#خاطره_شماره_پنج 5⃣
به نام خدای بسیار مهربانِ مهربان!
تاحالا شده توی یک بازه زمانی از زندگیتون یک یا چندین اتفاق که دوستشون ندارین براتون بیوفته که کلا بهمتون بریزه و باعث بشه انرژیتون برای زندگی کردن ته بکشه؟
اون روز ها رو دقیق یادم نمیاد... ولی یادمه انقدر بهم ریخته بودم که بعضا آدمی که خیلی من رو نمیشناخت هم با دیدنم میفهمید یه چیزیم هست!
ولی خدا مهربون تر از این حرفاست که بگذاره بندش هرچقدرم که بد باشه تو همین حال و هوا بمونه...
و خلاصه بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی بود که همه چیز شروع کرد به عوض شدن...
گوشیم زنگ خورد...
دوستم بود...
- هیئت تونسته چند تا بلیط قطار اضافه برای مشهد تهیه کنه نمیخوای ثبت نام کنی؟
فکر میکنم مدتی بود که لیست ثبت نام اردو مشهد بسته شده بود و من هم به مسئول ثبت نام و هم به مربیم اطلاع داده بودم که نمیام! اما اون لحظه نمیدونم چی شد! فقط یک دفعه دلم خواست برم مشهد!
+ مامان! برم مشهد؟
- برو! فقط بذار به باباتم بگم...
- دخترمون با هیئت بره مشهد؟
+ بره!
اگه شماهم تاحالا با مدرسه یا هیئت یا هرجایی بدون خانوادتون سفر رفته باشید، احتمالا میدونید که بعضا راضی کردن پدر و مادر ها برای رفتن گاهی چندین ساعت یا چندین روز یا چندین هفته ممکنه طول بکشه!
اما انگار یه آقای مهربونی از قبل رضایت پدر و مادر من رو گرفته بود و خودش همه چیز رو هماهنگ کرده بود...!
چندتا تیکه لباس ریختم توی یه کوله پشتی و آماده شدم برای رفتن...
و مهم تر از همه کوله بار سنگین دلم بود که همراه خودم میاوردمش...
بالاخره راه افتادیم و نوای دلنشین سرودی قلبم رو بیش از پیش پر از شور و شوق میکرد...:
هوایی کرده حرمت همه دلها رو...
داره صفای نجف و کرب و بلا رو...
توی عمرم مشهد زیاد رفته بودم، اما انگار اون دفعه سفرم حال و هوای خاصی داشت...
یه جور دیگه طعم زیارت رو چشیدم...
یه جور دیگه آقا رو زیارت کردم...
یه جور دیگه باهاش صحبت کردم...
یه جور دیگه وداع کردم...
و شاید تو همون سفر آقا برات کربلا اربعین رو هم بهم دادن...
و تو اون سفر شاید بیشتر از بقیه سفرهام به مشهد از آقا حال خوب و انگیزه و آرامش هدیه گرفتم... هدیه هایی که تا مدت ها... چند صد کیلومتر دور تر از مشهد هم همراهم بودن...
#روز_های_خوش_عاشقی
#خاطرات_یک_خادم
#یا_ثامن_الحجج...♥️