مهدواره مادروکودک👧👦👶
#مسابقه_متن_محتوا 6⃣2⃣ یک امتیازی ❓حضرت زینب(س) برای آماده کردن خود برای اسارت و دیدن شهادت برادرش
⭕️پاسخ:
خواندن قرآن
تعداد شرکت کننده :82نفر
تعداد جواب کامل: 81نفر
#مسابقه_متن_محتوا
🔷روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. بادست اشکهای چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:" حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم می کنی؟"
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی خواست، گفت" بله"
غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:" حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شمارو برای خاکسپاری به همدان نمی برم."
خندید و گفت:" حتما می بری"
گفتم:" برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران."
گفت:" واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید."
🔶اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند، او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من می گفت:" من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هرکدام ازینها داغی بر دلم نشانده."
🔷 حرف های حسین زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد.
🔶 ساعت6عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقه انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد.
🔷 دخترها جلوی در، معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل ازینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می گفت، محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی خواست هیچ چیزی ازین دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود.
🔶برای بار سوم خداحافظی کرد. مثل مادران و همسرانی که در سالهای جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
🔷 رفته بود اما خانه پر ازاو بود. به هرجا نگاه می کردم، می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت:" سالار شدی برای این روزها."
گفته بود، دوسه روزه برمی گردم. اما حالا برای او و من، همه پرده ها کنار رفته و می دانستم که سال هاست منتظر رسیدن همین دوسه روزه بوده است. از همان روز که می گفت:" همه کار من به زینب حسین(ع)، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی." از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می گذرد و به یک کانون نور می رسد.
دلم داشت طوفانی می شد. قرآنی را که سیدحسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سوره"یاسین" را خواندم. قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت 9 را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران. دمشق که از گوشی ام صدای دریافت پیامک آمد. اسم باباحسین افتاده بود. بااین پیامک:"خداحافظ"
#خداحـــافظ_سالار
#پویش_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا 7⃣2⃣
یک امتیازی
جای خالی را در دوکلمه پر کنید.
❓همه کارمن به ..... گره خورده.
آیدی پاسخ دهی
@dhsferdows
فرصت پاسخگویی تا ساعت 14ظهر فردا
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت
http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
#سوالات_عمومی
کتاب دعبل و زلفا با جوایز نفیس
نفراول:600هزارتومان
نفر دوم:400هزارتومان
نفر سوم:200هزارتومان
پنج یادگاری 50هزارتومانی
👇👇👇👇👇👇👇