فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایدههای خوشمزه 🥤
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_پنجاه_وپنجم
عاطفه_نه فاطمه جان. بلوز من دير نميشه! جوابش رو بده و الاّ فردا بايد حلواي عزاي من رو پخش كني.😄
راحله آرامتر شده بود. به نظر ميآمد حتي ازتندي اش كمي شرمنده است. گفت:
- ببين فاطمه راستش رو بخواهي كه من از ديروز تا حالا تو فكرتم. روي حرفهاي تو هم خيلي فكر كردم.من نميفهمم تو نه جنس دوم بودن زنرو قبولداري، نه مساوي بودنش با مرد رو. پس تو بالاخره چه شاني براي زن قائلي.حرفت چيه؟
فاطمه نفس عميقي كشيد. سرش را پايين انداخت. زير لب چيزي را زمزمه كرد. بالاخره حرف زد:
_من از شما يه سوال دارم. ازاول تاريخ تا حالا راجع به زن، هويتش، شخصيتش، شرايطشو خيلي چيزهاي ديگه حرف زده اند. هرانديشمندي كه در طول تاريخ نظرياتش مطرح بوده، راجع به زن هم چيزي گفته. انگار همه اين رسالت رو حس ميكنن كه حتما ًنظرشون رو راجع به اين موضوع پيچيده اعلام كنن. ولي چرا بااينكه اينهمه راجع به زنها حرف زده ان و اينا و آخر هم راجع به مظلوميت زنها كلي بحث كردن از مشكلات كم كه نشده، هيچ، به مشكلاتشون اضافه هم شده😐
كسي چيزي نگفت. جوابي نبود. فاطمه صبركرد. نگاه كرد. كسي چيزي نگفت. بالاخره خودش جواب داد:
- به نظر من، نقطه ي طريق نظريه هاشون ثابت كنن كه زنها هم « مرد » هستن. يعني « زن » ها، « مرد » شدن. پس اين ديدگاه هم در ذات خودش مرد سالارانه ست. نتيجه اين شد كه همين نقطه ضعف مرد نبودن يعني ايده آل نبودن، يعني ناقص بودن، يك عقده اي شد در دل بيشتر زنهاي عالم.🙁 مگر اونهايي كه جايگاه انساني شون رو پيدا كردن. هيچ كس هم سوال نكرد كه اگر هدف ما اينه كه مرد بشيم، پس هدف خود مردها چيه؟ يعني اينطوري قبول كرده ايم كه ما يه قدم از مردها عقب تريم.😕
سميه تاكيد كرد:
- پس، اونها هدف رو عوضي گرفتن، راه رو هم عوضي رفتن!😟
راحله- خيلي خوب، پس شما بفرماين كه راه درست و هدف درست چيه؟
روي حرف راحله به فاطمه بود.
فاطمه- به نظر من، ما بايد در درجه اول خودمون رو يه « #انسان » بدونيم و بعد يه « #زن »!
👈در اين نگاه، نقطه مقابل ما مردها نيستن👉 چون كه مردها هم مثل ما از زير مجموعههاي انسانیت اند. پس ايده آل نيستند. ايده آل، رسيدن به انسانيته! ما هم بايد مسيرمون رو طوري تعيين كنيم كه انسان بشيم، نه مرد. براي رسيدن به انسانيت هم لازم نيست خودمون رو با جنس مخالف مقايسه كنيم.
من_چرا؟
💭نمي دونم چرا اين سوال را پرسيدم. شايد به خاطر آخرين دعواي پدر و مادرم بود. اين كه مادر ميخواست بداند چرا پدر حق پيشرفت و آزادي عمل در شغلش را دارد، ولي او ندارد؟!
فاطمه- به خاطر اينكه ابزار و استعداد هر جنس از ما براي رسيدن به اون هدف، با جنس ديگه فرق داره. 👈هدف يكيه، ولي وسيلهها متفاوتن. 👉چون كه وسيله نقليه اونها ميتونه اونها رو به مقصد برسونه و شايد اگر ما ازش استفاده كنيم، از هدف هم عقب بمونيم يا هيچ وقت بهش نرسيم.
ببينين گيلاس و زرد آلو دو تا ميوه ان. در اين كه ميوه ان هيچ فرقي با هم ندارن. هر كدوم هم مزه و عطر خودشون رو دارن.😊👌
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_پنجاه_وششم
فاطمه - مي شه گفت يكي شون بهتر از اون يكيه! اما به شرطي هر كدوم رسيده باشن؛
👈يعني اصلاً ميوه وقتي #كامل ميشه كه رسيده باشه. حالا ميشه گفت به درخت گيلاس و زردآلو يه اندازه بايد آب داد؟ از يه نوع سم بايد استفاده كرد؟ يا دوتايي شون در عرض يه مدت معين رسيده ميشن؟ نه!✋ هر كدام با يكسري شرايط جداگانه رسيده ميشن. حتي اگر پهلوي هم باشن.👌
به نظر ميرسيد راحله هنوز هم قانع نشده است.
- ببين فاطمه، اين حرفها كلي اند! 😕يه مقدار جزئي تر و ملموس تر حرف بزن. اصلاً بگو ببينم اين نظر تو به كدوم يك از اون دو نظر قبلي نزديكتره. اختلافها و شباهت هاش كجاست؟🙁
فاطمه سرش را به نشانه تاكيد تكان داد.
- اون ديدگاهي كه من بيشتر از بقيه پسنديدمش و به نظر من بهتر از بقيه ديدگاهها زن رو شناخته،
میگه كه زن و مرد در مراتب #انسانيشون، #هيچ_فرقي با هم ندارن. 👈يعني اينكه زن از دنده چپ مرد خلق نشده كه مرد اصل باشه و زن، فرع.👉
چون
1⃣ اولاً خلقت زن و مرد، ارتباطي با چگونگي خلقت « آدم » و « حوا » نداره! 2⃣دوم اين كه « حوا » هم از بقيه گل « آدم » خلق شد.
⏪پس هر دو از يك جنس هستن. مثل همون گيلاس و زردآلو كه اگر چه رنگ و طعم و مزه شون با هم فرق داره، ولي هر دوشون در حقيقت ميوه ان و هيچ كدوم امتيازي بر اون يكي ديگه ندارن.⏩
فهيمه طبق معمول عينكش را كمي جابه جا كرد و گفت:
- اين كه خيلي به ديدگاه و برداشت تمدن جديد غرب از زن، نزديكه!😳
فاطمه- بله! اين ديدگاه زن رو به عنوان كنيز مرد يا يه ابزار جنسي براي ارضاي غرايز مرد قبول نداره و اون رو به عنوان طفيلي و سر بار وجود مرد نمي خواد. 👈ولي اين نگاه همون قدر كه با نگاه متحجر كه زن و كنيز ميدونه مخالفه،✋ 👈با نگاه متجددي هم كه به اسم آزادي اون رو به تبديل به يه تكه پوست و گوشت كرده مخالفه.✋
💢اين نگاه معقده كه زن و مرد و حقوق هر كدومشون #باهم_مساويه_ولي_مشابه_نيست.
هيچ كدوم هيچ برتري به اون يكي نداره و در حقوقشون هم هيچ كدوم برتر از ديگري نيست.
ولي تفاوتش با ديدگاه رايج در غرب اينه كه تفكر معتقده زن و مرد با استعدادها و احتياجات مشابه و با وضعيتهاي حقوقي مشابه در زندگي خانوادگي شريكند. به همين علت هم خواستار حقوق مشابهي براي اون دو جنس شده 👈ولي ديدگاهي كه من ازش حرف ميزنم ميگه اگر چه زن و مرد در ذات انساني شون با هم يكي اند. ولي با در نظر گرفتن تفاوتهايي كه در ساختارهاي جسمي، روحي و رواني اون دو جنس وجود داره #نميشه حقوق مشابهي رو براشون وضع كرد. چون كه در اين صورت به يكي شون #ظلم ميشه.
بلكه بايد با در نظر گرفتن #تفاوت ها، #نيازها و #احتياجات هر كدوم، حقوقي رو براشون در نظر گرفت كه به بهترين كمالي كه ميتوان بر سن مثل...
عاطفه ادامه جمله را از دهان فاطمه قاپيد:😄
_« همان مثال گيلاس و زرد آلو »
فاطمه - بله! كه براي خوب رسيده شدنشون، مقدار آبياري و سم و چيزهاي ديگه شون فرق ميكنه. پس خلاصه اين كه اين ديدگاه به انسان به معناي يه مفهوم فرا جنسيتي نگاه ميكنه.
طبق اين نظريه زن هم به همون كمالاتي ميرسه كه مردها ميرسن.
حتي زن ميتونه به #كمالات پيامران مثل #عصمت، #معجزه و ساير اوصاف اونها برسه.
در اين ديدگاه اون چيزي كه ملاك برتري است، تقوا و عمل صالحه و مرد حق نداره خودش رو برتر از زن بدونه.
حالا شما مقايسه اي كنين، بين اين ديدگاه و بقيه ديدگاههايي كه تا حالا شنيدين يا روي اون بحث كرديم.
ببينين همون نگاهي نيست كه ميتونه مظلوميتهاي زن رو از جاهليت تا به امروز از چهره اش پاك كنه؟😊
از حرفهاي فاطمه لذت بردم.😇
نميدانم بقيه چه احساسي داشتند.
راحله در فكر بود. به نظر ميآمد هنوز مشغول تجزيه و تحليل حرفهاي فاطمه است.
عاطفه سعي ميكرد با ته يك پارچ، هسته زردآلو را بشكند.
ثريا اما بي خيال به نظر مي رسيد. سرد و بي تفاوت. مثل اين كه قبلا در اين جلسه نبوده است. « آيا حديث حاضر غايب شنيده اي؟ من در ميان جمع و دلم جاي ديگري است. »
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_بیستوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.......
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود... گرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم
_سلام.
انگشت تا شده اشاره اش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشم هام که داد میزد عاشقتم امیرعلی!
_سلام...خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ می شدم و اون بی خیال بود!
_ممنون از احوالپرسی های شما!
بوسه کوتاهی به گونه امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشم هام
_طعنه میزنی؟
باز من طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور انگشت امیرعلی ...سکوت کردم ...نفس آرومی کشید
_هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم... طعنه نزن! هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده!
باز سرم پر شد از سوال! نگاهم رو دوختم به چشم هایی که لایه ی غم گرفته بود از حرفش!
_آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی ؟امیرعلی_ ترس داره خانومی! وقتی صبر و تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب! وقتی برسی به واقعیت زندگی! وقتی...
پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگه مهم بود این حرف هایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!
_من نمی فهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ... دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو بالا پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خودِ خودم در کنار تو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!!
چشم هاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم می زد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیرعلی
_حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون در بره دیگه هر وقت من و ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشم هاش بیشتر شد و کلا رفت اون لایه غمی که پرده انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه... عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن! غرزدم
_خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت
_چیه صحبت هاتون با آقاتون گل انداخته بود که! بیچاره داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حالا چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش
_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_عطیه این چه حرفیه... (روبه من ادامه داد) برو عمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی خسته است ظهر هم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش همه کارها رو انجام میده!
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یک تای ابروش بالا پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم
_حالا ناراحتین نفیسه خانوم..!
خندید...
_نه این چه حرفیه دختر! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت می دادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی
_خودمونیم حالا محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و دلخوری نشه و از این حرف ها!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_بیستوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
........
با تعجب خندیدم به این بحث مسخره
_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید !
این بار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش بالا بپره
_خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد..!
گیج گفتم: متوجه حرفتون نمیشم!
لبخند ظاهری زد
_خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیل کرده و کارمند بانکِ خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده!
حس کردم حرف های عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم
_خب؟؟!
الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی
_درسته امیر علی پسر عمه اته... نمی خوام بگم بده ها نه... ولی خب تو فکر کن احمد آقا بی سوادِ و با کلی سختی که کشیده اصلا پیشرفت نکرده ... من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی می کرده و شغلش کفش دوزی بوده ولی حالا چی ماشاالله بیا و ببین الام چه زندگی داره! میدونی محیا دلخور نشو منظورم اینکه خیلی ها اصلا نمی تونن پیشرفت کنن مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره و خونه اشون که پایین شهره ...امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بود و رشته اش مکانیک بود و عالی! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم! تو این روزگار هم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با لباس هایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد!
مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتار های چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار با لحن تندی گفتم: ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده!
بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد
_آره خب... ولی خب شغلش اینجوریه دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سال ها رو دست هاش میمونه! خلاصه اینکه فکر کنم فرصت های خوبی رو از دست دادی محیا جون!
حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام بالای شهر پایین شهر بودن ...هیچوقت اهمیت نمی دادم به مدرک درسی! ...من برای آدم ها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که با مدرک فوق لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباس های تمیز و مارک اندازه می کرد و به شغل و باکلاس بودشون احترام میذاشت به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا می شد !
لحنم تلخ تر از قبل شد
_خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم!
انگار دلخور شد از لحن تلخم
_ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن کمه توعه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اون وقت ببینم روت میشه به همون دوست هات بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره!
مهم نبود حرف های نفیسه اصلا مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا می دیدم! چه کسی و میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر! پس اصلا مهم نبود داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من می رفت برای اون افتادگیش! مهم امیرعلی بود که ساده می پوشید ولی مرتب و تمیز!
صدام می لرزید از ناراحتی
_نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرف هایی که میگین این قدر امیرعلی برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوست هام ازش حرف بزنم ... مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده!
به مزاقش خوش نیومد این حرف های من اخم کرده بود
_خریدار نداره دیگه محیا جون این حرف هات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیل کرده و آقا و باکلاس دلش برات بره اون وقته که میفهمی این روزها این حرف ها اصلا خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست !
_شاید خوشبخ ترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار ترجیح می دم همین الان انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه بدم که دنیا رو برام با ارزش می کنه و آدم های با ارزش رو بی ارزش!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
پسر خالم رتبه کنکورشو واسه باباش فرستاد باباش گفت شماره کارت نامعتبره😁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1