eitaa logo
مهدواره مادروکودک👧👦👶
814 دنبال‌کننده
353 عکس
32 ویدیو
3 فایل
مکان:شهرری کلاسهای مادروکودک کارگاه دورهمی های جذاب مادروکودک ادمین 👇 @dhs6864 https://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆👆 گزارش تصویری از برگزاری مسابقه کتابخوانی از کتاب "نای سوخته" در روستای دهنو فتح المبین شهرستان جیرفت. @msafiran
🔷 کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشکشویی سرکوچه و زهراوسارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان، حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:" بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین." حسین نرم و صمیمی به سارا گفت:" باباجان، قند رو ولش کن، کار ازین حرفها گذشته." زهرا پرسید:" ولی شما همیشه پرهیز می کردین و به ماهم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیست، نخورین." 🔶 حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیروسرکه می جوشید، امتداد داد و یکباره گفت:" برای کسی که چندروز دیگه، شهید میشه، فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین." چای را سرنکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم:" حاج آقا، باز داری برای بچه ها روضه می خونی؟ به خاطر این گفتی صداشون کنم؟" خونسرد و متبسم گفت:" آره حاج خانوم، واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم." 🔷 صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم می زد. من و حسین فقط به هم نگاه می کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می گفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می کردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می شدم، دخترانم سر به دیوار می کوبیدند. گفتم:" بچه ها، بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر برگشته." حسین سکوت را شکست:" نه حاج خانم جان، این دفعه..." و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند. 🔶 وقتی دید که همه بال بال می زنند، حتما دلش سوخت و به روایتی درباب آمادگی حضرت زینب(س) برای روزهای سخت پرداخت:" روزی زینب کبری قرآن می خواند. پدرش علی(ع) رسید و گفت دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب (س) فرمود: مادرم زهرا همه قصه زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم." با جوایز نفیس🎁 نشر بدون ذکر منبع است. 👉 @msafiran
6⃣2⃣ یک امتیازی ❓حضرت زینب(س) برای آماده کردن خود برای اسارت و دیدن شهادت برادرش به چه کاری می پرداخت؟ آیدی پاسخ دهی @dhsferdows فرصت پاسخگویی تا ساعت 14ظهر فردا http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
تا 30دی ماه دوستانی 7عدد کارت قرعه کشی با کوپن تخفیف 10هزارتومانی خرید اولی ها، خرید کنند 3عدد کارت هم می گیرند. جهت دریافت کوپن تخفیف @dhs6864 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
درصورتی که خرید اولی هستید این پک پنج جلدی که قیمتش الان در بازار 40هزارتومان است فقط با 10هزارتومان بخرید. برای دریافت نحوه سفارش و کوپن تخفیف پیام بدهید @dhs6864
🔷روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. بادست اشکهای چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:" حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم می کنی؟" نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی خواست، گفت" بله" غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:" حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شمارو برای خاکسپاری به همدان نمی برم." خندید و گفت:" حتما می بری" گفتم:" برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران." گفت:" واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید." 🔶اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند، او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من می گفت:" من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هرکدام ازینها داغی بر دلم نشانده." 🔷 حرف های حسین زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد. 🔶 ساعت6عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقه انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد. 🔷 دخترها جلوی در، معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل ازینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می گفت، محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی خواست هیچ چیزی ازین دنیا را با خود داشته باشد. از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود. 🔶برای بار سوم خداحافظی کرد. مثل مادران و همسرانی که در سالهای جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت. 🔷 رفته بود اما خانه پر ازاو بود. به هرجا نگاه می کردم، می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت:" سالار شدی برای این روزها." گفته بود، دوسه روزه برمی گردم. اما حالا برای او و من، همه پرده ها کنار رفته و می دانستم که سال هاست منتظر رسیدن همین دوسه روزه بوده است. از همان روز که می گفت:" همه کار من به زینب حسین(ع)، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی." از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می گذرد و به یک کانون نور می رسد. دلم داشت طوفانی می شد. قرآنی را که سیدحسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سوره"یاسین" را خواندم. قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت 9 را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران. دمشق که از گوشی ام صدای دریافت پیامک آمد. اسم باباحسین افتاده بود. بااین پیامک:"خداحافظ" با جوایز نفیس🎁 نشر بدون ذکر منبع است. 👉 @msafiran
7⃣2⃣ یک امتیازی جای خالی را در دوکلمه پر کنید. ❓همه کارمن به ..... گره خورده. آیدی پاسخ دهی @dhsferdows فرصت پاسخگویی تا ساعت 14ظهر فردا http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
با سه جایزه صدهزارتومانی 👇👇👇👇👇👇
#سوالات_کودکان #کشتی_روی_ابرهای_سیاه مجموعه غیبت پیامبران انتشارات جمکران #پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
#سوالات_کودکان #بگوباران_ببارد مجموعه غیبت پیامبران انتشارات جمکران #پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc