته باشید، احتمالا میدونید که بعضا راضی کردن پدر و مادر ها برای رفتن گاهی چندین ساعت یا چندین روز یا چندین هفته ممکنه طول بکشه!
اما انگار یه آقای مهربونی از قبل رضایت پدر و مادر من رو گرفته بود و خودش همه چیز رو هماهنگ کرده بود...!
چندتا تیکه لباس ریختم توی یه کوله پشتی و آماده شدم برای رفتن...
و مهم تر از همه کوله بار سنگین دلم بود که همراه خودم میاوردمش...
بالاخره راه افتادیم و نوای دلنشین سرودی قلبم رو بیش از پیش پر از شور و شوق میکرد...:
هوایی کرده حرمت همه دلها رو...
داره صفای نجف و کرب و بلا رو...
توی عمرم مشهد زیاد رفته بودم، اما انگار اون دفعه سفرم حال و هوای خاصی داشت...
یه جور دیگه طعم زیارت رو چشیدم...
یه جور دیگه آقا رو زیارت کردم...
یه جور دیگه باهاش صحبت کردم...
یه جور دیگه وداع کردم...
و شاید تو همون سفر آقا برات کربلا اربعین رو هم بهم دادن...
و تو اون سفر شاید بیشتر از بقیه سفرهام به مشهد از آقا حال خوب و انگیزه و آرامش هدیه گرفتم... هدیه هایی که تا مدت ها... چند صد کیلومتر دور تر از مشهد هم همراهم بودن...
#روز_های_خوش_عاشقی
#خاطرات_یک_خادم
#یا_ثامن_الحجج...♥️
#خاطره_شماره_شش 6⃣
بعد از یک سالی هیئت اومدن که قسمتم نشده بود برم اردو مشهد، بالاخره امام رضا منم طلبیدن و با رفقای امام رضایی راهی مشهد شدیم.
با خودم فکر میکردم مثل همه زیارت های دیگه که رفتم این بار هم دارم میرم پابوس آقا؛ غافل از اینکه این بار فرق داره...
روز اول که رسیدیم مشهد کلی ذوق حرم رفتن داشتیم اما باید صبر میکردیم تا شب.
دلم پر میکشید برای امام مهربونم...
شب به سمت هیئت رفتیم؛ توی راه چشمم به گنبد قشنگش افتاد...
توی هیئت همش به فکر حرم بودم و بعد از روضه با دل شکسته و چشمای خیس راهی حرم شدیم.
اما انگار این زیارت فرق داشت !!
بعد از زیارت نامه و اذن دخول به سمت ضریح میرفتیم و زمزمه میکردم: آمدم ای شاه پناهم بده...
روز های اردو میگذشت و هر روز بیشتر عاشق امام رضا میشدیم :)
کاش بشه دوباره اون حرم رفتن و هیئت های قبل حرم رو تجربه کرد...
حتی دلم برا صبح هایی که قبل طلوع آفتاب رو به رو گنبد مینشستم و طلوع آفتاب رو تماشا میکردم تنگ شده...
آخه اینجوری وقتی تو شهر خودمم طلوع آفتاب رو میبینم یاد حرم میوفتم...
اما دلیلی که این زیارت با زیارت های دیگه فرق داشت روز وداع بود.
گوشه صحن گوهر شاد که همه خادما توی اون خاطره دارن...
ارشدمون از اولین اردو مشهد و اینکه نذر کرده بود خادم بشه تعریف میکرد.
انگار تصمیم خودم رو گرفته بودم،
نامه ای به امام رضا جانم نوشتم و ازشون خواستم تا زنده ام براشون خادمی کنم...
امام رضا دست رد به سینه کسی نمیزنه، حتی اگه لیاقت خواسته هامون رو هم نداشته باشیم...
بخاطر همین افتخاری که نصیبم شد میگم این زیارت فرق داشت با همه زیارت هایی که تا به اون روز رفته بودم... 😔😍بعد از اون همه زندگیم رو مدیون امام رضام، مدیون امام مهربونم...
و دل هممون بعد از اون اردو گوشه صحن گوهر شاد جامونده...
دلمو گذاشتمش وسط سرای تو
اگه یه نگاش کنی چی میشه برای تو...💚
#روز_های_خوش_عاشقی
#خاطرات_یک_خادم
#یا_ثامن_الحجج...♥️