#مسابقه_متن_محتوا
🔷 خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هربارکه پنهانی به اوسر میزدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بودو مناجات می کرد و گاهی، گریه.
صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم. تانگاه می کردم سرم را پایین می انداختم، از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت 8 بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد.
🔶 وقتی برگشت سرازپا نمی شناخت. گفت:" حاج خانم نمی خوای ساکم رو ببندی؟" گفتم:" به روی چشم حاج آقا، اما شماانگار توشه ات را برداشته ای."
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:" آره، مزد این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند:" آقای همدانی، توی چهارسالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می کردم." و درحالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد، گفت:" حس می کنم خداهم ازم راضی شده."
دلم هری ریخت، پرسیدم:" یعنی چی که خداازت راضی شده؟"
🔷 حرف را برگرداند:" حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون." زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آن هارا دوباره ببیند؟!
هنوز ذهنم درگیر آن جمله" حس می کنم خدا هم ازم راضی شده" بود. حرفی که او از سر یقین گفته بود. اما دل من را میلرزاند. گفتم:" زنگ می زنم، بعدش چی؟"
گفت:" بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام."
رفتم توی آشپزخانه، اما تمام هوش و حواسم به اوبود. نهارراکشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیرچشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبررفتن بابا، بسته بود. گفتم:" تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه چرت بخواب."
🔶ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم، دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم، می نشستم. آیه الکرسی می خواندم، اما باز بلند می شدم.
کمردرد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت:" حاج خانم، فکر می کنم حاج آقارفته پایین و داره کار می کنه."
گفتم:" نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن."
بااین حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سرزدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم:" شمااینجا چکارمی کنی؟! مگه قرار نبود استراحت کنی؟" همین طور که برفک هارا آب می کرد، گفت:" چون شما کمردرد دارین، فکرکردم که کمکتون کنم.
#خداحـــافظ_سالار
#پویش_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
🔷 کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشکشویی سرکوچه و زهراوسارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان، حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:" بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین."
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت:" باباجان، قند رو ولش کن، کار ازین حرفها گذشته."
زهرا پرسید:" ولی شما همیشه پرهیز می کردین و به ماهم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیست، نخورین."
🔶 حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیروسرکه می جوشید، امتداد داد و یکباره گفت:" برای کسی که چندروز دیگه، شهید میشه، فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین." چای را سرنکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم:" حاج آقا، باز داری برای بچه ها روضه می خونی؟ به خاطر این گفتی صداشون کنم؟"
خونسرد و متبسم گفت:" آره حاج خانوم، واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم."
🔷 صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم می زد. من و حسین فقط به هم نگاه می کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می گفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می کردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می شدم، دخترانم سر به دیوار می کوبیدند. گفتم:" بچه ها، بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر برگشته."
حسین سکوت را شکست:" نه حاج خانم جان، این دفعه..." و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند.
🔶 وقتی دید که همه بال بال می زنند، حتما دلش سوخت و به روایتی درباب آمادگی حضرت زینب(س) برای روزهای سخت پرداخت:" روزی زینب کبری قرآن می خواند. پدرش علی(ع) رسید و گفت دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب (س) فرمود: مادرم زهرا همه قصه زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم."
#خداحـــافظ_سالار
#پویش_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
🔷روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. بادست اشکهای چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:" حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم می کنی؟"
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی خواست، گفت" بله"
غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:" حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شمارو برای خاکسپاری به همدان نمی برم."
خندید و گفت:" حتما می بری"
گفتم:" برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران."
گفت:" واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید."
🔶اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند، او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من می گفت:" من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هرکدام ازینها داغی بر دلم نشانده."
🔷 حرف های حسین زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد.
🔶 ساعت6عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقه انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد.
🔷 دخترها جلوی در، معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل ازینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می گفت، محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی خواست هیچ چیزی ازین دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود.
🔶برای بار سوم خداحافظی کرد. مثل مادران و همسرانی که در سالهای جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
🔷 رفته بود اما خانه پر ازاو بود. به هرجا نگاه می کردم، می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت:" سالار شدی برای این روزها."
گفته بود، دوسه روزه برمی گردم. اما حالا برای او و من، همه پرده ها کنار رفته و می دانستم که سال هاست منتظر رسیدن همین دوسه روزه بوده است. از همان روز که می گفت:" همه کار من به زینب حسین(ع)، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی." از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می گذرد و به یک کانون نور می رسد.
دلم داشت طوفانی می شد. قرآنی را که سیدحسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سوره"یاسین" را خواندم. قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت 9 را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران. دمشق که از گوشی ام صدای دریافت پیامک آمد. اسم باباحسین افتاده بود. بااین پیامک:"خداحافظ"
#خداحـــافظ_سالار
#پویش_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
بدلیل سواستفاده هایی که دوره قبل انجام شد مجبوریم بگیم👇
هرگونه کپی برداری از سوالات مجموعه فرهنگی سفیران معرفت بدون اجازه #حرام است.
#مسابقه_متن_محتوا
🔷 گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمیدانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا. وهب خبرداد که مسئولین درهمدان، یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید.
🔶 برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. ومهدی حرف تازه ای زد:" با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تاکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید."
🔷 وصیت نامه حسین را باز کردیم. به تاریخ آن نگاه کردم. 18روز پیش، وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی-سفیر ایران در لبنان- را شنیدیم، آن روز همه ما افسوس خوردیم اما حسین گفت:" خوش به حالش."
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم:" وصیت را بخون" وهب با لحنی وصیت رو خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینه نگاهش، وهب و مهدی را می دیدم. وصیت نامه را تا زدم و لای دفترخاطرات حسین گذاشتم.
همان دفتری که سالها پیش گوشه اش نوشته بود؛
🔶من شنیدم سرعشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
🔸پایان🔸
#خداحـــافظ_سالار
#پویش_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
📌انذار اقربین
🔷گویی نگاه بی وقفه چشم دلش، نگران و منتظر به آسمان رحمت حق دوخته بود. خیلی برای آمدن آسمانی ترین دوست قدیمی اش دلتنگی می کرد. سه سال از اولین ملاقات رسمی اش با فرشته وحی می گذشت، بیست سال قبل از ماجرای سقیفه.
🔶نسیمی پرمهر وزیدن گرفت. بوی دوست می آمد. از عطری که در فضا پیچیده بود، فهمید دعاها و ثانیه شماری هایش جواب داده است.
🔷پیامرسان خدا بازهم با خبری خوش به محضر پیامبر آمده بود. قرار بود عهده دار جایگاه وزارت و وصایت از سوی خدا تعیین شود. فرشته لب به سخن گشود:" و انذر عشیرتک الاقربین؛ ای پیامبر! علی وزیر تو، وصی و جانشین بعد از تو خواهد بود."
📌جلسه دوم
🔷 همه مهمان ها آمده بودند. میان دعوت شده ها افرادی بودند که یک بچه شتر را یکجا می خوردند؛ اما با تعجب بسیار دیدند که برای چهل نفر از خویشاوندان این چنینی، فقط یک ران گوسفند، قدری نان و مقداری شیر آماده کرده است.
🔶 مسخره کردند و خندیدند. گفتند:" غذای یک نفر از ما را هم آماده نکرده است!" اما همه سیر شدند و غذا هم اضافه آمد.
🔷 جلسه دوم بود. اجازه نداد که همانند دفعه قبل افرادی، مانند ابولهب جلسه را به لهو و لعب بکشانند. برخاست و فرمود:" سعادت و آقایی دنیا و آخرت در گرو دو کلمه است؛ ایمان به وحدانیت خدا ورسالت من"
بعد فرمود:" هرکس پاسخ من را دهد و مرا یاری کند، برادرم، وزیرم، وارث و خلیفه بعد از من خواهد بود."
🔶 هیچ کس جز علی(ع) به یاری اش برنخاست و جوابش را نداد.
بعد از سه بار تکرار این تقاضا، رو به جمعیت گفت: علی(ع) برادر، وصی و خلیفه من میان شماست.
🔷 وقت رفتن، عموها و عموزاده ها با ابوطالب شوخی می کردند:" اکنون بعد از محمد(ص) باید از علی(ع) ، پسرت نیز حرف شنوی داشته باشی".
#فاطمه_علی_است
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
📌پاداش بزرگ
🔷سابقه نداشت که بی خبر جایی برود؛ اما این بار گویی نه قصد آمدن داشت و نه خبری ازینکه کجا رفته بود. خدیجه با شخصیت استواری که داشت، دلش بی تاب بود. بیم آن داشت که کفار قریش بلایی سرش آورده باشند. سجاده راز و نیاز با خالق را بهترین مسکن بی قراری دلش یافت.
🔶صدای در آمد. پیک محمد(ص) خبر مسرت بخشی آورده بود. گفت:" رسول خدا زنده و در سلامت کامل است. ایشان سلام رسانده و گفته:مرا ببخش. دست خودم نبود، وگرنه خبرت می کردم. دستور خدااست که مدتی ازتو دور باشم. این فرصت را قدر بدان و به عبادت مشغول باش. پاداشی بزرگ از سوی آفریدگار در راه است."
📌دیدار با احد
🔷هر وقت می خواست هدیه ای بزرگ از خدا بگیرد، چله می گرفت. این رمز خدا بود با رسول؛ اما این چله متفاوت بود، این بار قرار نبود، بیرون از شهر به خلوت و دعا بگذراند. خودش هم نمی دانست که، این چه نعمت بزرگی است که خدا عزلتش را در خانه ابوطالب قرار داده که تا چهل روز هم نفس علی(ع) در دعا، مناجات و عبادت باشد.
🔶 آن روزهای خاص داشت پایان می رسید که پیک حق با مژده ای بزرگ و مسرت بخش آمد. قرار بود، احمد عازم دیدار احد شود.
#فاطمه_علی_است
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
📌همدم مادر
🔶بی کسی، تمام غم های عالم را در دلش آوار کرده بود. زانو به بغل گوشه ای نشست و در خاطراتش غرق شد. روزگاری که زنان مکه آرزوی شان بود تا لحظه ای همنشین او شوند، از جلوی چشمانش گذشت. آنها مدت ها بود که دیگر به او سر نمی زدند.
باصدایی به خود آمد:" مادرم دل غمین مباش! خدای بزرگ عالم پشت و پناه پدر است". نگاهی هراسناک به این سو و آن سو انداخت. متوجه شد، صدا از درونش است.
کودکی که در رحم داشت، مادر را دلداری می داد.
📌انیس مادر
🔷 رکعت سوم نماز بود. یک لحظه حواسش پرت شد، گمان کرد که رکعت آخر است. نشست به سلام دادن.
- برخیز ای مادرم! الان در رکعت سوم هستی.
دخترش فاطمه(ع) بود که از درون رحمش مادر را ندا می داد.
از همان ایام ، انیس مادر بود.
📌تنهایی
🔶روزهای آخر ماه های نخست از پنجمین سال بعثت پیامبر(ص) سپری می شد. زمان وضع حمل رسیده بود و خدیجه (ع) بی مددکار. دنبال چند زن از زنان قریش فرستاد؛ اما هیچ کدام حاضر نشدند که بیایند. تنهایش گذاشتند. پیغام دادند:" آن روز که به تو گفتیم با محمد(ص) ازدواج نکن، برای اکنون بود."
دل خدیجه شکست. روز سختی بود. از درد به خود می پیچید. یاری کننده ای نداشت. دوستانش را نیز از دست داده بود؛ اما امیدش به خدارانه. می دانست خدا اورا کفایت می کند.
#فاطمه_علی_است
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
📌تبعید
🔷تا چشم کار می کرد، بیابان برهوت و شن زار بی آب و علف بود. این سو و آن سو خیمه های کهنه و بی رنگ عده ای تبعیدی تنها همدم این کویر سوخته بود.
اینها تازه مسلمانانی بودند که به خاطر ایمان به پیامبر خدا از آب و غذا محروم شده بودند. از هرخیمه و چادری، صدای ناله کودکی از گرسنگی و تشنگی بلند بود.
سه سال از کودکی زهرای اطهر در این بیابان سپری شد؛ راه رفتن آموخته، غذاخور شد، سخن گفتن را فراگرفت و می دید با آنکه مسلمانان هیچ ندارند و از گرسنگی بسیار رنجور شده اند؛ اما هرساعت و هرلحظه تعدادی با شمشیر برهنه برای حفظ جان پیامبر مانند پروانه گرد شمع وجودش در گردش اند.
📌دست های نوازش
🔶 وقتی پدر به نماز می ایستد، مثل همیشه بال می گشاید و تا ملکوت پر می کشد.
بت پرستی متعصب نزدیک می شود. شکمبه خونینی در دست دارد. بادیدن این صحنه بر می آشوبد و شکمبه را به سیمای نازنین پیامبر می افکند.
پدر به خانه برمی گردد؛ با اوضاعی که توصیفی نیست.
دیدن این صحنه ها دیگر برای فاطمه خردسال کاری روزمره می شود. دستمالی سفید و پاک می آوردو بادست های کوچک و مهربانش ، مادرانه پدر را نوازش می کند و چهره خون آلود و غبارگرفته پدر را پاک می کند.
#فاطمه_علی_است
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
📌بهای جان
🔷گفتند:" زندانی اش کنید؛ آن قدر که این حرفها و خیالات از سرش بیفتد!
گفتند: به جایی دور تبعیدش کنید تا از شر کارها و کلام هایش در امان باشیم!
گفتند:"بکشیدش!"
این حرف آخر را همه پذیرفتند و مصمم شدند که گروهی جنگاور، شبانه به خانه اش یورش برند و در خواب، کارش را یکسره کنند.
جبرئیل که سلام خدا را آورد، از نقشه مشرکان نیز سخن گفت. پیامبر می باید همان ابتدای شب، خانه را ترک می کرد و کسی شبیه پیامبر در بستر می خوابید تا مهاجمان را گمراه کند. علی (ع) این خطر را به جان خرید.
شب از نیمه گذشته بود که مشرکان تصمیم گرفتند تا با حمله ای ناگهانی، کار را یکسره کنند... .
هنوز صبح نشده بود که جبرئیل دوباره از آسمان با بشارت و آیه ای آسمانی فرود آمد:" از میان مردم، افرادی هستند که جان خود را به بهای کسب رضای خدا می فروشند و خداوند با بندگان مهربان است."
📌بنده مقرب
🔶خدایا! تو را به محبوب ترین بندگانت قسم که به گنهکاران درگاهت رحم کنی. خداوندا! تو را به برترین بندگانت...، بار الها تو را به علی... .
عایشه این مناجات ها را از پیامبر شنید و بعد از دعا پرسید:" مگر خداوند فرشته ای بلندمرتبه یا پیامبری والامقام مانند شما ندارد که او را برای آمرزش گناهان امت، به علی قسم می دهی؟!
درپاسخ همسر گفت:" هرچه در ملکوت خدا نظر کردم، بنده ای برتر از علی نیافتم که خدارا به مرتبه او قسم دهم"
#فاطمه_علی_است
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
📌خواستگاری
🔷حتی تصور شنیدن جواب منفی هم سخت و آزاردهنده بود، گرچه از مانند زهرایی بعید بود، چون علی را رد کند؛ اما دل دریایی مولا برای یافتن ساحل آرامش، طوفانی بود.
علی(ع) منتظر نشسته بود تا پاسخ دختر پیامبر (ص) را از لبهای رسول پروردگار بشنود.
پیامبر(ص) بالبی خندان و رویی گشاده وارد شد.
علی(ع) که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، تشکر کرد:
"سلام و درود خدا برشماباد که همیشه نیکوخوی و ستوده نفس و مبارک بخت بوده اید!"
📌نور برای نور
🔶دستور حضرت حق بود:" الطیبات للطیبین و الطیبون للطیبات؛ زنان پاک برای مردان پاک و مردان پاک برای زنان پاک اند".
خواستگاران زهرا(ع) هم تعدادشان زیاد بود، هم سماجت شان فراوان؛ اما از میان ایشان کفوی برای فاطمه نبود تا اینکه پسر ابوطالب پا پیش گذاشت.
پیامبر(ص) درخانه ام سلمه بود که فرشته ای عجیب با هیبتی خاص بر او وارد شد. گفت:"من صرصائیلم! خداوند مرا نزد شما فرستاده که بگویم نور را به نور تزویج کن." پرسید:
چه کس کی را به چه کسی؟
فاطمه(ع) را با علی(ع)
آن گاه خداوند" مرج البحرین یلتقیان؛ دو دریا را پیش راند تا به هم رسیدند".
#فاطمه_علی_است
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا
📌از سفر آمده
🔷تازه از سفر رسیده و مراسم استقبال کمی شلوغ بود. همه را دید و احوال پرسی کرد؛ اما چشمانش در پی کسی می گشت. سراغ فاطمه اش را گرفت. هربار که سفر می رفت یا از سفر باز می گشت، زیر گلوی دخترش را می بوسید و می فرمود:" بوی خوش بهشت را از فاطمه استشمام می کنم."
همچنین می فرمود:" بوی خوش پیامبران، بوی "به"؛ بوی خوش حوریان، بوی"ریحان" و بوی فرشتگان بوی" گل و لاله" است؛ اما بوی خوش فاطمه ام، بوی دل انگیز هرسه است.
آنچه خوبان همه دارند، تو یک جا داری.
📌قصه ایثار
🔶بچه ها منتظر سفره شام بودند. مادر مانند همیشه با لبخند وارد اتاق بچه ها شد. رو به بچه ها گفت:" امروز قصه ایثار داریم. چه کسی پیش از همه به آغوش مادر می شتابد؟"
علی (ع) به اتاق مهمان رفت. این بار برخلاف همیشه چراغی روشن نکرد. سفرت را در تاریکی چید و همان غذاد اندک را میان سفره گذاشت. بسم الله گفت و از مهمان خواست شروع کند. خودش هم کنار سفره وانمود کرد که شام می خورد.
وقتی مولا برای نماز صبح به مسجد رفت، اشک شوق در چشمان رسول خدا حلقه زد و گفت: دیشب فرشتگان از مهمان نوازی شما تعجب کردند و پیک حضرت حق از زبان پروردگار در وصف شما گفت:" و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا".
#فاطمه_علی_است
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran